- تاریخ : دوشنبه ۲۵ آذر ۹۸
- ساعت : ۰۱ : ۲۸
- ادامه مطلب
- نظرات [ ۰ ]
راستَش یک دلیل مهم برای اینکه تصمیم گرفتم حتما سر موعد مقرر برگردم، پست خانم دکتر گلسا بود. گفته بود دلش برای دوستانش که وبلاگ را ترک یا حذف کردهاند تنگ شده. یاد خودم افتادم که وقتی کسی ترک وبلاگ میکند یا بالکل دکمهی حذف را میزند، از او دلگیر میشوم. گفتم شاید من هم اینجا دوستانی داشته باشم که از سکوتم دلگیر شوند. دلیل بیخودی به نظر میآید، ولی در ابتدا برای از دست دادن دوستان، باید دلیل خوبی داشته باشم که ندارم.
+ وگرنه داشتم میرفتم که چهل روز را برای مدت نامعلومی تمدید کنم!
- تاریخ : شنبه ۲۳ آذر ۹۸
- ساعت : ۱۹ : ۵۶
- نظرات [ ۰ ]
قرار بود چهل پست بنویسم و منتشر نکنم و بعد از چهل روز، همه را یک جا منتشر کنم. حساب که کردم دیدم بیست و ششم، یعنی روز تولدم باید چهلمین پست را بنویسم. به فال نیک گرفتم و شروع کردم. خیلی خوب بود، مینوشتم، ولی کسی نمیخواند. نه اینکه دلم بخواهد کسی پستها را نخواند، ولی گاهی اوقات که برمیگردم و به نوشتههایم فکر میکنم، احساس حماقت میکنم. آخر کدام آدم عاقلی، اینقدر جزئیات زندگیاش را واضح اعلام میکند؟ و جزئیات زندگی اطرافیانش را که اجازه ندارد؟
خلاصه نوشتم و نوشتم، گاهی یک شب جا میافتاد و گاهی شبی دو تا مینوشتم. یکجوری شد که از نوشتن سرد شدم. نوشتن که نمیشود گفت، از حرف زدن. به خودم آمدم که چیزی به بیست و ششم نمانده، اما بیست و شش پست بیشتر ننوشتهام. حالا میخواستم حرف بزنم، حرفم نمیآمد. الان هم تصمیم دارم آسمان را به ریسمان ببافم، ولی این چهل روز و چهل پست را تمام کنم.
+ یک پست هم باید بنویسم، بدون اصلاحات. یعنی اشتباهات تایپی را اصلاح نکنم، پست جالبی باید بشود.
- تاریخ : شنبه ۲۳ آذر ۹۸
- ساعت : ۱۲ : ۵۰
- نظرات [ ۰ ]
خواهرم پرسید "چی دارین با چای بخوریم؟"
گفتم "هیچی." و بعد به ذهنم آمد خرما داریم. گفتم خرما و کمی بیشتر فکر کردم، توت خشک، گز، سوهان، باسلق، کشمش! شاید اگر بیشتر فکر کنم باز هم چیزهایی به یادم بیاید که در خانه داریم و میشود با چای خورد. ولی خب ما اصلا به آنها نگاه هم نمیکنیم. چایمان را تلخ یا با قند میخوریم و آنها همینطور در یخچال میمانند، سالی ماهی، یکی دو تا میآوریم میخوریم و بعد میگندند و بقیه را میریزیم دور! حالا نه همیشه و نه همهشان را، ولی این اتفاق زیاد میافتد. خب چرا؟ میشود به آنهایی فکر کرد که حتی قند هم ندارند با چای بخورند و ما که داریم، آنقدر برایمان بیاهمیت است که حتی یادشان هم نمیافتیم.
اشتباه نشود، موضوع این نیست که ما چای را تلخ میخوریم یا با چیزی دیگر، ما قند و شکلات داریم یا نداریم، ما فقیریم یا غنی؛ موضوع این است که این رفتار مختص چای و قند نیست. ما اگر یادمان میرود که خوراکیهایی داریم که میشود با چای خورد، حتما یادمان هم میرود که بستگانی داریم که میشود با آنها شیرینتر زندگی کرد؛ یادمان میرود که سلامتی داریم که میشود با آن ورزش و تفریح کرد؛ یادمان میرود که دوستانی داریم که میشود با آنها صحبت کرد، تجربه کرد، رشد کرد؛ یادمان میرود استعدادهایی داریم که میشود با آنها خدمت کرد، لذت برد، پول درآورد؛ یادمان میرود فرصت داریم، زمان داریم، هنوز عمر داریم که میشود با آن هر کاری خواست کرد. ما جدا فراموشکاریم. از طرف دیگر هم چیزهایی را میبینیم و میخواهیم که نداریم. من که قند ندارم با چای بخورم، تمام حواسم به این است که همسایهام ده مدل چاشنی چای دارد. اما یادم میرود من خواهری دارم که میتوانم حین چای خوردن با او اختلاط کنم و همسایهام از بس همیشه تنهاست، دلش اصلا چای نمیخواهد، چه برسد به چاشنی!
- تاریخ : شنبه ۲۳ آذر ۹۸
- ساعت : ۱۱ : ۰۳
- نظرات [ ۰ ]
- تاریخ : شنبه ۲۳ آذر ۹۸
- ساعت : ۰۹ : ۰۵
- نظرات [ ۰ ]
قرار بود ننویسم، چهل شماره یا حداقل چهل روز. یعنی قرار بود بنویسم و منتشر نکنم. ولی دیشب خیلی احساس خفقان میکردم. دوست داشتم کسی با من حرف بزند و خودم نمیتوانستم با کسی حرف بزنم. تصمیم گرفتم پستی که مینویسم را منتشر کنم و بعد دوباره پی چهل شماره را بگیرم. اما نمیتوانستم حرف معمولی بزنم، این شد که شروع کردم حرفهایم را در شعر ریختن. اینطوری گویا مستقیما با کسی حرف نزدهام. اما احساس خفگی بیشتر شد، چون نمیتوانستم مثل آب خوردن شعر بگویم. هی یک ریتم و یک معنایی، مبهم، از ذهنم میگذشت، ولی توانایی آن را نداشتم که قالب درست به تنش کنم. مصرع اول را که گفتم، دومی خودبخود جهتش عوض شد. از مصرع سوم به آن طرف نیتم هم عوض شد و دیگر قصد داشتم دربارهی سرماخوردگی و بیماری حرف بزنم. به نظرم روش خوبی بود برای زدن به آن در! همینها هم راست نمیآمد به قامت کلمات، هی خودشان برای خودشان کج و معوج میشدند و جایشان را با هم عوض میکردند و روی هم سر میخوردند و... . خلاصه نشد آنچه میخواستم، شاید بهتر باشد کمی تمرین کنم تا وقتی میخواهم حرف بزنم، حرف درست از جایش دربیاید و بعد هم درست در جایش بنشیند. بلی، این بهتر است.
- تاریخ : دوشنبه ۱۸ آذر ۹۸
- ساعت : ۱۲ : ۲۹
- نظرات [ ۰ ]
آنفلوآنزا
میترسم و میلرزم و هیچم ثمری نیست
وز دایرهی سبز سلامت خبری نیست
نی پاستا خورم، نی پلو و نی شکلاتی
در باسلق و شیرینی من هم شکری نیست
روغن که به کل حذف شده از کلماتم
دانم که به حالم همگی جز ضرری نیست
کم قرص نخوردم که کنم ریشهکن این درد
افسوس که جز تلخزبانی اثری نیست
سوزن بزنم تا که کند درد مرا کم
خود درد فزوده وَثَرَش آن قَدَری نیست
گه سرد شوم چون پولوتون، گه چو عطارد
اما چه کنم، در دو مدارم قمری نیست
بارَد ز یکی منفذ بینی، تو بگو سیل
اما ولو یک قطره، درون دگری نیست
عطسه بزنم سخت که لرزد تن پیلم!
نزدیک نیایید که پیشم سپری نیست
سخت است مریضی، نکند گیر بیفتید
شبهای بلا را به سهولت سحری نیست
- تاریخ : يكشنبه ۱۷ آذر ۹۸
- ساعت : ۲۳ : ۳۹
- نظرات [ ۱۵ ]
داشتم پای آقای رو زیر میکردم که تلویزیون روشن شد. اول فکر کردم مهندس روشن کرده، بعد دیدم اونم به من نگاه میکنه و بعد دوتاییمون به میز تلویزیون نگاه کردیم و کنترلی که روش بود. واقعا چطور روشن شده؟
- تاریخ : يكشنبه ۱۷ آذر ۹۸
- ساعت : ۲۳ : ۲۳
- نظرات [ ۰ ]
هدهد دریل برداشت و پردههاشو نصب کرد. دارم فکر میکنم به اون موجودی که درون این موجوده. حتما جنم و همت رو ازش به ارث میبره.
- تاریخ : شنبه ۱۶ آذر ۹۸
- ساعت : ۱۵ : ۵۶
- نظرات [ ۰ ]
من دوست دارم رانندهی ماشین خودم باشم.
- تاریخ : پنجشنبه ۱۴ آذر ۹۸
- ساعت : ۲۳ : ۲۶
- نظرات [ ۰ ]