مونولوگ

‌‌

 

پست قبل از پستِ قبل رو که پیش‌نویس کرده بودم برگردوندم. چرا باید احساساتم رو مخفی کنم؟ ناامیدی، استرس، خشم، ترس، هیجان، عصبانیت، خستگی، حتی بی‌منطقی، بی‌عقلی، بیشعوری، حماقت و... جزئی از تجارب آدم‌هان. قابل تایید و دفاع نیستن، ولی هستن، وجود دارن. بعدها باید بخونمشون و بخندم به خودم بابت شدت حماقتم یا افسوس بخورم بابت موهایی که الکی سفید کردم یا شاید هم به احتمال کمتری افتخار کنم به فرودهای مسیرم در کنار فرازهاش.

ولی خب یک چیزی که در مورد من هست و اونجا هم گفتم همین دمدمی بودنمه. ویژگی خوبی نیست، ولی همین هم باعث میشه تو اون فاز ناراحتی باقی نمونم. بسامد این نوسانات هم زیاد نیست، یعنی مثلا الان که وارد فاز دیگه‌ای شدم، ایشالا تا یه مدت هستم در خدمتتون :)

 

  • نظرات [ ۰ ]

 

من ققنوسم. از خاکستر خودم بلند میشم. نه هر هزار سال یک بار، که هر روز و هر روز...

 

  • نظرات [ ۰ ]

حال بد

 

یه طوریه که روزی شونصد بار از کارم تعریف میشه، همه تو کارگاه از خداشونه باهاشون کار کنم، صابکار اصلی، اصرار شدیدی رو موندنم داره (چون چندین بار طی همین دو ماه خواسته‌م که برم)، دو بار افزایش حقوق داشته‌م که یکیش همین امروز بوده (گرچه هنوز حداقلی‌ترین حقوق برای این شغله)، ولی حالم خیلی بده و فراتر از بد. کاش کسی ازم تعریف نمی‌کرد، ولی کسی دشمنم هم نبود. کاش هیچ‌کس نمی‌دید و نمی‌فهمید کارم خوبه، ولی کلی بحث و تنش هم ایجاد نمی‌شد به خاطر من. کاش اوستای من بردست دیگه‌ای نمی‌داشت حداقل، کاش بردستش انقدر باسابقه نبود، کاش انقدر سنش زیاد نبود، کاش...

من یه آدم دمدمی‌ام که نمی‌تونه تو یه کار وایسته. نمی‌تونه هدفشو دنبال کنه. خودرأیه. و خسته است. و دوست نداره تو جنگی باشه که نمی‌خواسته به وجود بیاد...

روزهاست که شب و روز به خودم میام می‌بینم دارم دندونامو رو هم فشار میدم. استرسی‌ام. الانم دلم می‌خواد تا صبح بشینم گریه کنم. شاید دارم جا می‌زنم. به بن‌بست نخورده‌م. از پس کار براومده‌م. ولی انگار رشد زودتر از موعد، خودش آفته. دوست ندارم سیبل باشم، نه سیبل اتفاقات، نه سیبل توجهات. اگه معمولی پیش می‌رفتم و شاد بودم چه خوب بود. کاش فقط یه طوری بشه که آقای نوک‌مدادی دست از عصبانیت و دشمنی و لجبازی با من برداره.

 

  • نظرات [ ۲ ]

روزانه

 

امروز بردست سه ساله‌ی اوستای من باهاش قهر کرده بود که چرا به من کار یاد میده و به اون یاد نمیده :( اونم می‌گفت خب من چیکار کنم که اون گیراییش کمه و این خانم گیراییش خوبه؟ حقیقتا در عین اینکه خوشحال شدم که متوجه شدم کارم خوبه، ناراحت هم شدم. واقعا دوست ندارم حس کوچیک شدن به اون یکی بردست دست بده. تمام تلاشمم تا حالا کرده‌م که بهش بفهمونم ادعایی ندارم. خیلی وقت‌ها، بجای اینکه چیزیو از اوستام بپرسم، میرم از اون می‌پرسم که بدونه متوجهم که رتبه‌ش از من بالاتره و من دارم از اون چیزی یاد می‌گیرم. بدون اینکه کسی بهم بگه، کارایی که وظیفه‌ی پایین‌ترین بردسته رو انجام میدم. هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت خودم نخواستم کارای تخصصی و حرفه‌ای رو انجام بدم؛ یعنی تا خود اوستا نگفته برای این کارا داوطلب نشده‌م که فکر نکنه ادعایی دارم. در فروتنانه‌ترین حالت دارم پیش میرم. البته همین رفتارام گاردشو باز می‌کنه، نمی‌تونه ازم اشکالی بگیره یا چیزی بهم بگه. جز احترام و وظیفه‌شناسی چیزی ازم ندیده و نمی‌تونه بهم بی‌احترامی کنه. ولی با اوستا قهر می‌کنه. از ته دلم میگم، ناراحتم که تو این وضعیت باشه. کاش کاری از دستم برمی‌اومد.

 

دیشب یه ماشین پلیس راهنمایی رانندگی، تو صدمتری چهار پنج بار خواست ازم سبقت بگیره، راه ندادم 😃😁 از کجا تا کجا پشت سرم بود و هی اومد کنارم و نتونست و هی برگشت پشت سرم. آخرش رفت از دو لاین اونورتر سبقت گرفت رفت. امروز به جیم‌جیم گفتم، گفت پلیس خوبی بوده، وگرنه نگهت می‌داشت، به دلایل الکی جریمه‌ت می‌کرد، تا دوباره از این کارا نکنی :))) واقعا پلیس همچین کاری می‌کنه؟ چه بد! اگه نگهم می‌داشت که دیگه هیچی اصن، چون گواهینامه‌مم تمدید نداره که :))

 

  • نظرات [ ۴ ]

یا فاطمه الزهرا صلی الله علیک

 

میشه مادر هم صدات بزنم. میشه افتخار کنم سلسله‌م به شما می‌رسه و می‌کنم. ولی فقط یک چیز می‌خوام ازتون، دستم از دست شما جدا نشه...

 

 

 

+ امروز سی ساله شدم.

 

  • نظرات [ ۵ ]

ذوق اندک رو به متوسط

 

یک یا شایدم دو نفر دارن تو دلم کردی می‌رقصن. درسته مثل بنز تو کارگاه کار می‌کنم، استراحتم از همه کمتره، کارایی که وظیفه‌م نیست هم انجام میدم، ولی خداوکیلی اوستامم حسابی دمش گرمه. کلا طوری بهم کار یاد میده، انگار داره اوستا تربیت می‌کنه، نه اینکه من بردستشم. یادتونه گفتم یکی یازده ساله اینجا کار می‌کنه؟ همون آقای نوک‌مدادی پنجاه‌وچهار ساله است. می‌گفت سه سال اول بجز ظرف شستن و دیس تمیز کردن هیچ کار دیگه‌ای نکرده. اجازه نمی‌داده‌ن دست به جنس (منظور محصوله) بزنه. فک کنین، سهههههه ساااااااال!!! یعنی داشت به من می‌گفت رتبه‌ی تو الان، دیس‌شستنه و توقع نداشته باش کار بدن دستت. ولی چی بگم خدای من، این ذوقو نمی‌تونم مخفی کنم که الان، بعد پنجاه روز از شروع کارم که احتمالا ده دوازده روزشو تعطیل بوده‌م، اوستام، به اسم مستعار کله‌سفید دیوونه‌خونه! کاریو داد دستم که فقط خود اوستاهاشون انجام میدن و نه حتی بردستای چند ساله‌شون و گفت عالی انجام دادی. نمیگم بردستاشون یاد ندارن، حتما دارن، ولی این کار تو این قنادی، مختص اوستاهاست. من هم احتمالا قرار نیست دائم انجامش بدم، ولی اینکه به این زودی به این قسمتش رسیدم به نظر خودم فوق‌العاده است. و حالا به رسم این حرفه، به خاطر این اتفاق، باید فردا شیرینی بدم بهشون :)

فعلا همچنان تو خشک‌کاری‌ام. دارم بهش علاقمند میشم. البته مشخصا من تو هیچ کار تکراری‌ای دووم نمیارم. ولی خب قدم قدم باید پیش رفت. با این مدلی که من تو کارگاه بوده‌م، تا حالا یه اوستا گفته من خلیفه میشم در آینده، یه اوستای دیگه هم خلیفه خطابم کرده. خلیفه اوستاییه که به تمام قسمت‌های قنادی، اعم از تر و خشک و فر مسلطه. الان رسم خلیفگی ورافتاده و دیگه معمولا کسی خلیفه نمیشه. تو کارگاه ما هم کسی خلیفه نیست. خود صاحب اصلی قنادی هست که خب کار نمی‌کنه، فقط سر می‌زنه و غر می‌زنه :)) الان هر کسی سعی می‌کنه تو یک رشته خدا بشه. منم نه اینکه نخوام خدا بشم! ولی اولویت برام دووم آوردنه که با تکراری شدن و هر روز یه کار انجام دادن فکر نکنم محقق بشه. دیگه تا ببینیم چه شود.

چند روز پیش، جناب کله‌سفید، یه دفترچه بهم داد که دستورای شیرینی‌هاش توش بود! واقعا باورم نمی‌شد اینو داره بهم میده ببرم بنویسم برای خودم. فکر می‌کردم دستورپخت‌ها سرّیه و همه تلاش می‌کنن برای خودشون نگه دارن. خدا جناب کله‌سفیدو حفظ کنه ایشالا :) خدا رو سر دیوونه‌خونه نگهش داره. خدا رو سر بچه‌هاش نگهش داره. و ایشالا حداقل تا وقتی من کامل مسلط نشده‌م، بازنشسته هم نشه :)

 

* دیوونه‌خونه، اسمیه که خود بچه‌های کارگاه بهش میگن.

* کله‌سفیدِ ...، بجای ... اسم قنادی رو باید بذاریم، اسمیه که خودشون رو اوستای من که سرپرست کارگاه هم هست گذاشته‌ن. نمی‌دونم برای اینجا همین اسم براش خوبه یا اسم دیگه‌ای انتخاب کنم. دوست ندارم بی‌احترامی به نظر بیاد.

 

  • نظرات [ ۴ ]

روزمره

 

نمی‌دونم عموم مردم چطور راجع به این موضوع فکر می‌کنن، اینکه یک زن و یک مرد که تو یه رتبه از یه کاری هستن، هر کدوم چه مسیری رو طی کرده‌ن تا به اونجا برسن. البته خب شغل به شغل متفاوته، ولی تو خیلی از مشاغل، واقعا مسیر خانم‌ها پیچیده‌تر، طولانی‌تر و سخت‌تره. مثلا تو کار من، از بیرون که نگاه کنی، تعدادی دیس وجود داره که باید تمیز بشه و تعدادی آدم که این کارو انجام بدن. یکی از اون آدم‌ها من باشم، یکی دیگه، هر کدوم از بقیه پرسنل کارگاه، با بدن درشت‌تر، عضلات قوی‌تر و زور بیشتر. آدم‌ها می‌بینن من هم می‌تونم همون کارو انجام بدم، تو همون زمان و به همون خوبی و اینطور فکر می‌کنن که پس کار برای من هم به همون سختی یا آسونیه که برای بقیه هست، ولی نیست. من انرژی بیشتری صرف می‌کنم، خسته‌تر میشم و درد (کتف و گردن و دست و پا و کمر) بیشتری رو تحمل می‌کنم. یکی دو بار اون اوایل از شدت درد می‌خواستم گریه کنم تو کارگاه 😆 و حالا هنوز که اول راه هم حتی نیست، ولی اگه یه زمانی قناد بشم، به خدا که قیمت شیرینی‌ها و کیک‌هام باید دو برابر قنادای مرد باشه 🤣🤣 چون سر کوچه‌مون یه مغازه‌ی خدمات اینترنتی، برگه چسبونده که من سال‌ها تلاش کردم تا بتونم تو چند دقیقه کار شما رو انجام بدم، شما هزینه‌ی این چند دقیقه رو پرداخت نمی‌کنین، هزینه‌ی سال‌ها تلاش من رو پرداخت می‌کنین! لذا منم بعدا قراره پول این خستگیا رو از شماها دربیارم :)))

این جمعه سر کار بودم. چون آقای نوک‌مدادی (اسم مستعار، اسمی که گاهی به شوخی صداش می‌زنن) رفته روستاشون و نبود. واقعا برام غیرقابل‌تحمل بود، ولی مجبور بودم دیگه. دیروز ولی سه‌ونیم تعطیل شدم و نزدیک بود بال دربیارم تا خونه پرواز کنم. کلی کار داشتم چون تو خونه. تا ساعتای ده شب دیگه کارای خونه و خودم بالاخره تموم شد و یه نفسی از سر آسودگی کشیدم. احساس ژولیدگی و شلختگی و درهم‌برهمی زیادی داشتم. ولی خداروشکر خونه هم قشنگ مرتب شد، لباسامم شستم، روپوشامم شستم اتو زدم، راحت شدم.

یه بار به جیم‌جیم هم گفتم، تمام وقتی که تو کارگاهم، یک لحظه هم یادم نمیره چرا اینجام. چیزی که به خاطرش اومدم اینجا رو فراموشم نمیشه. همه می‌تونن وقت‌کُشی کنن، استراحت کنن، حتی خوش بگذرونن، ولی من وقت این کارا رو ندارم. باید دائم حواسم باشه که دلم نخواد مثل اونا بشم، چون اونا یا خیلی شرایطشون خوبه و جایی هستن که دوست دارن باشن، یا کلا تصمیمی ندارن که جای خاصی باشن.

دیگه اینکه پنج‌شنبه، جمعه، شنبه با ماشین رفتم. بعد از شاید یک هفته، انگار وحشی شده بودم 😁 مخصوصا وقتی تنهام خیلی بد میرم متاسفانه. ریسک‌هایی می‌کنم که برای راننده‌ای که دست‌فرمون خوبی داره، شاید خطرناک نباشه، ولی من خیلی هنوز تازه‌کارم. البته اغلب کارایی نمی‌کنم که بوق‌برانگیز باشه! یعنی اعتراض در پی داشته باشه. شایدم چون مردم عادت کردن به حضور تعداد قابل توجهی وحشی در خیابان، دیگه زحمت بوق زدن هم به خودشون نمیدن :))) ولی شما رو به خدا بیاین گواهینامه‌ی منو پس بدین، من واقعا عاشق رانندگی‌ام. امروز دلم تنگ شده بود براش :|

 

  • نظرات [ ۲ ]

کارگاه، اتوبوس، تولد و چیزهای دیگر

 

حال این روزهای ما را اگر جویا باشید، با تعدادی قناد بعضا نفهم و بعضا بفهم سروکله می‌زنم و هنوز هم نمی‌دونم ته این مسیر چیه.

حال امروزمو اگه جویا باشین، خسته، کوفته، کمی تا قسمتی گرفته بابت همون سروکله‌ها و یه‌کم گیج بابت اینکه از امروز باز دارم با اتوبوس و مترو میرم. ۹ آذر زمان گواهینامه‌م تموم شد و تمدید هم که نمی‌کنن دیگه. واقعا نمی‌دونم با ۱۰ ساعت کاری و این نوع کار و این مسیر و فاصله و عوض کردن سه تا خط، آیا دووم میارم اینجا یا نه. بعضی وقتا به همین همکارای تو کارگاه (که همه‌شون آقا هستن) حسودیم میشه که میرن خونه هیچ کاری ندارن احتمالا و من همچنان مقداری از کارهای خونه منتظرمه که برسم.

از حال‌وهوای ماه تولدم اگه پرسیده باشین :) خدمتتون بگم که جیم‌جیم عوضی بیشششششور برام دستگاه اسپرسوساز آبی خریده :)) و باز چون نمی‌خواسته به میم‌الف که قرار بوده باهاش شریکی برای من کادو بخرن بگه که چی خریده، با اونم شریک شده و دو نفری برام یه تراول‌ماگ، یه ستِ وست و روسری، یه گارد، یه گلس، کیک و گل خریده‌ن! البته من حدودی سعی کردم حساب کنم سهمش چقد شده که بهش بدم و بعد قهر و آشتی و تلاش‌های فراوان موفق شدم :)) قهروآشتی‌های ما هم الکیه ها، یک ثانیه هم طول نمی‌کشه :))) خلاصه من الان صبحا لاته درست می‌کنم می‌برم با خودم :) قطعا وقت آرت زدن که ندارم، بلد هم که اصلا نیستم، ولی خود لاته عالیه و اصلا فکرشو نمی‌کردم یه روز انقد در دسترسم باشه.

 

+ خدایا بشه وقتی هنوز شوقشو دارم به چیزی که می‌خوام برسم؟

 

  • نظرات [ ۵ ]

این روزهای من

 

بعد مدت‌ها تو خونه چایی خوردم، طعم فوق‌العاده‌ش غافلگیرم کرد 😃 روزهاست که چای کارگاه که انگار چیزی قاطی آبشه و کدره رو سردشده و ازدهن‌افتاده می‌خورم. گفتم به‌به چه چاااایی! آقای گفتن شما باید همون چایی‌ها رو بخورین تا قدر چایی خونه رو بدونین و بدو بدو نرین آب معدنی بخرین بجای آب شیر بخورین! :)))

این‌ها رو امروز درست کردم =))

 

 

مشخصه خودمم ذوق کرده‌م؟ فک نمی‌کردم همچین چیزایی بلد باشم :) در معدود اوقاتی که بهم اجازه میدن برم سمت کیک‌سازا، سعی می‌کنم تک تک کارا و حرکاتشونو قورت بدم. با خودم فک می‌کنم ممکنه منم یه روز انقد ماهر و سریع باشم و انقد راحت کارای خفن کنم؟ زمان نشان خواهد داد.

 

  • نظرات [ ۶ ]

قصه‌ی هزارویک شبِ گواهینامه

 

قدیمی‌ها می‌دونن من در مسیر گواهینامه چقدددد ناله و شکوه و شکایت کرده‌م اینجا. از زمانی که هیچ خبرش نبود که به ما گواهینامه‌ی رانندگی بدن تا زمانی که شروع شد و زمانی که اولین شخص خانواده و در کل جزء گروه‌های اولِ بعد از آزادسازی! بودم که گواهینامه گرفتم. و حالا تو سومین سال که رفتم برای تمدید (گواهینامه‌ی ما یک ساله است و هر سال باید تمدیدش کنیم)، دوباره شرط تاهل برگشته :) و منی که با ناباوری ایستاده بودم جلوی تابلوی اعلانات اون دفتر و نمی‌دونستم حسم چیه، غم، خشم، استیصال، درماندگی، ناامیدی یا چی. غمِ اینکه چی هستم، کی هستم، وسیله‌ی بازی‌ام؟ خشم از اینکه دستم به هیچ‌جا بند نیست. درماندگی از اینکه نمی‌دونم حالا چیکار کنم با این قانون جدید و تاثیرش رو زندگیم. ناامیدی از چی؟ راحت بخوام بگم از ایران. از اینکه جایی تو ایران داشته باشم ناامید شدم. چند سال اخیر می‌دیدم یک سری چیزها رو برامون راحت‌تر کرده‌ن. بعد سی سال زندگی تازه انگار داشتن می‌دیدن من هم وجود دارم. ولی تقریبا یکی دو سال پیش دوباره شروع شد. بسته شدن حساب‌های بانکی، مسدود شدن سیم‌کارت‌ها، و رفتارهای سال‌های پیش‌تر. اینا برام تازگی نداشت. البته که توقع نداشتم ایران که باهام مهربون‌تر شده بود، منو واقعا دیگه بچه‌ی خودش بدونه. من از بطن خودش خارج شده بودم، تمام عمرم هم تو دامنش زندگی کردم، ولی همیشه حس طردشدگی داشتم. مثل یه مادر بداخلاق بهم غذا می‌داد و حینش یادآوری می‌کرد تو بچه‌ی من نیستی، من دارم لطف می‌کنم زنده نگهت می‌دارم، مجبورم، ولت کنم تو خیابون می‌میری. درسته ازت بدم میاد، ولی هنوز اونقدر سنگ‌دل نشده‌م که بذارم بمیری. ولی حالا که همزمان، هم ملت، هم دولت شده‌ن دو لبه‌ی قیچی، دارن منو می‌بُرن از ایران. البته که هیچ‌وقت از ایران نمی‌بُرم، یک چیزی اینجا هست که شما هزاری هم به من بدی کنین، من اینجا رو مال خودم و خودم رو مال اینجا می‌دونم، و این هیچ، مطلقا هیچ ربطی به شما و احدالناس دیگه‌ای و حس مالکیتی که به این خاک دارین نداره. ولی از شما می‌بُرم. خوب و بد همه‌جا درهمه، همه رو به یک چوب نمیشه روند و قاضی فقط خداست و این حرفا. ولی من دیگه کسیو کنار خودم نمی‌بینم. کنار من خدا ایستاده و شاهده که شما با شغل، تحصیل، سفر، تفریح، رفاقت و زندگی من چه کردین. بازی کردین، با همه‌ی اینا مثل یه بازی رفتار کردین. شب خوابیدین و صبح تصمیم جدیدی برای آدمکای بازیتون گرفتین.

امیدوارم خدا اشک‌های من و امثال منو، تبدیل به سنگی تو مسیر پیشرفت ایران اسلامی نکنه.

 

Designed By Erfan Powered by Bayan