دیروز حال مامانم خیلی بد شده بود. علائم سکته مغزی داشت. به من زنگ نزده بود و به خواهرم زنگ زده بود، چون نیم ساعت پیشش که باهاش حرف زده بودم بهش گفته بودم حالم خوب نیست. خواهرم به من زنگ زد گفت سریع برم پیش مامان. تا رسیدم و حالشو دیدم سریع لباس پوشوندم و داشتم میبردمش اورژانس که بابام رسید و با هم رفتیم. چند ساعت تو اورژانس تحت نظر بود و ضربان قلبش که رو ۱۵۰ بود رو به ۹۰ رسوندن و گفتن باید با آمبولانس بفرستن یه بیمارستان دیگه که سیتی بشه و برگرده و... . نه متخصص قلب داشتن نه متخصص مغز و اعصاب. دیگه رضایت شخصی دادیم و رفتیم خودمون سیتی کردیم، ولی متاسفانه شب جمعهای هیچ دکتری نبود که ببریم پیشش. مامانمم گفت حالم خوبه و برگردیم خونه. چقدر ترسیده بودم خدایا. هی میرفتم بیرون گریه میکردم برمیگشتم. بابام متوجه میشد، ولی مامانم انقد حالش بد بود که فکر کنم متوجه نمیشد. بابامم تا حالا اینطوری ندیده بودم، انگار اونم خیلی ترسیده بود. همهش کنارش بود و دستشو میگرفت و... . حالا فردا ببریم متخصص مغز و اعصاب، ایشالا که سکته نبوده باشه. بعدشم باید ببریم متخصص قلب. خدایا لطفا مامانمو سلامت حفظ کن، همهی مامانا رو.
الان پشت چراغ، دو تا پسر نوجوون دویدن اومدن کنار یه اتوبوس خواستن درو باز کنه سوار بشن، ولی باز نکرد. با یه حس ضایعشدگی و خجالت که نمیدونم چرا این مواقع میاد سراغ آدم، راهشونو ادامه دادن و رفتن. آخه چرا درو باز نکرد؟ مگه چه مشکلی ایجاد میشد؟ یهکم عقدهایطور اومد به نظرم. یک وجهی از من دوست داشت سوارشون میکردم و میبردم به مقصدشون. دلم درد گرفت راستش.
+ دیشب نصفه نوشته بودم و امصبح کامل کردم و پست شد.
- تاریخ : شنبه ۱۹ مرداد ۰۴
- ساعت : ۰۸ : ۱۷
- نظرات [ ۴ ]