مونولوگ

‌‌

یک


انقدر به سرماخوردگیم بی‌توجهی کردم و گفتم فعلا وقت مریضی نیست که بالاخره صداش از گوشم دراومد. وقتی آب دهنمو قورت میدم گوشم تق تق تق صدا میده!
فردا صبح سه تا از مسافرامون میرن. امشب ساعتای ده یازده، با خاله رفتیم بیرون. بقیه بستنی خریدن، من شیرانبه، پسردایی پنج ساله‌مم باقالی! راه افتادیم پیاده رفتیم تا پارک و برگشتیم. بعد هم پفک خریدیم که به علت حالت تهوع نخوردم. همگی به سرفه و اهع اهع افتاده بودیم، چون بیابان بود و زمستان و هوای سرد و یه لا قبا!
مسابقه‌ی اسم بازی کردیم، همون که با آخر اسم قبلی باید یه اسم بگی. بعد هم مسابقه‌ی دو. من بودم و دو تا داداشام و خاله و دو تا دختردایی‌هام و پسردایی. خیابون خالی و تاریک بود. دختردایی‌هام ابتدایی و راهنمایی‌ان، ولی قدشون از من بلندتره! ماشاءالله کروموزوم‌هاشون خوب دراز بوده! خلاصه یک دو سه گفتم و ده بدو که رفتیم. اول دختردایی 1 جلو بود و بعدش من، تعجب می‌کردم که پس داداشام کجان؟ یک عالمه از مسیر رو رفتیم که یه دفعه دیدم داداش کوچولوم (^_^ هفت سال از من کوچیکتره) از پشت سر میگه اون کیه از همه جلوتره؟ بعد با سرعت یوزپلنگ از کنار من رد شد و بعد هم از کنار دختردایی! تا اون لحظه فکر می‌کردم که به‌به! چقدر داریم تند می‌دویم ما! که اونجا دیدم دوی ما در برابر داداشم مثل پیاده رفتن و با ماشین رفتنه! چنان خنده‌م گرفت که شروع کردم غش‌غش خندیدن که از ادامه‌ی دو بازماندم! بعد دیدم اون یکی داداشم هم پسردایی رو بغل کرده داره می‌دوه، اونم از من جلوتر 😁 انصافا لنگ دراز خیلی مؤثره دیگه.

  • نظرات [ ۰ ]

شانس


فاینال رو نرفتم، عوضش نشستم خونه، یه لباس قشنگ برای خودم انتخاب کردم و پوشیدم. پیراهن آبی نفتی با شال و شلوار سفید. چشامم سرمه کشیدم. خیالم راحت بود، چون آقایون و خانوم‌ها کاملا جدا بودن. می‌خواستم رژ هم بزنم، ولی به خاطر احوال‌پرسی و روبوسی منصرف شدم. ضایع بود که صورت بندگان خدا رو سرخ کنم :) نمی‌دونم بقیه به این قسمت ماجرا چجوری نگاه می‌کنن که رژ می‌زنن. چرا صورت من هیچ‌وقت رژی نشده با بوس بقیه؟ :)))
خلاصه یه تیپ خیلی خیلی خیلی ساده، ولی شیک، شیک، شیک ;) از خانواده‌ی خودم هرکی اومد گفت چه تیپ زدی. داداشم، خواهرم، دخترداییم، خاله‌م، مامانم. مهمون‌هام که اومدن انگار بار اول باشه منو می‌بینن، زل می‌زدن بهم و انداز برانداز می‌کردن! آخه تقریبا همیشه با مانتوشلوار مشکی یا جین و مقنعه دیده بودن منو. منم عین خیالم نبود، یعنی مثل بقیه‌ی اوقات از پوشیدن لباس خوشگل احساس خجالت نکردم، تازه خوشحال هم بودم. اما این خوشحالی دیری نپایید و اولین چایی رو که بردم و اومدم قندون بذارم از تو سینی، آخرین استکان باقی‌مونده تو سینی سر خورد و اومد چپه شد رو دست چپم!!! از وقایع نادری بود که علت رخ دادنش این بود که بگه بسه دیگه، زیادی احساس خوش‌تیپی کردی، برو بشین سر جات! اولش نه حس درد داشت نه سوزش، گفتم چیزی نشده. تا رسیدم به آشپزخونه قرمز شد عینهو لبو! (اغراق) آب سرد گرفتم روش و از بین روغن و نمک و خمیر دندون و عسل و چیزهای دیگه‌ای که یادم نیست، روغن با اکثریت آرا پیروز شد. منم یه ملاقه روغن ریختم رو دستم. چنان دستم می‌سوخت که می‌خواستم داد بزنم، ولی نیشم تا بناگوش باز بود و تازه با یه کاسه روغن رفته بودم تو هال، پیش مهمون‌ها نشسته بودم :) هرازگاهی از روغن‌های تو کاسه با قاشق برمی‌داشتم می‌ریختم رو دستم :) مامان و خاله و زن‌دایی و خواهرم اومدن گفتن اسپند دود کنیم، چشمت زدن حتما! مخصوصا که دور دوم، خواهرم داشت چایی می‌داد و چیزی نمونده بود که دوباره استکان‌های چای روی شونه‌ی من چپه بشه! بعد از طبقه‌ی بالا هم صدای افتادن سینی رو شنیدیم! بعد خواهرم در قابلمه‌ی برنج رو باز کرد و صورتش با بخار غذا سوخت. خب ما مهمونی زیاد داریم، ولی از این اتفاقا نمیفتاد هیچ‌وقت. چشم زدن رو هم تا حدودی قبول دارم. ولی امشب به نظرم چشم نخورده بودم، بلکه دست‌وپاچلفتی بازی درآوردم. شکر که همه انقدر مشغول درمان من شدن که یاد خودم و خودشون رفت که آبروریزی کردم 😁 روغن رو که ریختم بعد از حدود نیم ساعت سوزشش کمتر شد و قرمزی هم به شکل معتنابهی کاهش یافت! کاسه کوزه رو گذاشتم کنار و به امور معمول پرداختم، البته بجز چایی بردن :) بعد شام هم یکی از مهمون‌ها اومد و با کمک دختردایی ظرفا رو شستن! هرچی گفتم دستکش دستم می‌کنم خودم می‌شورم نذاشتن. الان هم عسل زدم به دستم و دارم پست می‌نویسم. از اون طرف چشمام هم داره بسته میشه، نمی‌دونم پست رو منتشر کنم یا نه. یه دفعه میگم یه مدت ننویسم، هر وقت هم نوشتم پیش‌نویس کنم، بعد یکجا منتشر کنم؛ یه دفعه میگم چرا اصلا؟ منتشر کن بره، چرا این سرگرمی رو از خودت می‌گیری؟ باز جواب میدم چون لازمه تربیت بشم و زورم جلو خودم زیاد بشه. بعد دیگه جوابی براش ندارم.
پس فعلا میره تو پیش‌نویس‌ها.

+ میگم خدا رحم کرد رژ نزده بودمااا ;))))
+ تا چند روز دستم درد می‌کرد و راحت نمی‌تونستم حرکتش بدم.

  • نظرات [ ۰ ]

یک


چهل شماره‌ی متوالی نوشتم و در نوشتنش تقریبا به خودم سخت نگرفتم. اصلا طبق قوانینش پیش نرفتم، ولی بعضی چیزهایی که تو این چهل شماره نوشتم رو بارها تا مرز انتشارش رفته بودم و بعد پاک شده بودن. قرار بود صفر هم داشته باشه، ولی فردا شب یه مهمونی پنجاه نفره داریم، فاینال زبان هم دارم، معلوم نیست چطور بشه.
زیر این پست هرچی بخواین می‌تونین بنویسین و بپرسین، شناس یا ناشناس، عمومی یا خصوصی، تعریف و تمجید و بد و بیراه و انتقاد و سؤال و جواب و شعر و قصه و خاطره و ریاضی و فیزیک و زمین و آسمون و هرچی. سؤال اگه بپرسین، (یه‌کم سخته گفتنش اما) قول میدم تمام سعیمو بکنم که جواب بدم. البته سؤال‌های وبلاگی معمولا خیلی ساده و آسونن، ولی خب جانب احتیاط رو باید نگه داشت به هر حال.
فعلا خدانگهدار

  • نظرات [ ۱۸ ]

دو


احساس می‌کنم بیخیال‌ترین و راحت‌ترین و بی‌دغدغه‌ترین دوران عمرم رو سپری می‌کنم. یک دختر معمولی که غم معاش نداره، پدر و مادرش و خواهران و بردرانش سالم و همه در کنارشن، درگیری عاطفی و احساسی نداره که مثل بعضی‌ها دائم نگران یا هیجان‌زده باشه یا در فراق بسوزه و گریه کنه!، همسر و فرزند نداره و هنوز درگیر مسئولیت‌های سنگین زندگی نشده، درسش رو تا اونجایی که بیسواد خطاب نشه ادامه داده و احساس سرخوردگی از این بابت نداره، به امکانات متوسط جامعه دسترسی داره و کلا از هر لحاظ وضعیت میانه‌ای داره. الان وقتیه که این دختر می‌تونه تا هرچقدر دلش می‌خواد بالا و پایین بپره و از فکر و ذهن و وقت آزادش بریز و بپاش کنه.
همه‌ی اینا درسته، ولی من چرا خوشگذرانی نمی‌کنم؟ چرا سعی نمی‌کنم هر لحظه به یه تجربه‌ی جدید دست بزنم؟ چرا قدرت اکتشاف ندارم؟ چرا همین‌طور بی‌حرکت به زمان خیره شدم؟
یه سری امیال سرکش تو سرم رژه میره که با تمام چارچوب سنتی ذهنم و با تمام تابوهای ذهنیم، هرچند وقت سر بلند می‌کنن و تلاش می‌کنن یه شورشی به پا کنن. مهم‌ترینشون جهان‌گردیه. روالش اینه که هر آدمی که برای آرزوهاش بلند شده، اول سرش به سقف خورده. سقف بعضی‌ها خیلی کوتاهه، سقف بعضی‌ها کمتر کوتاهه. سقف محدودیت‌ها، موانع، کارشکنی‌ها، مشکلات. یکی پول نداره، یکی خانواده نداره، یکی زیبایی نداره، یکی جرأت نداره، یکی همت نداره و... . هرکسی فکر می‌کنه یک چیزی جلوی رسیدنش به خواسته‌هاشو گرفته. اگه سعی کرد سقفشو بشکنه و قد راست کنه، چشم‌اندازش خیلی فرق خواهد کرد، نه تنها ایستادن، که زمینه‌ی پریدنش هم فراهم میشه و اون‌وقت از اون ارتفاع وقتی به همه‌جا نگاه می‌کنه، زندگی ساکن و نشسته ولی امن و مطمئن خودش رو چطور به یاد میاره؟ وای! یعنی کسی می‌تونه دوباره اونو تو قفس مچاله کنه؟
منم قفس دارم و در شکستن قفس بسیار بسیار ناتوان عمل کردم. خیلی حرف میشه در این باره زد، پای اخلاق و انصاف و قدرشناسی و امثالهم رو میشه وسط کشید. بهانه‌ها میشه آورد، ولی دردی دوا نمیشه. گمون نمی‌کنم اون امیال سرکش وجودم هیچ‌وقت فرصت طغیان پیدا کنن. اصلا خود لغت سرکش و طغیان و... به سرعت توسط ذهنم طرد میشه و حتی اگه با لجبازی ساعت‌ها بشینم و نقشه‌ها برای پیاده کردنشون طرح کنم، پای عمل سست و تو مواجهه با موانع سهل‌انگارانه و غیرعملی میشن.
بعضی وقت‌ها مستأصل میشم و می‌خوام زیپ این پوسته‌ی ضخیم رو باز کنم و بپرم تو حوض حادثه و ببینم طعم تجربه چطوریه......


