من در عزاداری شرکت میکنم.
- تاریخ : چهارشنبه ۵ شهریور ۹۹
- ساعت : ۰۰ : ۰۶
- |
- نظرات [ ۹ ]
من عاشق نوشتن روی برد سفیدم. هر روز لیست بلندبالایی روش مینویسم و دونه دونه یا خط میخورن یا تیک میخورن یا دایرهی توخالی جلوشون پر میشه یا کلا پاک میشن. یهجورایی معتادش شدم و اگه لیستمو روش ننویسم، دستودلم به کار نمیره :) بعضی اوقاتم روشو پر میکنم با شعر و شعر و شعر. هر چند وقت یک بار هم میبینم داداشم روش نوشته "دیوانه" یا معادلهای فارسی و انگلیسیش، منم زیرش مینویسم "خودشو میگه ;)" بعدا میام میبینم نوشته "هه هه هه :)))". گاهی هم میام میبینم ریحانه یا فاطمه سادات یا امیرعلی، ماژیکهای دلبندمو برداشتن و روش نقاشی کشیدن و تا تونستن فشار دادن و انحنای نوک ماژیک رو کلا صاف کردن.
من این تخته رو خیلی دوست دارم.
دعوت میکنم از الههی مامان پارسا، الههی ساینتیستمون، محبوبهی شب، مریم (دکتر مریم خودمون)، مریم (اون یکی دکتر مریم خودمون)، دردانه، نُوا، فاطمهی بههرحال، فاطمهی عهبلاگآووانساُون، دکتر گلسا، خاکستری، من ساتیرا، ضمیر، دکتر هایتن، دکتر احسان، رعنا، مهجور، دکتر همدم ماه، پاییز، حورا، دکتر دکتر، محمود بنایی، آقای محمدعلی، دکتر آفتابگردون، سهرک، تبارک، واران، پیچک، دیزی/خورشید، مهسا ماکارونیفر، پلک شیشهای، بانوی مؤمن، دستها، مامانْ ریحانه، یک پسر، مرضیه مهدویفر، مها، حنیفا و آقای میم.
+ من یا دعوت نمیکنم یا فراخوان عمومی میدم :)
+ حالا بهتون ثابت شد که نصف اهالی بیان دکترن؟ :))
+ بدیهی است که شرکت در این سرگرمی اختیاری است :)
فقط جهت القای حس افسردگی به تکتک شما عزیزان
و البته به جهت اینکه از این خواننده (کشتکار) خوشم میاد.
+ گذشتی عمر ولیکن بد گذشتی/به هر سالی به من چون صد گذشتی
+ ز عمر و زندگی سیرم نمودی/ز بس درد و بلا از حد گذشتی
+ همه عالم یکی مویت نیرزد/تمام مشک چین بویت نیرزد
+ سهیل آفتاب و ماه تابان/به یک نظّارهی رویت نیرزد
+ فلک دورم فکند از وصل جانان/به دوش من نهاد این بار هجران
+ من دلخسته و این بار سنگین/چه سان بار فراق آرم به پایان
+ مکن باور ز وصلت سیرم ای دوست/و یا از تو کمی دلگیرم ای دوست
+ ولیکن گردش و رفتار افلاک/نگردد جفت با تدبیرم ای دوست
+ بهار آمد به صحرا و در و دشت/جوانی هم بهاری بود و بگذشت
+ سر قبر جوانان لاله خیزد/دمی که مهوشان آیند به گلگشت
طاقچه یه تخفیف اولیه زده، یه کد تخفیف پنجاه درصدی هم داده، یه اعتبار جایزه هم برای شارژ بالای بیست تومن کیف پول داده، یه پنج تومن هم تو گردونهی شانس بهم داده، نهایتا این شد که برای خرید اشتراک، به جای 67 تومن، 22 تومن پرداخت کردم که هزار و صد تومن هم تو اعتبارم باقی موند و تازه روی گوشی عسل و هدهد هم حسابم رو باز کردم و اونها هم میتونن هر کتابی دلشون خواست بخونن. یعنی سه چهار نفر اشتراک شش ماهه، فقط با 22 تومن! احساس سود سرشاری میکنم :)
+ از عصر تا حالا که طاقچه رو برای خواهرم ریختم، کتابخونهم خیلی شلوغ و بهمریخته شده. امیرعلی هرچی دلش میخواد دانلود میکنه. فقط دو نسخه از شازده کوچولو دانلود کرده :| قطعا هم به خاطر تصویر رو جلدشه، وگرنه فک نکنم اسمشم شنیده باشه.
+ میگه خاله جون، به جای کتاب صوتی، نمیشه کتاب تصویری دانلود کرد؟ میگم کتاب تصویری چیه؟ و تو ذهنم میگردم دنبال کتابی که تو طاقچه دیده باشم و تو صفحاتش عکس داشته باشه (فقط شازده کوچولو و دعای دریا به ذهنم میاد). میگه کتاب تصویری یعنی فیلم :)) :||| :))))
بالاخره لپتاپ رو خریدم.
این کارا تو حوزهی تخصصی آقدومادبزرگه است! (نیست که طلبه است، واسه همون!) از مدتها پیش بهش گفتم یه لپتاپ برام بخر، ولی ایشون خیییلی ریلکس و به قول ما دَمراسته! تا اینکه بعد از تحقیقات اینترنتی فراوان گفت پنجشنبه عصر میرم حضوری ببینم چی به چیه! منم دیدم تنور داغه و اگه نچسبونم دیگه خمیرم بیات میشه. گفتم من و عسل (خواهرم) هم میایم. گفت ضرورتی نداره بیاین ها، من فقط میرم ببینم لپتاپها رو! فقط برای تحقیق و بررسی میرم. دیگه به هر طریقی بود راه افتادیم رفتیم. از اولین مغازهی زیرزمین یکی از پاساژهای خیام شروع کرد. تو هر مغازهای کل لپتاپهای مطابق با بودجهمون رو بررسی میکرد و گاهی یادداشت برمیداشت! مغازهی دوم یا سوم بودیم که من یکی رو انتخاب کردم، حالا مگه قبول میکرد؟؟؟ میخواست نه تنها کل چهار پنج طبقهی این پاساژ که حتی تمام طبقات پاساژهای کناری رو هم بگرده و تازه قصد هم نداشت کلا چیزی بخره!!! میگفت امروز فقط بررسی میکنیم. دو طبقه رو که گشتیم سه ساعتی گذشته بود تقریبا. من و خواهرم دادمون دراومد تا قبول کرد یه دونه رو برداشتیم اومدیم.
اون اولاش که هنوز تو زیرزمین بودیم، من و خواهرم خواستیم بریم سرویس بهداشتی. هیچ راهنمایی هم رو در و دیوار نبود. با خودم گفتم ما که از همین طبقهی زیرزمین میخوایم بخریم، پس بهتره برم از فروشندههای طبقهی بالا بپرسم!! رفتیم بالا و یه مغازه رو دیدم که توش سه تا پیرمرد بود. پرسیدم و آدرس دادن و رفتیم. حتما میتونید حدس بزنید که نهایتا از همون سه تا پیرمرد خریدیم لپتاپ رو :))) [خاطرنشان کنم که مشکلی برای پرسیدن محل سرویس بهداشتی از آشنایان یا مردهای جوان ندارم، ولی خب احساسم این بود که اینطوری بهتره]
همین پیرمرده داشت توضیح میداد، برگشت به من گفت برای کارای مدرسه میخواین دخترم؟ :)))
بعد به آقدومادبزرگه یکیو نشون میده میگه اگه دخترخانوم اینو بپسندن، اینم لپتاپ خوبیه :))) بنده خدا سنی نداره، منم بیبیفیس نیستم، مخصوصا با ماسک، نمیدونم چرا اینجوری گفت بهش :))
آقا تا داغه بذارین تعریف کنم :))))
اینترن اومده از مامان شرححال میگیره. تابهحال تقریبا همیشه من به جای مامان جواب میدادم، چون منسجمتر و کاملتر میگم. ولی این بار رفتم کنار و گذاشتم خود مامان جواب بدن. نگم براتون که چقدر تو دلم خندیدم. دقیقا یاد وقتهایی افتادم که خودم از مریضا شرححال میگرفتم. نه تنها کامل جواب نمیدن، بلکه عمدا ناقص و حتی اشتباه جواب میدن :))) میگه چند تا بچه دارین؟ میگن شش تا. میگه سقط یا بچهی فوتشده نداشتین؟ میگن نه! میگم عه مامان! نداشتین؟ میگن نه، اون خیلی وقت پیش (قبل از تولد من) بوده! :))) به اینترن میگم هفت تا زایمان داشتن، یکیش فوت شده.
نمیدونین این مریضا با این جواباشون چه آبروها از ما بردن جلوی اساتید. این کلیپ رو تماشا کنین تا کامل متوجه بشین چی میگم :))
+ انقد گشنمه، میترسم اگه از اتاق برم بیرون دیگه نذارن برگردم تو :((
سپاس خدایی که تخمه را آفرید تا ما تناول نموده و بالکل از فکر دنیا و مافیها خارج شویم :)))
یه کادر بالای صفحه باز میشه "کنسرت خنده با اجرای حسن ریوندی". قفل میکنم میندازم یه گوشه. تو یکی از روزای سخت زندگیایم. تو بیمارستان دستگاه پرداخت کار نمیکرد و کلافه بودم. یه خانم جوون اومد گفت بلدین؟ بهش نگاه کردم، شبیه یکی از دانشجوهای پزشکی اردوی گلستان پارسال بود. حتی یک لحظه شک کردم خودش باشه. ولی نه، دانشجوی پزشکی که دیگه میدونه چطور با اینا کار کنه. تازه اون خونهش تهرانه. صداشم لوسه و ناز داره. برگشتم سمت دستگاه، گفتم آره ولی اینا کار نمیکنن. قبضمو برداشتم رفتم سمت دستگاه سوم. اومد کنارم ایستاد نگاه کرد. اول کارتو میکشیم، چراغ بارکدخوان روشن میشه، قبضو میذاریم زیر چراغ، سبز که شد اطلاعات میاد رو صفحه، اگه درست بود که حتما هست، کلید پرداخت رو میزنیم، رمز رو وارد میکنیم و منتظر میشیم از هر ده دفعه یک دفعه بتونه با مرکز ارتباط بگیره و وقتی گرفت رسیدو میده بیرون و تمام. همهشو تو ذهنم گفتم. کارم که تموم شد گفت یه لحظه صبر میکنین؟ رسیدشو که گرفت رفتم.
سحری رو که خوردم، یاد التماس دعای دیشب خواهرم که حال پدرشوهرش بده و دکتر گلسا که آزمون دستیاری داره افتادم. گفتم بذار یه جوری دعا کنم که خدا نتونه نه بیاره!
طریقهی خوندن نماز شب رو سرچ کردم و آسونترین روش رو برگزیدم! دیدم پنج شیش دقیقه بیشتر وقت ندارم، گفتم شفع و وتر رو فقط میخونم. الله اکبر! تکبیر و حمد و سوره و رکوع و سجود و قنوت و... سی ثانیه مونده به اذان تموم کردم. با خودم گفتم من که میخوام صبر کنم اذان حداقل به وسطاش برسه بعد نماز صبحمو بخونم، بیا این زمانم از دست ندم و موقع تعویض شیفت، مشغول نماز باشم که دوبله حساب شه! میگن فرشتههای کاتب اعمال موقع اذان صبح تعویض میشن، واسه همین هر کاری که تو این زمان در حال انجامش باشیم رو هم فرشتهی دیروزی مینویسه، هم فرشتهی امروزی! :)) آره خلاصه، فکر اقتصادیم در چند جهت در حال کار بود. تکبیر گفتم و نماز قضای ظهر نیت کردم. پشتش هم نماز صبح خودمو خوندم. اوف! چقد زیاد نماز خوندم من، هم مستحبی، هم واجب همین الانی! هم واجب قبلنی! روزه هم که هستم 😊 همینطور که داشتم سلام نماز صبح رو میدادم و به بستر گرم و نرمم فکر میکردم، حس کردم انگشتر تو دستمه! ای داد بیداااد! یادم اومد اصلا وضو نگرفتهم!! :|||
چند دقیقه گذشت. نشسته بودم و از ترس اینکه دو لیوان آبی که از ترس تشنگی خوردم برنگرده دراز هم نمیتونستم بکشم. تا اینکه آروغ هم زدم علی برکتالله! ببخشید، گلاب به روتون، مقداری آب اومد بالا و فک کنم یکی دو میلیمتری هم وارد حفرهی دهانم شد و برگشت رفت پایین و منم نتونستم کاری بکنم و بدین ترتیب روزه رو هم به همین سرعت به افطار رسوندم!
بعله خلاصه، ما اینجوری واسه ملت دعا میکنیم. شمام بگردین ببینین حاجتی چیزی ندارین؟ بدین من تو نماز شب بعدی از خدا بخوام حاجتتونو.
+ این هم جهت سؤالات احتمالی در باب بطلان روزه! از مجموع بندهای این صفحه و احوالات خودم، برداشتم این بود که باطل شده. تازه اهل گرفتن روزهی شکدار نیستم، یه روز دیگه میشه مطمئنشو گرفت :))