نمیدونم چند نفر، سرچ هم نمیکنم، ولی میدونم تو هر ثانیهای که من دارم نفس میکشم، نگاه میکنم، گوش میدم، با لذت غذا میخورم، خوابیدم، فکر میکنم، غمگینم، گرممه، میخونم و میخندم، چند نفر تو دنیا هستن که آخرین نفسشون رو کشیدن، آخرین نگاهشون، آخرین استماعشون، خوردنشون، خوابشون، فکرشون، غمشون، احساسشون، صداشون و خندهشون رو گذروندن. ساده است، بدیهیه، چیزیه که با گفتنش مردم شونه بالا میندازن و میگن خب که چی، ولی هولناکم هست، واقعیت هم هست، سخت هم هست، مهمترین اتفاق زندگیمم هست که بالاخره یک روز نیستم و اون آخرین هم تموم شده. آه که چقدر مرگ برای بعضیها ترس داره، ماهایی که اعتقادمون اعتقاد نیست. ربطی به دین نداره، اگه مطمئن نباشم که بعد از مرگ هم همچنان خواهم بود میترسم و خب وقتی به اعماق ذهنم رجوع میکنم میبینم میترسم، پس این اعتقاد به جهان دیگه به اون اعماق نرسیده.
چطور میشه که مرگ، چیزی که فکر میکنیم در تقابل با زندگیه، میشه مثلا مهمترین یا ترسناکترین یا فلانترین اتفاق زندگی؟ اما به هر حال جزئی از زندگیه. یادمه خیلی وقت قبل، همینجا نوشته بودم که مرگ در تقابل با زندگی نیست، صرفا مقابل تولده. و هر دو جزء زندگی. چه خطای دیدی داریم عموما.
- تاریخ : جمعه ۲۴ آبان ۹۸
- ساعت : ۰۲ : ۱۴
- نظرات [ ۰ ]