دیروز سیویک خرداد بود و واپسین روز کاری من تو کلینیک. البته امروز هم رفته بودم، ولی خب کار نکردم و فقط نشستم کنار جیمجیم و سودوکو حل کردم و چای نوشیدم و کارای تسویهحسابم هم انجام شد. به بچهها میگفتم من از هیچی هم خوشحال نباشم، از اینکه حقوقم یکم واریز شده خیلی خوشحالم :)) مخصوصا اینکه حقوق اردیبهشت هم بیستم اینا واریز شده بود و تا الان تقریبا نصف شده :)) مثلا من قراره پسانداز کنم 🙄
صبح یکی از بچهها، درواقع کسی که تو کلینیک و احتمالا بیمارستان جایگزینمه، من و جیمجیم رو به صبحانه دعوت کرد، تو کلینیک. پنیرخامهای و مربای سیب و گیلاس (خونگی) و حلواشکری و عدسی آورده بود. بعدم کلی ازم تشکر کرد که چیزمیز یادش دادم و گفت فقط شما پشتم بودین و این حرفا. منم میگفتم نه بابا، من نبودم یکی دیگه یادت میداد و همزمان تو دلم هم یهطوری بود. اوایل یعنی از حدود ۹ ماه قبل که اومد تا همین اواخر، حس مثبتی بهش داشتم. این اواخر یه نمه حس کردم قابل اطمینان صددرصد نیست یا نه، شاید هم فقط حس کردم به اصطلاح دم همه رو میبینه؛ یهجورایی اگر کاری میکنه یا حرفی میزنه یکی از عللش، محکم کردن جای پاشه. و خب وقتی باز جاش میرسه که یه لطفی میکنه، مثل صبحانهی امروز یا اینجور تشکر و اینا، باز ته دلم میگه نه، احتمالا اشتباه کردی. حالا اشتباه هم نکرده باشم، جفایی در حق من که نبوده، فقط من دوست ندارم به خاطر موقعیت، با هر کسی سازش کنم و این به مذاقم خوش نیومده، وگرنه اون بنده خدا که شاید کار بدی هم نکرده. من فکر کنم استانداردای سختگیرانهای دارم. جیمجیم که بحثش جداست و بارها مفصل گفتهم چه موجود خاصیه. غیر از اون، بجز میمالف، واقعا ارتباط گرفتن با بقیه سخته. یعنی سخت بود :) میمالف هم واقعا دختر خوبیه. باسواد، ادبی :)، کاری، باوجدان، عاقل، هنرمند. خلاصه من این دو تا بشر رو دیدهم، دیگه توقعم از ارتباطاتم رفته بالا و کار بیش از پیش بر من سخت گشته! دلم خوشه میمالف هست تو کلینیک، گاهی میاد پیش جیمجیم. امیدوارم کلینیک خیلی بهش سخت نگذره 💔
دوشنبهشب وسط کار رئیس زنگ زد که جیمجیم بره پیشش. بعد که برگشت گفت باید برم مطب دکتر فلانی یه هماهنگیایی انجام بدم. من هم متعجب بودم، چون کلینیک کارپرداز داره و اینجور کارا رو ایشون انجام میده، هم عصبانی شده بودم که چرا جیمجیم؟؟؟ ولی جلوی دوربین و شنودهایی که دائم چک میشن دیگه نتونستم چیزی بگم. سهشنبه قرار بود رئیس بره سفر و دیگه آخر ماه نبود. به خاطر همین من نیم ساعت به آخر شیفت رفتم اتاقش که خداحافظی کنم، گفت اگه کار ندارین، یه ربع دیگه صداتون کنم باهاتون صحبتی دارم. گفتم خب، باشه. داشتم فکر میکردم احتمالا چون نیروی بیمارستانش آماده نیست، میخواد بگه تو یه مدت دیگهم بیمارستان برو. یهکم فکری شدم که چی بهش جواب بدم. میخواستم قبول کنم، چون میدونستم نیروش که آماده نباشه به جیمجیم فشار خواهد اومد. اون یک ربع گذشت و صدام نکرد. یه ربع دیگهم گذشت و آخر وقت شد و بازم صدا نکرد. یا بیمار داشت یا کارای دیگه. من لباس عوض کردم، چادر پوشیدم، کیسههای وسایل اضافی و کیفمو دستم گرفتم، تو سالن واستادم تا به محض صدا زدن برم صحبت کنم که زود تموم شه که زود بریم. بعد جیمجیم که اونم همینجور واستاده بود، گفت یه لحظه بیا و منو برد تو اتاق کنفرانس. تا جمع بچهها و کیک و اینا رو ندیدم نفهمیدم چه خبره! بعدم رئیس از اتاقش اومد و بعله! گودبایپارتی؟ مهمانی یا دورهمی خداحافظی؟ گرفته بودن برام. آقا واقعا غافلگیر شدم. بعدا جیمجیم گفت وسط شیفت که صداش زده گفته برین برای خانم تسنیم کیک بگیرین، منم یه هدیهای براش در نظر گرفتهم. هدیه ساعت بود :) گرچه خیلی ظریفه و من انقدر ظریف دوست ندارم، ولی روی دست قشنگه و جیمجیم میگه مارکه، من که نمیشناسم. ولی ورای همهی اینا، اصل حرکتش برام جالب و خوشایند بود. اینکه خودش به فکر بوده و با وجود مشغلههاش تاریخ رفتن منو یادش بوده، چون من تقریبا یه نیروی نامرئی بودم براش و خیلی خیلی به ندرت منو میدید تو این مدت که براش کار کردم. من حتی به جیمجیم اصرار کردم که برام تولد نگیره که پشت اون میز، پشت اون کیک، واینستم و به کف زدن همکارام به مناسبت تولدم نگاه نکنم و معذب نشم، اما با این حرکت با اینکه دقیقا همون مدل مراسم بود، به همون شکل و شمایل، نه تنها معذب نشدم، بلکه خوشحال هم شدم :) خب، دستش درد نکنه :) خدا رو شکر که قضیه بدون اعصابخردی، بدون حرمتشکنی و بالا رفتن صداها و تازه با این روی باز و گشاده تموم شد. من اون استعفانامهی طول و دراز رو در اصل برای همین نوشته بودم که همه چی با احترام تموم بشه و اتفاقا از مدل استعفادادنم هم خوشش اومده بود و تعریف کرد همون موقع.
دیشب تو کلینیک از ته دل گریه کردم. و دوست داشتم به گریه کردن ادامه بدم. چون دیگه با جیمجیم کار نمیکنم. گاهی هشت ساعت در روز با هم بودیم و الان یهو دیگه نیستیم. قطعا همدیگه رو میبینیم، قطعا ارتباطمون ادامه خواهد داشت، ولی دیگه این حجم از روز با هم نیستیم و این یه خالی بزرگه تو روزام. برای اونم سخت خواهد بود، حداقل تا مدتی. گاهی فکر میکنم خودخواهم که با اولین فشارها، سریع کشیدم کنار و تنهاش گذاشتم. گاهی زندگی یه چیزی بهت میده، بعدا با همون تو فشار میذاردت. به من جیمجیمو داد، حالا داره جاهای سخت این دوستی رم نشونم میده.
پیش از تو آب، معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرئت فردا شدن نداشت
بسیار رود بود در آن برزخ کبود
اما دریغ زهرهی دریا شدن نداشت
در آن کویر سوخته، آن خاک بیبهار
حتی علف اجازهی زیبا شدن نداشت
گم بود در عمیق زمین شانهی بهار
بی تو ولی زمینهی پیدا شدن نداشت
دلها اگرچه صاف، ولی از هراس سنگ
آیینه بود و میل تماشا شدن نداشت
چون عقدهای به بغض فرو بود حرف عشق
این عقده تا همیشه سر وا شدن نداشت