متن بالا رو از تو یادداشت‌های گوشیم پیدا کردم. امشب هرچی تلاش کردم نتونستم ادامه‌ش بدم. اون روح سرکشِ دربند، امشب خوابه.

  • نظرات [ ۱ ]

سه


به نظرم خیلی ضعیفم. یه‌کم اوضاع از کنترلم خارج بشه، حالم ناخوب میشه.
چهار تا مهمون داریم از کشورهای همسایه. اول رفتن کربلا و بعد اومدن اینجا. بزرگ خاندان هم بینشونه. مهمونه که از در و دیوار می‌باره، میان برای دیدن ایشون‌ها! پذیرایی، پذیرایی، پذیرایی، آشپزی، آشپزی، آشپزی، ظرف شستن، شستن، شستن، خییییییلی شستن، واقعا خیییییلی شستن؛ اینا کارهاییه که از صبح تا شب می‌کنیم. وقتی اینقدر کار داریم، خونه اصلا به اون مرتبی و البته آرامشی که من می‌خوام نیست، پس به مرور بهم می‌ریزم. سر یه چیزایی هم بروز می‌کنه که جاش نیست. مثلا دیروز اول مامان اصرار کردن که مرغ‌ها رو باید تو اون قابلمه بزرگه‌ی تو انباری درست کنیم. بعد که یه‌کم پخت، درشون آوردن ریختن تو قابلمه‌ی کوچکتر (که البته اینم بزرگه) و بعد که کامل پخت از تو اونم درآوردن ریختن تو یه قابلمه‌ی متوسط :| هرچی هم از اول اصرار کنیم که بابا چهارده تا ران تو این قابلمه جا میشه قبول نمی‌کنن. منم ناراحت شدم که چرا قابلمه‌های به این بزرگی رو بیخودی استفاده کردین. اونم تو این هیر و ویر که هی دستم به چای و میوه و شیرینی بنده، اونم قابلمه‌هایی که تو سینک آشپزخونه نمیشه شستشون از بس بزرگن. البته هیچی نگفتم، ولی ناراحتی تو چهره‌م معلوم بود. در واقع خستگی مفرط، از این مفر زد بیرون، درحالی که موضوع مهمی نبود. وقتی اینقدر بهم می‌ریزم دیگه حرف هم نمی‌زنم، حتی با مهمون‌ها. بعد شام بلافاصله رفتم شروع کردم ظرف شستن و هرچی مامان گفتن بیا میوه بخور، خسته‌ای، بذار بعدا، نرفتم. جالب اینکه حتی یک نفر صلا نزد که از اون خروار ظرف و دیگ و قابلمه، بیاد یه دونه استکان بشوره. قبل شام کمک کرده بودنا، ولی قبل شام منم بودم دیگه، از تو رخت‌خواب که پا نشده بودم تازه.
دیروز و امروز فکرم درگیر اینه که چرا خستگی جسمی باعث میشه بهم بریزم؟ چرا بی‌نظمی و هرج و مرج باعث میشه بهم بریزم؟ بالاخره مهمون برای همه است، بقیه هم دارن از این مهمونی‌های طولانیِ یک هفته و یک ماهی که خیلی رفت‌وآمد به خونه‌شون زیاد میشه. پس بقیه چیکار می‌کنن؟ همگی اوقات‌تلخی می‌کنن؟ هی با خودم حرف زدم که چرا از مهمونی لذت نمی‌بری؟ چرا از حضور و مصاحبت این مسافرهای راه دور که معلوم نیست دیگه ببینیشون یا نه استفاده نمی‌کنی؟ چرا از دید و بازدید مهمون‌های هم‌شهری که سالی به دوازده ماه همو نمی‌بینین خوشحال نمیشی؟ چرا فقط آشفتگی‌ها و بدوبدوها رو می‌بینی؟ خلاصه امروز خودمو حسابی مثلا قوی گرفتم. از صبح یه بند کار کردم و خیلی هم خوش‌اخلاق بودم، می‌خوام یه کاپ اخلاق یک روزه به خودم تقدیم کنم، ولی خب می‌دونم فردا حتما یه چیزی پیش میاد که مجبور میشم کاپو پس بگیرم :| دوست دارم روحم اینقدر قوی باشه که حداقل فشار جسمی، نتونه متلاطمش کنه. فشار روحی هم نمیگم فعلا، فقط فشار جسمی. مثلا توقع ندارم توهین و تحقیر و شکست و این چیزا باعث ناراحتیم نشه، فعلا فقط می‌خوام کار کردن و استراحت نداشتن، حوصله و صبرمو کم نکنه. باید همه‌ش به خودم بگم "حواست باشه، این که خسته‌ای مربوط به ساحت جسمته، پس دلیل موجهی برای تند حرف زدن با بچه نداری، دلیل موجهی برای شرکت نکردن تو بگوبخندهای دورهمی نداری، دلیل موجهی برای سرسری احوال‌پرسی کردن با مهمون نداری و..."

