اصلا باید هم یه جایزهای، پاداشی، یه اجر خییییلی بزرگی برای مادرا و پدرایی که بچه میارن و دائم در حال سروکله زدن با بچه هستن وجود داشته باشه. چقدر من بچه دوست نداشتم و ندارم. یعنی دوست نداشتم و ندارم که خودم داشته باشم. و دوست هم ندارم بیشتر از چند ساعت خواهربرادرزادهها بمونن خونهمون. همینطور عروس :| داماد که نیم ساعتش هم زیاده :/ چقدر آدم پا به سن که میذاره :)) نیاز داره یه خونهای، آلونکی، چیزی از خودش داشته باشه. چقدر سخته داره سیویک سالت میشه، ولی مامانت که انقد دوسش داری و دوست داره، حتی اندازهی آبی که به غذا اضافه میکنی رو کنترل میکنه. بابا، پدرمادرای ما مگه خیلی بچهتر از این نبودن که زندگی مستقل داشتن؟ شاید بگن خب خودتو ثابت کن تا دیگه دخالت نکنن، نظر ندن، کنترل نکنن، نگران نباشن... ولی قول میدم بیشتر از اینی که من کردهم، نمیشه ثابت کرد. مثال همون آشپزی مثلا، تو خانواده و فامیل، همه از دستپخت و سلیقهم تعریف میکنن. بیرون از این دایره شاید نه، چون ذائقه خانواده به خانواده متفاوته. ولی چرا مادر من که خودشم جزء تحسینکنندههاست، طاقت نداره دخالت نکنه؟ واقعیت اینه که هم از همه لحاظ موردتاییدم، هم هنوز اختیاری بهم نمیدن. بابا این اختیار منه، زندگی منه، قرار نیست تا آخر عمرم به خاطر مجرد بودنم، تحت کنترل بقیه باشم. آدم نمیتونه هم به راحتی این بندها رو آزاد کنه. آزاد کردن این بندها با واکنش بسیار تغلیظشدهای همراه خواهد بود که آدم میگه نمیارزه، بذار بمونه همینجور.
ببینید کلافگی ناشی از حضور یک شبانهروزهی دو تا بچه داره باهام چیکار میکنه. الانه که دیگه به سرم بزنه، برم داروندارمو بفروشم و یه آغلی اجاره کنم و برم چند روز بشینم توش به دیوار زل بزنم -_-
- تاریخ : سه شنبه ۱۳ شهریور ۰۳
- ساعت : ۱۷ : ۳۱
- نظرات [ ۵ ]