نشستم. مقنعهمو درآوردم. چشمم افتاد به نوری که از لای در باز کناریم افتاده بود بیرون. میدونستم کسی اونجا نیست. نه تنها حال نداشتم که بلند شم و خاموشش کنم، بلکه حال نداشتم به بلند شدن فکر کنم حتی! فکری به ذهنم رسید، مقنعه رو گلوله کردم و پرت کردم سمت کلید برق. اگه فکر کردید بنده خواهر آرش کمانگیر هستم و تیرم به هدف اصابت کرد، درست فکر کردید. چون مجبور شدم پاشم و برم مقنعهمو از پشت میز بردارم تا چروک نشده و ضمنش کلید رو هم زدم :)
دلم نه قیلی میرود، نه ویلی. کمی هیجان تزریق کنید به این زندگی لطفا.
- تاریخ : سه شنبه ۲۱ آبان ۹۸
- ساعت : ۲۱ : ۴۱
- نظرات [ ۰ ]