ساعت چهارونیم صبح پا شدیم. نماز خوندیم. چایی خوردیم. من یهکم صبحانه خوردم. ظرفها رو شستم و آشپزخونه و خونه رو جمع کردم. اسنپ گرفتم و راه افتادیم. کجا؟ رفتیم این حاج خانومو بیاریم تو این دنیا :) :
و بدین ترتیب من چهار تا خاله شدم :)
خوابم آید همی. بعد از بستری کردن هدهد، رفتم کلینیک. ساعت یک از کلینیک رفتم بیمارستان. سر راه سه تا ساندویچ هم خریدم برای خودم و مامانبزرگها که بیمارستان بودن. به محض اینکه رسیدم خواهرمو از اتاق عمل آوردن بیرون. کمکی میگفت یکی از همراهیها که زور داره بیاد کمک کنه تخت مریضو عوض کنیم. گفتم من میام. گفت نهههه، تو؟ تو نیا، نمیتونی! O_O آخه من نتونم مامانبزرگها میتونن؟ مریضو منتقل کردیم و بعدم من باهاش رفتم تو بخش. نهار همراهی رو گذاشته بودن. قیمه بود. اونو خوردم ولی سیر نشدم :| بعد ساندویچ خودمم کامل خوردم :))) مامانا رو فرستادم برن خونه، زنگ زدم خواهر بزرگم اومد. نماز خوندم. جامو با خواهرم عوض کردم و اومدم کلینیک. الان هم منتظر نشستم که بیمارم بیاد. امیدوارم حداقل پنج شیش ساله باشه. خستهتر از اونم که امشب گریهی دو تا بچه رو تحمل کنم. (الان که پست رو تکمیل کردم تست اولو گرفتم. هفت ساله بود، ولی تخس و شیطون. بچهی دوم هم نیومده. سه سالشه و با حساب تاخیرش، تا ده اینجا تشریف دارم حتما :|)
ولی دخترهی ورپریده، از الان خودشو تو دلم جا کرده. خدا رو شکر. چقدر خداخدا کردیم که دختر بشه :)
+ اینم اون اتفاق خاص که گفتم امروز قراره بیفته :)
- تاریخ : چهارشنبه ۲۸ ارديبهشت ۰۱
- ساعت : ۱۹ : ۴۵
- نظرات [ ۹ ]