مهندس رفت چهار تا چایی آورد، من، خودش، هدهد و شوهرش. سه تا استکان بود، یه لیوان بزرگ. هدهد چاییشو خورد. سر مهندس تو گوشیش بود. هدهد از مهندس پرسید این لیوان مال توئه؟ گفت آره. گفت عه، فک کردم سرریزه =))) دیگه شوهرش رفت کتری قوری رو آورد براش.

  • نظرات [ ۸ ]

چهار


یه سری افکار یا به اصطلاح خطوراتی دارم که بابتشون عذاب وجدان می‌گیرم. چیزهای بدی نیستن، به احتمال خیلی قوی، حتی گناهی هم ندارن، اما تابوهای اجتماعی و عرفی هستن. الان مثلا چون تو اون چهل روزِ بی‌نقاب هستم دارم اینا رو میگم. شاید تعداد زیادی از همین همسایه‌های وبلاگی بتونن خیلی رک راجع بهش حرف بزنن، شاید کسانی در موردش فیلم بسازن یا ساخته باشن، کتاب بنویسن یا نوشته باشن، شاید یکی از طبیعی‌ترین واکنش‌های آدمی باشه، ولی برای من غیرطبیعی و خیلی سخته. وای از وقتی که مچ خودمو سر این افکار می‌گیرم. دقیقا خشکم می‌زنه، احساس اشمئزاز بهم دست میده، می‌خوام همون لحظه از جلوی چشم خودم و بقیه گم شم. همزمان دلم به حال خودم می‌سوزه. واقعا جزء خطوراته و اختیاری نیست. خودم رو تسلی میدم که هیچ اشکالی نداره به این چیزا فکر کنی، یک فکر بی‌خطر و بی‌ضرره که خیلی به ندرت میاد و سریع هم میره، ولی بازم تو کتم نمیره. نمی‌دونم، ولی اگه جامعه از صد نفر تسنیم تشکیل شده باشه، نود و نه تا از تسنیم‌ها به شدت این افکار رو محکوم می‌کنن، یعنی یکی از صد تا مصرانه داره حمایتم می‌کنه و میگه از خودت ناراحت نباش. این در حالیه که تو جامعه‌ی واقعی شاید ده درصد از آدم‌ها هم حتی به اشتباه بودن این افکار فکر نکرده باشن، چه برسه به اینکه محکوم کنن. دارم می‌نویسم تا شاید حین نوشتن بتونم خودمو متقاعد کنم که بابا تو خیلی بهتر از نُرم جامعه‌ای، خیلی بااخلاق‌تر و چه‌تر و چه‌تر! راستی نگفتم که این موضوع دقیقا به حوزه‌ی اخلاق مربوطه. مثلا میگن فلان کار غیراخلاقیه، این سری افکاری که میگم لذت بردن از کار غیراخلاقیه! فرض کنین یکی با یکی لجه، اگه بلایی سر اون یکی بیاد، مثلا رئیسش تحقیرش کنه، دل این یکی خنک بشه، یا اینکه تو ذهنش با تصور تحقیر اون یکی کیف کنه، این لذت بردن از کار غیراخلاقیه. افکار من نه در این جهات، ولی همون لذت بردن از کار غیراخلاقیه. راستش الان با نوشتن داره برای خودم بازتر میشه، الان دیگه خیلی مطمئن نیستم، صرف نظر از بعد اخلاقی و عرفی و وجدانی، گناهی هم نداشته باشه. اصلا بدتر شد که، ای بابا!



یه مدته خرید میرم، عادت کردم میوه و سبزیجات و اینا رو سوا کنم. امشب تو خونه، می‌خواستم از تو ظرف، میوه بردارم، فکرم جای دیگه‌ای بود، هی همین‌طور نارنگی‌ها رو بالا و پایین می‌کردم و از اون ته‌ته‌ها خوباشو درمی‌آوردم، آخرش که دیگه هیچ نارنگی‌ای چشممو نگرفت و احساس کردم دیگه باید پلاستیکمو ببرم بذارم رو ترازو، نگاه کردم نه تا نارنگی تو بشقابم گذاشته بودم =)))

  • نظرات [ ۴ ]

پنج


زیاد پیش میاد که یاد مرکز توانبخشی بیفتم، مثل امشب. بهش که فکر می‌کنم حسم خوب نیست. اونجا هنوز سرجاشه، هنوز ساعت شش دارو میدن، هنوز ساعت نه خاموشیه، هنوز ... نصف شب میاد میگه "خانم یه قرص کارکن بده، خانم" هنوز ساعت هشت یه پرستار پشت در قفل‌شده منتظره تا صدای سرویس بیاد، هنوز سر طی کشیدن و جارو کشیدن و سرویس شستن دعواست، هنوز ... بعد از خوردن داروش میگه "دستتون درد نکنه" هنوز ... سعی می‌کنه داروشو زیر زبونش قایم کنه و نخوره، هنوز قانونِ 'فیکس' برداشته نشده، هنوز...........
هنوز همه‌چی همون‌جوریه، و من از اونجا اومدم بیرون. من راهمو جدا کردم، به همین راحتی. من خواستم که اون دردها رو نبینم، من خواستم ازشون فرار کنم، من خواستم زندگی‌مو تلخ نکنم، من اونجا نیستم، یکی دیگه هست که خیلی بهتر از منه براشون، ولی این چیزیو عوض نمی‌کنه، من فرار کردم، من خودخواه بودم، من کم آوردم. همین.

  • نظرات [ ۲ ]

شش


زندگی رو هم باید جدی گرفت، هم شوخی، امر بین الامرین.
کار رو باید وقتی حسش هست تا تهش انجام بدی. کار نصفه، کاریه که حالا حالاها انجام نخواهد شد.
حرف رو نباید زد. حرفِ زده واسه خودت تهدیده، واسه بقیه فرصت.
حرف حساب رو باید زد. حرف حساب حداقل یک دور تو دهنت چرخیده، بعد اومده بیرون.
آت و آشغال نباید جمع کرد. دلت رو هم بند نکنه، قطعا دستت رو بند خواهد کرد. دستی که پر باشه از چیپس و پفک و آدامس و پاستیل، یه کاسه شله مشدی تعارفش کنن، نمی‌تونه بگیره.
ازدواج نباید کرد، مگر با آدم راستگو. میشه انتخاب آدم، یه آدم بد باشه، ولی اگه ندونه بده، دیگه انتخاب معنی نداره.
سفر رو باید وارد زندگی کرد، یا زندگی رو باید وارد سفر کرد. زندگی بی سفر، مثل اینه که بری مهمونی تو یه تالار باشکوه هفتاد طبقه، با انواع آدم‌های زمینی و فضایی و جن و فرشته و حیوانات سخن‌گو و فلان، با آسانسور شفاف با ویوی محشر، با هزار و یک مدل غذا، با اتاق تعویض لباس به دلخواه، با انواع امکانات شگفت‌انگیز، بعد تو از در که وارد میشی، کنار جاکفشی بشینی و شامتو به انتخاب خودشون همونجا بیارن برات و بخوری و دوباره از همون در خارج بشی.
دو تا چیز رو نباید گذاشت که خاموش بشه، ولع آموختن، شور زندگی کردن. اولی داشت خاموش می‌شد، هول کردم، دویدم که جلوی خاموش شدنشو بگیرم، جریان هوای ناشی از حرکتم زودتر خاموشش کرد. دومی رو سعی دارم به بقیه تزریق کنم، ولی متاسفانه چیزیه که باید از درون بجوشه. مثل اینه که به هوای خوب شدن یکی که تو حیات نباتیه، بهش رسیدگی کنی.
قورباغه رو باید خورد، حسرت رو باید تف کرد.
کیک شکلاتی رو هم نباید هیچ‌وقت با کسی قسمت کرد.

  • نظرات [ ۱۱ ]

هفت


مشوی ای دیده نقش غم، ز لوح سینه‌ی حافظ
که زخم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد

  • نظرات [ ۱ ]

هشت


دَماغاً کیپّاً

حَلْقاً لا بَلْعاً

کَمَراً نِصْفاً

جِسْماً کُتْلِتاً



+ شصت هفتاد تا مهمون داشتیم تقریبا، قرآن‌خوانی. از مامان آقای سرماخوردگی گرفتم. همسایه گل زعفرون آورده بود، دو کیلو هم گل خریدیم. شکر خدا ما مال خودمونو دادیم یکی ببره پاک کنه. ولی هدهد و عسل هم اینجان و هر کدوم یک کیلو گرفتن که ندادن کسی پاک کنه. یعنی تو پاک کردنش باید کمک کنم. خدا خدا هم می‌کنم نصف شب مجبور نشیم مامانو ببریم بیمارستان.

انقدر افکار مختلف تو ذهنم می‌چرخه که برای زبان هیچ تمرکزی ندارم. درگیر تمام مسائل جاری خونه‌ام، از بیماری گرفته تا تفکیک کنتور، تا فرش آشپزخونه، تا تعویض کابینت‌ها، تا کارهای بیمه، تا مهمونی، تا پیگیری مسائل مسافران رسیده و نرسیده و هر آنچه که سابقا عین خیالمم نبود و همیشه به مامان می‌گفتم کار اشتباهی کردین که این مسئولیت‌ها رو پذیرفتین. حالا خودم خیلی نامحسوس و داوطلبانه دارم راه مامانو میرم و هر روز بیش از پیش مسئولیت می‌گیرم. تا نزدیک‌های کلاس رفتن اصلا معلوم نبود که بتونم برم یا نه. وقت نکردم هوم‌ورک بنویسم و این بر من سخت میاد که بی هوم‌ورک برم کلاس. درس هم نخونم باید هوم‌ورک داشته باشم. امروز تیچر داشت با من حرف می‌زد، آخرش به فارسی گفتم تیچر من امروز هیچی نمی‌فهمم، میشه فارسی بگین؟ میشه امروز منو نادیده بگیرن؟ گویا اصلا تو کلاس حضور ندارم؟


  • نظرات [ ۲ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan