مونولوگ

‌‌

این روزهای من

 

بعد مدت‌ها تو خونه چایی خوردم، طعم فوق‌العاده‌ش غافلگیرم کرد 😃 روزهاست که چای کارگاه که انگار چیزی قاطی آبشه و کدره رو سردشده و ازدهن‌افتاده می‌خورم. گفتم به‌به چه چاااایی! آقای گفتن شما باید همون چایی‌ها رو بخورین تا قدر چایی خونه رو بدونین و بدو بدو نرین آب معدنی بخرین بجای آب شیر بخورین! :)))

این‌ها رو امروز درست کردم =))

 

 

مشخصه خودمم ذوق کرده‌م؟ فک نمی‌کردم همچین چیزایی بلد باشم :) در معدود اوقاتی که بهم اجازه میدن برم سمت کیک‌سازا، سعی می‌کنم تک تک کارا و حرکاتشونو قورت بدم. با خودم فک می‌کنم ممکنه منم یه روز انقد ماهر و سریع باشم و انقد راحت کارای خفن کنم؟ زمان نشان خواهد داد.

 

  • نظرات [ ۶ ]

قصه‌ی هزارویک شبِ گواهینامه

 

قدیمی‌ها می‌دونن من در مسیر گواهینامه چقدددد ناله و شکوه و شکایت کرده‌م اینجا. از زمانی که هیچ خبرش نبود که به ما گواهینامه‌ی رانندگی بدن تا زمانی که شروع شد و زمانی که اولین شخص خانواده و در کل جزء گروه‌های اولِ بعد از آزادسازی! بودم که گواهینامه گرفتم. و حالا تو سومین سال که رفتم برای تمدید (گواهینامه‌ی ما یک ساله است و هر سال باید تمدیدش کنیم)، دوباره شرط تاهل برگشته :) و منی که با ناباوری ایستاده بودم جلوی تابلوی اعلانات اون دفتر و نمی‌دونستم حسم چیه، غم، خشم، استیصال، درماندگی، ناامیدی یا چی. غمِ اینکه چی هستم، کی هستم، وسیله‌ی بازی‌ام؟ خشم از اینکه دستم به هیچ‌جا بند نیست. درماندگی از اینکه نمی‌دونم حالا چیکار کنم با این قانون جدید و تاثیرش رو زندگیم. ناامیدی از چی؟ راحت بخوام بگم از ایران. از اینکه جایی تو ایران داشته باشم ناامید شدم. چند سال اخیر می‌دیدم یک سری چیزها رو برامون راحت‌تر کرده‌ن. بعد سی سال زندگی تازه انگار داشتن می‌دیدن من هم وجود دارم. ولی تقریبا یکی دو سال پیش دوباره شروع شد. بسته شدن حساب‌های بانکی، مسدود شدن سیم‌کارت‌ها، و رفتارهای سال‌های پیش‌تر. اینا برام تازگی نداشت. البته که توقع نداشتم ایران که باهام مهربون‌تر شده بود، منو واقعا دیگه بچه‌ی خودش بدونه. من از بطن خودش خارج شده بودم، تمام عمرم هم تو دامنش زندگی کردم، ولی همیشه حس طردشدگی داشتم. مثل یه مادر بداخلاق بهم غذا می‌داد و حینش یادآوری می‌کرد تو بچه‌ی من نیستی، من دارم لطف می‌کنم زنده نگهت می‌دارم، مجبورم، ولت کنم تو خیابون می‌میری. درسته ازت بدم میاد، ولی هنوز اونقدر سنگ‌دل نشده‌م که بذارم بمیری. ولی حالا که همزمان، هم ملت، هم دولت شده‌ن دو لبه‌ی قیچی، دارن منو می‌بُرن از ایران. البته که هیچ‌وقت از ایران نمی‌بُرم، یک چیزی اینجا هست که شما هزاری هم به من بدی کنین، من اینجا رو مال خودم و خودم رو مال اینجا می‌دونم، و این هیچ، مطلقا هیچ ربطی به شما و احدالناس دیگه‌ای و حس مالکیتی که به این خاک دارین نداره. ولی از شما می‌بُرم. خوب و بد همه‌جا درهمه، همه رو به یک چوب نمیشه روند و قاضی فقط خداست و این حرفا. ولی من دیگه کسیو کنار خودم نمی‌بینم. کنار من خدا ایستاده و شاهده که شما با شغل، تحصیل، سفر، تفریح، رفاقت و زندگی من چه کردین. بازی کردین، با همه‌ی اینا مثل یه بازی رفتار کردین. شب خوابیدین و صبح تصمیم جدیدی برای آدمکای بازیتون گرفتین.

امیدوارم خدا اشک‌های من و امثال منو، تبدیل به سنگی تو مسیر پیشرفت ایران اسلامی نکنه.

 

 

خشک‌کار، کیک‌پز، ترکار و کیک‌ساز، چهار تا بخش مجزاست اینجا. من به ترتیب به کیک‌سازی، ترکاری، کیک‌پزی و خشک‌کاری علاقه دارم. حالا درسته گذاشته‌نم بخش خشک‌کار، ولی دلیل نمیشه وقتی یاد می‌گیرم با دو دست، در یک ثانیه، چهار تا شیرینی برنجی رو جفت کنم ذوق‌زده نشم. سرعتم هنوز کمه فک کنم، سه هزار و خرده‌ای شیرینی رو تو دو ساعت چیدم، ولی خودم به آتیه‌ی خودم امیدوارم 😎 روز دوم یکی از اوستاها فک کرد دارم یه کاری رو اشتباه انجام میدم، گفت عه، خانم فلانی از شما بعیده، از شما بعیده، که البته بعد دید نهههه، دارم درست انجام میدم :)) و امروز هم یکی دیگه از اوستاها گفت اینجوری بچین، اولش به نظرم سخت اومد، گفتم اگه بتونم، گفت چرا نتونی، وقتی استعدادشو داری حتما می‌تونی. حالا من نمی‌دونم شیرینی چیدن چه استعداد خاصی نیاز داره، ولی تلویحا گفتم نظر اوستاها بدجوری روم مثبته :))
نمی‌دونم کی راهم به کیک‌سازی باز میشه، ولی بدتر از اون اینه که وقتی می‌بینم یکی یازده سال فقط تو همین قنادی بوده و هنووووز بردسته، یا یه اوستایی از عقد دقیانوس اینجا بوده و قنادی خودشو نداره، نمی‌دونم باید چطور امیدمو حفظ کنم که یه روز نه چندان دوری، هدفم محقق بشه.
این همون خبری بود که قرار بود هفته‌ی بعدِ هفته‌ی پیش بدم :)

 

  • نظرات [ ۹ ]

 

خوش به حال بچه‌ها، چقدر به تواناییاشون ایمان دارن! مثلا حانیه‌ی یک‌ونیم ساله امشب داشت سعی می‌کرد یه پلاستیک انار رو با یک دست و یه گونی برنج رو با دست دیگه بکشه! حتما فک کرده می‌تونه دیگه. حالا کار ندارم این ایمان از رو جهلشونه. مثلا اینجا جهل به اینکه اصلا اونا چی‌ان و چه نیرویی احتیاج دارن و جهل به اینکه نیروی خودش چقدره. فقط اینکه اون امیده رو دارن، میگم خوش به حالشون. نمی‌دونم تو این نقطه چرا اون امیده رو به اون صورت ندارم. نه که صفر شده باشه، ولی کمرنگ و محو و نامحسوسه.

یک مسئله‌ای پیش اومده که هنوز درگیر سبک سنگین کردن وزنه‌های دو وَر ترازوشم که ببینم چیکار باید کرد. به وضعیت ناپایدار تصمیم‌گیری، ناامیدی رو هم اضافه کنید، میشه دلیل اینکه امشب وسط نماز رکعت رو که هیچ، خود نماز رو گم کرده بودم! هر چقدر فکر می‌کردم، یادم نمیومد نماز مغربم یا عشاء! مسئله‌ای که میگم، خیلی مسئله‌ی ساده و دم‌دستی‌ایه، گرفتن تصمیمش هم سخت نیست، ولی من از اون آدمام که تصمیمای مهم رو سی ثانیه‌ای می‌گیرن و رو چیزایی که خیلی پیچیده به نظر نمیان، اینجوری گیر می‌کنن.

 

  • نظرات [ ۰ ]

 

یک خبر جدید! شاید یک هفته دیگه در موردش بگم.

 

یه حسی بهم میگه این حالت طبیعی نیست و کدوم بیماری انقد طولانی میشه؟ همون حس میگه شاید سایکوسوماتیکه. شنیدین طرف از فراق فلان، در بستر بیماری افتاده؟ مثلا یه همچو حالتی. همیشه فکر می‌کردم تو این قصه‌ها، طرف دانسته بیمار میشه، اما انگار طرف فقط به غمش فکر می‌کنه و متوجه نیست که این، علت رفتنش به قهقرای جسمی هم میشه. یه غم طولانی و خورنده.

 

  • نظرات [ ۰ ]

 

از وقتی فهمیده‌م زن‌دایی زن‌داداشم، برای عروسی داداشم، لباس چهارده میلیون تومنی خریده، دیگه انگیزه‌ای ندارم برم لباس بخرم :))) هرگونه تلاشی مبنی بر اینکه بخوام نشون بدم اصل کاریشون منم (اشاره به یه سری اشعار در این مجالس) قطعا به شکست منجر خواهد شد 😆 تازه تو مجلس شیرینی‌خوری هم من لباسی که از قبل داشتم و کل فامیل دیده بودن رو پوشیده بودم، زن‌دایی خانم مذکور، پنج تومن ناقابل پول لباس داده بودن 😊 ای بابا، دیگه چه‌جوری باید بگه "هل من مبارز؟"؟ بنده در این لحظه این رقابت! ناعادلانه رو ترک گفته و مسابقه رو به n تا حریف محترم واگذار می‌کنم 🤣😂 باشد که همگی جمیعا برنده باشند.


 

مامان کلاس آب‌درمانی ثبت‌نام کرده‌ن. یه سانس هم همینطوری دیروز رفتن. منم بیرون منتظر بودم. گفتن یکی دو جلسه باهام بیا تا یه‌کم فضا دستم بیاد. این یکی دو جلسه رو برم، اگه دیدم جای خوبیه، ایشالا منم کلاس شنا ثبت‌نام کنم. قبلا رفته‌م، زمان دانشجویی و قبل‌ترش. ولی هیچ کدومو تا آخر نرفتم. یه‌کم می‌تونم شنا کنم، ولی نمی‌تونم خودمو رو آب نگه دارم. این بار می‌خوام اینو یاد بگیرم ایشالا حتما.

دیروز و امروز چهار قسمت از یه سریالو دیدم، میلدرد پیرس. خانومه یه دختر داره بسیار پرمدعا، افاده‌ای، پرتوقع و طلبکار. چند جا دوست داشتم دختره رو خفه کنم :)) ولی به طرز غم‌انگیزی شبیه بچه‌هاییه که زیاد می‌بینیم و گاهی حتی شبیه خودمون. نمی‌دونم واقعا ما چه طلبی از پدرمادرمون داریم که توقع داریم هر کاری برامون انجام بدن. دوست نداشتم و ادامه ندادم سریالو.

 

  • نظرات [ ۰ ]

 

بیا شروع کنیم تلاش کنیم دوباره بنویسیم ها؟

مدت زیادیه که مریضم. نمیشه گفت افتاده‌م، چون یه سری کارهایی پیش میاد که باید انجام بدی. ولی یه روزهایی بود که نمی‌تونستم واقعا پاشم و نشدم. بیماری، ضعف، ناتوانی، اتفاقات بدی هستن. جنبه‌های خوب تادیب‌کننده‌شو کار ندارم، ولی خودشون بدن.

فیزیوتراپی زانوی مامان متوقف شده فعلا، طبق گزارش مامان که روندش بهبودی نبوده. گفت یه درمان خاصی رو انجام بدین و برگردین. تو این مدت، این سومین فوق زانوئه که میریم پیشش. حالا تو نوبت MRI هستیم فعلا. از جمله کارهایی که گفتم هر طوری هم باشی باید انجام بدی، همین‌هاست. فیزیوتراپی رفتن، دکتر رفتن، نوبت دکتر و MRI گرفتن.

در راستای همین درد زانو، قراره آب‌درمانی هم شروع کنه مامان. فیزیوتراپیستش گفت خودم میگم زمان شروعش کیه. ولی دکتر گفت استخر معمولی و راه رفتن رو از همین حالا شروع کنه. امروز شاید بگردم یه استخر نزدیک پیدا کنم.

دیروز رفته بودم نوبت MRI بگیرم، جیم‌جیم هم باهام اومد. برگشتنی ضعف کرده بودم و به خاطر تهوعی که دارم، چیزی هم نمی‌تونم بخورم. گفتم نون خالی. رفت از نونوایی برام نون گرفت، از کافه، چای گرفت تو ماگ خودم. برای خودش هم لاته. نشستیم تو ماشین داشتیم نون+چای و نون+لاته می‌خوردیم که دیدم یه عنکبوت سفید داره رو شیشه‌ی جلو راه میره. از سمت جیم‌جیم اومد و اومد و اومد تا رسید جای من. ما هم همینجور نگاهش می‌کردیم و من البته با ترس دنبالش می‌کردم. بعد یهو با تارش آویزون شد اومد پایین. یه جیغی کشیدم و دستم لرزید و چای ریخت بیرون. عنکبوته رفت بالا، باز با تار بلندتری آویزون شد اومد پایین سمت من و من جیغ بلندتری کشیدم و مقدار خیلی بیشتری چای ریختم رو در و دیوار! جیم‌جیم سریع با یه دستمال عنکبوته رو گرفت برد بیرون تو سطل انداخت. ولی عصبانی شده بودااا :))) فقط خودشو کنترل می‌کرد. اونم با چای سوخته بود و خودمم بیشتر. فک کنم می‌خواست بگه این بچه‌بازیا چیه درمیاری، به خاطر یه عنکبوت چند میلی‌گرمی سوزوندیمون. ولی یه خنده‌ی عصبی کرد فقط و گفت اون یک هزارم تو هم نیست، از چیش می‌ترسی؟ آقا من ‌حق ندارم اینجور وقتا بپرم بغل اولین کسی که دم دستم باشه و جیغ ممتد بکشم؟ 😁

 

و چیزهای دیگه‌ای که دوست دارم بتونم با کسی در موردشون صحبت کنم...

 

  • نظرات [ ۰ ]

 

آنفلوآنزای خیلی طولانی‌ای شد. دیگه واقعا خجالت می‌کشم عروسمون میاد خونه‌مون قیافه‌ی نزار منو می‌بینه. لابد با خودش میگه این چرا انقد همه‌ش مریضه؟ :/

و اینکه من بجای جیم‌جیم خسته‌م از بس حالمو پرسیده و گفته‌م ضعف دارم، درد دارم، کوفت دارم، زهرمار دارم... جا داره بگه پس کی خوب میشی دیگه، اه :/

ولی کاری نمی‌تونم بکنم. ضعف منو از پا انداخته. به این نتیجه رسیده‌م که خدا کنه قبل زمین‌گیر شدن خدا منو ببره از این دنیا.

 

  • نظرات [ ۰ ]

 

روی همه‌ی دردهای این روزام، یه شکل هندسی شبیه تیغه‌ی خنجری که رو نوکش ایستاده هم درونم درد می‌کنه. یه لحظاتی از روز، روحم تو آواره‌ها پرسه می‌زنه، تو هیاهو گم میشه، به درد خیره میشه و اشک می‌ریزه.

 

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan