مونولوگ

‌‌

روزمره

 

به صورت اتفاقی، آگهی استخدام بهترین هم اگه نه، ولی یکی از بهترین قنادی‌های شهر رو تو دیوار دیدم. تو عنوان آگهی اصلا مشخص نبود استخدام در مورد قنادیه و از روی همون فضولی‌ای که بعضیا بهش معترضن ;) رفتم داخل آگهی و دیدم باز هم مشخص نیست که آگهی در مورد قنادیه. نوشته بود نیروی علاقمند به طراحی و کارهای هنری؟ نقاشی؟ یا همچین چیزی می‌خواد. فقط چون اسم قنادی رو نوشته بود متوجه شدم. دو بار زنگ زدم که برنداشت، پیامک دادم که من رشته‌م طراحی نقاشی نیست، من چی؟ :)) فردا صبح جواب داد که تماس بگیرین. تماس گرفتم و مشخصات و سابقه و اینا رو گرفت و گفت تماس می‌گیره. دوباره تماس گرفت و گفت فردا بیا مصاحبه. رفتم و یه فرم خیلی کامل و جامع و مانع و البته جالب که سوالات بعضا زیبایی هم داشت گذاشتن جلوم پر کردم. مثلا سوال اینکه برای چه موقعیتی درخواست استخدام میدین و سوال اینکه خودتان را برای چه موقعیتی آماده می‌بینین جدا بود. اینکه برای تضمین کیفیت کارتون چه پیشنهادی برای ما دارین؟ و انتخاب یک شکل از بین اشکال هندسی که من دایره رو چون بیشتر از همه دوست دارم انتخابش کردم. بعد رفتم روانشناسی اشکال رو خوندم و دیدم توصیف دایره از بین همه‌ی اشکال کمترین شباهت رو نسبت به بقیه‌ی اشکال به من داره. شاید به ترتیب مثلث، مستطیل و مربع باشم من. البته اونجا اشکال دیگه‌ای هم بود، مثل خط مارپیچ و فک کنم ذوزنقه و اینا که نمی‌دونم اینا چی‌ان. ولی همچنان شکل هندسی موردعلاقه‌م دایره است و علتش اینه که من یک شکلِ هندسیِ زاویه‌دارِ خاث هستم :) بعد که یک ساعت طول کشید و با دقت تمام فرم رو پر کردم، فرستادنم بالا اتاق نمی‌دونم کی. چون مدیر مجموعه رو می‌دونستم خانومه، اما اونجا یه آقا مسئول بود و دو تا خانم با لباس اداری هم کنارش بودن و یه آقا که فک کنم کاره‌ای نبود. اتاقش داخل کارگاه بود و چقد پرسنل داشتن، اکثرا هم خانم. یه‌کم بیرون اتاق منتظر موندم که نفر قبلی بیاد بیرون. دست یکی از قنادها یه عکس تو یه گوشی بود و از قناد دیگه‌ای می‌پرسید رنگ این کیک سفارشی آبیه یا خاکستری؟ اختلاف نظر داشتن. اولی خامه‌ی آبی درست کرده بود و دومی می‌گفت خاکستریه. به نتیجه نرسیدن و زنگ زدن به یه کسی و رنگش رو پرسیدن و اون اول گفت خاکستری و بعد گفت آبی. کل این قضیه شاید دو دقیقه شد و در حین همون زنگ زدن قناد اولی خامه‌ی خاکستریشم درست کرد و منتظر بود رنگ مشخص بشه تا یکیشو بزنه. صدام زدن رفتم تو و آقاهه گفت چرا با مدرک مامایی از این دانشگاه می‌خوای بیای اینجا کار کنی؟ گفتم علاقه. مقداری دیگه سوال و جواب کرد و گفت تنها مشکل اینه که ایرانی نیستی و این اتفاقا خیلی مهمه. چون ما اینجا کاملا قانونی و رسمی کار می‌کنیم و بازدیدهامون هم زیاده و مشکل پیش میاد برامون، شما اجازه‌ی کار ندارین. گفتم بله درسته و اومدم بیرون. از اینکه مودب بود و دلسوزی هم نکرد خوشم اومد. از اینکه متوجه شدم واقعا می‌خواست استخدامم کنه و می‌تونم تو یکی از بهترین قنادی‌های شهر استخدام بشم خوشحال شدم. اما به محض بیرون اومدن یه بغضی به گلوم چنگ زد که یه‌کم راه رفتم و پسش زدم. ظهر قرار بود جیم‌جیم و میم‌الف رو ببینم. سر نهار، نمی‌دونم چی شد یهو زدم زیر گریه و نمی‌تونستمم جلوی خودمو بگیرم. از اینکه نشده بود خیلی ناراحت نشده بودم، از اینکه چرا نشده بود چرا. تجربه‌ی خوب و بدِ آمیخته‌ای بود و دوست داشتم مکتوبش کنم.

این کارگاهِ الان هم خیلی همچنان پافشاری می‌کنه بمونم. اون روز مامان صابکارم که میاد کمکم، می‌گفت دیروز دور هم بودیم من گفتم آره خانم فلانی داره میره، خیلی خانم فوق‌العاده؟ یا بی‌نظیریه؟ 🤭 یه چیزی تو همین مایه‌ها گفت. گفت همه گفتن باید حتما بیایم یه بار خانم فلانی رو ببینیم. انصافا خیلی آدم‌های خوبی هستن، ولی کار اون چیزی نیست که من می‌خوام. امیدوارم کارشون حسابی پیشرفت کنه و موفق بشن.

من اعتراض شدیدی دارم به اینکه تبخال می‌زنم 😖 یکی دو سال اخیر هم که زیاد می‌زنم. البته این مدتی که میگم شرایط استرس‌زا خیلی برام پیش اومده.

وقتی داشتم از کلینیک میومدم بیرون دو تا فیش دادن امضا کنم. یکیش برای حقوقم، یکی هم سنوات که معادل یک حقوقه. اولی رو فرداش ریختن، دومی رو حسابدار گفت پونزدهم با حقوق بچه‌ها می‌ریزیم. سفته‌هامم گفت چند ماه بعد باید بیای بگیری. اون پونزده روز شده پنجاه روز و هنوز نریخته. هفته‌ی پیش پیام دادم به حسابدار که کی بیام برای سفته و اون رسید دومیه چی شد؟ بعد از چند روز فقط جواب داد شهریور بیاین برای سفته. باز دیروز پیام دادم باشه شهریور میام و دوباره سنوات رو یادآوری کردم. جواب گنگی داد که فکر می‌کنم در مورد سفته بود باز هم. خیلی حس بدی گرفتم. اگه نریزه، میذارم چند ماه دیگه میرم و میگم سفته‌هام و اون رسیدی که برای سنوات امضا کرده‌م رو بدین.

این هنرنمایی محمدحسین روی دیوار خونه‌ی ماست. البته چون با مدادرنگی بود، با پاک‌کن پاکش کردم.

 

 

این هم موشی که شنبه تو کارگاه گیر افتاده بود. دلم براش سوخت.

 

 

  • نظرات [ ۳ ]

روزمره

 

امروز در مجموع روز خوبی بود. کیک‌هام خوب شدن. بحث بیرون اومدنم از کارگاه بسته شد و بالاخره صابکارم با اصرارهای من آگهی جذب نیرو زد. یه کیک برای خونه هم درست کردم که البته هدهد گفت برش می‌داره. رفتم جیم‌جیم رو دیدم. اولش یه‌کم چالشی شد و موضوع قابل بحثی پیش اومد، ولی آخرش خوب بود. منِ آدمِ بغل‌ندوست، دلم برای بغل کردن جیم‌جیم تنــــگ میشه همه‌ش، ولی وقتی هم می‌بینمش نمی‌تونم اونقدری که دوست دارم بغلش کنم و توان چلوندنشم ندارم متاسفانه 😁 بعد رفتم شصت تا ظرف فریزری خریدم برای مرتب و تمیز کردن فریزر که مدت‌هاست تو ذهنمه. احتمالا ظرفارو با هدهد نصف کنیم. ممکنه البته همین نصف هم جا نشه تو فریزر. آقای یه بار گفته بودن از این فریزرای مغازه‌ای باید بگیریم برای خونه. ایشالا اگه چند سال دیگه! ایده‌شونو عملی کنن اون وقت می‌تونم از این ظرفا استفاده کنم. الان خیلی، یعنی خعلی فریزر شلخته و بهم‌ریخته است. چون همه چیز تو پلاستیک فریزره که کج‌وکوله میشه. ساعت شیش از شدت ضعف لرز گرفته بود دست و پام که بالاخره یه بشقاب غذا خوردم. از صبح بجز سه چهار لقمه نون پنیر و یه برش براونی و یه دونه کوکی چیزی نخورده بودم. بعد چای هم خوردم و کم‌کم داره لرز دست و پام برطرف میشه. چقد واقعا با مرتب کردن فریزر انرژی خواهم گرفت. ایشالا که بشه با این ظرفا یه کاری کرد.

دیروز ماشینمو بردم نمایندگی برای پاره‌ای تعمیرات. تسمه‌ش صدا می‌داد و ساعت و ضبط از کار افتاده بود و سنسور در ماشین تو سرعت بالا هشدار باز بودن می‌داد. به آقای و ته‌تغاری گفتم یکی با من بیاد ولی هیچ‌کدوم نیومدن، چون سر کار بودن. دیگه صبح با جیم‌جیم رفتم. گفت گارانتی نداره، چون مالک قبلی باید تو پنج هزار کارکرد می‌آورده برای سرویس که نیاورده. گفتم با هزینه درستش کنن. همه‌شو درست کرد، فقط ساعتش گفت سوخته و هزینه‌ش یک‌وخرده‌ای میشه :| گفتم نه، دس شما درد نکنه، ساعت لازم ندارم :)) اینم اولین تعمیرگاه که خودم تنها رفتم و هیچی هم سردرنمی‌آوردم، نمی‌دونم خوب درست کرد یا بد درست کرد :)))

امروز قرار بود با مامان و آقای بریم سمت سبزوار و جمعه برگردیم که آقای گفتن کار دارن و مامان هم گفتن بدون آقای نمیرن و نتیجتا کنسل شد. اون هفته با مامانم و خواهرم و بچه‌هاش یک روزه رفتیم نیشابور، درود. تو همون مسیر ضبط و سنسور و اینا خراب شد. مامان میگن چون سرعتت بالا بود :| اصلا سرعت چه ربطی داره؟ تازه با ۱۳۰ تا بخواد خراب شه که اصن چیشششش واقعا -_- بعد از اینکه دادم درستش کنن، انگار گاز ماشینمو کم کرده آقاهه. بهش گفتم ۱۱۰ تا میرم هشدار در میده، فک کنم با خودش گفته این دختره رانندگی بلد نیست نباید با این سرعت بره بیا گازشو کم کنم :| مامان که خوشحاله میگه دستش درد نکنه!

تو برنامه‌م هست همین مسیرای نزدیک چند ساعته رو برم و بیام تا اطمینان خانواده رو جلب کنم. تو ذهنم هست تا تبریز و اردبیل از مسیر شمال شهر به شهر برم و برگشت هم از یه مسیر دیگه برگردم. شاید اگه بیکار بودم و همراهمم بیکار بود، سمت خرم‌آباد و اینا هم برم. شایدم اونو بذارم برای یه سفر دیگه. حالا اینا برای شاید حتی یک سال بعده، فعلا همین شهرای دور و اطراف هم اجازه نمیدن بهم که تک‌راننده برم.

 

  • نظرات [ ۷ ]

 

عصر عاشورایی پا شدم اینا رو درست کردم به عنوان شام.

 

 

از صبح تقریبا تنها بودم تو خونه. موقعی که اینا رو درست می‌کردم حجت هم اومد. یه دونه ساده‌تر هم برای حجت درست کردم و گفتم بفرما نذری. دوست داشتم یه شب کیک برشی، زیاد درست کنم ببرم حسینه، نشد. از خدا می‌خوام توفیق یه کار بهترو بهم بده.

امشب جایی روضه دعوتیم. گفته‌م من نمیرم. احتمالا برم مسجد باز.

 

  • نظرات [ ۱ ]

هر کس عدل را دوست دارد، هر کس آزادگی به معنی واقعی کلمه را دوست دارد، حسین را دوست دارد

 

همه می‌دونن روش‌های عزاداری پرجوش‌وخروش مورد پسند من نیست. مداحی‌های آروم رو دوست دارم. ولی سینه زدن رو خیلی دوست دارم، حتی محکم و بلند سینه زدن مردها رو. بعضی جاها هم هست که تو روضه و مداحی، دلم می‌سوزه و وقتی سینه می‌زنم انگار اون سوزش قلبم آروم میشه. این وقتا یاد اونایی میفتم که تو عزای نزدیکانشون به سر و صورت و سینه‌شون می‌زنن و می‌فهمم اون درد روحی یه‌جوری می‌خواد بروز جسمی پیدا کنه و اینطوری می‌کنن.

دو تا روضه‌ای که باعث میشه ناخودآگاه سینه بزنم، بجز خود اباعبدالله، روضه‌ی علیِ اکبر و حضرت اباالفضله. هر جوری به کل قضیه‌ی کربلا نگاه می‌کنم نمی‌تونم دشمنی باهاش رو درک کنم. هر کسی با هر کیش و آیین و مسلکی باشی، اگه فقط انسان باشی، نمی‌تونی طرف مقابل حسین قرار بگیری. دقیقا همون جمله‌ی خود حضرت که میگه اگه دین ندارید، آزاده باشید. اتمام حجت کاملیه. به دین من نیستی؟ آزاداندیش باش. ظلم‌ستیزی در هر حالتی قابل ستایشه. اینکه کسی بخواد به نفع جناح سیاسیش، برای ماله‌کشی روی کارهاش یا هر چیز دیگه‌ای از حسین بن علی استفاده‌ی ابزاری کنه، واقعا چه ربطی به خود ایشون داره؟ تو هر بخشی از این ماجرا نگاه کنی حتی تا لحظات آخر، حسین دنبال این بوده که آگاه کنه، بفهمونه زیر پوست جامعه چی می‌گذره. برای این هدفش از تک تک داشته‌هاش می‌گذره. روضه‌ی علی اکبر و اباالفضل برای این برام سنگینه که یه جا دیگه نمی‌تونه مثل همه‌ی شهدا بچه‌شو برگردونه به خیمه و صدا می‌زنه بیان علی اکبرو ببرن، یه جای دیگه هم نه تنها نمی‌تونه اباالفضل رو برگردونه، که میگه الان دیگه کمرم شکست... این جاها برام تبدیل به انسان میشه و درک می‌کنم امامم هم مثل من غم و درد رو حس می‌کرده، غم‌ها و دردهای بسیار بزرگ؛ و باز جلوی ظلم ایستاده. اینکه بگیم از همه چیزش گذشته و بلاهای بزرگی رو به جون خریده، یه حرف معمولی و عادیه برای ماها، چون به چشم ابرانسان و به چشم وظیفه بهش نگاه می‌کنیم و فکر می‌کنیم خب کرده، که چه؟ ولی یادمون بیاریم ما هم انسانیم، مثل حسین :) وه؛ چه خوشایند! و چه ترسناک! ما برای پایین کشیدن ظلم، حالا هر چیزی که فک می‌کنیم ظلمه، از چیزهای معمولی‌تر هم نمی‌گذریم. شغلم به خطر میفته. تازه بچه‌دار شده‌م. اگه من فلان کارو بکنم مادرم/همسرم/بچه‌م چقدر اذیت میشن. اکثر کسایی هم که کاری می‌کنن، معمولا برنامه‌ریزی‌نشده است و ممکنه نتیجه‌ش حتی کشته شدن هم باشه که کم نیست، ولی چون بلاینده تاثیرش کمه. ولی اونایی که تمیز کار می‌کنن: شجاعن، پاک‌باخته‌ان، باهوش و بابرنامه‌ان، دلسوزن، آزاد و بی‌عقده‌ان و... واقعا قابل ستایشن. این تابلو، کربلا رو، اگه بگیریم جلوی رومون و بخوایم کپی‌برداری کنیم ازش، هر کدوم یه چیزهایی برای یاد گرفتن توش پیدا می‌کنیم. اولش ولی باید نگاهمون رو آزاده کنیم.

 

+ یا مقلب القلوب، ثَبِّت قلبی علی دینک.

 

  • نظرات [ ۳ ]

حســـــــــــــــین

 

هر کسی یه قسمتی براش خاصه. برای من اونجایی که مداح تپق می‌زنه یا آهنگ نوحه‌ش از دستش در میره و چند ثانیه‌ای سکوت می‌کنه، بعد فقط صدای سینه‌زنی میاد، ناگهان یکی از بند دلش نعره می‌زنه "علــــــــــــی" جمعیت جواب میده "مولا"، باز نفر اول میگه "مولا" جمعیت جواب میده "علـــی"...

 

  • نظرات [ ۲ ]

روزمره

 

امروز یک‌ونیم ساعت بیشتر موندم کارگاه که مثلا شکلات تخته‌ای رو بن‌ماری و بعد سکه‌ای کنم، ولی چون هوا خیلی گرم بود و کولر و پنکه جواب نمی‌داد سکه‌ها نبستن و شل موندن. آخرش با کاردک جمعشون کردم ریختم تو پلاستیک. از صبح هم علاوه بر کار هر روز، فر و سینی‌هاشم شسته بودیم که بابامونو درآورد با این فشار کم آب. صبحانه هم ساعت شیش‌ونیم سه چهار لقمه خورده بودم. هم خسته بودم، هم گشنه‌م بود، هم گرم بود، هم شکلاتام خراب شده بود، با جیم‌جیم هم که حرف زدم اونم گرفته بود. برگشتنی مرگم بود رانندگی کنم. پام اصلا جون نداشت کلاچ بگیره. دستم رو فرمون نمی‌موند. وسطای راه، یه ۲۰۶ شاید حدود دویست متر جلوتر از من زد رو ترمز. منم با سرعت ۱۱۰_۱۰۰ تا داشتم می‌رفتم. ترمز گرفتم ولی امیدی نداشتم قبل از اینکه بهش برسم وایستم. بازم در عین ناامیدی ترمز دستی رم کشیدم و حدود ۱۰ سانت پشت ۲۰۶ وایستادم. اوشون هم خوش و خرم راه افتاد و انگار نه انگار تو لاین سرعت یهو اینجوری ترمز کرده. البته اونم کسی جلوش ترمز کرده بود. ولی خب خیلی خدا رو شکر. اگه دستی رو نکشیده بودم که قطعا بهش می‌خوردم. ولی حالم که بد بود، بدتر هم شد. نزدیکای خونه سردرد هم شروع شد. تو خونه از بس حالم بد بود، می‌خواستم بزنم زیر گریه. واسه یه موضوعی هم دیروز از مامان ناراحت بودم، فکرم همه‌ش مشغول اون بود. وقتایی که جسمی و روحی تو فشار قرار می‌گیرم، زودتر گریه‌م می‌گیره. ولی خب سریع جلوشو گرفتم، چون نمی‌خواستم باز توضیح بدم چرا دارم گریه می‌کنم. می‌خواستم مسکن بخورم، ولی گفتم اول نهار بخورم‌، شاید سردردم از معده باشه. یک عالمه کوکوسبزی با گوجه و خیار خوردم. بعد هم یه کمی خوابیدم. پا شدم سردردم خوب شده بود.

 

باید حتما مدل رانندگیمو عوض کنم، احتمال تصادفم زیاده. از هر چند بار که آدم از خطر در میره، یه بارش یقه‌شو می‌گیره بالاخره.

 

  • نظرات [ ۰ ]

سرعت، کارگاه و چیزهای دیگر

 

تقریبا هر روز، طی روز، میگم برم اینو بنویسم تو وبلاگ، اونو بنویسم، فلان چیزو تعریف کنم، بهمان ماجرا رو بگم، ولی اونجا خب قطعا وقتش نیست و می‌ذارم برای موقع بیکاری، بیکار که میشم ولی، دیگه یادم نمیاد چی می‌خواستم بنویسم. الان دارم به کله‌ی پوکم فشار میارم که یادم بیاد چی می‌خواستم بنویسم.

خب چون هیچی یادم نمیاد یه چیزی می‌نویسم دیگه. امروز تو کارگاه داشتم فکر می‌کردم من نسبت به صابکارم سرعت کارم بالاست. خیلی زودتر پختم تموم میشه و همزمان خرده‌کاری‌ها و آماده کردن مواد برای روزهای بعدم پیش می‌برم. خیلی زود رو کار سوار شدم و جوانب مختلف کار تو کارگاه اومد تو دستم، برنامه‌ریزی نظافت و آماده‌سازی مواد و تغییر دکوراسیون و بهینه کردن چیدمان کارگاه و یادآوری خرید به موقع مواد اولیه که این واقعا مهمه و جزئی‌ترین مواد اولیه اگه تموم شده باشه و یادمون رفته باشه بخریم کل کار اون روز رو هواست. و چیزی که سرعت منو تو کار زیاد می‌کنه تشخیص ترتیب پخت محصولاته. من حتی یه برنامه‌ی ثابت برای پخت ندارم، با اینکه تنوع محصولات هر روز ثابته و فقط تعدادش تغییر می‌کنه گاهی. اما من بر اساس شرایط کلی هر روز، اول صبح برنامه می‌ریزم که چی اول انجام بشه و چیا بعدش. ولی این کار یه‌کم روی خودم فشار میاره. اینطوری میشه که انقدر مویرگی کارا رو می‌چینم که یک دقیقه هم پرت نمیشه و بنابراین یک دقیقه هم نمی‌شینم و پشت سر هم کارا رو انجام میدم. بعد می‌بینی آخر وقت یک ساعت مثلا زودتر از تایم کاریم کارم تموم میشه. حالا امروز جناب صابکار میگه نظرتون چیه این ساعتایی که زودتر میرین رو جمع کنین یه روز به جاش اضافه بیاین؟ یا اگه یه روز محصولات بیشتر بود بیشتر وایستین؟ اینجور وقتا با خودم میگم چته دختر؟ نمی‌تونی مثل بچه‌ی آدم کاراتو بدون فشار انجام بدی؟ کار دو نفرو داری یک نفره انجام میدی و زودتر هم تموم می‌کنی و بعد ازت طلبکار هم هستن؟ چرا خب واقعا سرعت برات مهمه؟ امروز جیم‌جیم می‌گفت اصلا چرا باید تو با سرعت بالا رانندگی کنی؟ چرا باید همیشه تو لاین سرعت باشی؟ مسیر برگشت داشتم فکر می‌کردم چرا واقعا؟ چرا سرعت می‌خوام؟ چرا سرعت برام ارزشه؟ چرا سریع بودن حس خوبی بهم میده؟ چرا از کند بودن صابکارم گاهی به سر حد جنون می‌رسم؟ نمی‌دونم. جواب اینا رو نمی‌دونم. امروز به صابکارم گفتم که آدم بی‌دقتیه و یه چیزی بهش میگم نصفشو فراموش می‌کنه. ولی خب دیگه هر چقدرم رک باشم روم نمیشه یه‌جا بهش بگم کنده و دیر می‌گیره و سربه‌هواست و شل‌ووله و حرف زدنش مفهوم نیست و خیلی چیزای دیگه. بار اولی که یه حرف رک بهش زدم یادمه چشاش گردالو شد، امروز کمتر شد. کلا فک کنم داره عادت می‌کنه به اینجور بی‌ملاحظه حرف زدن من. اون ساعتارم قبول نکردم. گفتم اینکه من زودتر تموم می‌کنم سرعت بیشتر منه و اینکه استراحت نمی‌کنم و کم‌کاری شما و اینکه سفارشاتونو زیاد نمی‌کنین. والا خودش بخواد همین حجم کار منو انجام بده تا شب درگیره به خدا، ادعای آموزشم داشت اوایل :|

دیگه باس برم، یهویی تموم کردن پست هم شما ببشخین دیگه :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

۲۲ تیر ۴۰۲

 

به قول یه بنده خدایی، انگار من احساسات رو چندین برابر بقیه درک می‌کنم. نه احساسات بقیه رو، چون فکر کنم اونا رو نصف حالت معمول حس می‌کنم :)) ولی احساساتی که درون خودم به وجود میاد رو با رزولوشن بالا و فول اچ‌دی و به توان ۲ حس می‌کنم. انگار همه چیز اغراق‌شده است توی مغزم. اگه عذاب وجدانه به حد جنون‌آمیزی می‌رسه درونم، اگه حسرته تا مرز ناامیدی از کل دنیا می‌بردم، اگه دوست داشتنه به شدت بی‌تاب و قرارم می‌کنه، اگرم مثل وقتی که استعفا دادم انزجار و مثل امروز خشمه، انگار می‌خوام منفجر بشم. یه کاریو گفته بودم مامان انجام ندن و گفته بودم هم چرا و گفته بودم هم اگه انجام بدن چه نتیجه‌ای داره، ولی امروز دیدم انجام داده‌ن و واقعا آتیش گرفتم. می‌خواستن یه چیزی بگن که گفتم هیچی نگین و رفتم تو حیاط. نمی‌دونم چرا سکوت بین ماها جا نیفتاده. من خیلی وقتا مثل وقتی به شدت ناراحتم و وقتی عصبانی‌ام نمی‌تونم حرف بزنم. نمی‌خوام هم حرف بزنم. می‌خوام هیچ‌کس هیچی نگه. اینجا از بس نمی‌خواستم یک کلمه بشنوم یا یک کلمه بگم و چون ظرف و غذا و کیک تو توستر انتظارمو می‌کشید یک دقیقه هم نتونستم تو حیاط بمونم و برگشتم تو و هدفون گذاشتم و صداشو تا ته زیاد کردم. ظرفا رو شستم و کیکمو درآوردم و صدای رواعصاب هدفون رو بستم و با مامان آشتی کردم. بعضی وقتا هم کنار جیم‌جیم اینطوری میشم که سکوت می‌خوام. ولی جیم‌جیم نمیذاره ساکت بمونم و انقدرررر اصرار می‌کنه که علت ناراحتیت رو بگو، حرف بزن تا یه چیزی بگم. من البته نمی‌تونم حرفیو تو خودم نگه دارم و قطعا بعدا اگه بپرسه بهش میگم، ولی شاید راحت‌تر و کم‌فشارتر و شاید بدون گریه. انقدر که من پیش جیم‌جیم گریه کرده‌م، شاید تو تنهایی هم انقدر گریه نکرده باشم :)) [اغراق]

الان بعد از اون انقلاب صبح، براونی‌ای که درست کرده‌م رو گذاشته‌م جلوم و با چای میل می‌کنم. بار اوله تو خونه براونی درست می‌کنم. یه سری جزئیاتش باید برای پخت خونگی احتمالا اصلاح بشه. ولی خوبه، خوشمزه است. نسبت به بار اولی که خوردمش و ازش بدم اومد، بیشتر ازش خوشم میاد =) و البته بیشتر بوی پنیر توشو دوست دارم.

فردا ظهر و فردا شب دو تا عروسی دعوتیم و تصمیم دارم هر دوشو برم.

بعد از بیرون اومدن از کلینیک، همچنان زمانی که بشینم استراحت کنم و فیلم و کتاب و فلانو توش جا کنم نداشتم. دیشب بالاخره این زمان دست داد و نشستم تی‌تی رو از فیلیمو دیدم.

 

  • نظرات [ ۳ ]

حرف‌ها

 

دلم برای نوشتن تنگ شده. امروز چند شنبه است؟ 🤔 آها سه‌شنبه. شنبه شیرینی‌خوری مهندس بود. نمی‌دونم معادلش برای شما جشن عقد میشه یا چی؟ من که واقعا هر بار برای عروس دومادی خواهربرادرام میرم آرایشگاه، به نظر خودم هیولا میشم. خواهرام گفتن از دفعه‌های قبلی خیلی بهتر شدی، جیم‌جیم گفت عالی شدی؛ نمی‌دونم با چه چشمی نگاه کنم که خوشگلیا رو ببینم. عروس بسیار شاد و بشاش و سر کیف و شوخی بود، بجز زن‌داداش دیگه‌م، تا حالا عروسی به این شنگولی ندیده بودم! اون زن‌داداشمم شب عروسیش که همه گریه می‌کنن که دارن از خونه پدرشون جدا میشن، خیلی شنگول بود و خودش حتی می‌گفت معلوم نیست بقیه با خودشون چی میگن انقدر عروس شاده، نکنه چیزی زده؟ 🤣 خلاصه بیاین عروس خانواده‌ی ما بشین که درهای شنگولیت به روتون وا شه :))) یه دونه ته‌تغاری البته بیشتر نمونده که اونم یکیو زیرچشمی تحت نظر داره 😁

برای مهمونی پاگشای عروس، رفتم یه بلوزی چیزی بخرم، کلینیک هم رفتم. قیافه‌ی جیم‌جیم دیدنی بود :) خیلی غافلگیر شد. محکم بغلم کرد 😊 قهوه دم کردیم، دو نوبت! چون الان دیگه کلی قهوه‌ترک‌خور هست تو کلینیک :)) اول که جذوه رو بردم همه می‌گفتن عه این فرق داره با اسپرسو؟ اون موقع هر کی هم می‌خورد اسپرسو می‌خورد. بعد جیم‌جیم هم ترک خورد و کمتر اسپرسو می‌خورد. بعد یکی دیگه هم اضافه شد، بعد یکی دیگه و همین‌طور دونه دونه اضافه شدن. اون روز شش نفر بودیم که دو نوبت درست کردیم. یه‌کم نشستم پیش جیم‌جیم و بعد رفتم یه لباس گرفتم که نمی‌دونم اسمش چیه. تونیکه، پیرهن کوتاهه یا چی؟ بعد تو اتاق پرو برای اینکه انگشترم به یکی از لباسا که برای پرو برده بودم و حریرطور بود گیر نکنه، درش آوردم گذاشتم یه گوشه. و دیگه یادم دفت برش دارم. تو مترو چشمم افتاد به انگشتم و فهمیدم. همون موقع داشتم با جیم‌جیم هم چت می‌کردم و بهش گفتم. گفت بعد شیفتش میره و اگه بود می‌گیره. آدرس مغازه رو دادم و رفت گرفت برام :) حالا البته شاید این لباسه رو بذارم برای یکی از عروسی‌هایی که این هفته دعوتیم بپوشم، یه لباس از قبل که دارمو برای پاگشا بپوشم.

اون هفته برای تولد میم‌الف، من و جیم‌جیم رفتیم براش یه هندزفری بلوتوثی گرفتیم. یه کیک با شمع‌های پنج و دو هم گرفتیم و سرزده رفتیم خونه‌ش :) نهار خوردیم، کیک و چای خوردیم و بعد اونا رفتن کلینیک، منم برگشتم خونه. میم‌الف از دو تا دیگه از همکارا هم کادو گرفته بود با یک جعبه شکلات. بعد شکلات به ما تعارف کرد، ولی درش در حد ۴۵ درجه باز می‌شد فقط و نمی‌شد راحت برداری. من یه‌کم باهاش ور رفتم و ناگهان فهمیدم کلا برعکس باز کرده و گفتم عَــــــه! چقد ما خنگیم، البته من که نه، شما! این اینوری نیست که، برعکسه! و جیم‌جیم و میم‌الف از اینکه گفته بودم "البته من که نه، شما" غش کرده بودن از خنده! نمی‌دونم چرا همچی‌ام من. همون که در لحظه اومده به ذهنم رو گفته‌م! اینکه تو این مورد خنگول‌بازی کرده میم‌الف و خب من که حلش کردم قاعدتا خنگول نیستم دیگه و سریع خودمو استثنا کردم! 🤣 همچی آدم صادقی‌ام! 🤦‍♀️

از شنبه‌ی هفته‌ی قبل که عقد مهندس بود کارگاه نرفته‌م. هر روز یه چیزی پیش اومده. حالا نمی‌دونم فردا بالاخره میشه برم سر کار یا نه. خیلی دلم می‌خواد زودتر از اونجا بیام بیرون، ولی صابکار بنده خدا خیلی اصرار می‌کنه و دلم می‌سوزه. میگم یه‌کم دیگه‌م برم ببینم بعدش چی میشه.

دلم برای کنار جیم‌جیم بودن تنگ میشه. برای اینکه با هم چای بخوریم، کلی حرف بزنیم، قدم بزنیم، کتاب برام بخونه. فقط برای دعواهامون دلم تنگ نشده 😁 حالا که از کلینیک هم اومده‌م بیرون، خانواده توقع دارن همه‌ش خونه باشم و دائم مشغول بشوربساب و کارای خونه. اصلا دوست ندارن من برم بیرون. راهمون هم دوره نسبت به هم و بخوایم همو ببینیم کلی باید تو راه باشیم و این سخت‌ترش می‌کنه. تا حالا نشده بود برای کسی دلتنگ بشم، نمی‌دونم بقیه چیکار می‌کنن این مواقع. واقعا باید با این حس چه کرد؟ دلتنگی خر است، خیلی خر!

 

  • نظرات [ ۴ ]

گل گل گل گل، گل اومد...

 

این هم جریان گلی که قرار بود نپرسین :)

 

 

جناب مهدی المهندس به همراه همسر :)

 

  • نظرات [ ۱۷ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan