مونولوگ

‌‌

 

عصر عاشورایی پا شدم اینا رو درست کردم به عنوان شام.

 

 

از صبح تقریبا تنها بودم تو خونه. موقعی که اینا رو درست می‌کردم حجت هم اومد. یه دونه ساده‌تر هم برای حجت درست کردم و گفتم بفرما نذری. دوست داشتم یه شب کیک برشی، زیاد درست کنم ببرم حسینه، نشد. از خدا می‌خوام توفیق یه کار بهترو بهم بده.

امشب جایی روضه دعوتیم. گفته‌م من نمیرم. احتمالا برم مسجد باز.

 

  • نظرات [ ۱ ]

هر کس عدل را دوست دارد، هر کس آزادگی به معنی واقعی کلمه را دوست دارد، حسین را دوست دارد

 

همه می‌دونن روش‌های عزاداری پرجوش‌وخروش مورد پسند من نیست. مداحی‌های آروم رو دوست دارم. ولی سینه زدن رو خیلی دوست دارم، حتی محکم و بلند سینه زدن مردها رو. بعضی جاها هم هست که تو روضه و مداحی، دلم می‌سوزه و وقتی سینه می‌زنم انگار اون سوزش قلبم آروم میشه. این وقتا یاد اونایی میفتم که تو عزای نزدیکانشون به سر و صورت و سینه‌شون می‌زنن و می‌فهمم اون درد روحی یه‌جوری می‌خواد بروز جسمی پیدا کنه و اینطوری می‌کنن.

دو تا روضه‌ای که باعث میشه ناخودآگاه سینه بزنم، بجز خود اباعبدالله، روضه‌ی علیِ اکبر و حضرت اباالفضله. هر جوری به کل قضیه‌ی کربلا نگاه می‌کنم نمی‌تونم دشمنی باهاش رو درک کنم. هر کسی با هر کیش و آیین و مسلکی باشی، اگه فقط انسان باشی، نمی‌تونی طرف مقابل حسین قرار بگیری. دقیقا همون جمله‌ی خود حضرت که میگه اگه دین ندارید، آزاده باشید. اتمام حجت کاملیه. به دین من نیستی؟ آزاداندیش باش. ظلم‌ستیزی در هر حالتی قابل ستایشه. اینکه کسی بخواد به نفع جناح سیاسیش، برای ماله‌کشی روی کارهاش یا هر چیز دیگه‌ای از حسین بن علی استفاده‌ی ابزاری کنه، واقعا چه ربطی به خود ایشون داره؟ تو هر بخشی از این ماجرا نگاه کنی حتی تا لحظات آخر، حسین دنبال این بوده که آگاه کنه، بفهمونه زیر پوست جامعه چی می‌گذره. برای این هدفش از تک تک داشته‌هاش می‌گذره. روضه‌ی علی اکبر و اباالفضل برای این برام سنگینه که یه جا دیگه نمی‌تونه مثل همه‌ی شهدا بچه‌شو برگردونه به خیمه و صدا می‌زنه بیان علی اکبرو ببرن، یه جای دیگه هم نه تنها نمی‌تونه اباالفضل رو برگردونه، که میگه الان دیگه کمرم شکست... این جاها برام تبدیل به انسان میشه و درک می‌کنم امامم هم مثل من غم و درد رو حس می‌کرده، غم‌ها و دردهای بسیار بزرگ؛ و باز جلوی ظلم ایستاده. اینکه بگیم از همه چیزش گذشته و بلاهای بزرگی رو به جون خریده، یه حرف معمولی و عادیه برای ماها، چون به چشم ابرانسان و به چشم وظیفه بهش نگاه می‌کنیم و فکر می‌کنیم خب کرده، که چه؟ ولی یادمون بیاریم ما هم انسانیم، مثل حسین :) وه؛ چه خوشایند! و چه ترسناک! ما برای پایین کشیدن ظلم، حالا هر چیزی که فک می‌کنیم ظلمه، از چیزهای معمولی‌تر هم نمی‌گذریم. شغلم به خطر میفته. تازه بچه‌دار شده‌م. اگه من فلان کارو بکنم مادرم/همسرم/بچه‌م چقدر اذیت میشن. اکثر کسایی هم که کاری می‌کنن، معمولا برنامه‌ریزی‌نشده است و ممکنه نتیجه‌ش حتی کشته شدن هم باشه که کم نیست، ولی چون بلاینده تاثیرش کمه. ولی اونایی که تمیز کار می‌کنن: شجاعن، پاک‌باخته‌ان، باهوش و بابرنامه‌ان، دلسوزن، آزاد و بی‌عقده‌ان و... واقعا قابل ستایشن. این تابلو، کربلا رو، اگه بگیریم جلوی رومون و بخوایم کپی‌برداری کنیم ازش، هر کدوم یه چیزهایی برای یاد گرفتن توش پیدا می‌کنیم. اولش ولی باید نگاهمون رو آزاده کنیم.

 

+ یا مقلب القلوب، ثَبِّت قلبی علی دینک.

 

  • نظرات [ ۳ ]

حســـــــــــــــین

 

هر کسی یه قسمتی براش خاصه. برای من اونجایی که مداح تپق می‌زنه یا آهنگ نوحه‌ش از دستش در میره و چند ثانیه‌ای سکوت می‌کنه، بعد فقط صدای سینه‌زنی میاد، ناگهان یکی از بند دلش نعره می‌زنه "علــــــــــــی" جمعیت جواب میده "مولا"، باز نفر اول میگه "مولا" جمعیت جواب میده "علـــی"...

 

  • نظرات [ ۲ ]

روزمره

 

امروز یک‌ونیم ساعت بیشتر موندم کارگاه که مثلا شکلات تخته‌ای رو بن‌ماری و بعد سکه‌ای کنم، ولی چون هوا خیلی گرم بود و کولر و پنکه جواب نمی‌داد سکه‌ها نبستن و شل موندن. آخرش با کاردک جمعشون کردم ریختم تو پلاستیک. از صبح هم علاوه بر کار هر روز، فر و سینی‌هاشم شسته بودیم که بابامونو درآورد با این فشار کم آب. صبحانه هم ساعت شیش‌ونیم سه چهار لقمه خورده بودم. هم خسته بودم، هم گشنه‌م بود، هم گرم بود، هم شکلاتام خراب شده بود، با جیم‌جیم هم که حرف زدم اونم گرفته بود. برگشتنی مرگم بود رانندگی کنم. پام اصلا جون نداشت کلاچ بگیره. دستم رو فرمون نمی‌موند. وسطای راه، یه ۲۰۶ شاید حدود دویست متر جلوتر از من زد رو ترمز. منم با سرعت ۱۱۰_۱۰۰ تا داشتم می‌رفتم. ترمز گرفتم ولی امیدی نداشتم قبل از اینکه بهش برسم وایستم. بازم در عین ناامیدی ترمز دستی رم کشیدم و حدود ۱۰ سانت پشت ۲۰۶ وایستادم. اوشون هم خوش و خرم راه افتاد و انگار نه انگار تو لاین سرعت یهو اینجوری ترمز کرده. البته اونم کسی جلوش ترمز کرده بود. ولی خب خیلی خدا رو شکر. اگه دستی رو نکشیده بودم که قطعا بهش می‌خوردم. ولی حالم که بد بود، بدتر هم شد. نزدیکای خونه سردرد هم شروع شد. تو خونه از بس حالم بد بود، می‌خواستم بزنم زیر گریه. واسه یه موضوعی هم دیروز از مامان ناراحت بودم، فکرم همه‌ش مشغول اون بود. وقتایی که جسمی و روحی تو فشار قرار می‌گیرم، زودتر گریه‌م می‌گیره. ولی خب سریع جلوشو گرفتم، چون نمی‌خواستم باز توضیح بدم چرا دارم گریه می‌کنم. می‌خواستم مسکن بخورم، ولی گفتم اول نهار بخورم‌، شاید سردردم از معده باشه. یک عالمه کوکوسبزی با گوجه و خیار خوردم. بعد هم یه کمی خوابیدم. پا شدم سردردم خوب شده بود.

 

باید حتما مدل رانندگیمو عوض کنم، احتمال تصادفم زیاده. از هر چند بار که آدم از خطر در میره، یه بارش یقه‌شو می‌گیره بالاخره.

 

  • نظرات [ ۰ ]

سرعت، کارگاه و چیزهای دیگر

 

تقریبا هر روز، طی روز، میگم برم اینو بنویسم تو وبلاگ، اونو بنویسم، فلان چیزو تعریف کنم، بهمان ماجرا رو بگم، ولی اونجا خب قطعا وقتش نیست و می‌ذارم برای موقع بیکاری، بیکار که میشم ولی، دیگه یادم نمیاد چی می‌خواستم بنویسم. الان دارم به کله‌ی پوکم فشار میارم که یادم بیاد چی می‌خواستم بنویسم.

خب چون هیچی یادم نمیاد یه چیزی می‌نویسم دیگه. امروز تو کارگاه داشتم فکر می‌کردم من نسبت به صابکارم سرعت کارم بالاست. خیلی زودتر پختم تموم میشه و همزمان خرده‌کاری‌ها و آماده کردن مواد برای روزهای بعدم پیش می‌برم. خیلی زود رو کار سوار شدم و جوانب مختلف کار تو کارگاه اومد تو دستم، برنامه‌ریزی نظافت و آماده‌سازی مواد و تغییر دکوراسیون و بهینه کردن چیدمان کارگاه و یادآوری خرید به موقع مواد اولیه که این واقعا مهمه و جزئی‌ترین مواد اولیه اگه تموم شده باشه و یادمون رفته باشه بخریم کل کار اون روز رو هواست. و چیزی که سرعت منو تو کار زیاد می‌کنه تشخیص ترتیب پخت محصولاته. من حتی یه برنامه‌ی ثابت برای پخت ندارم، با اینکه تنوع محصولات هر روز ثابته و فقط تعدادش تغییر می‌کنه گاهی. اما من بر اساس شرایط کلی هر روز، اول صبح برنامه می‌ریزم که چی اول انجام بشه و چیا بعدش. ولی این کار یه‌کم روی خودم فشار میاره. اینطوری میشه که انقدر مویرگی کارا رو می‌چینم که یک دقیقه هم پرت نمیشه و بنابراین یک دقیقه هم نمی‌شینم و پشت سر هم کارا رو انجام میدم. بعد می‌بینی آخر وقت یک ساعت مثلا زودتر از تایم کاریم کارم تموم میشه. حالا امروز جناب صابکار میگه نظرتون چیه این ساعتایی که زودتر میرین رو جمع کنین یه روز به جاش اضافه بیاین؟ یا اگه یه روز محصولات بیشتر بود بیشتر وایستین؟ اینجور وقتا با خودم میگم چته دختر؟ نمی‌تونی مثل بچه‌ی آدم کاراتو بدون فشار انجام بدی؟ کار دو نفرو داری یک نفره انجام میدی و زودتر هم تموم می‌کنی و بعد ازت طلبکار هم هستن؟ چرا خب واقعا سرعت برات مهمه؟ امروز جیم‌جیم می‌گفت اصلا چرا باید تو با سرعت بالا رانندگی کنی؟ چرا باید همیشه تو لاین سرعت باشی؟ مسیر برگشت داشتم فکر می‌کردم چرا واقعا؟ چرا سرعت می‌خوام؟ چرا سرعت برام ارزشه؟ چرا سریع بودن حس خوبی بهم میده؟ چرا از کند بودن صابکارم گاهی به سر حد جنون می‌رسم؟ نمی‌دونم. جواب اینا رو نمی‌دونم. امروز به صابکارم گفتم که آدم بی‌دقتیه و یه چیزی بهش میگم نصفشو فراموش می‌کنه. ولی خب دیگه هر چقدرم رک باشم روم نمیشه یه‌جا بهش بگم کنده و دیر می‌گیره و سربه‌هواست و شل‌ووله و حرف زدنش مفهوم نیست و خیلی چیزای دیگه. بار اولی که یه حرف رک بهش زدم یادمه چشاش گردالو شد، امروز کمتر شد. کلا فک کنم داره عادت می‌کنه به اینجور بی‌ملاحظه حرف زدن من. اون ساعتارم قبول نکردم. گفتم اینکه من زودتر تموم می‌کنم سرعت بیشتر منه و اینکه استراحت نمی‌کنم و کم‌کاری شما و اینکه سفارشاتونو زیاد نمی‌کنین. والا خودش بخواد همین حجم کار منو انجام بده تا شب درگیره به خدا، ادعای آموزشم داشت اوایل :|

دیگه باس برم، یهویی تموم کردن پست هم شما ببشخین دیگه :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

۲۲ تیر ۴۰۲

 

به قول یه بنده خدایی، انگار من احساسات رو چندین برابر بقیه درک می‌کنم. نه احساسات بقیه رو، چون فکر کنم اونا رو نصف حالت معمول حس می‌کنم :)) ولی احساساتی که درون خودم به وجود میاد رو با رزولوشن بالا و فول اچ‌دی و به توان ۲ حس می‌کنم. انگار همه چیز اغراق‌شده است توی مغزم. اگه عذاب وجدانه به حد جنون‌آمیزی می‌رسه درونم، اگه حسرته تا مرز ناامیدی از کل دنیا می‌بردم، اگه دوست داشتنه به شدت بی‌تاب و قرارم می‌کنه، اگرم مثل وقتی که استعفا دادم انزجار و مثل امروز خشمه، انگار می‌خوام منفجر بشم. یه کاریو گفته بودم مامان انجام ندن و گفته بودم هم چرا و گفته بودم هم اگه انجام بدن چه نتیجه‌ای داره، ولی امروز دیدم انجام داده‌ن و واقعا آتیش گرفتم. می‌خواستن یه چیزی بگن که گفتم هیچی نگین و رفتم تو حیاط. نمی‌دونم چرا سکوت بین ماها جا نیفتاده. من خیلی وقتا مثل وقتی به شدت ناراحتم و وقتی عصبانی‌ام نمی‌تونم حرف بزنم. نمی‌خوام هم حرف بزنم. می‌خوام هیچ‌کس هیچی نگه. اینجا از بس نمی‌خواستم یک کلمه بشنوم یا یک کلمه بگم و چون ظرف و غذا و کیک تو توستر انتظارمو می‌کشید یک دقیقه هم نتونستم تو حیاط بمونم و برگشتم تو و هدفون گذاشتم و صداشو تا ته زیاد کردم. ظرفا رو شستم و کیکمو درآوردم و صدای رواعصاب هدفون رو بستم و با مامان آشتی کردم. بعضی وقتا هم کنار جیم‌جیم اینطوری میشم که سکوت می‌خوام. ولی جیم‌جیم نمیذاره ساکت بمونم و انقدرررر اصرار می‌کنه که علت ناراحتیت رو بگو، حرف بزن تا یه چیزی بگم. من البته نمی‌تونم حرفیو تو خودم نگه دارم و قطعا بعدا اگه بپرسه بهش میگم، ولی شاید راحت‌تر و کم‌فشارتر و شاید بدون گریه. انقدر که من پیش جیم‌جیم گریه کرده‌م، شاید تو تنهایی هم انقدر گریه نکرده باشم :)) [اغراق]

الان بعد از اون انقلاب صبح، براونی‌ای که درست کرده‌م رو گذاشته‌م جلوم و با چای میل می‌کنم. بار اوله تو خونه براونی درست می‌کنم. یه سری جزئیاتش باید برای پخت خونگی احتمالا اصلاح بشه. ولی خوبه، خوشمزه است. نسبت به بار اولی که خوردمش و ازش بدم اومد، بیشتر ازش خوشم میاد =) و البته بیشتر بوی پنیر توشو دوست دارم.

فردا ظهر و فردا شب دو تا عروسی دعوتیم و تصمیم دارم هر دوشو برم.

بعد از بیرون اومدن از کلینیک، همچنان زمانی که بشینم استراحت کنم و فیلم و کتاب و فلانو توش جا کنم نداشتم. دیشب بالاخره این زمان دست داد و نشستم تی‌تی رو از فیلیمو دیدم.

 

  • نظرات [ ۳ ]

حرف‌ها

 

دلم برای نوشتن تنگ شده. امروز چند شنبه است؟ 🤔 آها سه‌شنبه. شنبه شیرینی‌خوری مهندس بود. نمی‌دونم معادلش برای شما جشن عقد میشه یا چی؟ من که واقعا هر بار برای عروس دومادی خواهربرادرام میرم آرایشگاه، به نظر خودم هیولا میشم. خواهرام گفتن از دفعه‌های قبلی خیلی بهتر شدی، جیم‌جیم گفت عالی شدی؛ نمی‌دونم با چه چشمی نگاه کنم که خوشگلیا رو ببینم. عروس بسیار شاد و بشاش و سر کیف و شوخی بود، بجز زن‌داداش دیگه‌م، تا حالا عروسی به این شنگولی ندیده بودم! اون زن‌داداشمم شب عروسیش که همه گریه می‌کنن که دارن از خونه پدرشون جدا میشن، خیلی شنگول بود و خودش حتی می‌گفت معلوم نیست بقیه با خودشون چی میگن انقدر عروس شاده، نکنه چیزی زده؟ 🤣 خلاصه بیاین عروس خانواده‌ی ما بشین که درهای شنگولیت به روتون وا شه :))) یه دونه ته‌تغاری البته بیشتر نمونده که اونم یکیو زیرچشمی تحت نظر داره 😁

برای مهمونی پاگشای عروس، رفتم یه بلوزی چیزی بخرم، کلینیک هم رفتم. قیافه‌ی جیم‌جیم دیدنی بود :) خیلی غافلگیر شد. محکم بغلم کرد 😊 قهوه دم کردیم، دو نوبت! چون الان دیگه کلی قهوه‌ترک‌خور هست تو کلینیک :)) اول که جذوه رو بردم همه می‌گفتن عه این فرق داره با اسپرسو؟ اون موقع هر کی هم می‌خورد اسپرسو می‌خورد. بعد جیم‌جیم هم ترک خورد و کمتر اسپرسو می‌خورد. بعد یکی دیگه هم اضافه شد، بعد یکی دیگه و همین‌طور دونه دونه اضافه شدن. اون روز شش نفر بودیم که دو نوبت درست کردیم. یه‌کم نشستم پیش جیم‌جیم و بعد رفتم یه لباس گرفتم که نمی‌دونم اسمش چیه. تونیکه، پیرهن کوتاهه یا چی؟ بعد تو اتاق پرو برای اینکه انگشترم به یکی از لباسا که برای پرو برده بودم و حریرطور بود گیر نکنه، درش آوردم گذاشتم یه گوشه. و دیگه یادم دفت برش دارم. تو مترو چشمم افتاد به انگشتم و فهمیدم. همون موقع داشتم با جیم‌جیم هم چت می‌کردم و بهش گفتم. گفت بعد شیفتش میره و اگه بود می‌گیره. آدرس مغازه رو دادم و رفت گرفت برام :) حالا البته شاید این لباسه رو بذارم برای یکی از عروسی‌هایی که این هفته دعوتیم بپوشم، یه لباس از قبل که دارمو برای پاگشا بپوشم.

اون هفته برای تولد میم‌الف، من و جیم‌جیم رفتیم براش یه هندزفری بلوتوثی گرفتیم. یه کیک با شمع‌های پنج و دو هم گرفتیم و سرزده رفتیم خونه‌ش :) نهار خوردیم، کیک و چای خوردیم و بعد اونا رفتن کلینیک، منم برگشتم خونه. میم‌الف از دو تا دیگه از همکارا هم کادو گرفته بود با یک جعبه شکلات. بعد شکلات به ما تعارف کرد، ولی درش در حد ۴۵ درجه باز می‌شد فقط و نمی‌شد راحت برداری. من یه‌کم باهاش ور رفتم و ناگهان فهمیدم کلا برعکس باز کرده و گفتم عَــــــه! چقد ما خنگیم، البته من که نه، شما! این اینوری نیست که، برعکسه! و جیم‌جیم و میم‌الف از اینکه گفته بودم "البته من که نه، شما" غش کرده بودن از خنده! نمی‌دونم چرا همچی‌ام من. همون که در لحظه اومده به ذهنم رو گفته‌م! اینکه تو این مورد خنگول‌بازی کرده میم‌الف و خب من که حلش کردم قاعدتا خنگول نیستم دیگه و سریع خودمو استثنا کردم! 🤣 همچی آدم صادقی‌ام! 🤦‍♀️

از شنبه‌ی هفته‌ی قبل که عقد مهندس بود کارگاه نرفته‌م. هر روز یه چیزی پیش اومده. حالا نمی‌دونم فردا بالاخره میشه برم سر کار یا نه. خیلی دلم می‌خواد زودتر از اونجا بیام بیرون، ولی صابکار بنده خدا خیلی اصرار می‌کنه و دلم می‌سوزه. میگم یه‌کم دیگه‌م برم ببینم بعدش چی میشه.

دلم برای کنار جیم‌جیم بودن تنگ میشه. برای اینکه با هم چای بخوریم، کلی حرف بزنیم، قدم بزنیم، کتاب برام بخونه. فقط برای دعواهامون دلم تنگ نشده 😁 حالا که از کلینیک هم اومده‌م بیرون، خانواده توقع دارن همه‌ش خونه باشم و دائم مشغول بشوربساب و کارای خونه. اصلا دوست ندارن من برم بیرون. راهمون هم دوره نسبت به هم و بخوایم همو ببینیم کلی باید تو راه باشیم و این سخت‌ترش می‌کنه. تا حالا نشده بود برای کسی دلتنگ بشم، نمی‌دونم بقیه چیکار می‌کنن این مواقع. واقعا باید با این حس چه کرد؟ دلتنگی خر است، خیلی خر!

 

  • نظرات [ ۴ ]

گل گل گل گل، گل اومد...

 

این هم جریان گلی که قرار بود نپرسین :)

 

 

جناب مهدی المهندس به همراه همسر :)

 

  • نظرات [ ۱۷ ]

به روایت تصویر

 

گرفته و پکر و بی‌حوصله‌م. چند تا عکس بذارم فک کنم بهتره تا حرف بزنم.

 

کار جدیدم اینه:

 

 

امروز خیلی پرکار نبود. با صابکارم اختلاف شخصیتی دارم که باعث میشه تو روند کار من اختلال ایجاد بشه. چند بار مشکلاتی که تو کار پیش اومده رو بهش گفته‌م، ولی خیلی کند داره اصلاحشون می‌کنه. و داره تلاش می‌کنه نگهم داره. هنوز هم تصمیم نگرفته‌م. میگم شاید درست شد.

دستمم نمی‌دونم داشتم چیکار می‌کردم امروز که اینطوری شد. من چون ناخن بلند نمی‌کنم، تجربه‌ی شکستن ناخن ندارم. ولی حالا از جایی که اصلا به گوشت وصله شکسته! یا تقریبا شکسته. ناخن‌هام به شدت شکننده شده‌ن. این یکی الان به قول ما دَکَه‌خور شده. دکه = کوچکترین تماس بین دو چیز. یعنی انقدر حساس شده که کوچکترین تماسی که چیزی باهاش پیدا کنه، درد می‌گیره و انگار برمی‌گرده و دلم ریش میشه.

 

 

اگه سوال نپرسین یه عکس دیگه‌م نشونتون بدم!

 

 

اینم جمعه که رفته بودیم چالیدره، حانیه سادات:

 

 


 

از دعای عرفه:

 

الهی الی من تکلنی؟

الی قریب فیقطعنی؟

ام الی بعید فیتجهمنی؟

ام الی المستضعفین لی؟

و انت ربی و ملیک امری...

.

.

.

انت کهفی حین تعیینی المذاهب فی سعتها و تضیق بی الارض برحبها

.

.

.

اللهم اجعل غنای فی نفسی

و الیقین فی قلبی

و الاخلاص فی عملی

و النور فی بصری

و البصیرة فی دینی

و متعنی بجوارحی

و اجعل سمعی و بصری الوارثین منی

 

  • نظرات [ ۷ ]

به خداحافظی تلخ خودم سوگند

 

دیروز سی‌ویک خرداد بود و واپسین روز کاری من تو کلینیک. البته امروز هم رفته بودم، ولی خب کار نکردم و فقط نشستم کنار جیم‌جیم و سودوکو حل کردم و چای نوشیدم و کارای تسویه‌حسابم هم انجام شد. به بچه‌ها می‌گفتم من از هیچی هم خوشحال نباشم، از اینکه حقوقم یکم واریز شده خیلی خوشحالم :)) مخصوصا اینکه حقوق اردیبهشت هم بیستم اینا واریز شده بود و تا الان تقریبا نصف شده :)) مثلا من قراره پس‌انداز کنم 🙄

صبح یکی از بچه‌ها، درواقع کسی که تو کلینیک و احتمالا بیمارستان جایگزینمه، من و جیم‌جیم رو به صبحانه دعوت کرد، تو کلینیک. پنیرخامه‌ای و مربای سیب و گیلاس (خونگی) و حلواشکری و عدسی آورده بود. بعدم کلی ازم تشکر کرد که چیزمیز یادش دادم و گفت فقط شما پشتم بودین و این حرفا. منم می‌گفتم نه بابا، من نبودم یکی دیگه یادت می‌داد و همزمان تو دلم هم یه‌طوری بود. اوایل یعنی از حدود ۹ ماه قبل که اومد تا همین اواخر، حس مثبتی بهش داشتم. این اواخر یه نمه حس کردم قابل اطمینان صددرصد نیست یا نه، شاید هم فقط حس کردم به اصطلاح دم همه رو می‌بینه؛ یه‌جورایی اگر کاری می‌کنه یا حرفی می‌زنه یکی از عللش، محکم کردن جای پاشه. و خب وقتی باز جاش می‌رسه که یه لطفی می‌کنه، مثل صبحانه‌ی امروز یا اینجور تشکر و اینا، باز ته دلم میگه نه، احتمالا اشتباه کردی. حالا اشتباه هم نکرده باشم، جفایی در حق من که نبوده، فقط من دوست ندارم به خاطر موقعیت، با هر کسی سازش کنم و این به مذاقم خوش نیومده، وگرنه اون بنده خدا که شاید کار بدی هم نکرده. من فکر کنم استانداردای سخت‌گیرانه‌ای دارم. جیم‌جیم که بحثش جداست و بارها مفصل گفته‌م چه موجود خاصیه. غیر از اون، بجز میم‌الف، واقعا ارتباط گرفتن با بقیه سخته. یعنی سخت بود :) میم‌الف هم واقعا دختر خوبیه. باسواد، ادبی :)، کاری، باوجدان، عاقل، هنرمند. خلاصه من این دو تا بشر رو دیده‌م، دیگه توقعم از ارتباطاتم رفته بالا و کار بیش از پیش بر من سخت گشته! دلم خوشه میم‌الف هست تو کلینیک، گاهی میاد پیش جیم‌جیم. امیدوارم کلینیک خیلی بهش سخت نگذره 💔

دوشنبه‌شب وسط کار رئیس زنگ زد که جیم‌جیم بره پیشش. بعد که برگشت گفت باید برم مطب دکتر فلانی یه هماهنگیایی انجام بدم. من هم متعجب بودم، چون کلینیک کارپرداز داره و اینجور کارا رو ایشون انجام میده، هم عصبانی شده بودم که چرا جیم‌جیم؟؟؟ ولی جلوی دوربین و شنودهایی که دائم چک میشن دیگه نتونستم چیزی بگم. سه‌شنبه قرار بود رئیس بره سفر و دیگه آخر ماه نبود. به خاطر همین من نیم ساعت به آخر شیفت رفتم اتاقش که خداحافظی کنم، گفت اگه کار ندارین، یه ربع دیگه صداتون کنم باهاتون صحبتی دارم. گفتم خب، باشه. داشتم فکر می‌کردم احتمالا چون نیروی بیمارستانش آماده نیست، می‌خواد بگه تو یه مدت دیگه‌م بیمارستان برو. یه‌کم فکری شدم که چی بهش جواب بدم. می‌خواستم قبول کنم، چون می‌دونستم نیروش که آماده نباشه به جیم‌جیم فشار خواهد اومد. اون یک ربع گذشت و صدام نکرد. یه ربع دیگه‌م گذشت و آخر وقت شد و بازم صدا نکرد. یا بیمار داشت یا کارای دیگه. من لباس عوض کردم، چادر پوشیدم، کیسه‌های وسایل اضافی و کیفمو دستم گرفتم، تو سالن واستادم تا به محض صدا زدن برم صحبت کنم که زود تموم شه که زود بریم. بعد جیم‌جیم که اونم همینجور واستاده بود، گفت یه لحظه بیا و منو برد تو اتاق کنفرانس. تا جمع بچه‌ها و کیک و اینا رو ندیدم نفهمیدم چه خبره! بعدم رئیس از اتاقش اومد و بعله! گودبای‌پارتی؟ مهمانی یا دورهمی خداحافظی؟ گرفته بودن برام. آقا واقعا غافلگیر شدم. بعدا جیم‌جیم گفت وسط شیفت که صداش زده گفته برین برای خانم تسنیم کیک بگیرین، منم یه هدیه‌ای براش در نظر گرفته‌م. هدیه ساعت بود :) گرچه خیلی ظریفه و من انقدر ظریف دوست ندارم، ولی روی دست قشنگه و جیم‌جیم میگه مارکه، من که نمی‌شناسم. ولی ورای همه‌ی اینا، اصل حرکتش برام جالب و خوشایند بود. اینکه خودش به فکر بوده و با وجود مشغله‌هاش تاریخ رفتن منو یادش بوده، چون من تقریبا یه نیروی نامرئی بودم براش و خیلی خیلی به ندرت منو می‌دید تو این مدت که براش کار کردم. من حتی به جیم‌جیم اصرار کردم که برام تولد نگیره که پشت اون میز، پشت اون کیک، واینستم و به کف زدن همکارام به مناسبت تولدم نگاه نکنم و معذب نشم، اما با این حرکت با اینکه دقیقا همون مدل مراسم بود، به همون شکل و شمایل، نه تنها معذب نشدم، بلکه خوشحال هم شدم :) خب، دستش درد نکنه :) خدا رو شکر که قضیه بدون اعصاب‌خردی، بدون حرمت‌شکنی و بالا رفتن صداها و تازه با این روی باز و گشاده تموم شد. من اون استعفانامه‌ی طول و دراز رو در اصل برای همین نوشته بودم که همه چی با احترام تموم بشه و اتفاقا از مدل استعفادادنم هم خوشش اومده بود و تعریف کرد همون موقع.

دیشب تو کلینیک از ته دل گریه کردم. و دوست داشتم به گریه کردن ادامه بدم. چون دیگه با جیم‌جیم کار نمی‌کنم. گاهی هشت ساعت در روز با هم بودیم و الان یهو دیگه نیستیم. قطعا همدیگه رو می‌بینیم، قطعا ارتباطمون ادامه خواهد داشت، ولی دیگه این حجم از روز با هم نیستیم و این یه خالی بزرگه تو روزام. برای اونم سخت خواهد بود، حداقل تا مدتی. گاهی فکر می‌کنم خودخواهم که با اولین فشارها، سریع کشیدم کنار و تنهاش گذاشتم. گاهی زندگی یه چیزی بهت میده، بعدا با همون تو فشار می‌ذاردت. به من جیم‌جیمو داد، حالا داره جاهای سخت این دوستی رم نشونم میده.

 

پیش از تو آب، معنی دریا شدن نداشت

شب مانده بود و جرئت فردا شدن نداشت

بسیار رود بود در آن برزخ کبود

اما دریغ زهره‌ی دریا شدن نداشت

در آن کویر سوخته، آن خاک بی‌بهار

حتی علف اجازه‌ی زیبا شدن نداشت

گم بود در عمیق زمین شانه‌ی بهار

بی تو ولی زمینه‌ی پیدا شدن نداشت

دل‌ها اگرچه صاف، ولی از هراس سنگ

آیینه بود و میل تماشا شدن نداشت

چون عقده‌ای به بغض فرو بود حرف عشق

این عقده تا همیشه سر وا شدن نداشت

 

 

  • نظرات [ ۳ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan