ما از کنار ماشینها و موتورها و آدمها رد میشدیم و آنها از کنار ما رد میشدند. من از پنجره بهشان نگاه میکردم و آنها بهم نگاه نمیکردند. به یک موتور نزدیک شدیم. دو تا پسر رویش نشسته بودند. یک متری عقبتر بودیم و صورتشان دیده نمیشد. دست پسر دومی یک پلاستیک بیرنگ بود که چهار تا بستنی سنتی تویش بود. دقت نکردم که ببینم ساده بود یا مغزدار، فقط میدانم نان بالایی از روی بستنی بلند شده و در هوا بود. لباس کار تنشان بود، کمی یا شاید هم زیاد روغنی و سیاه. جلوتر رفتیم، نیمرخی از دومی و یکهشتمرخی از اولی دیده میشد. نمیشد گفت نوجوانند، نمیشد گفت جوانند. ناگهان یک عالمه صفا و کودکی و معصومیت ریخت در دلم، آمد توی صورتم و لبم به لبخند باز شد. دو تا پسر که تازه دارد ریششان شکل درست درمانی میگیرد، از سر کار، با لباس کار، با موتور، رفته بودند بستنیفروشی و برای خودشان و دو نفر دیگر بستنی سنتی خریده بودند، یا داشتند برمیگشتند سر کار یا میرفتند خانه. امیدوارم برادر بوده باشند و رفته باشند خانه؛ بستنی را با مادر و خواهرشان خورده باشند و بعد مادرشان فرستاده باشدشان که بروند و برای پدر که هنوز از سر کار برنگشته هم بستنی بخرند و تا برگردند و پدر هم بیاید، بوی دمپخت خانه را پر کرده باشد.
- تاریخ : سه شنبه ۳۱ تیر ۹۹
- ساعت : ۱۹ : ۵۸
- نظرات [ ۰ ]