مونولوگ

‌‌

از سری کتاب‌هایی که نذاشتم زمین و مقداری طنز داشت

 

گردونه‌ی طاقچه سه روز اشتراک طاقچه بینهایت بهم داده. خاطرات سفیر رو خوندم.

مکالمات و استدلالات معمولی و ممکن هستن، ولی روی کاغذ. این طرف حرف‌های شسته رفته و بجای آدمیه که کلی رو حرفش فکر کرده، ولی اون طرف انگار حرفاییه که این طرف منتظره اون طرف بگه، چون براش جواب حاضر آماده داره. احساس می‌کنی با کامپیوترهایی با هوش پایین مکالمه می‌کنه. واکنش‌ها حداقل با واقعیتی که ما تو آدم‌ها می‌بینیم منطبق نیستن.

 

+ جهت اطلاع‌رسانی گردونه‌ی طاقچه و جهت اینکه خیلی از این کتاب تعریف شنیده و خونده بودم و به نظرم خیلی فاصله‌دار بود با اون تعاریف.

 

  • نظرات [ ۱۶ ]

کار خوبه خدا درست کنه، سلطان محمود خر کیه؟

 

من نمی‌دونم خدا چرا اینجوری می‌کنه؟ امروز یک اتفاق بد افتاد و می‌تونست عواقب بسیار بسیار بدتری داشته باشه. حتی بدتر از چیزی که به ذهن بعضی‌هاتون خطور می‌کنه. و من اونجا به خدا گفتم خدایا ما روزه می‌گیریم و دعای عرفه می‌خونیم و اینا، بعدش یه دعایی می‌کنیم و یه چیزایی می‌خوایم دیگه؛ خب؟ من امروز هیچ دعایی نمی‌کنم و هیچ حاجت دیگه‌ای هم نمی‌خوام. فقط همین یکی رو اوکی کن، خب؟ (درحالی‌که هنوز عرفه هم نخونده بودم حتی!) بعد نمی‌دونم واقعا چطور شد که دلم خیلی آروم گرفت و تا حد زیادی، مثلا نود و سه درصد، از ذهنمم حتی رفت بیرون اون موضوع. طوری که اون موقع حالیم نبود چطوره که آرومم و بعدا که برگشتم فکر کردم، دیدم اتفاق نادری افتاده برام که آروم بودم. حالا این آرامش هیچی، بعد یکی دو ساعت، اوضاع نه تنها از حالت بغرنجی خارج شد که حتی از اولش هم بهتر شد! اگه اون اولش بهم می‌گفتن اینطوری تموم میشه باور نمی‌کردم، ولی چیزی بود که شده بود.

حالا من سؤالم اینه که حتما باید به ته ته ته خط برسیم که خدا اینطوری جواب بده؟ حاجت گرفتن بدون اینکه مضطر شده باشیم ضرر داره؟ نمی‌دونم، ولی می‌دونم هرجا واقعا هیچ (معنی هیچ رو که حتما با گوشت و پوستتون حس کردین دیگه؟) راه دیگه‌ای نداشتم و زنبیل تدابیرمو گذاشتم زمین و گفتم اینو یا خودت درست می‌کنی یا درست‌بشو نیست، خیلی (معنی خیلی رو هم حتما می‌دونید؟) سریع (و همین‌طور معنی سریع رو؟) و من حیث لا یحتسب کار درست شده.

 

  • نظرات [ ۰ ]

رستم‌نامه

 

فهمیدم، البته فک کنم فهمیدم. بعد از کلی فکر راجع به اینکه چی در مورد ایشون بیشتر از همه منو آزار میده، به این نتیجه رسیدم که "نداشتن فرصت خطا در کنارش" چیزیه که آرامشم رو می‌گیره و باعث میشه بخوام تنها زندگی کنم.
والدین نباید اونقدر به بچه‌ها بچسبن که هیچ فضای خالی اطرافشون نمونه. ما باید تا یه حدی آزمون و خطا کنیم. اینکه میگم ما منظورم کلا فرزندانه، نه آدمی به سن و سال من. من چون این فرصت رو نداشتم همچنان به دنبالشم.
تصمیمم اینه که فاصله‌مو طوری با فرزندان(احتمالی)م حفظ کنم که خطاهاشونو ببینم، ولی اون‌ها اغلب نفهمن که من دیدم. و از اونجایی که به شدت شبیه ایشون هستم، قطعا این کار برام شکستن شاخ دیو سه‌سر خواهد بود. (دیو سه سر شاخ داره؟)

 

  • نظرات [ ۰ ]

آبدوغخیار

از اونجایی که ممکنه کسی دلش بخواد و در دسترسش نباشه لطفا هر کی ممکنه هوس آبدوغ خیار کنه، نره ادامه مطلب :)

 

 

هر کی خودش فک کنه ببینه چه سودی ازش درمیاد!

 

دارم سبزی می‌کارم، شاهی. آقای از سر کار که اومدن، به شوخی گفتن اون دخترم که رشته‌ش بود، کشاورزی رو به آخر رسوند. حالا تو شروع کردی؟ (البته رشته‌ی خواهرم کشاورزی نبوده) گفتم من از گل و گیاه خوشم نمیاد، از حیوونا و جونورام خوشم نمیاد. نه گلدون، نه ماهی، نه پرنده. از بین حیوونا از مرغ و خروس و گوسفند خوشم میاد، از گیاه‌ها سبزیجات. دلیلشم اینه که اینا به طور مستقیم ما رو منتفع می‌کنن، وگرنه خود خودشونو که دوست ندارم. دوست دارم مثلا تخم‌مرغ و شیر و سبزیجات رو تو خونه‌ی خودمون تولید کنیم. آقای گفتن "تو این یک مورد دختر خودمی! البته من از گیاها خوشم میاد، قشنگن."

شاید آخرین شغلی که من بخوام تو این دنیا داشته باشم کاسبی و معامله‌گری باشه. ولی تقریبا تمام افکارم شبیه قراردادهای اقتصادیه. آدم منفعت‌طلب که میگن منم! مطمئن باشین یک سودی هم در شمایان دیدم که دور و برتون می‌پلکم، وگرنه تا حالا بلاک اند ریپورت شده بودین :)))

 

 


بچه‌ها فک کنم منطقی نباشه که شما از بستن کامنت‌ها ناراحت بشینااا :)) 🤔 امممم، آره، هرچی فک می‌کنم منطقی نیست :)

 

  • نظرات [ ۱۲ ]

مشکی رنگ اصیل

 

برای من که همه چیز برام جدیه، بولت ژورنال یا کاردستی، مجال آزمون و خطا و "هرجور دوست داری انجام بده ببین آخرش چی میشه" است. مثلا الان تو طراحی یکی از مهم‌ترین صفحات بولت ژورنال مرداد گند زدم اساسی، ولی با خودم گفتم اینم یه جورشه دیگه. این ماه با این مدل جدول برو، ماه بعد خوشت نیومد عوضش کن. نه زمین رفت چسبید به آسمون، نه آسون تلپی افتاد رو زمین :)

تیر همه‌ش با مداد مشکی و خودکار آبی بود. امروز رفتم شش رنگ خودکار بجز آبی خریدم، مدادرنگی‌های امیرعلی رو هم قرض گرفتم، همین‌طور خط‌کش‌های شابلونیش رو، مرداد رو حسابی رنگ و وارنگ کردم. ولی هرجور نگاه می‌کنم، از این همه شلوغی خوشم نمیاد. شهریور احتمالا به یکی دو رنگ روشن اکتفا کنم.

 

امشب یه قوطی کلسیم خریده بودم، اومدم خونه چند ساعت بعد رفتم باز کنم دیدم پلمپ رو قوطیش هست، ولی پلمپ دومش که به دهانه‌ی قوطی چسبیده، کنده شده و قوطی هم نصفه است. بدوبدو چادر سر کردم ساعت ده و نیم شب رفتم داروخونه. تو مسیر هم سرچ کردم شماره‌ی شکایات دارویی رو پیدا کردم که اگه زبون خوش نفهمید و کار بالا گرفت زنگ بزنم شکایت کنم. رسیدم اونجا گفتم اینو با پلمپ باز و نصفه بهم دادین، ازم گرفت یکی سالمشو داد :| به نظرم روزی دو سه بار براش اتفاق میفته که انقدر طبیعی بود براش :)))

 

  • نظرات [ ۰ ]

همراه با سالاد شیرازی، البته بدون پیاز

 

ما از کنار ماشین‌ها و موتورها و آدم‌ها رد می‌شدیم و آن‌ها از کنار ما رد می‌شدند. من از پنجره بهشان نگاه می‌کردم و آن‌ها بهم نگاه نمی‌کردند. به یک موتور نزدیک شدیم. دو تا پسر رویش نشسته بودند. یک متری عقب‌تر بودیم و صورتشان دیده نمی‌شد. دست پسر دومی یک پلاستیک بی‌رنگ بود که چهار تا بستنی سنتی تویش بود. دقت نکردم که ببینم ساده بود یا مغزدار، فقط می‌دانم نان بالایی از روی بستنی بلند شده و در هوا بود. لباس کار تنشان بود، کمی یا شاید هم زیاد روغنی و سیاه. جلوتر رفتیم، نیم‌رخی از دومی و یک‌هشتم‌رخی از اولی دیده می‌شد. نمی‌شد گفت نوجوانند، نمی‌شد گفت جوانند. ناگهان یک عالمه صفا و کودکی و معصومیت ریخت در دلم، آمد توی صورتم و لبم به لبخند باز شد. دو تا پسر که تازه دارد ریششان شکل درست درمانی می‌گیرد، از سر کار، با لباس کار، با موتور، رفته بودند بستنی‌فروشی و برای خودشان و دو نفر دیگر بستنی سنتی خریده بودند، یا داشتند برمی‌گشتند سر کار یا می‌رفتند خانه. امیدوارم برادر بوده باشند و رفته باشند خانه؛ بستنی را با مادر و خواهرشان خورده باشند و بعد مادرشان فرستاده باشدشان که بروند و برای پدر که هنوز از سر کار برنگشته هم بستنی بخرند و تا برگردند و پدر هم بیاید، بوی دمپخت خانه را پر کرده باشد.

 

  • نظرات [ ۰ ]

چسب

 

امشب چسب آکواریوم رو برداشتم، خواستم مثلا محل اتصال سینک به کانتر رو چسب بزنم که آب تو کابینت‌ها نره. گذاشتم تو تفنگ و حالا فشار نده کی فشار بده! یه دفعه دیدیم به جای نوک قوطی داره از ته تفنگ چسب درمیاد! ته چسب بالکل کنده شده بود. دیگه با چاقو از تو قوطیش برداشتم و چسبوندم، ولی دستم چسبی شد. رفتم بشورم دیدم هرچی صابون می‌زنم نمیره، که تازه بدتر پخش هم میشه. بدوبدو رفتم الکل ملکل آوردم امتحان کنم تا چسب خشک نشده. قبل الکل فیس‌واشی که تازگی خریده بودم رو زدم. دیدم خیلی راحت تمیز کرد. یه‌کم نگران صورتم شده، میگم طفلک گاهی بعد شستشو می‌سوزه :)) از چاله‌ی صابون دراومده، افتاده تو چاه ژل حاوی الکل! منم نامردی نکردم، با دست‌ودلبازی باهاش چاقوها و اسکاچی که چسبی شده بود رو شستم تا زودتر تموم بشه :)))

 

 

* یه تئوری البته داشتم که اگه چسب رو دستم خشک بشه بعد راحت خودش جدا میشه، ولی نمی‌تونستم ریسک کنم و تبعاتش رو بپذیرم. به گوشی هم نمی‌تونستم دست بزنم سرچ کنم، کسی هم نبود که این کارو بتونه برام بکنه.

 

  • نظرات [ ۰ ]

کفتر

 

جمعه مامان و آقای کبوترها رو بردن تا توی دشت رها کنن. حال یکیشون بد شده بود اخیرا. امیدی هم به بهبودشون نیست. اونجا یه پسری رو دیدن و کبوترها رو به اون دادن.

از اون روز وقتی میرم تو حیاط، چشمم دنبالشون می‌گرده. دیشب هم خواب دیدم که در قفس خالیشون باز بوده، دو تا کبوتر سرحال‌تر و چاق‌وچله‌تر به اضافه‌ی یه گنجشک رفته تو قفسشون. مخصوصا از دیدن گنجشک تعجب کردم، چون گنجشک اصلا نمیره تو قفس. امیدوارم حالشون خوب باشه و ما رو بخشیده باشن.

 

  • نظرات [ ۰ ]

روز (که نه، شبِ) نخست

 

قراره هر شب بنویسم تا مدتی معلوم!

یک شبانه‌روز و بلکم بیشتر وقت گذاشتم رو یه کاردستی ^_^ استند لوازم آرایشی. خواهرم میگه حالا تو لوازم آرایشت کجا بود که اینو درست می‌کنی؟ راستش یادم نیست چی شد که به این گزینه رسیدم، فقط دلم می‌خواست یه چیزی درست کنم. البته الان که کامل شد و لوازمو توش چیدم تقریبا پر شد. پر از چیزهایی که بعضا خودم خریدم و چیزهایی که خودم نخریدم و برام آوردن. حتی باورتون نمیشه یک فامیل دوری چند ماه پیش اومد خونه‌مون، برام رژ لب و ریمل سوغاتی آورده بود!!! شایدم باورتون بشه و شایدم برای شما طبیعی باشه :))

انصافا خوب کار کردم. با کارتن کفش و کارتن دیجی‌کالا درست کردم، بعد کاغذ کادو روش کشیدم. دو تا کشو هم براش گذاشتم. یک کشو رو با اسفنج جوری درست کردم که انگشترها و گیره‌های روسری مرتب و بدون بهم‌ریختگی توش قرار می‌گیرن. کشوی دیگه هم جای دستمال کاغذیه که از کنار استند سوراخ باز کردم براش که دقیقا مثل جعبه‌ی دستمال کاغذی استفاده بشه. یه قسمتی هم اسفنج گذاشتم که سوزن‌های روسری رو توش فرو می‌کنم و استفاده‌شون بینهایت راحت میشه و دیگه گم هم نمیشه. دوست داشتم عکسشو میذاشتم و می‌دونم بعضیام دوست داشتن عکسشو ببینن. ولی به نظرم یه ذره زیادی ساده و ضایع است برای ۲۴ ساعت کار :)

کارم با چسب حرارتی داره بهتر میشه و اعتمادمم بهش بیشتر. فکر نمی‌کردم چسب خوبی برای مبتدی‌ها باشه که هست. و درضمن فکر نمی‌کردم کارتن کفش انقد محکم باشه، به نظر نمیومد اصلا.

امروز سفارشم از دیجی‌کالا هم رسید. یه ماگ سفارش داده بودم با سوزن روسری که به نظرم بسیار زیبا هستن. فقط یه کم توپک سرشون بزرگه که چون من سوزنو دقیقا بالای سرم می‌زنم یه کم برآمده میشه از زیر چادر، انگار رو سرم نخود رشد کرده باشه مثلا :)) ماگ هم به اون قشنگی که تو عکس بود نیست، باید دید در استفاده چگونه است. اگه از درش نشتی نداشته باشه راضی‌ام. یه چیزهایی هم خواهرم سفارش داده بود. بیشتر برای این از دیجی‌کالا خرید می‌کنم که کد تخفیف دارم ازش و اگه استفاده نکنم انگار اون اومده از تو جیبم پول برداشته :)

بولت ژورنال همین‌طور که داره به آخر ماه نزدیک میشه، هم میزان عمل به برنامه‌هایی که توشه کمتر میشه و هم میزان ثبت عملکرد. تنها حسنش تا اینجا این بوده که مجبورم کرده مقدار بسیار ناچیزی پول پس‌انداز کنم که به نوبه‌ی خودش کار بزرگیه :) و همین‌طور تمام مخارج شخص خودم رو هم یادداشت کردم. متوجه شدم به شکل وحشتناکی پول خرج می‌کنم یا شایدم گرونی باعث این وحشتناکی میشه. در طی این ماه متعدد دچار غلیان احساسات شدم که تو ماه‌های قبلی خیلی کمتر بود. اینکه ندونی از داشتن قدرت خرید خوشحال باشی یا خجالت بکشی، باعث میشه همزمان هر دو حس رو داشته باشی. اگر بدونید من چه ساده‌لوح خوش‌بین بی‌فکری هستم،  اون‌وقت همین من، میشینم فکر کا می‌کنم و به شرایط نگاه می‌کنم کنتور مغزم هنگ می‌کنه. هی میگم شرایط بدتر هم قراره بشه؟ همین من که دلار و طلا تو دایره‌ی دغدغه‌هاش نبود (و البته هنوزم نیست) وقتی از جلوی طلافروشی رد میشم، قیمتو نگاه می‌کنم و واقعا ناراحت میشم. انگار الان مجبور باشم فلان مقدار طلا بخرم.

یه کم دیگه هم منفی‌بافی کرده بودم که پاک کردم و البته تا همین‌قدر هم متاسفم. بخصوص برای اونایی که خودبخود فقط تیرگی‌ها رو می‌بینن، دو تا جمله هم از اینور اونور بشنون دیگه هیچی. لطفا بدونین که اگه الان در حضیض هستید(هستیم)، ناچارا به سمت بالا صعود خواهید (خواهیم) کرد، ناچارا!

تایمی که مثلا قرار بود برم دوش بگیرم صرف وبلاگ شد و حالا چون خیلی خوابم میاد باید با همین رایحه‌ی خوش برم بگیرم بخوابم. پروردگارا چرا چنین گرم است؟

 

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan