مونولوگ

‌‌

کفتر

 

جمعه مامان و آقای کبوترها رو بردن تا توی دشت رها کنن. حال یکیشون بد شده بود اخیرا. امیدی هم به بهبودشون نیست. اونجا یه پسری رو دیدن و کبوترها رو به اون دادن.

از اون روز وقتی میرم تو حیاط، چشمم دنبالشون می‌گرده. دیشب هم خواب دیدم که در قفس خالیشون باز بوده، دو تا کبوتر سرحال‌تر و چاق‌وچله‌تر به اضافه‌ی یه گنجشک رفته تو قفسشون. مخصوصا از دیدن گنجشک تعجب کردم، چون گنجشک اصلا نمیره تو قفس. امیدوارم حالشون خوب باشه و ما رو بخشیده باشن.

 

  • نظرات [ ۰ ]

روز (که نه، شبِ) نخست

 

قراره هر شب بنویسم تا مدتی معلوم!

یک شبانه‌روز و بلکم بیشتر وقت گذاشتم رو یه کاردستی ^_^ استند لوازم آرایشی. خواهرم میگه حالا تو لوازم آرایشت کجا بود که اینو درست می‌کنی؟ راستش یادم نیست چی شد که به این گزینه رسیدم، فقط دلم می‌خواست یه چیزی درست کنم. البته الان که کامل شد و لوازمو توش چیدم تقریبا پر شد. پر از چیزهایی که بعضا خودم خریدم و چیزهایی که خودم نخریدم و برام آوردن. حتی باورتون نمیشه یک فامیل دوری چند ماه پیش اومد خونه‌مون، برام رژ لب و ریمل سوغاتی آورده بود!!! شایدم باورتون بشه و شایدم برای شما طبیعی باشه :))

انصافا خوب کار کردم. با کارتن کفش و کارتن دیجی‌کالا درست کردم، بعد کاغذ کادو روش کشیدم. دو تا کشو هم براش گذاشتم. یک کشو رو با اسفنج جوری درست کردم که انگشترها و گیره‌های روسری مرتب و بدون بهم‌ریختگی توش قرار می‌گیرن. کشوی دیگه هم جای دستمال کاغذیه که از کنار استند سوراخ باز کردم براش که دقیقا مثل جعبه‌ی دستمال کاغذی استفاده بشه. یه قسمتی هم اسفنج گذاشتم که سوزن‌های روسری رو توش فرو می‌کنم و استفاده‌شون بینهایت راحت میشه و دیگه گم هم نمیشه. دوست داشتم عکسشو میذاشتم و می‌دونم بعضیام دوست داشتن عکسشو ببینن. ولی به نظرم یه ذره زیادی ساده و ضایع است برای ۲۴ ساعت کار :)

کارم با چسب حرارتی داره بهتر میشه و اعتمادمم بهش بیشتر. فکر نمی‌کردم چسب خوبی برای مبتدی‌ها باشه که هست. و درضمن فکر نمی‌کردم کارتن کفش انقد محکم باشه، به نظر نمیومد اصلا.

امروز سفارشم از دیجی‌کالا هم رسید. یه ماگ سفارش داده بودم با سوزن روسری که به نظرم بسیار زیبا هستن. فقط یه کم توپک سرشون بزرگه که چون من سوزنو دقیقا بالای سرم می‌زنم یه کم برآمده میشه از زیر چادر، انگار رو سرم نخود رشد کرده باشه مثلا :)) ماگ هم به اون قشنگی که تو عکس بود نیست، باید دید در استفاده چگونه است. اگه از درش نشتی نداشته باشه راضی‌ام. یه چیزهایی هم خواهرم سفارش داده بود. بیشتر برای این از دیجی‌کالا خرید می‌کنم که کد تخفیف دارم ازش و اگه استفاده نکنم انگار اون اومده از تو جیبم پول برداشته :)

بولت ژورنال همین‌طور که داره به آخر ماه نزدیک میشه، هم میزان عمل به برنامه‌هایی که توشه کمتر میشه و هم میزان ثبت عملکرد. تنها حسنش تا اینجا این بوده که مجبورم کرده مقدار بسیار ناچیزی پول پس‌انداز کنم که به نوبه‌ی خودش کار بزرگیه :) و همین‌طور تمام مخارج شخص خودم رو هم یادداشت کردم. متوجه شدم به شکل وحشتناکی پول خرج می‌کنم یا شایدم گرونی باعث این وحشتناکی میشه. در طی این ماه متعدد دچار غلیان احساسات شدم که تو ماه‌های قبلی خیلی کمتر بود. اینکه ندونی از داشتن قدرت خرید خوشحال باشی یا خجالت بکشی، باعث میشه همزمان هر دو حس رو داشته باشی. اگر بدونید من چه ساده‌لوح خوش‌بین بی‌فکری هستم،  اون‌وقت همین من، میشینم فکر کا می‌کنم و به شرایط نگاه می‌کنم کنتور مغزم هنگ می‌کنه. هی میگم شرایط بدتر هم قراره بشه؟ همین من که دلار و طلا تو دایره‌ی دغدغه‌هاش نبود (و البته هنوزم نیست) وقتی از جلوی طلافروشی رد میشم، قیمتو نگاه می‌کنم و واقعا ناراحت میشم. انگار الان مجبور باشم فلان مقدار طلا بخرم.

یه کم دیگه هم منفی‌بافی کرده بودم که پاک کردم و البته تا همین‌قدر هم متاسفم. بخصوص برای اونایی که خودبخود فقط تیرگی‌ها رو می‌بینن، دو تا جمله هم از اینور اونور بشنون دیگه هیچی. لطفا بدونین که اگه الان در حضیض هستید(هستیم)، ناچارا به سمت بالا صعود خواهید (خواهیم) کرد، ناچارا!

تایمی که مثلا قرار بود برم دوش بگیرم صرف وبلاگ شد و حالا چون خیلی خوابم میاد باید با همین رایحه‌ی خوش برم بگیرم بخوابم. پروردگارا چرا چنین گرم است؟

 

  • نظرات [ ۰ ]

دکتر مامانم نوبت اینترنتی برای مطبش نداشت و نوشته بود رزرو مشاوره تلفنی و یک درمانگاه هم دو روز در هفته حضوری. امروز صبح رفتم از درمانگاه نوبت گرفتم. بعد یکی دو ساعتی جایی کار داشتم رفتم (البته در اصل کار تراشیدم برای خودم). بعد باز رفتم دو ساعت دیگه تو همون درمانگاه نشستم. بعد برای مامان تپ‌سی گرفتم و اومدن. بعد که صدام زد و رفتم هزینه رو پرداخت کنم گفت کد ملی، گفتم ندارم و در اینجا یک صحنه‌ی تاریخی رقم خورد. گفت دویست و فلان‌قدر! چون ایرانی نیستید هزینه سه برابره! یک ویزیت معمولی؟ دویست و شانزده هزار تومان؟ گفتم بابا ما اقامت داریم، نباید اینطوری باشه. با لحن بدی گفت به من هیچ ررربطی نداره، با رای مشدد. من می‌دونستم این قانون برای توریست‌ها و اونایی که تمدید اقامتشون تاخیر افتاده و ایناست، ولی اون نمی‌دونست. یه کم توضیح دادم و دید مادرم دفترچه بیمه دارن (که البته با هزینه‌ی شخصی و با مکافات زیاد شش ماهی میشه که فقط برای شخص مادرم گرفتیم و هزینه‌ی بیمه از هزینه‌های کسرشده‌ی دارو و درمان بیشتر شده (که البته جای شکر داره، ولی بازم...) و نمی‌دونم اصلا چرا مامانو بیمه کرد آقای!) بالاخره کوتاه اومد. ولی لحنش اثر بدی روم گذاشت. راستش من تو این چیزا از اون پوست‌کلفتا بودم، ولی نمی‌دونم چی شده جدیدا حساس شدم. قشنگ رفتم تو خودم، تا به خونه برسیم هم درنیومدم. 

  • نظرات [ ۰ ]

 

امشب تو آینه که نگاه می‌کردم، ناگهان احساس کردم با این بدن بیگانه‌ام. احساس کردم خیلی غریبه است، شبیه یکی که تو خیابون ببینی. هرچی به چشماش خیره شدم تا یک کمی خودمو ببینم ندیدم. راستش تقریبا همیشه نسبت به خودم حس مطلوبی داشتم، یه چیزی در حدود خیلی راضی بودن از ظاهرم، ولی امشب انگار که روح از این بدن رفته باشه، حس یه جنازه‌ی بی‌ارزش داشتم نسبت بهش. اونم وقتی که داشتم تو آینه نکات مثبت رو می‌دیدم. اوف، حس عجیبی بود و عجیب‌تر اینکه هیچ زمینه‌ای نداشت. نه فلسفی‌طور شده بودم، نه درگیری ذهنی داشتم، نه کتاب یا مطلبی خونده بودم، نه تو فضای معنوی بودم، نه ناامید بودم، نه خوشحال بودم، نه گناه بزرگی کرده بودم، نه کار خوبی کرده بودم؛ غرق زندگی خیلی خیلی معمولیِ روزمره بودم، برای همین شوکه‌کننده بود. همین‌طور که به آینه خیره شده بودم نمی‌تونستم چشم از چشمش بردارم. دستمو حرکت می‌دادم و می‌گفتم واو، من، بدون اینکه جسم داشته باشم قدرت اینو دارم که به این جنازه دستور بدم و اون با اینکه می‌دونه خودش هیچی نیست و اونی که اصلیه منم، بدون هیچ شکایتی همه‌ی دستورات منو اجرا می‌کنه. و اون وقت من صرفا دنبال چیزهایی‌ام که این جسد رو خوشحال کنه.

خیلی احمقانه است، ولی داشتم کم‌کم تصمیم می‌گرفتم که برم یه چاقویی چیزی بردارم، یه جایی از دستشو ببرم، بهش بگم ببین، رئیس منم. دیدی می‌تونم هر کاری خواستم باهات بکنم؟ و با این فکر نه درد که قدرت برام تداعی شد. شاید اونم یا جاهایی می‌تونه بهم دستور بده، چون کم‌کم منو از جلوی آینه عقب کشید تا ارتباط چشمی‌مون قطع شد.

 

  • نظرات [ ۰ ]

پَشت‌پَشت

 

رفتم از سر کوچه تخم‌مرغ بخرم و دوغ. وارد مغازه که شدم (درواقع مثل همیشه که وقتی وارد مغازه میشم) چشمم رفت رو کیک‌ها و شکلات‌ها و بستنی‌ها و کلا هله‌هوله‌ها. مطمئن بودم دست خالی برنمی‌گردم، ولی با خودم مبارزه کردم و چیز اضافه‌ای نخریدم. تازه از بس داشتم مبارزه می‌کردم حتی یه چیزی هم یادم رفت بخرم، دوغ :|

از تعلل برادرا (که البته تازه از سر کار اومده بودن) در رفتن به سوپر سر کوچه ناراحت بودم و برای هرچه سریع‌تر انجام شدن کاری که معطل مونده بود، بجای کفش دمپایی پوشیدم و رفتم! انگار با رفتن من برادرا مجازات میشن و هرچی هم سرعتم بیشتر باشه مجازاتشون دردناک‌تر خواهد بود. حال کیپ نگه داشتن دمپایی رو هم نداشتم و پَشْتْ‌پَشْتْ‌کنان می‌رفتم. ما به لخ‌لخ میگیم پَشت‌پَشت. به آدما که می‌رسیدم پامو کامل برمی‌داشتم و می‌ذاشتم و وقتی رد می‌شدم دوباره پَشت‌پَشت می‌کردم. دوست دارم تا آخر دنیا تو یه کوچه راه برم و پَشت‌پَشت کنم و هیچ کس هم تو اون کوچه نباشه که جلوی پَشت‌پَشتمو بگیره.

 

  • نظرات [ ۰ ]

وقتی شانس اینو داری که از ناراحت تر شدن یک روز ناراحت جلوگیری کنی

 دیروز رفته بودم حرم رفتم کتابخونه کتاب و تحویل دادم و رفتم سلف اول از همه رفتم سر یخچال بستنی گفتم یه سالار بهم بده گفت پنج تومن تعجب کردم فکر کنم از قبل تو یخچالش مونده بود همزمان هری پاتر هم دانلود کردم و نشستم تماشا کردم یه ساعتی که گذشت رفتم یه پرس ماکارونی خریدم ماکارونی شون خوب بود خوشمزه بود ولی سویاهاش یه جورایی ترش بود به تماشای فیلم ادامه دادم یکی دو ساعت دیگه هم که گذشت رفتم یه کاپوچینو خریدم و اومدم نشستم دوباره به فیلم دیدن هری پاتر راستش چیزی نبود که ازش برام تعریف کرده بودند ولی بدم نبود یه  فیلم معمولی مطمئنم کتابش بهتره ولی من در اصل به خاطر اینکه نرم سراغ کتابش فیلمش رو اول دیدم دیشب تموم شد یعنی همه قسمتاش دیدم شب تا صبح یه جورایی انگار توی هاگوارتز زندگی می‌کردم تقریباً بعد از تمام فیلم‌هایی که می‌بینم این اتفاق می‌افته که یک مدتی تو فضای فیلم باشم ولی خیلی زود دوباره به زندگی خودم برمی‌گردم راستی اینکه طولانی مدت یه جا بشینم و چیز میز کوفت کنم یه جورایی حس این کافه های خارجی رو بهم میداد که میرن میشینند کار می کنند هر یک ساعت یک قهوه سفارش می‌دهند یک لیوان آب بعد از ۷ ۸ ۱۰ ساعت هم پا میشن میرن خونه شون الانم که این پست و با تایپ صوتی گوگل مینویسم یه جورایی حس زندگی تو آینده رو بهم میده خیلی وقت پیش امتحانش کرده بودم ولی برای فارسی خوب جواب نمی داد الان خیلی خیلی بهتر شده در در واقع من اصلاً مکث نمی کنم فقط صحبت می‌کنم و این مینویسه و البته بعضی چیزها را هم اشتباه مینویسه علائم نگارشی هم که اصل رعایت نمیکنه اینتر هم نمیتونم بزنم نیم فاصله هم که هیچ باید کلمه را انتخاب کنم بعد یک عالمه پیشنهاد به من میده بعد میتونم اونی که نیم فاصله دارد را انتخاب کنم یا میتونم برم روی کیبورد اصلی و خودم نیم فاصله رو اجرا کنم ولی این خوب از راحتی کار کم میکنه و تازه یه کم هم سخته که بخوام حرف‌هایی که همیشه می نوشتم و در واقع حرف هایی که همیشه با نوک انگشتام می زد رو بخوام با زبونم بزنم عجیب جدید تازه و حتی شاید ناراحت

 

  • نظرات [ ۰ ]

فقط برای امروز

 

نمیشه وسط بحث بخوام ادامه نده و صحبت نکنه و همزمان هم دلم برای صداش تنگ نشه

نمیشه وسط آشپزی با قهر بیام بیرون و همزمان فکر کنم خدایا اذیت نشه برای آشپزی

نمیشه هم برای شکستن دل خودم گریه‌م بگیره هم گریه کنم که چرا دلش رو شکستم

نمیشه، ولی گاهی این کار رو می‌کنم. بدبختی اینجاست که قدرت قسمت دوم این جملات خیلی بیشتره.

 

 

فقط برای امروز

 

  • نظرات [ ۰ ]

بیکسبی

 

دفعه‌ی بعد که دیدین یه نفر سوار موتوره، بدونین خیلی داره بهش خوش می‌گذره :)))

جمله‌ی بالا رو خوندین؟ اگه دقتتون خیلی بالا بوده باشه احتمالا با دیدن نیم‌فاصله‌ها متوجه شدین که بالاخره گوشی خریدم :) [مرسی، مرسی، سلامت باشین. ایشالا شمام به زودی گوشیتون گم بشه که بتونین یه بهترشو بخرین :)))]

دیشب برگشتنی (به قول دردانه قید از برگشتن!) رفتیم شیرینی بخریم. مهندس کنار موتورش موند من رفتم تو قنادی. گفتم نصفشو تر دسری بذاره، نصفشو نارنجک. چند تا دونه تر گذاشت، بقیه رو همه رو نارنجک پر کرد. نسبتشون ۳:۱ به نفع نارنجک بود، در حالی که نسبت وزن و قیمت تمام‌شده‌شون ۳:۲ به نفع تر شد! ولی خب من واقعا نارنجک دوست ندارم، باید تر رو می‌خریدم. یه کم عذاب وجدان بیخ گلومو گرفت که مثلا یه کارگر در روز فلان‌قدر دستمزد می‌گیره و تو برای جشن گرفتن گوشی نوِت (و نه note!) فقط فلان قدر شیرینی خریدی. اما خب همان‌طور که مستحضر هستید (البته بر نفس خودتان، بر نفس بنده که مستحضر نیستید) این عذاب وجدان‌ها نه پشیزی می‌ارزد نه دوامی دارد. از دیشب تا امروز ظهر بیشتر از گوشی تو فکر شیرینی بودم که کی مردا از سر کار میان چای با شیرینی بخوریم :)))

آخ نمی‌دونین بازگشتم به اینترنت پرسرعت چه کیفی داره. اون یکی که این مدت دستم بود 3G بود و در واقع اصلا نبود. ولی خب منم شکایتی نداشتم و باهاش سر می‌کردم. تا اینکه خود آقای اومدن گفتن برو گوشی بگیر. منم طی مذاکراتی تا جایی که در توانم بود بودجه رو بردم بالا :))) که البته مسلما به پرچم‌دارها نمی‌رسید هیچ‌وقت، ولی تو میان‌رده‌ها بدک نیست. واقعیتش ذوق گوشی ندارم در کل، چه برسه ذوق مدلشو داشته باشم. ولی نظرم اینه که کسی که می‌خواد گوشی رو چهار پنج سال استفاده کنه، باید جدیدترین مدل حال حاضر رو بخره تا مجبور نشه یکی دو سال دیگه به خاطر عدم پشتیبانی عوضش کنه. از نظر کیفیت (نظرم کارشناسی نیست) این جدیده به اونی که گم کردم نمی‌رسه. اون بنده خدا هزاران و بلکم میلیون‌ها بار از دستم افتاد و حتی پرت شد و واقعا آخ هم نگفت. تازه حیفم اومد بدون یک خش رو بدنه‌ش افتاد دست خانم دزده. لااقل یه مدت بدون گارد استفاده می‌کردم حال می‌کردم با رنگ گلد نازش. این یکیو فروشنده پرسید چه رنگی میخواین؟ گفتیم ارزون‌ترینش. با کمی تعجب گفت یعنی رنگش اصلا مهم نیست؟ گفتم نه. فک کرده بود چون خانمم، باید رو رنگای فانتزی اصرار داشته باشم. البته خوشبختانه سفید از همه ارزون‌تر بود، مشکی دوست ندارم.

 

چند تا چیز دیگه؛ یک اینکه نمی‌دونم وقتم چه بلایی سرش اومده که تا میام تو وبلاگ چیزی بنویسم، یادم میفته کارای مهم‌تری هم دارم و بعد وقتم تموم میشه.

دو اینکه نمی‌دونم چرا گذاشتن پا روی زمین و نذاشتنش روی میز اینقدر سخته! من به بقیه اجازه نمیدم پاشونو بذارن رو میز [البته چقدم که منتظر اجازه‌ی منن :))] بعد خودم تا پاهامو نذارم رو میز اصلا تعادل ندارم :/ دوگانگی بدیه.

 

  • نظرات [ ۰ ]

من از پیمانه لبریزم...

 

یکی از ویژگی های خانوادگیمون اینه که همه مون با هم یه غذا رو میپزیم. مثلا شنبه من و عسل و هدهد هر سه کیک زبرا پخته بودیم. البته فرداش اینو فهمیدیم :)

حجت امروز آپاچی خرید. به نظرم خوش آتیه است. ته تغاریمونه، ولی عقلش از ما بیشتر کار کرد. پاشو تو یه کفش کرد که درس به درد ما نمیخوره و درسو ول کرد. نوزده سالشه و نسبت به نوزده سالگی ما پنج تا خیلی جلوتره، الا اینکه علی تو نوزده سالگی ازدواج کرد و حجت هنوز نه. گرچه زمزمه هایی کرده، ولی مامان میگن دیگه بچه داماد نمیکنن.

امروز که سه تایی داشتن با آپاچی ور میرفتن، انقدر دلم خواست منم میتونستم سوار شم. اما حتی هوندا هم بلد نیستم برونم. آقای میگن که نمیتونن آپاچی رو کنترل کنن، میگن کنترلش برای پسرا (برادرای من) هم راحت نیست، چون اینا لاغرن و آپاچی هیکل میخواد. گفتم ولی من میتونم کنترل کنم. گفتن :)) تو حتی نمیتونی آپاچی رو ببری رو جک :)) البته من تریل دوست دارم. مهندس هم تریل میخواد. گفت اگه بخرم، تو رو سوار نمیکنم =) گفتم اگه بخری خودم تنهایی سوار میشم. میگه هه هه هه هه، اصلا پات به زمین نمیرسه! چطوری میخوای سوار بشی؟ گفتم میپرم روش، موقع حرکتم که لازم نیست پام به زمین برسه :))) البته الان که فکر میکنم، برای ایستادن، باید به دیواری، تیری، درختی چیزی بزنم :)) ولی بذارید همینجا به سرخی آپاچی حجت سوگند یاد کنم که بالاخره موتور رو هم یاد میگیرم!

دیروز ظهر با مامان و خواهرا رفته بودیم پارک بانوان. خیلی قبلاها دوچرخه داشت ولی خیلی زود جمعش کردن. با خواهرم یه پنج دوری پیاده روی کردم و یه دور هم دویدیم. خیلی بد بود، آخر دو نفسم بالا نمیومد. اف بر من. دو تا دختر همشهری هم بودن که بیشتر از نیم ساعت بی وقفه میدویدن، شاید هزار دور دویدن! بعدا دیدم دارن لقدبازی هم میکنن :)) دانستم که ورزشکار حرفه ای هستن. عصر که شد داشت شلوغ میشد و ما برگشتیم.

اف دوم هم بابت خروج از برنامه بر من. این هفته کلا رها کردم خودمو. آخر هفته میدونم، یه فشار زیادی بهم وارد میشه. آه، فک نکنم هیچ وقت آدم بشم.

 

یه فولدر موزیک تو کامپیوتر پیدا کردم. یک فولدر کشتکار هم توش بود. تا اینجا کشتکار دومین خواننده ی مورد علاقه ی منه. از الان دیگه دونه دونه آهنگایی که پیدا کردمو میذارم اینجا :)

 

 

  • نظرات [ ۰ ]

با حفظ فاصله ی اجتماعی

 

Designed By Erfan Powered by Bayan