مونولوگ

‌‌

دورهمیدیم

 

دورهمی هم تموم شد، البته نه اون طوری که برنامه داشتم. مثلا قرار بود صبحانه‌ی دسته‌جمعی تو حیاط بخوریم، ولی مامان صبح زود با آقای صبحانه‌شونو خوردن. هدهد هم برای کار اداری رفته بود و حدود ده اومد. عسل هم که اومد بعد صبحانه‌ی دو نفره! رفت برای کار بانکیش. غذا هم مامان نذاشتن صبح زود بار بذارم و ده به بعد آشپزی شروع شد. بعد رفتم تو حیاط فرش انداختم که چایی بخوریم، مامان اومدن گفتن بیاین انگورها رو بچینیم.

 

 

من و عسل و مامان مشغول انگور شدیم و هدهد باز رفت خرید. وقتی برگشت کلی چیزمیز فریزری خریده بود که تمیز و بسته‌بندی کنه برای فریزرش! نشستیم اونا رو تمیز و بسته‌بندی کردیم. باز از کلانتری زنگ زدن که بره برای شناسایی لوازم مسروقه. آقای اومدن و با مامان و هدهد رفتن اونجا. دو اینا مردها از سر کار اومدن و اونام برگشتن و نهار خوردیم. بعد یه‌کم چرت زدیم. بلند شدیم داماد بزرگ اومد! به‌به! دورهمی خانومانه به همراه داماد :)) یک عالمه ظرف شستیم و خونه مرتب کردیم و بعد هم اونا رفتن و بعد هم شب شد!

دورهمی برای فقطططط نشستن و چایی خوردن بود، قرار بود هیچچچ کاری نکنیم و فقط لم بدیم و استراحت کنیم و این تمام تلاش ما برای کاری نکردن بود. حالا اگه شما زمان نشستن و چایی خوردن رو تونستین پیدا کنین این وسط جایزه دارین.

 

  • نظرات [ ۰ ]

امیدوارم پیوند رو پس نزنه!

 

یادتون هست که یه مدت پیش براکت خریدم و تلویزیونو کوبوندیم به دیوار؟ میزش تا امروز تو حیاط بود! کلی خاک گرفته بود. امروز اول با آب و بعد با شیشه‌پاک‌کن تمیزش کردم و گفتم آقای و بچه‌ها گذاشتنش تو کوچه. خیلی اساسی تمیز کردم که مردم راغب بشن ببرن، چون کوچه‌مون انقد عرضش کمه که دو تا ماشین به سختی کنار هم جا میشن.  گفتم زیاد نمونه. ولی دو سه دقیقه نشده اومدن بردنش! میگم کاش کمتر زحمت می‌کشیدم واسه تمیز کردنش :)))

 

برای سال‌ها فکر می‌کردم که من یا ناخن‌هام ضعیفن یا یه کمبود کلسیمی زینکی چیزی دارم که هنوز بلند نشده آسیب می‌بینن و مجبورم کوتاه کنم. الان یه مدته سعی کردم بلندشون کنم و می‌بینم میشه، البته به سختی! یعنی تو این مدت فقط با دستکش ظرف می‌شورم، کارهایی که نیاز به فشار نوک انگشت داره رو سعی می‌کنم انجام ندم و مرطوب‌کننده و روغن و اینا می‌زنم. اما تا حواسم پرت میشه و مشغول کار خونه میشم می‌بینم به هزار جای سخت و تیز و... زدم و زخم و زیلی‌شون کردم و بعد مجبور میشم اون قسمت‌های آسیب‌دیده رو کوتاه کنم. الان در بلندترین قسمت شاید دو میلی‌متر از انتهای انگشتم فاصله داره!!! این نتیجه‌ی تمام تلاشمه و البته تا همین حد هم زیبا و راضی‌کننده است، اما دیگه داره اذیتم می‌کنه و جلوی کار کردنمو می‌گیره. میرم که کوتاهشون کنم. واقعا برام سواله اونایی که مثلا نیم سانت یا حتی بیشتر ناخن (طبیعی) میذارن، چطور باهاش کار می‌کنن؟ حتی آدم تو برداشتن اجسام دچار مشکل میشه. منم زیباییشو دوست دارم و شاید اگه در آینده مجلسی عروسی‌ای چیزی دعوت بودیم بذارم دوباره بلند بشن، ولی با اینکه دائم بلند باشن نمی‌تونم کنار بیام.

 

چهارشنبه برنامه‌ی لش‌کنون! داریم. این برنامه رو من ریختم و خواهرامو دعوت کردم. علت طراحی این برنامه اینه که ما خانوادگی روده‌هامون مونتیه (بریده بریده یا قلیه قلیه (که ما میگیم قیله قیله) است!) 😃 این عبارتیه که ما استفاده می‌کنیم، بین ایرانی‌ها یه عبارت دیگه شنیدم که چون منشوریه نمیگم چیه :))) آره خلاصه، این عبارت یعنی نمی‌تونیم آروم یه جا بشینیم. حتی اگه یه روز (که البته یه روز خیلیه!) یا چند ساعت خالی داشته باشیم، باید بلند شیم واسه خودمون یه کار بتراشیم. شدیدترین موردمون مامانه. هر موقع دور هم جمع میشیم آخرش (مثلا آخر یک یا حتی چند روز با هم بودن) میگیم حتی نشد با هم بشینیم یک استکان چای تو آرامش بخوریم. حالا من تصمیم گرفتم یک روزهایی تو تقویم ایجاد کنم که کار تو اون روزها ممنوع باشه. بهشون گفتم میاین خونه‌ی ما، از صبح تا شب دور هم میشینیم فقططط چای می‌خوریم! نه بیرون میریم، نه آشپزی می‌کنیم نه هیچی، فقط چای می‌خوریم و حرف می‌زنیم. اسمشو گذاشتم روز لش‌کنون 🤭 خواهرم میگه این دیگه چیه؟ میگم روز جراحی پیوند روده :))) از امروز شروع کردم هر کار و برنامه‌ای برای چهارشنبه گذاشتم رو انجام میدم. تقریبا خونه رو برق انداختم و مقداریشم مونده برای فردا. نهار چهارشنبه هم قراره سیرابی‌لوبیا باشه (از الان دهنم آب افتاده) که قراره صبح زود قبل از اومدن اونا بار بذارم و تمام. صبحانه هم گفتم تو فضای باز (همون یه وجب حیاط) سرو میشه! یکیشون قراره کیک بپزه، یکیشون تخمه و هله‌هوله بیاره. خودمم فردا میرم بستنی مستنی می‌خرم.

قرار شد اگه خوب بود دوره‌ای باشه، خونه‌ی ما و خواهرام. امیدوارم جوری نشه که همین چهارشنبه رو هم به زور تموم کنیم. یه وقت دیدی چهارشنبه اندازه‌ی ده تا چهارشنبه کار درست شد واسه‌مون :)))

 

  • نظرات [ ۰ ]

از سری کتاب‌هایی که نذاشتم زمین و مقداری طنز داشت

 

گردونه‌ی طاقچه سه روز اشتراک طاقچه بینهایت بهم داده. خاطرات سفیر رو خوندم.

مکالمات و استدلالات معمولی و ممکن هستن، ولی روی کاغذ. این طرف حرف‌های شسته رفته و بجای آدمیه که کلی رو حرفش فکر کرده، ولی اون طرف انگار حرفاییه که این طرف منتظره اون طرف بگه، چون براش جواب حاضر آماده داره. احساس می‌کنی با کامپیوترهایی با هوش پایین مکالمه می‌کنه. واکنش‌ها حداقل با واقعیتی که ما تو آدم‌ها می‌بینیم منطبق نیستن.

 

+ جهت اطلاع‌رسانی گردونه‌ی طاقچه و جهت اینکه خیلی از این کتاب تعریف شنیده و خونده بودم و به نظرم خیلی فاصله‌دار بود با اون تعاریف.

 

  • نظرات [ ۱۶ ]

کار خوبه خدا درست کنه، سلطان محمود خر کیه؟

 

من نمی‌دونم خدا چرا اینجوری می‌کنه؟ امروز یک اتفاق بد افتاد و می‌تونست عواقب بسیار بسیار بدتری داشته باشه. حتی بدتر از چیزی که به ذهن بعضی‌هاتون خطور می‌کنه. و من اونجا به خدا گفتم خدایا ما روزه می‌گیریم و دعای عرفه می‌خونیم و اینا، بعدش یه دعایی می‌کنیم و یه چیزایی می‌خوایم دیگه؛ خب؟ من امروز هیچ دعایی نمی‌کنم و هیچ حاجت دیگه‌ای هم نمی‌خوام. فقط همین یکی رو اوکی کن، خب؟ (درحالی‌که هنوز عرفه هم نخونده بودم حتی!) بعد نمی‌دونم واقعا چطور شد که دلم خیلی آروم گرفت و تا حد زیادی، مثلا نود و سه درصد، از ذهنمم حتی رفت بیرون اون موضوع. طوری که اون موقع حالیم نبود چطوره که آرومم و بعدا که برگشتم فکر کردم، دیدم اتفاق نادری افتاده برام که آروم بودم. حالا این آرامش هیچی، بعد یکی دو ساعت، اوضاع نه تنها از حالت بغرنجی خارج شد که حتی از اولش هم بهتر شد! اگه اون اولش بهم می‌گفتن اینطوری تموم میشه باور نمی‌کردم، ولی چیزی بود که شده بود.

حالا من سؤالم اینه که حتما باید به ته ته ته خط برسیم که خدا اینطوری جواب بده؟ حاجت گرفتن بدون اینکه مضطر شده باشیم ضرر داره؟ نمی‌دونم، ولی می‌دونم هرجا واقعا هیچ (معنی هیچ رو که حتما با گوشت و پوستتون حس کردین دیگه؟) راه دیگه‌ای نداشتم و زنبیل تدابیرمو گذاشتم زمین و گفتم اینو یا خودت درست می‌کنی یا درست‌بشو نیست، خیلی (معنی خیلی رو هم حتما می‌دونید؟) سریع (و همین‌طور معنی سریع رو؟) و من حیث لا یحتسب کار درست شده.

 

  • نظرات [ ۰ ]

رستم‌نامه

 

فهمیدم، البته فک کنم فهمیدم. بعد از کلی فکر راجع به اینکه چی در مورد ایشون بیشتر از همه منو آزار میده، به این نتیجه رسیدم که "نداشتن فرصت خطا در کنارش" چیزیه که آرامشم رو می‌گیره و باعث میشه بخوام تنها زندگی کنم.
والدین نباید اونقدر به بچه‌ها بچسبن که هیچ فضای خالی اطرافشون نمونه. ما باید تا یه حدی آزمون و خطا کنیم. اینکه میگم ما منظورم کلا فرزندانه، نه آدمی به سن و سال من. من چون این فرصت رو نداشتم همچنان به دنبالشم.
تصمیمم اینه که فاصله‌مو طوری با فرزندان(احتمالی)م حفظ کنم که خطاهاشونو ببینم، ولی اون‌ها اغلب نفهمن که من دیدم. و از اونجایی که به شدت شبیه ایشون هستم، قطعا این کار برام شکستن شاخ دیو سه‌سر خواهد بود. (دیو سه سر شاخ داره؟)

 

  • نظرات [ ۰ ]

آبدوغخیار

از اونجایی که ممکنه کسی دلش بخواد و در دسترسش نباشه لطفا هر کی ممکنه هوس آبدوغ خیار کنه، نره ادامه مطلب :)

 

 

هر کی خودش فک کنه ببینه چه سودی ازش درمیاد!

 

دارم سبزی می‌کارم، شاهی. آقای از سر کار که اومدن، به شوخی گفتن اون دخترم که رشته‌ش بود، کشاورزی رو به آخر رسوند. حالا تو شروع کردی؟ (البته رشته‌ی خواهرم کشاورزی نبوده) گفتم من از گل و گیاه خوشم نمیاد، از حیوونا و جونورام خوشم نمیاد. نه گلدون، نه ماهی، نه پرنده. از بین حیوونا از مرغ و خروس و گوسفند خوشم میاد، از گیاه‌ها سبزیجات. دلیلشم اینه که اینا به طور مستقیم ما رو منتفع می‌کنن، وگرنه خود خودشونو که دوست ندارم. دوست دارم مثلا تخم‌مرغ و شیر و سبزیجات رو تو خونه‌ی خودمون تولید کنیم. آقای گفتن "تو این یک مورد دختر خودمی! البته من از گیاها خوشم میاد، قشنگن."

شاید آخرین شغلی که من بخوام تو این دنیا داشته باشم کاسبی و معامله‌گری باشه. ولی تقریبا تمام افکارم شبیه قراردادهای اقتصادیه. آدم منفعت‌طلب که میگن منم! مطمئن باشین یک سودی هم در شمایان دیدم که دور و برتون می‌پلکم، وگرنه تا حالا بلاک اند ریپورت شده بودین :)))

 

 


بچه‌ها فک کنم منطقی نباشه که شما از بستن کامنت‌ها ناراحت بشینااا :)) 🤔 امممم، آره، هرچی فک می‌کنم منطقی نیست :)

 

  • نظرات [ ۱۲ ]

مشکی رنگ اصیل

 

برای من که همه چیز برام جدیه، بولت ژورنال یا کاردستی، مجال آزمون و خطا و "هرجور دوست داری انجام بده ببین آخرش چی میشه" است. مثلا الان تو طراحی یکی از مهم‌ترین صفحات بولت ژورنال مرداد گند زدم اساسی، ولی با خودم گفتم اینم یه جورشه دیگه. این ماه با این مدل جدول برو، ماه بعد خوشت نیومد عوضش کن. نه زمین رفت چسبید به آسمون، نه آسون تلپی افتاد رو زمین :)

تیر همه‌ش با مداد مشکی و خودکار آبی بود. امروز رفتم شش رنگ خودکار بجز آبی خریدم، مدادرنگی‌های امیرعلی رو هم قرض گرفتم، همین‌طور خط‌کش‌های شابلونیش رو، مرداد رو حسابی رنگ و وارنگ کردم. ولی هرجور نگاه می‌کنم، از این همه شلوغی خوشم نمیاد. شهریور احتمالا به یکی دو رنگ روشن اکتفا کنم.

 

امشب یه قوطی کلسیم خریده بودم، اومدم خونه چند ساعت بعد رفتم باز کنم دیدم پلمپ رو قوطیش هست، ولی پلمپ دومش که به دهانه‌ی قوطی چسبیده، کنده شده و قوطی هم نصفه است. بدوبدو چادر سر کردم ساعت ده و نیم شب رفتم داروخونه. تو مسیر هم سرچ کردم شماره‌ی شکایات دارویی رو پیدا کردم که اگه زبون خوش نفهمید و کار بالا گرفت زنگ بزنم شکایت کنم. رسیدم اونجا گفتم اینو با پلمپ باز و نصفه بهم دادین، ازم گرفت یکی سالمشو داد :| به نظرم روزی دو سه بار براش اتفاق میفته که انقدر طبیعی بود براش :)))

 

  • نظرات [ ۰ ]

همراه با سالاد شیرازی، البته بدون پیاز

 

ما از کنار ماشین‌ها و موتورها و آدم‌ها رد می‌شدیم و آن‌ها از کنار ما رد می‌شدند. من از پنجره بهشان نگاه می‌کردم و آن‌ها بهم نگاه نمی‌کردند. به یک موتور نزدیک شدیم. دو تا پسر رویش نشسته بودند. یک متری عقب‌تر بودیم و صورتشان دیده نمی‌شد. دست پسر دومی یک پلاستیک بی‌رنگ بود که چهار تا بستنی سنتی تویش بود. دقت نکردم که ببینم ساده بود یا مغزدار، فقط می‌دانم نان بالایی از روی بستنی بلند شده و در هوا بود. لباس کار تنشان بود، کمی یا شاید هم زیاد روغنی و سیاه. جلوتر رفتیم، نیم‌رخی از دومی و یک‌هشتم‌رخی از اولی دیده می‌شد. نمی‌شد گفت نوجوانند، نمی‌شد گفت جوانند. ناگهان یک عالمه صفا و کودکی و معصومیت ریخت در دلم، آمد توی صورتم و لبم به لبخند باز شد. دو تا پسر که تازه دارد ریششان شکل درست درمانی می‌گیرد، از سر کار، با لباس کار، با موتور، رفته بودند بستنی‌فروشی و برای خودشان و دو نفر دیگر بستنی سنتی خریده بودند، یا داشتند برمی‌گشتند سر کار یا می‌رفتند خانه. امیدوارم برادر بوده باشند و رفته باشند خانه؛ بستنی را با مادر و خواهرشان خورده باشند و بعد مادرشان فرستاده باشدشان که بروند و برای پدر که هنوز از سر کار برنگشته هم بستنی بخرند و تا برگردند و پدر هم بیاید، بوی دمپخت خانه را پر کرده باشد.

 

  • نظرات [ ۰ ]

چسب

 

امشب چسب آکواریوم رو برداشتم، خواستم مثلا محل اتصال سینک به کانتر رو چسب بزنم که آب تو کابینت‌ها نره. گذاشتم تو تفنگ و حالا فشار نده کی فشار بده! یه دفعه دیدیم به جای نوک قوطی داره از ته تفنگ چسب درمیاد! ته چسب بالکل کنده شده بود. دیگه با چاقو از تو قوطیش برداشتم و چسبوندم، ولی دستم چسبی شد. رفتم بشورم دیدم هرچی صابون می‌زنم نمیره، که تازه بدتر پخش هم میشه. بدوبدو رفتم الکل ملکل آوردم امتحان کنم تا چسب خشک نشده. قبل الکل فیس‌واشی که تازگی خریده بودم رو زدم. دیدم خیلی راحت تمیز کرد. یه‌کم نگران صورتم شده، میگم طفلک گاهی بعد شستشو می‌سوزه :)) از چاله‌ی صابون دراومده، افتاده تو چاه ژل حاوی الکل! منم نامردی نکردم، با دست‌ودلبازی باهاش چاقوها و اسکاچی که چسبی شده بود رو شستم تا زودتر تموم بشه :)))

 

 

* یه تئوری البته داشتم که اگه چسب رو دستم خشک بشه بعد راحت خودش جدا میشه، ولی نمی‌تونستم ریسک کنم و تبعاتش رو بپذیرم. به گوشی هم نمی‌تونستم دست بزنم سرچ کنم، کسی هم نبود که این کارو بتونه برام بکنه.

 

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan