میشه مادر هم صدات بزنم. میشه افتخار کنم سلسلهم به شما میرسه و میکنم. ولی فقط یک چیز میخوام ازتون، دستم از دست شما جدا نشه...
+ امروز سی ساله شدم.
- تاریخ : يكشنبه ۲۶ آذر ۰۲
- ساعت : ۰۶ : ۵۱
- نظرات [ ۵ ]
میشه مادر هم صدات بزنم. میشه افتخار کنم سلسلهم به شما میرسه و میکنم. ولی فقط یک چیز میخوام ازتون، دستم از دست شما جدا نشه...
+ امروز سی ساله شدم.
یک یا شایدم دو نفر دارن تو دلم کردی میرقصن. درسته مثل بنز تو کارگاه کار میکنم، استراحتم از همه کمتره، کارایی که وظیفهم نیست هم انجام میدم، ولی خداوکیلی اوستامم حسابی دمش گرمه. کلا طوری بهم کار یاد میده، انگار داره اوستا تربیت میکنه، نه اینکه من بردستشم. یادتونه گفتم یکی یازده ساله اینجا کار میکنه؟ همون آقای نوکمدادی پنجاهوچهار ساله است. میگفت سه سال اول بجز ظرف شستن و دیس تمیز کردن هیچ کار دیگهای نکرده. اجازه نمیدادهن دست به جنس (منظور محصوله) بزنه. فک کنین، سهههههه ساااااااال!!! یعنی داشت به من میگفت رتبهی تو الان، دیسشستنه و توقع نداشته باش کار بدن دستت. ولی چی بگم خدای من، این ذوقو نمیتونم مخفی کنم که الان، بعد پنجاه روز از شروع کارم که احتمالا ده دوازده روزشو تعطیل بودهم، اوستام، به اسم مستعار کلهسفید دیوونهخونه! کاریو داد دستم که فقط خود اوستاهاشون انجام میدن و نه حتی بردستای چند سالهشون و گفت عالی انجام دادی. نمیگم بردستاشون یاد ندارن، حتما دارن، ولی این کار تو این قنادی، مختص اوستاهاست. من هم احتمالا قرار نیست دائم انجامش بدم، ولی اینکه به این زودی به این قسمتش رسیدم به نظر خودم فوقالعاده است. و حالا به رسم این حرفه، به خاطر این اتفاق، باید فردا شیرینی بدم بهشون :)
فعلا همچنان تو خشککاریام. دارم بهش علاقمند میشم. البته مشخصا من تو هیچ کار تکراریای دووم نمیارم. ولی خب قدم قدم باید پیش رفت. با این مدلی که من تو کارگاه بودهم، تا حالا یه اوستا گفته من خلیفه میشم در آینده، یه اوستای دیگه هم خلیفه خطابم کرده. خلیفه اوستاییه که به تمام قسمتهای قنادی، اعم از تر و خشک و فر مسلطه. الان رسم خلیفگی ورافتاده و دیگه معمولا کسی خلیفه نمیشه. تو کارگاه ما هم کسی خلیفه نیست. خود صاحب اصلی قنادی هست که خب کار نمیکنه، فقط سر میزنه و غر میزنه :)) الان هر کسی سعی میکنه تو یک رشته خدا بشه. منم نه اینکه نخوام خدا بشم! ولی اولویت برام دووم آوردنه که با تکراری شدن و هر روز یه کار انجام دادن فکر نکنم محقق بشه. دیگه تا ببینیم چه شود.
چند روز پیش، جناب کلهسفید، یه دفترچه بهم داد که دستورای شیرینیهاش توش بود! واقعا باورم نمیشد اینو داره بهم میده ببرم بنویسم برای خودم. فکر میکردم دستورپختها سرّیه و همه تلاش میکنن برای خودشون نگه دارن. خدا جناب کلهسفیدو حفظ کنه ایشالا :) خدا رو سر دیوونهخونه نگهش داره. خدا رو سر بچههاش نگهش داره. و ایشالا حداقل تا وقتی من کامل مسلط نشدهم، بازنشسته هم نشه :)
* دیوونهخونه، اسمیه که خود بچههای کارگاه بهش میگن.
* کلهسفیدِ ...، بجای ... اسم قنادی رو باید بذاریم، اسمیه که خودشون رو اوستای من که سرپرست کارگاه هم هست گذاشتهن. نمیدونم برای اینجا همین اسم براش خوبه یا اسم دیگهای انتخاب کنم. دوست ندارم بیاحترامی به نظر بیاد.
نمیدونم عموم مردم چطور راجع به این موضوع فکر میکنن، اینکه یک زن و یک مرد که تو یه رتبه از یه کاری هستن، هر کدوم چه مسیری رو طی کردهن تا به اونجا برسن. البته خب شغل به شغل متفاوته، ولی تو خیلی از مشاغل، واقعا مسیر خانمها پیچیدهتر، طولانیتر و سختتره. مثلا تو کار من، از بیرون که نگاه کنی، تعدادی دیس وجود داره که باید تمیز بشه و تعدادی آدم که این کارو انجام بدن. یکی از اون آدمها من باشم، یکی دیگه، هر کدوم از بقیه پرسنل کارگاه، با بدن درشتتر، عضلات قویتر و زور بیشتر. آدمها میبینن من هم میتونم همون کارو انجام بدم، تو همون زمان و به همون خوبی و اینطور فکر میکنن که پس کار برای من هم به همون سختی یا آسونیه که برای بقیه هست، ولی نیست. من انرژی بیشتری صرف میکنم، خستهتر میشم و درد (کتف و گردن و دست و پا و کمر) بیشتری رو تحمل میکنم. یکی دو بار اون اوایل از شدت درد میخواستم گریه کنم تو کارگاه 😆 و حالا هنوز که اول راه هم حتی نیست، ولی اگه یه زمانی قناد بشم، به خدا که قیمت شیرینیها و کیکهام باید دو برابر قنادای مرد باشه 🤣🤣 چون سر کوچهمون یه مغازهی خدمات اینترنتی، برگه چسبونده که من سالها تلاش کردم تا بتونم تو چند دقیقه کار شما رو انجام بدم، شما هزینهی این چند دقیقه رو پرداخت نمیکنین، هزینهی سالها تلاش من رو پرداخت میکنین! لذا منم بعدا قراره پول این خستگیا رو از شماها دربیارم :)))
این جمعه سر کار بودم. چون آقای نوکمدادی (اسم مستعار، اسمی که گاهی به شوخی صداش میزنن) رفته روستاشون و نبود. واقعا برام غیرقابلتحمل بود، ولی مجبور بودم دیگه. دیروز ولی سهونیم تعطیل شدم و نزدیک بود بال دربیارم تا خونه پرواز کنم. کلی کار داشتم چون تو خونه. تا ساعتای ده شب دیگه کارای خونه و خودم بالاخره تموم شد و یه نفسی از سر آسودگی کشیدم. احساس ژولیدگی و شلختگی و درهمبرهمی زیادی داشتم. ولی خداروشکر خونه هم قشنگ مرتب شد، لباسامم شستم، روپوشامم شستم اتو زدم، راحت شدم.
یه بار به جیمجیم هم گفتم، تمام وقتی که تو کارگاهم، یک لحظه هم یادم نمیره چرا اینجام. چیزی که به خاطرش اومدم اینجا رو فراموشم نمیشه. همه میتونن وقتکُشی کنن، استراحت کنن، حتی خوش بگذرونن، ولی من وقت این کارا رو ندارم. باید دائم حواسم باشه که دلم نخواد مثل اونا بشم، چون اونا یا خیلی شرایطشون خوبه و جایی هستن که دوست دارن باشن، یا کلا تصمیمی ندارن که جای خاصی باشن.
دیگه اینکه پنجشنبه، جمعه، شنبه با ماشین رفتم. بعد از شاید یک هفته، انگار وحشی شده بودم 😁 مخصوصا وقتی تنهام خیلی بد میرم متاسفانه. ریسکهایی میکنم که برای رانندهای که دستفرمون خوبی داره، شاید خطرناک نباشه، ولی من خیلی هنوز تازهکارم. البته اغلب کارایی نمیکنم که بوقبرانگیز باشه! یعنی اعتراض در پی داشته باشه. شایدم چون مردم عادت کردن به حضور تعداد قابل توجهی وحشی در خیابان، دیگه زحمت بوق زدن هم به خودشون نمیدن :))) ولی شما رو به خدا بیاین گواهینامهی منو پس بدین، من واقعا عاشق رانندگیام. امروز دلم تنگ شده بود براش :|
حال این روزهای ما را اگر جویا باشید، با تعدادی قناد بعضا نفهم و بعضا بفهم سروکله میزنم و هنوز هم نمیدونم ته این مسیر چیه.
حال امروزمو اگه جویا باشین، خسته، کوفته، کمی تا قسمتی گرفته بابت همون سروکلهها و یهکم گیج بابت اینکه از امروز باز دارم با اتوبوس و مترو میرم. ۹ آذر زمان گواهینامهم تموم شد و تمدید هم که نمیکنن دیگه. واقعا نمیدونم با ۱۰ ساعت کاری و این نوع کار و این مسیر و فاصله و عوض کردن سه تا خط، آیا دووم میارم اینجا یا نه. بعضی وقتا به همین همکارای تو کارگاه (که همهشون آقا هستن) حسودیم میشه که میرن خونه هیچ کاری ندارن احتمالا و من همچنان مقداری از کارهای خونه منتظرمه که برسم.
از حالوهوای ماه تولدم اگه پرسیده باشین :) خدمتتون بگم که جیمجیم عوضی بیشششششور برام دستگاه اسپرسوساز آبی خریده :)) و باز چون نمیخواسته به میمالف که قرار بوده باهاش شریکی برای من کادو بخرن بگه که چی خریده، با اونم شریک شده و دو نفری برام یه تراولماگ، یه ستِ وست و روسری، یه گارد، یه گلس، کیک و گل خریدهن! البته من حدودی سعی کردم حساب کنم سهمش چقد شده که بهش بدم و بعد قهر و آشتی و تلاشهای فراوان موفق شدم :)) قهروآشتیهای ما هم الکیه ها، یک ثانیه هم طول نمیکشه :))) خلاصه من الان صبحا لاته درست میکنم میبرم با خودم :) قطعا وقت آرت زدن که ندارم، بلد هم که اصلا نیستم، ولی خود لاته عالیه و اصلا فکرشو نمیکردم یه روز انقد در دسترسم باشه.
+ خدایا بشه وقتی هنوز شوقشو دارم به چیزی که میخوام برسم؟
بعد مدتها تو خونه چایی خوردم، طعم فوقالعادهش غافلگیرم کرد 😃 روزهاست که چای کارگاه که انگار چیزی قاطی آبشه و کدره رو سردشده و ازدهنافتاده میخورم. گفتم بهبه چه چاااایی! آقای گفتن شما باید همون چاییها رو بخورین تا قدر چایی خونه رو بدونین و بدو بدو نرین آب معدنی بخرین بجای آب شیر بخورین! :)))
اینها رو امروز درست کردم =))
مشخصه خودمم ذوق کردهم؟ فک نمیکردم همچین چیزایی بلد باشم :) در معدود اوقاتی که بهم اجازه میدن برم سمت کیکسازا، سعی میکنم تک تک کارا و حرکاتشونو قورت بدم. با خودم فک میکنم ممکنه منم یه روز انقد ماهر و سریع باشم و انقد راحت کارای خفن کنم؟ زمان نشان خواهد داد.
قدیمیها میدونن من در مسیر گواهینامه چقدددد ناله و شکوه و شکایت کردهم اینجا. از زمانی که هیچ خبرش نبود که به ما گواهینامهی رانندگی بدن تا زمانی که شروع شد و زمانی که اولین شخص خانواده و در کل جزء گروههای اولِ بعد از آزادسازی! بودم که گواهینامه گرفتم. و حالا تو سومین سال که رفتم برای تمدید (گواهینامهی ما یک ساله است و هر سال باید تمدیدش کنیم)، دوباره شرط تاهل برگشته :) و منی که با ناباوری ایستاده بودم جلوی تابلوی اعلانات اون دفتر و نمیدونستم حسم چیه، غم، خشم، استیصال، درماندگی، ناامیدی یا چی. غمِ اینکه چی هستم، کی هستم، وسیلهی بازیام؟ خشم از اینکه دستم به هیچجا بند نیست. درماندگی از اینکه نمیدونم حالا چیکار کنم با این قانون جدید و تاثیرش رو زندگیم. ناامیدی از چی؟ راحت بخوام بگم از ایران. از اینکه جایی تو ایران داشته باشم ناامید شدم. چند سال اخیر میدیدم یک سری چیزها رو برامون راحتتر کردهن. بعد سی سال زندگی تازه انگار داشتن میدیدن من هم وجود دارم. ولی تقریبا یکی دو سال پیش دوباره شروع شد. بسته شدن حسابهای بانکی، مسدود شدن سیمکارتها، و رفتارهای سالهای پیشتر. اینا برام تازگی نداشت. البته که توقع نداشتم ایران که باهام مهربونتر شده بود، منو واقعا دیگه بچهی خودش بدونه. من از بطن خودش خارج شده بودم، تمام عمرم هم تو دامنش زندگی کردم، ولی همیشه حس طردشدگی داشتم. مثل یه مادر بداخلاق بهم غذا میداد و حینش یادآوری میکرد تو بچهی من نیستی، من دارم لطف میکنم زنده نگهت میدارم، مجبورم، ولت کنم تو خیابون میمیری. درسته ازت بدم میاد، ولی هنوز اونقدر سنگدل نشدهم که بذارم بمیری. ولی حالا که همزمان، هم ملت، هم دولت شدهن دو لبهی قیچی، دارن منو میبُرن از ایران. البته که هیچوقت از ایران نمیبُرم، یک چیزی اینجا هست که شما هزاری هم به من بدی کنین، من اینجا رو مال خودم و خودم رو مال اینجا میدونم، و این هیچ، مطلقا هیچ ربطی به شما و احدالناس دیگهای و حس مالکیتی که به این خاک دارین نداره. ولی از شما میبُرم. خوب و بد همهجا درهمه، همه رو به یک چوب نمیشه روند و قاضی فقط خداست و این حرفا. ولی من دیگه کسیو کنار خودم نمیبینم. کنار من خدا ایستاده و شاهده که شما با شغل، تحصیل، سفر، تفریح، رفاقت و زندگی من چه کردین. بازی کردین، با همهی اینا مثل یه بازی رفتار کردین. شب خوابیدین و صبح تصمیم جدیدی برای آدمکای بازیتون گرفتین.
امیدوارم خدا اشکهای من و امثال منو، تبدیل به سنگی تو مسیر پیشرفت ایران اسلامی نکنه.
خشککار، کیکپز، ترکار و کیکساز، چهار تا بخش مجزاست اینجا. من به ترتیب به کیکسازی، ترکاری، کیکپزی و خشککاری علاقه دارم. حالا درسته گذاشتهنم بخش خشککار، ولی دلیل نمیشه وقتی یاد میگیرم با دو دست، در یک ثانیه، چهار تا شیرینی برنجی رو جفت کنم ذوقزده نشم. سرعتم هنوز کمه فک کنم، سه هزار و خردهای شیرینی رو تو دو ساعت چیدم، ولی خودم به آتیهی خودم امیدوارم 😎 روز دوم یکی از اوستاها فک کرد دارم یه کاری رو اشتباه انجام میدم، گفت عه، خانم فلانی از شما بعیده، از شما بعیده، که البته بعد دید نهههه، دارم درست انجام میدم :)) و امروز هم یکی دیگه از اوستاها گفت اینجوری بچین، اولش به نظرم سخت اومد، گفتم اگه بتونم، گفت چرا نتونی، وقتی استعدادشو داری حتما میتونی. حالا من نمیدونم شیرینی چیدن چه استعداد خاصی نیاز داره، ولی تلویحا گفتم نظر اوستاها بدجوری روم مثبته :))
نمیدونم کی راهم به کیکسازی باز میشه، ولی بدتر از اون اینه که وقتی میبینم یکی یازده سال فقط تو همین قنادی بوده و هنووووز بردسته، یا یه اوستایی از عقد دقیانوس اینجا بوده و قنادی خودشو نداره، نمیدونم باید چطور امیدمو حفظ کنم که یه روز نه چندان دوری، هدفم محقق بشه.
این همون خبری بود که قرار بود هفتهی بعدِ هفتهی پیش بدم :)
خوش به حال بچهها، چقدر به تواناییاشون ایمان دارن! مثلا حانیهی یکونیم ساله امشب داشت سعی میکرد یه پلاستیک انار رو با یک دست و یه گونی برنج رو با دست دیگه بکشه! حتما فک کرده میتونه دیگه. حالا کار ندارم این ایمان از رو جهلشونه. مثلا اینجا جهل به اینکه اصلا اونا چیان و چه نیرویی احتیاج دارن و جهل به اینکه نیروی خودش چقدره. فقط اینکه اون امیده رو دارن، میگم خوش به حالشون. نمیدونم تو این نقطه چرا اون امیده رو به اون صورت ندارم. نه که صفر شده باشه، ولی کمرنگ و محو و نامحسوسه.
یک مسئلهای پیش اومده که هنوز درگیر سبک سنگین کردن وزنههای دو وَر ترازوشم که ببینم چیکار باید کرد. به وضعیت ناپایدار تصمیمگیری، ناامیدی رو هم اضافه کنید، میشه دلیل اینکه امشب وسط نماز رکعت رو که هیچ، خود نماز رو گم کرده بودم! هر چقدر فکر میکردم، یادم نمیومد نماز مغربم یا عشاء! مسئلهای که میگم، خیلی مسئلهی ساده و دمدستیایه، گرفتن تصمیمش هم سخت نیست، ولی من از اون آدمام که تصمیمای مهم رو سی ثانیهای میگیرن و رو چیزایی که خیلی پیچیده به نظر نمیان، اینجوری گیر میکنن.
یک خبر جدید! شاید یک هفته دیگه در موردش بگم.
یه حسی بهم میگه این حالت طبیعی نیست و کدوم بیماری انقد طولانی میشه؟ همون حس میگه شاید سایکوسوماتیکه. شنیدین طرف از فراق فلان، در بستر بیماری افتاده؟ مثلا یه همچو حالتی. همیشه فکر میکردم تو این قصهها، طرف دانسته بیمار میشه، اما انگار طرف فقط به غمش فکر میکنه و متوجه نیست که این، علت رفتنش به قهقرای جسمی هم میشه. یه غم طولانی و خورنده.
از وقتی فهمیدهم زندایی زنداداشم، برای عروسی داداشم، لباس چهارده میلیون تومنی خریده، دیگه انگیزهای ندارم برم لباس بخرم :))) هرگونه تلاشی مبنی بر اینکه بخوام نشون بدم اصل کاریشون منم (اشاره به یه سری اشعار در این مجالس) قطعا به شکست منجر خواهد شد 😆 تازه تو مجلس شیرینیخوری هم من لباسی که از قبل داشتم و کل فامیل دیده بودن رو پوشیده بودم، زندایی خانم مذکور، پنج تومن ناقابل پول لباس داده بودن 😊 ای بابا، دیگه چهجوری باید بگه "هل من مبارز؟"؟ بنده در این لحظه این رقابت! ناعادلانه رو ترک گفته و مسابقه رو به n تا حریف محترم واگذار میکنم 🤣😂 باشد که همگی جمیعا برنده باشند.