مونولوگ

‌‌

ولی آشپزخونه‌ی بهم‌ریخته و کثیف اصلا حس کار کردن نمیده

 

صبح موچی درست کردیم، بعد از اینکه ساااال‌ها بود قصد درست کردنش رو داشتم (وی از عنفوان کودکی درصدد امتحان غذاها و دسرهای بین‌الملل بود 😌). با فیلینگ کیک کاکائویی و خامه‌کاکائو. خامه‌نسکافه و موز خراب‌شده و گردو و نوتلا و شکلات چیپسی و کارامل هم تو گزینه‌ها بود، لیکن به مرحله‌ی اجرا نرسید. چرا که دونه اولو درست کردم درجا خوردم ببینم چطوری شده و خب از خاصیت آدامسی خمیرش خوشم نیومد، جیم‌جیم هم همین‌طور. دیگه از صرافت حروم کردن نعمات الهی افتادم :)) دومی و سومی رم با همون فیلینگ درست کردم. یکیشو باز خودمون خوردیم، یکیشو بردم دادم به دو تا از برادران گرام که اونام خوششون نیومد. خدایی کیا اینو دوست دارن؟ پنج تا دونه دیگه رم کلا فیلینگ نکردم و قصد دارم به عنوان خمیربازی بفروشم. یه گوله زرد باقی مونده دوستان و چهار گوله بی‌رنگ. برای دلبندانتون که ممکنه خمیربازی رو به دهان ببرن و مواد شیمیایی وارد بدنشون بشه جایگزین بسیار مناسبیه. فقط ممکنه به علت چسبناکی بخورن و خفه بشن که اینم خب جزء عوارضه و اصن شما بگو، چیز بی‌عارضه‌ای هم تو دنیا مگه وجود داره اصن؟ هر کی یکی از این خمیربازیای خوشگل و باحال و خوراکی و بهداشتی و چه و چه رو می‌خواد، فردا راس ساعت ۳۷ و ۵۲ دقیقه، عدد خمیربازی رو کامنت کنه.

🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️

یه دعا می‌کنم همه با هم آمین بگید. خدایا اینستاگرام رو از زندگی ما محو بفرماااا. آمممممین

هفته‌ی پیش تصادف کردم. یه کوچه‌ای هست که من ازش درمیام و وارد خیابون اصلی میشم. این کوچه دقیقا روبروی دوربرگردونه. از کوچه دراومدم و می‌خواستم وارد دوربرگردون بشم. ماشین هم که طبق معمول میاد و میره دیگه تو خیابون و اگه تو صبر کنی تا واقعا بهت راه بدن، یک‌شبانه‌روز باید سر اون کوچه بمونی. باید یه‌کم یه‌کم بری تا بالاخره مجبور شن بهت راه بدن. منم یه‌کم یه‌کم رفتم تا وسط خیابون. یک لاینو رد کردم و برای لاین بعدی دیگه صبر نکردم، گاز دادم و گفتم حالا صب کنن دیگه. وقتی فهمیدم نه این یکی که داره میاد کوتاه نمیاد و ترمزی در کار نیست، دیر بود و ترمزم که گرفتم، افاقه نکرد. این شد که پراید محترم اومد با سپر خورد به چرخ جلوی من. چراغم نداده بودا، گفت داده‌م. حالا داده یا نداده من مقصر بودم به‌هرحال. سپر و چراغش شکست. شماره کارت داد و ما رفتیم. حرکت کردم و یهو دیدم ای دل غافل چرا کجکی میرم؟ 😃 ماشین می‌کشید به چپ. اولین جایی که می‌شد نگه داشتم و نگا کردیم دیدیم چرخ کج شده. خب من که نمدونستم چرخ کج شده یعنی چه مشکلی؟ نگا کردیم دیدم دقیقا جلوی لاستیک‌سازی واستادیم. رفتم گفتم اینطوری شده، گفت باید بری جلوبندی‌سازی. رفتیم جلوتر جلوبندی‌سازی، اومد نگا کرد گفت کمک‌فنرش کج شده؟ شکسته؟ و قیمت نو و دسته‌دومشو گفت که نو حدود سیصد بیشتر بود. خواستم دسته‌دو بندازم جیم‌جیم نذاشت گفت واسه سیصد تومن؟ نو بنداز بابا. عججججله هم داشتیم. دیگه سریع برامون عوض کرد بنده خدا. باز که کرد گفت موج‌گیرشم کج شده. اونم عوض کرد. همه‌ش با دستمزدش که سیصد بود، شد یک‌ونهصد.  با اون ششصد خسارت شد دووپونصد. دووپونصد و حدود یک ساعت معطلی بابت یه عجله، هووووف. خداروشکر خط‌وخشی رو خود ماشین نیفتاد. یه کم اینورتر یا اونورتر بودم خیلی بد می‌شد. دوستان اوصیکم بالصبر، الصبر، الصبر... :))) اون روز تا شب انقد گیج و حواس‌پرت بودم که اصن یه وعضی! عصرش مامانمو بردم دکتر، انقد تشنه‌م بود یه آب معدنی خریدم. ازش خوردم. یک ساعتی باقیش دستم بود. از مطب اومدیم بیرون یهو دیدم عه، اینکه دسانیه! (تحت لیسانس کوکاکولا) من که همیشه دقت می‌کردم موقع خرید، این بار اصلا حواسم نبود. جوری که مامانم نفهمه، خالیش کردم تو جوب و انداختم سطل زباله. حوصله‌ی توضیح اینکه چرا مگه دسانی چشه رو نداشتم و ندارم. شب هم می‌خواستم برای بابام تخم‌مرغ بپزم، اولی رو شکستم دیدم یه‌جوریه، مثل همیشه نیست چرا؟ 🤔 یهو فهمیدم روغن نریخته‌م تو ماهیتابه 🤣

اگه من الان قهوه بخورم چی میشه مگه؟ 🙁 آخرشم نفهمیدیم بالاخره لته یا لاته 😁

یک تغییراتی در زندگی من ایجاد شده که شاید به زودی بیام بنویسم.

این مدت، فهمیدیم مامانم دیابت، چربی خون و فشارخون بالا دارن. البته چربی تقریبا مرزیه، فشار هم موقعیتی، ولی دیابت قطعی. ولی تو ماه اول استفاده‌ی دارو انقدر ماشاءالله و خداروشکر خوب با تغذیه در کنار دارو کنترل کردن که دکتر گفت نمره‌تون بیسته. تازه قرار بود سه تا قرص بخورن، ولی مامانم سرخود دوتاشو فقط می‌خوردن و می‌خواستن با داروی کمتر و رژیم بهتر کنترلش کنن که تونستن و اینم آخرای ماه که داشتیم دیگه می‌رفتیم دکتر به من گفتن که دعواشون نکنم 😃 خیلی دوست دارم کیک و چیزای خوشمزه‌ی دیابتی برای مامانم درست کنم، ولی هنوز که نشده.

اعتراف می‌کنم گاهی زندگی معناشو برام از دست میده. انگار معلق میشم. یه چیزی توم خودشو به در و دیوار می‌زنه ولی آروم نمیشه. این وقتا دلم هیچ چیز جدیدی نمی‌خواد، حسش اینه زندگی تهش بتونه همینقدر که الان هست خوب و لذت‌بخش باشه و بیشتر از این دیگه خب چرا اصلا باشم و بمونم؟ فکر می‌کردم این حس مال کساییه که ته ته ته خوشیای زندگی رو درآورده‌ن و واسه همین فک می‌کنن دیگه چیزی برای تجربه‌ی لذت‌بخش‌تر وجود نداره و اون وقت دچار ملال میشن. ولی خیلی وقتا من هم که فرسنگ‌ها از انواع تجربه‌های جدید و جذاب دورم، دچارش میشم. این حس میاد و میره، مثل بقیه‌ی حس‌ها. روزهایی هست که پر از انرژی‌ای، فکر می‌کنی واو، چقدر مشتاقی چیزهای جدید امتحان کنی، سفر کنی، تجربه کنی، کار کنی، حس کنی، چقدر دنیا رو دوست داری و چقدر خوبی برای زندگی کردن و چقدر هم مناسب. انواع روزهای دیگه‌ای هم هست که حس‌های دیگه‌ای داری. این حس‌ها هم موقتیه. مشکل اینجاست که نمی‌دونی کدوم واقعیه، درسته یا اصلا واقعی و غیرواقعی یا درست و نادرست هم نه، کدوم رو باید بهش پروبال بدی و به کدوم وقعی ننهی؟ 

 

  • نظرات [ ۲ ]
هوپ ...
۰۶ آبان ۰۳ , ۲۳:۰۹

خیلی موچی عجیب غریبه! عملا خمیر خامه. من فیلینگ موز و نوتلا خوردم ار دو بار و در عین عجیب بودنش دوست داشتم!

پاسخ :

البته خام اونطوری نیست، یه مرحله‌ی پخت یا تو ماکرو یا به شکل بن‌ماری داره.
نوش جان :)
ن. ..
۰۸ آبان ۰۳ , ۱۳:۱۷

موچی اون چیزای نرم گردالیه؟ تو رشت بهمون انداختن پر خامه

من اضافه وزن و شوهر چاق خوردیم 

بعد همسر گفت الان این چی بود چی حساب شد :| راستم می گفت خدایی

خانمه گفت دسر ژاپنیه منم گفت واااو بذار بگیرم

 

 

بعد تصادف به طور ناخودآگاهی رانندگی آدم فرق می کنه 

خدا را شکر به خیر گذشته

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan