مونولوگ

‌‌

بیست و یک


دوباره هم دکتر رفتم، آمپول هم خوردم، داروهامم منظم می‌خورم، ولی فک کنم جواب سؤال قبلیم این باشه که تو اخبار اعلام کردن: "نوزده نفر از آنفلوآنزا مرده‌اند."! علائمم خیلی شبیه آنفلوآنزاست، ولی مشخص نیست که هست یا نیست.
درد بدی رو تحمل کردم تو این مدت، دارم فکر می‌کنم به اونایی که دردهای طولانی و بی‌وقفه‌ای رو دارن تحمل می‌کنن.
آبریزش بینی دارم در حد باران‌های استوایی! برای خیلی خیلی کمتر از این مقدار هم حتی شده که اطراف دماغم قرمز و ملتهب و حتی زخم بشه، در اثر دستمال کشیدن‌های زیاد. اما تبریک میگم به خودم که بالاخره اون تنبلیِ به خود نرسیدن رو کنار گذاشتم و با مرطوب‌کننده آشتی کردم و مدام چربش می‌کنم و اوضاع پارادماغم! خوبه شکر خدا 😁
یعنی خودم خجالت می‌کشم اینقدر سطحی می‌نویسم، ولی واقعا برام جالب بود که برای بار اول مواظبم که از ریخت و قیافه نیفتم! حتی جدیدا شده که ناگهانی خودمو تو آینه می‌بینم و اول انگار یه غریبه دیده باشم، خودم با ناخودآگاهم حرف می‌زنه و میگه خوشگله ها :) بعد از این چند صدم ثانیه می‌بینم عه، این که منم و بعد میگم ای، بدک نیست.
دوست دارم آرایش کردن رو یاد بگیرم. می‌بینی یه دختربچه راهنمایی دبیرستان، چه تمیز و قرینه خط چشم می‌کشه، بعد من هنوز نمی‌تونم یه رژ لب با حاشیه‌ی صاف بزنم. واقعا میگم ها! نمی‌دونم خط لب من کج و کوله است یا مال همه همین‌جوریه و خودشون خط صاف ایجاد می‌کنن.
این روزا می‌تونم از صبح تا شب و از شب تا صبح بخوابم. واقعا استراحت تاثیر شگفت‌انگیزی در بهبود بیماری داره، حداقل در مورد من. هر بار که از خواب بیدار میشم احساس می‌کنم یک درجه بهتر شدم.

  • نظرات [ ۰ ]

بیست


یک سؤال دارم، اگه یکی سرما بخوره، دو هفته هم طول بکشه، دکتر هم رفته باشه، داروهاشم تا ته خورده باشه، ولی هی بدتر بشه، بعد دیگه نره دکتر، ممکنه تا آخر عمرش همیشه سرماخورده بمونه؟
بعد یک سؤال دیگه دارم، اینکه اگه برای بار دوم هم بره دکتر، ممکنه براش آمپول بنویسه؟ :||| :((((((
وای خدایا!

  • نظرات [ ۰ ]

نوزده


امشب هرچی حرف داشتم اینجا زدم، تو کامنت‌هاش.

  • نظرات [ ۰ ]

هجده


سرم رو گذاشتم رو بالش و به صدای خس‌خس نفسم گوش میدم. ادای جانبازای شیمیایی که تو فیلم‌ها نشون میده رو درمیارم، همونا که چنان با سختی و صدا نفس می‌کشن که میگی الان تموم می‌کنن دیگه. البته سعی زیادی نمی‌کنم، بیشتر سعی می‌کنم بهتر گوش کنم، چون سرما خوردم و همون‌جوری نفس می‌کشم.
از دست خودم خسته شدم، هیچی بارم نیست، هیچی نمی‌فهمم، هیچ فکر مفیدی نمی‌کنم، هیچ نقطه‌ی مثبتی ندارم، مثل تقریبا صددرصد اطرافیانم، برخلاف خیلی از آدم حسابی‌ها. بعد از اولین ویرگول این پاراگراف، یه چون باید بنویسم. الان این باید بدگویی و غیبت محسوب بشه، واسه همین باید بگم تعریف آدم حسابی از نظر من و شما احتمالا متفاوته و شاید شما به زعم خودتون آدم حسابی باشین یا کسانی رو در شمار آدم حسابی‌ها بیارین، ولی از نظر من، نه شما و نه اون آدم‌ها حسابی نباشین.
کاش کسی بود که دوست داشت با من قدم بزنه. قدم زدن تنهایی رو دوست ندارم و نمی‌زنم هم. یه آدم حسابی هم باشه کافیه.

  • نظرات [ ۰ ]

هفده


یه کتاب چهار جلدی خریده بودم، به هوای اینکه کتاب کودکه. چون پک بود نمی‌شد بازش کرد، منم ریسکو! خریدم رفت. البته قضیه مال آخرین جمعه‌ی پارساله، جمعه بازار کتاب و کمی ارزانی کتاب‌ها. اومدم خونه دیدم هیچ به بچه‌ی پنج سال و نیمه نمی‌خوره، ندادم به بره‌ی ناقلا. نمی‌دونم برای چه رده‌ی سنی‌ایه، شاید رده‌ی یه‌کم کمتر از نوجوانان باشه مثلا. امشب جلد دومشم خوندم :) جالبه که کتاب بزرگسال جذبم نمی‌کنه، کتاب کوچولوها رو شبی یه جلد می‌خونم.

  • نظرات [ ۰ ]

شانزده


به مامان گفتم اگه پسرتون (مهندس) بیاد بگه با یه دختری آشنا شدم و حرف زدیم و دیدیم به درد هم می‌خوریم و مناسب همیم و حالا بریم خواستگاریش، شما چی میگین؟
گفتن خب اول باید ببینم دختره دختر خوبیه یا نه، باید اول بررسیش کنم، تحقیقات کنم، بعد ببینم چی میشه.
گفتم حالا اگه من بیام بهتون بگم من با یه پسری آشنا شدم و با هم حرف زدیم و پسر خوبیه و مناسب همیم و به درد هم می‌خوریم و می‌خواد بیاد خواستگاری، چی میگین؟
گفتن تو بیخود کردی (و یه سری چیزهای دیگه که یادم نیست، ولی معنیشون مخالفت بود). گفتم چه فرقی می‌کنه؟ گفتن دختری که بره واسه خودش پسر پیدا کنه، دختر خوبی نیست. گفتم پس چرا اون دختری که با پسرتون آشنا میشه رو نگفتین دختر بدیه؟ گفتین باید بررسی کنین ببینین دختر خوبیه یا نه! تو این روابط یک طرف دختره یک طرف پسر، وقتی طرف پسر باشین، کارشون مشکلی نداره، وقتی طرف دختر باشین، دختر غلط کرده و باید خجالت بکشه.
گفتن برو پس یکی واسه خودت پیدا کن. گفتم تا حالا که پیدا نکردم، ولی اگه کرده بودم، میومدم بهتون می‌گفتم.

یعنی چه گناهی کردیم دختر شدیم، ای بابا! :))


+ بحث مسالمت‌آمیز بود :)
+ مرزهای چش‌سفیدی رو رد کردم تو خونه. خواهرهام هیچ‌وقت جرأت زدن این حرفو نداشتن و ندارن و ایضا برادرهام فعلا.

  • نظرات [ ۰ ]

پانزده


خیلی چیزها یاد گرفتم از فیلم "اسب سفید پادشاه"

برید زن بگیرید، بعد با وجود اینکه زنتون عاشقانه عاسقتونه واسه مال و جمال بهتر ولش کنید، دوباره برید زن بگیرید، بعد آه زن اول دامنتونو بگیره و زن دوم شب عروسی تو تصادف بمیره و شمام فلج بشید، بعد برگردید، زن اول دوباره عاشقانه می‌پذیردتون.
عاشق زن دوستتون بشید، بعد هی بهش کمک کنید، هی نامردی‌های دوستتون رو (که زنش رو ول کرده و دوباره زن گرفته) جمع و جور کنید، با دوستتون بهم بزنید به خاطر این کارش، بعد که دوباره با هم ازدواج کردن، همچنان دور و بر زندگیشون بپلکید. خیلی خوبه.
عاشق دختر فامیلاتون که شوهر هم داره بشید، بعد هی کمکش کنید، هی به خاطرش گریه کنید، وقتی به خاطر کارای شوهرش خودکشی می‌کنه تا صبح بالاسرش بیدار بمونید، بعد صبح که دارین خواب‌آلود میرین سر کشیک‌های سربازی‌تون، یه کامیون بهتون بزنه و بمیرین. فکر کنم بعدشم بهشت میرین.
کلا زن وفاداری باشین. عاشق یه بچه پولدار بشین. طبق خواستش سقط جنین کنین. یک سال برین زندان!!! (واقعا واسه سقط جنین می‌برن زندان؟ پ چرا ما ندیدیم؟) اونجام یه بار نیاد بهتون سر بزنه. از اونجا که اومدین چپ و راست نشانه‌های تموم شدن این رابطه رو ببینین، ولی نبینین. کمک‌های رفیقش رو ببینین، ولی نفهمین. نگاه‌ها و کارهای پسر فامیلاتونو ببینین، ولی خودتونو به نفهمیدن بزنین. بعد بمیره و عذاب وجدان بگیرین. بعد شوهره بیاد ببردتون شمال و اونجا بفهمین داره عروسی می‌کنه دوباره. بعد خودکشی کنین، شوهره ببره جلو بیمارستان ولتون کنه. بعدا باز برین عروسیش. با خودتون تکرار کنین که اومدین خوشبختیش رو ببینین و عاشقشین. بعد که تصادف کردن و عروسه مرد و شوهره ناقص شد، برین دوباره زنش بشین و زندگی خوب و خوشی رو در کنار هم سپری کنین. راستی رفاقت صمیمانه و خانوادگی‌تونو با رفیق شوهرتون حفظ کنین.

یاد گرفتید؟ احسنتم!

  • نظرات [ ۰ ]

چهارده


اینکه تا الان بیدارم یه‌کم غیرطبیعیه. ولی دارم تمرین می‌کنم واسه هر کاری عذاب وجدان نگیرم. اگه من دارم کار اشتباهی انجام میدم و می‌دونمم که اشتباهه، پس باید ترکش کنم. اگه ترکش نمی‌کنم پس حتما لذتی داره و بهتره لذتشو کوفت نکنم واسه خودم :)))
فعلا مرز داره، یعنی نمی‌تونم به خودم اجازه بدم که واسه گناه هم عذاب وجدان نگیرم. امیدوارم این مرز شل یا برداشته نشه.

انگار یکی همه‌ش بهم گفته باشه هیس، ساکت، آروم، امشب تو نماز مغرب یهو یادم اومد می‌تونم حمد و سوره رو بلند بخونم و دارم یواش می‌خونم، انقد خوشحال شدم از آزاد کردن صدام :))) کسی نگفته هیس، ساکت، منم همیشه نمازامو با صدای بلند می‌خونم، جوری که هدهد میگه یه بلندگو هم بگیر دستت همسایه‌هام بشنون :))) ولی این حس نمی‌دونم از کجا اومده. شایدم می‌دونم! البته شاید، مال اون وبی باشه که از سر شب نشستم کل آرشیوشو خوندم و احساس خفقان بهم دست داد!

  • نظرات [ ۰ ]

سیزده


سرما خوردم. دیشب از توی اتاق اومدم تو هال خوابیدم، چسبیده به بخاری. از بس گرمم شده بود، کابوس تشنگی می‌دیدم. تو خواب می‌گفتم یک لیوان آب، یک لیوان آب! که از خواب پریدم و بیدار شدم. سر جام نشسته بودم که دیدم مهندس یه لیوان آب برام آورده :)) واقعا تشنه‌م بود، اما آبش سرد بود و منم گلودرد. فقط چون نخوره تو ذوق مهندس چهار پنج قلپ ازش خوردم. [مهندس تصادف کرده و با عصا راه میره!]

الان عسل اومده خونه‌ی ما، اونم سرما خورده. میگه دیشب تو خواب هی می‌گفتم آب، آب، آب! که شوهرم بیدارم کرد، یه لیوان آب بهم داد! گفتم این سرده، گلودرد دارم. رفت آب‌جوش آورد.

سابقه‌ی پختن غذای مشابه تو یک روز تو سه خونه (خونه‌ی ما، عسل، هدهد) رو هم داریم. البته غذایی رو میگم که کمتر پیش میاد بپزیم.

  • نظرات [ ۰ ]

دوازده


+ باورم نمیشه، یکی اینطوری به آدم هشدار بده! بگه اینترنت که چیزی نیست، همه چیزتون دست منه. بگه این فقط یه چشمه‌ش بود، حواستون باشه.
+ باورم نمیشه تو دهکده‌ی جهانی، ناگهان ایزوله شدیم.
+ حس خیلی جالبی داشت اینکه تارهایی که از اینجا به تمام دنیا وصل می‌شد، ناگهان قطع شد. قطططعععع! جالب بود، خیلی.

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan