مونولوگ

‌‌

یازده


همین‌طوری یاد قبل‌ترها افتادم. میگم اینکه قبلا همه‌ش به آینده فکر می‌کردم و جدیدا فقط یاد گذشته می‌کنم معنی خاصی نداره به نظرت؟
سال‌ها، از ابتدایی تا دبیرستان، تو مسابقات احکام شرکت می‌کردم، رشته‌ی موردعلاقه‌م. خیلی خوب می‌فهمیدمش. حافظه‌م دچار مشکل شده، ولی فکر می‌کنم هیچ‌وقت به مرحله‌ی استانی نمی‌رسیدم، یا شایدم از استانی بالاتر نمی‌رفتم. تا اینکه تو سال آخر، چهارم یا به عبارتی پیش‌دانشگاهی، تو سه تا رشته‌ی احکام، نهج‌البلاغه و مفاهیم شرکت کردم. نهج‌البلاغه به طور خلاصه یعنی مسابقه‌ی سخنوری و سخنرانی، مفاهیم یعنی مسابقه‌ی حفظ تفسیر و ده درصدی هم سخنرانی. تو مدرسه تو همه‌شون رتبه آوردم، ولی فقط تو دو تا رشته اجازه داشتم که برم بالا. احکام و نهج‌البلاغه رو انتخاب کردم. در مرحله‌ی بعد هم در هر دو رشته رتبه‌ی صعود رو آوردم و فقط مجاز بودم یکی رو انتخاب کنم. فکر کردم به همه‌ی اون سال‌هایی که با احکام می‌رفتم بالا و بعد دیگه نمی‌رفتم بالا. نهج‌البلاغه رو انتخاب کردم و رفتم تا کشوری. و از اون سال احکام هم دیگه مرحله‌ی کشوری نداشت. استانی هم مسابقه نداشت و جشنواره‌ای بود. یک انتخاب تقریبا شانسی ولی تقریبا درست.
اگه هرچی میریم نمی‌رسیم، یه دقیقه بایستیم، شاید داریم روی تردمیل راه میریم؟ اندازه‌ی چند درجه تغییر مسیر بدیم، شاید رسیدیم به اونجایی که می‌خواستیم. هوم؟

  • نظرات [ ۰ ]

ده


نمی‌دونم چرا شب و روز رو گم کردم. بار قبلی کلاس رو فراموش کرده بودم. بعد که از وقتش گذشت یادم اومد. این بار ولی الان یادم اومد که فردا باید برم درمانگاه، وگرنه صبح راحت می‌خوابیدم.
انصافا فردا یکشنبه بود دیگه، نبود؟

  • نظرات [ ۰ ]

نه


خسته‌ام از اینکه همه‌ی سؤال‌ها از من پرسیده میشه.
خسته‌ام از کابینت آشپزخونه که هر روز پر آب میشه و پولی نیست برای تعویضشون.
چون جراحی مامان احتمالا حدود پونزده بیست میلیون خرج داره
و دو تا کنتور آب قراره بیاریم، احتمالا حدود هشت تا ده میلیون
و مهندس تصادف کرده و شاید مقصر باشه و خسارت ماشین طرف مقابلم باید بدیم
و هدهد تا آخر ماه باید اسباب‌کشی کنه و خونه‌ش هنوز تکمیل نیست.
خسته‌ام از اینکه مامان همه‌ی لباس‌های نو و روشنم رو میندازن تو ماشین و کامل از رنگ‌ورو میفته و کدر میشه.
خسته‌ام از اینکه این کاروان‌سرا هیچ‌وقت آروم نمی‌گیره.
خسته‌ام از اینکه خسته‌ام.

ما به بادوم‌زمینیِ با پوست میگیم "مومپولی". ما بادوم‌زمینیِ با پوست نمی‌خریم، ولی برامون از پاکستان سوغات میارن گاهی. امشب وروجک برداشته بود با پوستش خورده بود، چون تا حالا مومپولی ندیده بود :))

  • نظرات [ ۰ ]

هشت


شما فرد متمولی هستین، یکی دخترتونو دزدیده و مقدار کلانی پول از شما مطالبه می‌کنه؟ چه می‌کنید؟
شما رئیس بانک مرکزی هستین. یکی دخترتونو دزدیده، میگه مقدار هنگفتی، (خیلی خیلی هنگفت) براش به یه حساب خارجی مثلا تو سوئیس واریز کنین، وگرنه دخترتونو می‌کشه. می‌دونین که اگه این کارو بکنین خانواده‌های زیادی بدبخت میشن، چرخ اقتصاد مملکت لنگ‌تر از اینی که هست میشه و باز هم مردم زیادی بدبخت و بدبخت‌تر میشن. چه می‌کنید؟ با اختیاراتتون از حق بقیه برای نجات پاره‌ی تنتون استفاده می‌کنین؟
شما رئیس یه بیمارستان هستین. یکی دخترتونو دزدیده و میگه قلبی که قراره به مریض x پیوند بشه رو باید به مریض y پیوند بزنین، وگرنه دخترتونو می‌کشه. شما یا به وسیله‌ی اختیارات یا بند پ یا غیرقانونی یا هر جور دیگه‌ای می‌تونین این کار رو بکنین. حالا چه می‌کنید؟ برای نجات جان دخترتون جان مریض x رو می‌گیرین؟
شما یه آدم عادی هستین که دارین تو خیابون راه میرین. یکی بهتون زنگ می‌زنه و میگه دخترتون رو گرفته و می‌خواد بکشدش و اگه شما کیف حامل یک بمب رو از تو سطل زباله‌ی کنار خیابون بردارین و ببرین تو یه مجتمع تجاری شلوغ بذارین و منفجرش کنین، دخترتون رو آزاد می‌کنه. چه می‌کنید؟

چقدر برام سخته که بذارم دخترم بمیره، دختری که کوچیکه و دوست دارم بزرگ بشه. زیباست و دوست دارم هر روز ببینمش. باهوشه و دوست دارم آینده‌ی درخشانی داشته باشه. بچه‌ای که همه‌جوره به تمام رگ و پی‌ام پیوند خورده. سخته بگم بکشش، من این کارو نمی‌کنم. خدایا!

  • نظرات [ ۰ ]

هفت


نمی‌دونم چند نفر، سرچ هم نمی‌کنم، ولی می‌دونم تو هر ثانیه‌ای که من دارم نفس می‌کشم، نگاه می‌کنم، گوش میدم، با لذت غذا می‌خورم، خوابیدم، فکر می‌کنم، غمگینم، گرممه، می‌خونم و می‌خندم، چند نفر تو دنیا هستن که آخرین نفسشون رو کشیدن، آخرین نگاهشون، آخرین استماعشون، خوردنشون، خوابشون، فکرشون، غمشون، احساسشون، صداشون و خنده‌شون رو گذروندن. ساده است، بدیهیه، چیزیه که با گفتنش مردم شونه بالا می‌ندازن و میگن خب که چی، ولی هولناکم هست، واقعیت هم هست، سخت هم هست، مهم‌ترین اتفاق زندگیمم هست که بالاخره یک روز نیستم و اون آخرین هم تموم شده. آه که چقدر مرگ برای بعضی‌ها ترس داره، ماهایی که اعتقادمون اعتقاد نیست. ربطی به دین نداره، اگه مطمئن نباشم که بعد از مرگ هم همچنان خواهم بود می‌ترسم و خب وقتی به اعماق ذهنم رجوع می‌کنم می‌بینم می‌ترسم، پس این اعتقاد به جهان دیگه به اون اعماق نرسیده.
چطور میشه که مرگ، چیزی که فکر می‌کنیم در تقابل با زندگیه، میشه مثلا مهم‌ترین یا ترسناک‌ترین یا فلان‌ترین اتفاق زندگی؟ اما به هر حال جزئی از زندگیه. یادمه خیلی وقت قبل، همین‌جا نوشته بودم که مرگ در تقابل با زندگی نیست، صرفا مقابل تولده. و هر دو جزء زندگی. چه خطای دیدی داریم عموما.

  • نظرات [ ۰ ]

شش


اگه اینجا یا به وسیله‌ی اینجا کسی رو آزار دادم یا ناراحت کردم از عمق وجودم عذر می‌خوام. شما بذارید به حساب اینکه متوجه نبودم دارم چیکار می‌کنم.
اگر قابل جبرانه یا اگر در ازاش می‌تونم کاری براتون انجام بدم بهم بگید.
شدیدا احساس می‌کنم کسانی از دست من ناراحت هستن و این قلبمو مچاله می‌کنه.

  • نظرات [ ۰ ]

پنج


نشستم. مقنعه‌مو درآوردم. چشمم افتاد به نوری که از لای در باز کناریم افتاده بود بیرون. می‌دونستم کسی اونجا نیست. نه تنها حال نداشتم که بلند شم و خاموشش کنم، بلکه حال نداشتم به بلند شدن فکر کنم حتی! فکری به ذهنم رسید، مقنعه رو گلوله کردم و پرت کردم سمت کلید برق. اگه فکر کردید بنده خواهر آرش کمانگیر هستم و تیرم به هدف اصابت کرد، درست فکر کردید. چون مجبور شدم پاشم و برم مقنعه‌مو از پشت میز بردارم تا چروک نشده و ضمنش کلید رو هم زدم :)

دلم نه قیلی می‌رود، نه ویلی. کمی هیجان تزریق کنید به این زندگی لطفا.

  • نظرات [ ۰ ]

چهار


کی می‌تونه بگه؟ کی دیده اصلا که بگه؟
میگن دل که مبتلا میشه، جنسش از طلا میشه.
فارغ از اینکه مبتلای چی، طلا میشه؟
یا مهمه که حرارت از کجا به دل وارد میشه؟
یادمه می‌گفتن مرتاض‌های هندی، از بس ریاضت می‌کشن، بهشون قدرت‌های خاص داده میشه.
که اگه از راه دیگه‌ای، یا به عبارتی از راه اصلی، وارد می‌شدن، و در راه خدا اون مرارت‌ها رو، نه با بعد جسمانی که با بعد روحانی متحمل می‌شدن هم به اون قدرت‌ها می‌رسیدن و بلکم زودتر و بالاتر.
حالا آیا دل هم همین‌طوره؟
دلی که آتش گرفت، خاکسترش طلاست؟
میشه گفت که این دل‌ها، تعقل بیشتری دارن؟
و درک بالاتری؟
و شفاف‌ترن؟
و عمیق‌ترن؟
و زیباترن؟
کی می‌تونه بگه؟ کی رفته اون داخل و دیده اصلا که بگه؟

  • نظرات [ ۰ ]

سه


مدت کمیه شب‌هام عوض شدن. یه خاصیت عجیبی پیدا کردن، سکوت، فکر، دلتنگی، یه‌کم غم، یه‌کم ناامیدی... دلتنگی که میگم معلوم نیست به کی یا چی برمی‌گرده، غم معلوم نیست برای کی یا چیه، ناامیدی معلوم نیست از کی یا چیه. فقط شب که میشه، انگار از زندگیم راضی نیستم، انگار دلم می‌خواد یه‌جور دیگه زندگی کنم، انگار میله‌های قفس داره بهم فشار میاره، بعضی شب‌ها حتی دلم می‌خواد گریه کنم، بدون اینکه واقعا دلیل واضحی براش داشته باشم. روز که میشه شب رو فراموش می‌کنم، انرژیم معمولی یا زیاده، دپرس نیستم، افسرده که اصلا، نشاط دارم، پرحرفم، ذوق و شوقم سرجاشه، زندگی به رواله. روزها خیلی چیزها به ذهنم می‌رسه که بنویسم، موضوعات مهم، خنده‌دار، شاید فلسفی حتی، ولی لابلای کارهام گمشون می‌کنم و به شب نمی‌رسن. شب که میشه فقط می‌خوام بیام بگم "آه"، "اوه"، "ایه"، اصن "اَه"!
خیلی قبلا‌ها، شب که می‌شد و می‌رفتم زیر پتو، تازه دنیای خودم شروع می‌شد. اینقدر در مورد آینده خیال می‌بافتم که نمی‌فهمیدم کی خوابم می‌بره. هی به خودم نهیب می‌زدم که دختر از دنیای خیال بیا بیرون، خیاله، واقعی نیست، وقتی برسی به اون آینده و ببینی خبری از خیالاتت نیست بدجور می‌خوره تو پرت ها! گذشت و گذشت و در اثر عللی نامعلوم این عادت از سرم افتاد. فکر نکنم سرزنش‌های درونی خودم باعثش بوده باشه، بیشتر به گذر زمان و کبر سنم مظنونم. حالا زانوی غم بغل گرفتم که چرا نمی‌تونم یه ذره آینده رو خیال کنم. تا میام بگم در آینده یه قنادی بزرگ دارم، تو بیمارستان فلان کار می‌کنم، فلان‌قدر پول دارم، گواهینامه و ماشین دارم!!!، فلان جاهای دنیا رو دیدم، با فلان تیپ آدمی ازدواج کردم، فلان تعداد بچه دارم، بچه‌هام فلان و فلان ویژگی رو دارن، و هزار فلان دیگه، پلک چشم خیالم محکم بسته و دیدم کور میشه. یا سریع خوابم می‌بره یا فکرم جهش می‌کنه روی اتفاقات واقعی و میره به گذشته، مثلا به روزی که گذروندم و اتفاقاتش. خیالم فلج شده، می‌خوام تمرین کنم، فیزیوتراپیش کنم، شاید احیا بشه. عصا و واکر رو هم فعلا قبول دارم، ولی باید راه بیفته. در مورد خودم هم نه، در مورد هر چیز خیال کردنی باشه قبوله.

  • نظرات [ ۰ ]

دو


پیش میاد که فکر کنم تمام آدم‌های دور و برم، کسانی که می‌شناسم، دیدمشون، خوندمشون، دوستام، همکارام، کلا همه، مخصوصا بعضی‌ها، از من بهتر و دوست‌داشتنی‌ترن. حتما بهترن که همه دوستشون دارن، که مهمن، که اصلی‌ان. بذار یه اعتراف کنم، یه وقتی مثل الان با خودم میگم "ببین، هیچ‌کس تو رو دوست نداره، هیچ‌کسی نبوده که تو رو بشناسه و ازت خوشش بیاد، برای هیچ‌کس مهم نیستی، تو فکر هیچ‌کس حضور نداری، نه اینکه اصلا نباشی، بلکه آدم معمولی و در واقع سیاهی لشکر زندگی بقیه‌ای نه یکی از نقش‌آفرینای کلیدی. نه اینکه محاسنی نداشته باشی، ولی بقیه علائق دیگه‌ای دارن..." دچار مقایسه‌ی بدی میشم، بد.
حال ناپایداری که روزهای خوشیش یادش نمیاد که قبلا چه فکرها از سرش گذشته.
حتما حالم عوض میشه و بعضی روزهام هستن که فکر می‌کنم چه گُلی به سر عالم زدم من! ولی امشب اون روز نیست.
حال ناپایداری که روزهای تلخیش یادش نمیاد که چه فکرهای خوش و ذوق‌های معصومانه و شوق‌های ناب رو تجربه کرده.

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan