مونولوگ

‌‌

پنج


نشستم. مقنعه‌مو درآوردم. چشمم افتاد به نوری که از لای در باز کناریم افتاده بود بیرون. می‌دونستم کسی اونجا نیست. نه تنها حال نداشتم که بلند شم و خاموشش کنم، بلکه حال نداشتم به بلند شدن فکر کنم حتی! فکری به ذهنم رسید، مقنعه رو گلوله کردم و پرت کردم سمت کلید برق. اگه فکر کردید بنده خواهر آرش کمانگیر هستم و تیرم به هدف اصابت کرد، درست فکر کردید. چون مجبور شدم پاشم و برم مقنعه‌مو از پشت میز بردارم تا چروک نشده و ضمنش کلید رو هم زدم :)

دلم نه قیلی می‌رود، نه ویلی. کمی هیجان تزریق کنید به این زندگی لطفا.

  • نظرات [ ۰ ]
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan