مونولوگ

‌‌

 

چرا کسی سرماخوردگی رو بیماری حساب نمی‌کنه؟ عیادت نمیاد؟ کمپوت نمیاره؟ مرجع رسیدگی به این قسم شکایات کجاست؟

ویروس‌هام خیلی کلکن ها! یه دور نفستو می‌گیرن، بعد که فک کردی کوتاه اومده‌ن و دارن میرن، یهو دور بعدی رو شروع و دوباره چپه‌ت می‌کنن.

بین چهار تا هفت‌ونیم صبح، میشه چند ساعت؟ بعد عجیب نیست که من با این ساعت خواب و مخصوصا با این شرایط جسمی، امروز یک دقیقه هم نخوابیده‌م؟ لذا با توجه به اینکه با وجود تلاش‌های مکرر، نتوانستم دیشب و امروز را بخوابم و در دور دوم مبارزه با انواع دردهای بیشعور هم هستم، امروز را جزء روزهای سخت طبقه‌بندی می‌نمایم و امیدوارم هرچه زودتر تمام و کلکش کنده شود.

 

 

 

  • نظرات [ ۲ ]

جاده

 

صبح با صدای مامان و آقای بیدار شدم که داشتن در مورد تصادفی که منجر به کشته شدن پنج نفر سرنشین یه ماشین شده صحبت می‌کردن‌ و اینکه راننده‌ش زن بوده! اتفاقا دیروز هم تو فضای مجازی یه کلیپ تصادف دیدم که نوشته بود هفت نفر سرنشین سواری فوت کرده‌ن و تو کامنت‌ها همه یا نوشته بودن حتما راننده‌ش زن بوده! یا به شکل خبری نوشته بودن راننده‌ش زن بوده. ما از مرز تا مشهد که اومدیم، یادم نیست دقیق که سه یا چهار تا تصادف به شکل مستقیم خودمون دیدیم. بعضی موارد ماشین کاملا مچاله و له شده بود. تو بعضیاش الکی به همدیگه دلداری می‌دادیم نه اونی که رو جاده افتاده بود زنده بود بابا. ولی خب هیچ کدوم نیومدیم بگیم چهار تا تصادف دیدیم راننده‌شون مرد بود همه!

چرا؟

چون به شکل پیش‌فرض تمام تصادف‌ها رو مردها رقم می‌زنن و وقتی میگی تصادف، همه می‌دونن در بهترین حالت فقط یک، وگرنه دو مرد مقصره/مقصرن 😌 بعله!

از این حرفا که بگذریم، من واقعا نمی‌خوام بگم که خانوم‌ها خیلی راننده‌های خوبی‌ان. احتمالا بهترین راننده‌ها تو گروه مردها باشن و بدترین راننده‌ها تو گروه خانم‌ها، ولی بازم بیاین وقتی از خطاهای رانندگی حرف می‌زنیم، نگیم زن بود، مرد نبود. چه فایده‌ای داره گفتن این جمله؟ باعث چه اصلاح و چه سودی میشه؟ بجز اینکه هر یه جمله‌ی اینجوری اعتمادبه‌نفس چندین زن رو می‌گیره و ترس تو رانندگی خودش عامل خطر و عامل تصادفه. نکنیم اینطوری دوستان، نکنیم.

 

یکی از قسمت‌های خوب سفر اربعین، رانندگی جاده‌ای بود. چند سفر دیگه هم تا حالا نشسته بودم پشت فرمون، ولی این بار بیشتر نشستم. شب هم زیاد نشستم. و جالب اینکه ماشین خودمون هم نبود، ما (من و حجت) با ماشین یکی از اقوام رفته بودیم. حجت که پلیس سرعت بود و دااااائم هشدار کاهش سرعت به من می‌داد. ولی خب آخراش دیگه رها کرده بود. لذت‌بخش‌ترین قسمت رانندگی تو جاده هم کههههه .... سبقت گرفتن‌های فراوانه :))) مخصوصا این شکلی که یه‌جوری به ماشین جلویی نزدیک بشی که خودش بکشه کنار و نیاز به چراغ دادن و بوق زدن نباشه 😁 بگذریم همیشه چند تا احمق هم هستن که حتی با بوق هم راه نمیدن و مجبورت می‌کنن از راست سبقت بگیری. دو تا تریلی هم تو مسیر بودن که یکیشون تو نوبت بنده‌خدای صاحب ماشین، یکی هم تو نوبت من، انگار دید نداشتن و یهو کج کردن، اومدن تو لاین سرعت، روی ما! اون بنده خدا چراغ نداده بود، ولی من چراغ هم داده بودم. خدا رحم کرد واقعا. هر دو بار اونایی که خواب بودن به خاطر شدت ترمز یاابالفضل‌گویان از خواب پریدن.

ولی یه چیزی که تو این سفر هم برای بار هزارم تایید شد، اینه که از نیازهای جسمانی، اولویت اول تا دهم من خوابه! بخوام تنهایی مشهد تا تهرانو رانندگی کنم، بیست‌وچهار ساعت رو شاخشه :))

 

  • نظرات [ ۰ ]

 

دلم حتی برای وقتی که دستمو می‌گرفت می‌برد تو بایگانی راجع به چیدمان زونکن‌ها و دسته‌بندی‌ها و... نظرمو می‌پرسید هم تنگ شده. الان حتما وقتی مردد میشه، از اکرم و اشرف و اعظم و اقدس می‌پرسه "به نظرت اینطوری کنم بهتره یا اونطوری؟"

 

  • نظرات [ ۰ ]

 

چقد دلم می‌خواد خلوت بشه خونه. یکی دو هفته کسی نیاد خونه‌مون، ما هم جایی نریم. یه‌کم روتین بشه همه چی. خیلی خسته‌ام. چطور میشه کسی تو شلوغی به دنیا اومده و بزرگ شده باشه، ولی تحملشو نداشته باشه؟ بعد از این همه سال نباید عادت کرده باشم؟

 

  • نظرات [ ۱ ]

 

از دست حانیه سادات به ستوه اومده‌م 😫 بسیار فضول و بازیگوش و نمی‌دونم دیگه چه صفتی بگم. مثلا میاد یک عالمه کتاب و دفتر از توی کمد می‌ریزه بیرون، می‌دوئم جمعشون کنم. هنوز درگیر اونام که می‌بینم بیست سانت اونورتر دستشو دراز کرده، کرم و این چیزا رو از رو میز برداشته باز کرده داره به همه جا کرم می‌ماله. تا کرمو از دستش می‌گیرم و می‌برم دستاشو می‌شورم و میذارم زمین، دینگ، دکمه‌ی لباسشویی رو می‌زنه و خاموشش می‌کنه. آه‌وواویلا‌کنان دوباره لباسشویی رو راه میندازم که می‌بینم صدا ماما و دادا و باباش از طبقه‌ی سوم میاد. واسه اینکه نیفته به دوووو میریم بالا میاریمش، پاش نرسیده به خونه، میره سراغ کابینتای آشپزخونه و قندون و پارچ و این چیزا رو می‌ریزه بیرون. از آشپزخونه می‌فرستیش بیرون تا اینا رو جمع کنی، صدای جیغش از تو اتاق میاد، میری می‌بینی دست یا صورتشو زده به اتوی داغ پشت جالباسیِ برپا و سوخته. بدو بدو میری آب سرد و روغن و اینا به دست و صورتش می‌زنی و می‌نشونیش رو یه پارچه و یه چیزی میدی دستش بخوره. حواست نیست دستمال کاغذی همون دور و بره، چشتو برمی‌گردونی می‌بینی کلی دستمال کاغذی کشیده بیرون 🤦‍♀️ دستمالو نجات میدی می‌بینی در اجاق گازو باز کرده روش نشسته، پاکت چای سبزو خالی کرده رو آشپزخونه. تا جارو بیاری چای و سایر ادویه‌ها رو جارو کنی، خودشو رسونده به گلدونا و داره برگاشونو می‌کنه. سریع میری میذاریش اینور، مبلا رو چفت می‌کنی که نتونه بره دیگه سمتشون. یهو می‌بینی رو اپنه! رفته رو صندلی نماز، بعد میز، بعد اپن! و داره تو قرصا و داروها واسه خودش می‌چرخه. پاش به زمین نرسیده می‌پره تو حموم و با لباس آب‌بازی می‌کنه.... به قول باباش این بچه، انگار جنه! چند نفر آدم سرحال لازم داره دنبالش بدوئن خرابکاریاشو جمع کنن و مواظبش باشن. ماشالا خیلی تیز و فرز، خیلی جون‌سخت و گریه‌نکن، اصلا نگم براتون. همیشه سه چهار تا کبودی و زخم و اسکار رو سر و صورت و دست و پاش هست. یکیشون خوب نشده، دو تا دیگه سبز میشه. از بس هم عادی برخورد می‌کنه و گریه نمی‌کنه، ما هم فک می‌کنیم لابد درد نداره طفلی، بعد می‌بینیم بعد از چند ساعت محل حادثه! کبود و سیاه شده. منو که به مرز جنون می‌رسونه وقتی خونه است. نه لوسه که بگیم این کارا از رو لوس کردن و توجه زیاده، نه اونقدی بزرگ شده که به خاطر جلب توجه باشه یا برای رفعش بشه راهکاری اندیشید. یک سال و چهار ماهشه. اسباب‌بازی و وسایل سرگرمی هم که شوخیه اصلا، کدوم بچه‌ای با اینا بازی می‌کنه؟ بچه‌های ما که نمی‌کنن. یعنی یکی لازمه فقططططط با این بازی کنه. امروز گذاشتمش رو میز، جعبه‌ی کرم مرما هم رو میز بود. انقدر آروم نشست و بازی کرد. دونه دونه برشون می‌داشت، به من نشون می‌داد و مثلا یه چیزایی می‌گفت، باز و بسته می‌کرد هر کدومو می‌تونست و میذاشت کنار. دو تا عطر توش بود، می‌برد جای دماغش و به‌به می‌کرد که یعنی بوی خوب میده. لاک برداشت دستاشو آورد جلو که یعنی لاک بزن. تا حالا فقط یک بار دیده‌م مامانش براش لاک زده باشه. کلا خیلی طولانی نشست با وسایل بازی کرد و جعبه رو کامل خالی کرد. بعد بهش گفتم خب حالا جمعشون کن. باور کنین تا دونه‌ی آخرو جمع کرد گذاشت تو جعبه. مرتب نذاشت، رو هم ریخت همه رو، ولی همه رو جمع کرد. بچه‌ها سن یادگیریشون، کنجکاویشون، تربیتشون همین وقتاست. بعضیاشون آرومن، مثل داداشش، محمدحسین، میشه نفس هم بکشی. بعضیاشون ولی مثل حانیه پدرتو درمیارن، نمیذارن یک دقیقه بشینی. اینایی که گفتم واقعا اغراق نیست، واقعا بین شیطنتاش فاصله نیست. به همین اندازه که قبلیو جمع کنی یا سرتو بچرخونی فرصت داری تا شیطنت بعدی. من که فکر نکنم بتونم همچین بچه‌ای رو بزرگ کنم. بیشتر اینایی هم که گفتم بقیه رفع و رجوع می‌کنن. خدا به دارندگانش قوت بده ایشالا.

 

  • نظرات [ ۱ ]

دردِ سلام 😊

 

با مامان اومده‌م دکتر. چند بار دلم خواسته به منشی که با لحن لوسی میگه سلام، بگم سلام و مرض! از ایناست که جوری با تلفن حرف می‌زنه که هیچی نمی‌شنوی. تا حالا فقط کتابدارا رو دیده‌م اینطوری حرف بزنن. چیزی که لج منو درمیاره اینه که هی به آدم میگه باشه، باشه؛ با یه لحنی که یعنی می‌دونم چی می‌خوای بگی، بسه نمی‌خواد توضیح بدی و اصلا حرف بزنی. سر نوبت به یه مشکلی برخوردیم. به شکل مثلا مؤدبانه‌ای کارت بانکیمو پس داد و مشغول صحبت با بیمار بعدی شد که یعنی دیگه هر چی دلت می‌خواد برای خودت بگو. لبخندای تصنعی و از رو وظیفه حالمو بهم می‌زنه. کاش یه ستادی چیزی برای تأدیبِ منشی‌هایِ بی‌ادبِ مثلا مؤدب هم وجود داشت 🤣

 

  • نظرات [ ۴ ]

رو به حسیــــــن (ع)

 

من ایرانم و تو عراقی، چه فراقی، چه فراقی

بگیر از دلم یه سراغی، چه فراقی، چه فراقی

.

دوری و دوستی، سرم نمیشه وُ، هیچ‌کجا واسه‌م، حرم نمیشه وُ، دارم می‌میرم

کربلا واسه‌م ضروریه حسین، اربعین اوضاع چه جوریه حسین؟، دارم می‌میرم

.

.

.

این مدت این مداحی توی ماشینم رو تکرار بود...

و عمرا فکر نمی‌کردم امسال برم...

حالا تو خاک عراقم...

.

.

.

علی مدد :)

 

  • نظرات [ ۶ ]

کلیدر

 

هشت جلد کلیدر رو صوتی خریده بودم از فیدیبو. بعدا جلد نه و ده هم اومد که هنوز نگرفته‌م اونا رو. جلد اول رو روی دور تند گوش دادم. جلد دوم رو برای تمرین صبر و تحمل، با سرعت معمولی گوش دادم. هی دستم می‌رفت تندش کنه، هی نگهش می‌داشتم. چیزی اون جلوها نیست، همین لحظه رو گوش بده. با طمانینه. برداشتی که من از آدما داشته‌م این بوده که فکر می‌کنن من آدم آروم و ملویی‌ام. حتی بار اولی که با جیم‌جیم رفته بودیم کوه کوهسنگی، چشاش گرد شده بود و می‌گفت اصلا فکر نمی‌کردم مثل بز از کوه بری بالا. یعنی بهم نمی‌خوره این حجم ورجه وورجه توم وول بخوره. ولی خب در اصل اسلام دست‌وپامو بسته و نمی‌تونم شوخ‌وشنگ باشم. حالا بعد این همه سال اون حرکات و سکناتِ آروم، شده رفتار غالبم. ولی هنوزم تو وجودم انگار اسپند رو زغال بالا پایین می‌پره و نمیذاره زیاد آروم بگیرم. عجله و تند و تیزی هنوزم جزء ارزش‌هامن. دوست دارم کارها زود به سرانجام برسه. تکلیف همه چیز زود مشخص شه. پرونده‌ها باز نمونن. این جمله‌ی آخرو که جیم‌جیم و میم‌الف هم باهاش آشنان و بهش اشاره می‌کنن که آره تو دوست داری زودتر پرونده‌های باز ذهنیتو ببندی. خلاصه اینکه در راستای کم کردن از عجله‌های غیرضروری، تصمیم گرفتم کلیدرو با سرعت 1× گوش بدم. جلد دو تموم شد. ولی دیگه نخواستم فعلا جلد سه رو شروع کنم. جای بدی تموم شد. اگه دوست دارین بخونین یا گوش بدین بقیه رو نخونین. کتاب در مورد کردهای خراسانه. نه اینکه کتاب قصد قهرمان‌سازی داشته باشه، چون خوب و بد ویژگی‌های آدم‌ها رو با هم میگه، اما چون یه‌جورایی از دو تا شخصیت بیشتر از بقیه یا بولدتر از بقیه صحبت می‌کنه، شاید ذهن خودش دوست داره ازشون قهرمان بسازه. اینا انگار آدم خوبای داستانن. گل‌محمد و مارال. من سال‌ها قبل، از روی داستان مختصری که از شعر ننه‌گل‌ممد شنیده بودم، می‌دونستم مارال که نامزد یکی دیگه است، میشه زن دوم گل‌محمد و گل‌محمد هم یه‌کم بعد کشته میشه. تا اینجای کتاب مارال شده زن گل‌محمد، اما هنوز گل‌محمد زنده است. آخر جلد دو، دو تا از مامورای دولت رو برای فرار از مالیات کشته، به طرز فجیعی. چون سال بُزْمَرگیه و گل‌محمد هرچی به در و دیوار زده، به شهر رفته، مشهد رفته، هر اداره‌ای که رفته، هیچ‌جا کمکش نکرده تا بتونه دارو گیر بیاره و گله‌شو نجات بده، و حالام که پول نداره بده برای مالیات، اون مامورا می‌خواستن ببرنش دادگاه و از قبل هم یکیشون می‌خواسته در نبودش به زن اولش تعرض کنه که البته زنش فرار کرده و نتونسته؛ دیگه برای مجموع این‌ها، اون دو تا مامور رو می‌سوزونه. و وقتی برمی‌گرده سر چادرهاش، چند تا از آشناهاش که از قضا رابطه‌ی خوبی هم با هم ندارن اونجا بودن و احتمال میدم در آینده همینا که بو برده‌ن از قضیه لوش بدن و سر همین کشته بشه. من نمی‌خوام بگم کتاب قصد داره گل‌محمد رو قهرمان من کنه، شاید ذهن من عادت داره به قهرمان‌سازی و تو این کتاب هم اینو گل‌درشت‌تر از بقیه دیده. ولی آقا من به شدت گارد دارم به اینکه گل‌محمد قهرمان باشه یا مارال. همه خاکستری‌ان. گل‌محمد اگر کشته بشه دلم نمی‌سوزه؛ همون‌طور که دلم نمی‌سوخت که اون مامور دولت هرزه رو ادب کنه. نه اینکه بسوزوندش، اونم بعد از اینکه مهمونشون کرد و خوابوندشون تو چادر خودش، ولی خب چون خوی وحشی‌شو می‌دونستم گفتم شاید ساده بکشدش. تازه فقط همون یکیو، نه دیگه رفیقشو. من درمجموع طرف هیچ طرفی‌ام؛ نظاره‌گر جدال دو گروه، جدالی نه به درست، نه کاملا به غلط. هر کدوم یه جاهایی حق دارن و یه جاهایی ناحقن و من که خداروشکر قاضی نیستم، اگه بودم سردرگم بودم تو رای دادن. مارال هم نامزد داره و نامزدش حبسه و این میره خونه‌ی عمه‌ش و دلش برای پسرعمه میره و دل از نامزدش می‌کنه و خودشو تسلیم گل‌محمد می‌کنه و بعدم زن دومش میشه. این آدمم برای من خاکستریه. چه بسا اگه تلاش کتاب نبود سیاه بود برام. به خواهر گل‌محمدم این دختر کمک می‌کنه که با یه درویش دوره‌گرد فرار کنه و ازدواج کنه و عملا بدبخت بشه. یا بدبخت‌تر بشه. به نظرم که اگه از نزدیک می‌دیدمش خیلی هم حرص می‌خوردم از دستش. ولی اونم بیچاره است. دختر جوان و خیلی زیبایی که پدر و نامزدش با نقشه‌ی بزرگ ایل قتل کرده‌ن و افتاده‌ن زندان و بعد مادرش مرده و همه‌ی گوسفند و مالشون رو از دست داده‌ن و اون برای فرار از تعرض پسر بزرگ ایلشون فک کنم، تو سال قحطی، سربار خونه‌ی عمه‌ش شده. عمه‌ای که هیچ‌وقت ندیده بوده به عمرش، چون پدرش باهاش قطع رابطه کرده بوده. در یک کلام، یک دختر بیچاره. یک بیچاره که به زعم من خیانت می‌کنه. به نامزدش و به زن اول گل‌محمد. ترکیب بیچارگی و خیانت خاکستریش می‌کنه. تا حالا بیشتر از هر شخصیتی، بلقیس، مادر گل‌محمد، به دلم نشسته. مااادره. صدای فریبا متخصص نقششو خونده و صداشم دوست دارم و رو نقش قشنگ نشسته به نظرم. جلد سومشو نمی‌دونم کی شروع می‌کنم. فعلا از زشتی آخر فصل دو تو قهرم، دلم یه‌جوریه. باید یه‌کم بگذره بعد بتونم ادامه بدم.

 

  • نظرات [ ۲ ]

حرف حرف حرف حرف

 

به اندازه‌ی هزارودویست سال دوست دارم حرف بزنم.

سی‌ویکم تولد جیم‌جیم عزیزم بود. مرخصی گرفته بود. هفت صبح رفتم دم خونه‌شون و رفتیم کوهسنگی. کیکو گذاشته بودم صندوق. به بهانه رفتم سرویس بهداشتی و میم‌الف که اونجا قایم شده بودو یواشکی آوردم تا پشت ماشین. کیکو از صندوق درآوردم و با میم‌الف اومدیم جلو و یوهو غافلگیرش کردیم :)) میم‌الف مثلا برف شادی آورده بود، ولی دلش نیومد برفیش کنه. ازش گرفتم و برررفیش کردم 😁 فکر نمی‌کرد میم‌الف اون موقع صبح پاشه بیاد. تا حالا هر وقت بهش گفته بودیم این موقع صبح بیاد بیرون یا صبحانه گفته بود نه. تعجبی بود که این بار که گفتم قبول کرد :)) جیم‌جیم اولش فک کرده بود میم‌الفو از تو صندوق درآورده‌م 🤣 یه کوله براش گرفته بودیم از دیجی‌کالا. یکی دو ماه پیش من خودم به جیم‌جیم گفتم ببین من می‌خوام برات کوله بگیرم، ولی می‌ترسم چیزی بگیرم که خوب نباشه یا دوست نداشته باشی، پس بیا خودت با هم بریم بگردیم. اولش که نه و نو کرد، اما بعد قبول کرد. هرچقدر گشتیم ولی چیزی پیدا نکردیم. قرار شد اینترنتی بگردیم. در همین اثنا! میم‌الف زنگ زد بهم که برای تولد جیم‌جیم چیکار کنیم؟ گفتم من قصد کوله کرده‌م قربتا الی الله! گفت عههه، منم دقیقا همین تو ذهنم بود. دیگه نگفتم من با خودشم مطرح کرده‌م. گفتم من حضوری تقریبا همه‌ی بازارای کیفو گشته‌م، پیدا نکردم چیزی. قرار شد اینترنتی بگیریم. دیگه یه روز نشستیم با جیم‌جیم یکی انتخاب کردیم و سفارش دادم اومد. ولی کلا به میم‌الف نگفتم جیم‌جیم هم در جریانه. آخه از قبل من در جریانش گذاشته بودم و میم‌الف هم مدل غافلگیرانه رو دوست داره. من خیلی برام مهم نیست و کاربردی بودن هدیه برام مهم‌تره. اگه یه چیز دوست‌نداشتنی می‌گرفتیم چه فایده واقعا؟

دیروز روز آخرم تو کارگاه بود. این روزای اخیر همه‌ش کیکای هویجم خمیر می‌شد نمی‌دونم چرا. امروز تو خونه تقریبا با همون دستور درست کردم، اصلا خمیر نشد. یه شَکّم به فره که شاید تنظیماتش بهم خورده، یه شَکّم به بعضی موادش. مثلا من الان از روغنش کم کردم. اگه دقیق می‌دونستم علتشو می‌گفتم حداقل بندگان خدا یه جاهاییشو اصلاح کنن. دلم می‌سوزه هی خراب میشه محصولاتشون.

چند روز پیش، تو چت به جیم‌جیم گفتم "کاش فلانی از دوش خر؟ میومد پایین". شک داشتم اون اصطلاحی که تو ذهنمه همینه یا نه؟ بعد نوشتم کول خر؟ دوش اسب؟ بازم یادم نیومد اصطلاحشو. گفت منظورت خر شیطونه؟ دیگه اونور جیم‌جیم از خنده ترکیده بود اینور من :))) از این سوتیای قشنگ بازم داشته‌م. مثلا یه بار پشت تلفن می‌خواستم بهش بگم من چهارراه لشکرم. سر چهارراه لشکر یه مغازه هست به اسم حلیم چهارفصل که نسبتا مشهورم هست. یهو بجای چاررا لشکر گفتم چاررا حلیم :))))

زانوی مامان مشکل پیدا کرده. نمی‌تونه راه بره زیاد یا کار کنه. فکر نکنم به این زودیا بتونم بگردم دنبال کار.

بغل ماشینمو هفته‌ی پیش کوبوندم به دیوار. یه‌کم رفته تو. اولش که نه، یکی دو روز بعدش دلم سوخت. ماشین نو رو زدم چیکار کردم. خجالت می‌کشم اصلا کسی ببینه، حتی از راننده‌های غریبه‌ی تو خیابون که از کنارم رد میشن. فکر می‌کنم حالا دیگه همه می‌دونن من چقدر بد رانندگی می‌کنم یا چقدر ناشی‌ام. همون روز خودم رفتم ببینم می‌تونم بدم صافکاری درستش کنه یا نه. جمعه بود و همه جا بسته. اومدم خونه به آقای گفتم. دیگه قرار شد آقای یه جای خوب پیدا کنن که هنوز نکرده‌ن. آقای از بس سرشون شلوغه، کاری بیفته گردنشون مدت‌ها طول می‌کشه انجام بشه معمولا. منم همچنان با همین حس خجالت میرم و میام.

هوا خیلی گرمه و من هر روز می‌میرم از گرما. چند روزی خوب شده بود، خنک شده بود، باز گرم شده. بعضی وقتا از بس گرممه و دارم می‌میرم نمی‌دونم چیکار کنم واقعا. روزی چند بار هم که نمیشه رفت دوش گرفت.

دیشب مرگ یزدگرد رو دیدم تو آپارات. اولش نوشته بود شبکه یک سیمای جمهوری اسلامی. سال تولیدش هم ۱۳۶۰ئه. هر دو بازیگر زن سرشون لخت بود و آسیابان و زن و دخترش بارها و بارها تو فیلم همدیگه رو بغل کردن و یه دیالوگ‌های نسبتا بی‌پرده‌ای هم در مورد تجاوز و اینجور چیزا توش داشت. سه تا چیزی که تعجب کردم این فیلم تو تلویزیون نمایش داده شده بوده. جالب بود. و یه چیز دیگه اینکه آخرش زن آسیابان گفت "شما را که درفش سپید بود این بود داوری، تا رای درفش سیاه آنان چه باشد". منظورش از شما، سرداران یزدگرد و منظورش از آنان، سپاه اسلام بود که نشون داد سراپا سیاه‌پوشن و پرچم سیاه دارن. یکی از سردارای یزدگرد هم می‌خواست از یکی که اسیر گرفته بودن بپرسه چرا سیاه می‌پوشن؟ یادم بود که تو فیلم‌هایی مثل محمد رسول‌الله سپاه اسلام لباس و پرچمشون سفید بود و اینجا سیاه. رفتم یه سرچی کردم، نوشته بودن تو جنگ‌های مهم زمان پیامبر لباس هر گروهی رو متفاوت انتخاب می‌کردن تا از هم شناخته بشن، مثلا سبز و سفید و زرد. جنگ اعراب و ایران تو زمان عمر بوده. در مورد لباس اون دوره درست نفهمیدم چی می‌پوشیده‌ن، ولی نوشته بود از زمان پیامبر تا زمان خلفا تا حتی زمان معاویه و بنی‌امیه پرچم سفید بوده. از زمان بنی عباس پرچم و لباس به سیاه تغییر رنگ داده و شده رنگ رسمی. اینکه تو یه فیلمی لباس کل سپاه رو یک‌دست سفید و تو یه فیلم کاملا سیاه تصویر می‌کنن، برای رسوندن منظوریه و اتفاقا جالب بود که تو فیلم بیضایی رنگ سیاه انتخاب شده بود. ترکیب این انتخاب رنگ با جمله‌ی زن آسیابان که آخرین کادر فیلم بود و پخش این فیلم از شبکه‌ی یک سیمای جمهوری اسلامی هم جالب بود.

 

  • نظرات [ ۳ ]

روزمره

 

به صورت اتفاقی، آگهی استخدام بهترین هم اگه نه، ولی یکی از بهترین قنادی‌های شهر رو تو دیوار دیدم. تو عنوان آگهی اصلا مشخص نبود استخدام در مورد قنادیه و از روی همون فضولی‌ای که بعضیا بهش معترضن ;) رفتم داخل آگهی و دیدم باز هم مشخص نیست که آگهی در مورد قنادیه. نوشته بود نیروی علاقمند به طراحی و کارهای هنری؟ نقاشی؟ یا همچین چیزی می‌خواد. فقط چون اسم قنادی رو نوشته بود متوجه شدم. دو بار زنگ زدم که برنداشت، پیامک دادم که من رشته‌م طراحی نقاشی نیست، من چی؟ :)) فردا صبح جواب داد که تماس بگیرین. تماس گرفتم و مشخصات و سابقه و اینا رو گرفت و گفت تماس می‌گیره. دوباره تماس گرفت و گفت فردا بیا مصاحبه. رفتم و یه فرم خیلی کامل و جامع و مانع و البته جالب که سوالات بعضا زیبایی هم داشت گذاشتن جلوم پر کردم. مثلا سوال اینکه برای چه موقعیتی درخواست استخدام میدین و سوال اینکه خودتان را برای چه موقعیتی آماده می‌بینین جدا بود. اینکه برای تضمین کیفیت کارتون چه پیشنهادی برای ما دارین؟ و انتخاب یک شکل از بین اشکال هندسی که من دایره رو چون بیشتر از همه دوست دارم انتخابش کردم. بعد رفتم روانشناسی اشکال رو خوندم و دیدم توصیف دایره از بین همه‌ی اشکال کمترین شباهت رو نسبت به بقیه‌ی اشکال به من داره. شاید به ترتیب مثلث، مستطیل و مربع باشم من. البته اونجا اشکال دیگه‌ای هم بود، مثل خط مارپیچ و فک کنم ذوزنقه و اینا که نمی‌دونم اینا چی‌ان. ولی همچنان شکل هندسی موردعلاقه‌م دایره است و علتش اینه که من یک شکلِ هندسیِ زاویه‌دارِ خاث هستم :) بعد که یک ساعت طول کشید و با دقت تمام فرم رو پر کردم، فرستادنم بالا اتاق نمی‌دونم کی. چون مدیر مجموعه رو می‌دونستم خانومه، اما اونجا یه آقا مسئول بود و دو تا خانم با لباس اداری هم کنارش بودن و یه آقا که فک کنم کاره‌ای نبود. اتاقش داخل کارگاه بود و چقد پرسنل داشتن، اکثرا هم خانم. یه‌کم بیرون اتاق منتظر موندم که نفر قبلی بیاد بیرون. دست یکی از قنادها یه عکس تو یه گوشی بود و از قناد دیگه‌ای می‌پرسید رنگ این کیک سفارشی آبیه یا خاکستری؟ اختلاف نظر داشتن. اولی خامه‌ی آبی درست کرده بود و دومی می‌گفت خاکستریه. به نتیجه نرسیدن و زنگ زدن به یه کسی و رنگش رو پرسیدن و اون اول گفت خاکستری و بعد گفت آبی. کل این قضیه شاید دو دقیقه شد و در حین همون زنگ زدن قناد اولی خامه‌ی خاکستریشم درست کرد و منتظر بود رنگ مشخص بشه تا یکیشو بزنه. صدام زدن رفتم تو و آقاهه گفت چرا با مدرک مامایی از این دانشگاه می‌خوای بیای اینجا کار کنی؟ گفتم علاقه. مقداری دیگه سوال و جواب کرد و گفت تنها مشکل اینه که ایرانی نیستی و این اتفاقا خیلی مهمه. چون ما اینجا کاملا قانونی و رسمی کار می‌کنیم و بازدیدهامون هم زیاده و مشکل پیش میاد برامون، شما اجازه‌ی کار ندارین. گفتم بله درسته و اومدم بیرون. از اینکه مودب بود و دلسوزی هم نکرد خوشم اومد. از اینکه متوجه شدم واقعا می‌خواست استخدامم کنه و می‌تونم تو یکی از بهترین قنادی‌های شهر استخدام بشم خوشحال شدم. اما به محض بیرون اومدن یه بغضی به گلوم چنگ زد که یه‌کم راه رفتم و پسش زدم. ظهر قرار بود جیم‌جیم و میم‌الف رو ببینم. سر نهار، نمی‌دونم چی شد یهو زدم زیر گریه و نمی‌تونستمم جلوی خودمو بگیرم. از اینکه نشده بود خیلی ناراحت نشده بودم، از اینکه چرا نشده بود چرا. تجربه‌ی خوب و بدِ آمیخته‌ای بود و دوست داشتم مکتوبش کنم.

این کارگاهِ الان هم خیلی همچنان پافشاری می‌کنه بمونم. اون روز مامان صابکارم که میاد کمکم، می‌گفت دیروز دور هم بودیم من گفتم آره خانم فلانی داره میره، خیلی خانم فوق‌العاده؟ یا بی‌نظیریه؟ 🤭 یه چیزی تو همین مایه‌ها گفت. گفت همه گفتن باید حتما بیایم یه بار خانم فلانی رو ببینیم. انصافا خیلی آدم‌های خوبی هستن، ولی کار اون چیزی نیست که من می‌خوام. امیدوارم کارشون حسابی پیشرفت کنه و موفق بشن.

من اعتراض شدیدی دارم به اینکه تبخال می‌زنم 😖 یکی دو سال اخیر هم که زیاد می‌زنم. البته این مدتی که میگم شرایط استرس‌زا خیلی برام پیش اومده.

وقتی داشتم از کلینیک میومدم بیرون دو تا فیش دادن امضا کنم. یکیش برای حقوقم، یکی هم سنوات که معادل یک حقوقه. اولی رو فرداش ریختن، دومی رو حسابدار گفت پونزدهم با حقوق بچه‌ها می‌ریزیم. سفته‌هامم گفت چند ماه بعد باید بیای بگیری. اون پونزده روز شده پنجاه روز و هنوز نریخته. هفته‌ی پیش پیام دادم به حسابدار که کی بیام برای سفته و اون رسید دومیه چی شد؟ بعد از چند روز فقط جواب داد شهریور بیاین برای سفته. باز دیروز پیام دادم باشه شهریور میام و دوباره سنوات رو یادآوری کردم. جواب گنگی داد که فکر می‌کنم در مورد سفته بود باز هم. خیلی حس بدی گرفتم. اگه نریزه، میذارم چند ماه دیگه میرم و میگم سفته‌هام و اون رسیدی که برای سنوات امضا کرده‌م رو بدین.

این هنرنمایی محمدحسین روی دیوار خونه‌ی ماست. البته چون با مدادرنگی بود، با پاک‌کن پاکش کردم.

 

 

این هم موشی که شنبه تو کارگاه گیر افتاده بود. دلم براش سوخت.

 

 

  • نظرات [ ۳ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan