مونولوگ

‌‌

 

اومدم بنویسم از شلوغی و هیاهو و کارهای فشرده و ۱۵ ساعت کار خالص روزانه و سفر آخر هفته و سری که چند روزه شسته نشده و با وجود کمبود وقت، نیم ساعته هی دارم می‌خارونمش و احساسات و افکار پشت همه‌ی تک‌تکِ لحظه‌به‌لحظه‌ی این ساعت‌ها؛ ولی حافظ یه بیت داره که کلهم اجمعین رو یکجا میگه و من دیگه چرا زحمت بکشم؟ می‌فرماید که: کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟ یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد.

همین باشد

 

  • نظرات [ ۲ ]

روزنوشت

 

با یه لا قبا نشستم کنار خیابون. چون کلیددار دیر کرده و هنوز درو باز نکرده. طبق پیش‌بینی هواشناسی قرار بود الان بارون باشه، ولی فقط ابره. خدا رو شکر که سرد نیست. واقعا هوا خوبه و لذت‌بخش، فقط اگه بلاتکلیفی و انتظار نبود بهتر بود.

الان یه آقایی یه‌کم اون طرف‌تر کتاب نذری پخش کرد. دو نفر از کسایی که گرفتن از جلوم رد شدن. کتاب آشنایی با اصول دین بود. نمیشه الان (هشت صبح) یکی بیاد چلوگوشت نذری پخش کنه، بعد مثل اون دفعه من خودم نرم جلو تو جمعیت، خودش بیاره همین‌جا که نشستم دستم بده؟ چند سالی هست که دیگه صبحانه دوست ندارم، نهار و شام دوست دارم :))

کم‌کم به خاطر سکون و تجمیع هواهای سرد در درونم! داره سردم میشه. تلفن این بنده خدا رو هم ندارم.

اوه مای دی‌یر گاد! بارون هم داره شروع میشه :)))

 

  • نظرات [ ۲ ]

آغوش این دیوونه محکم نیست*

 

از یکشنبه که یک کاره! شده‌م، هی گفتم خب دیگه، نصف روزم مال خودمه، چه کنم، چه نکنم، فلان کنم، بهمان کنم. ولی دریغ از یه بعدازظهر که بیکار بوده باشم. فقط دیروز عصر خونه بودم که اونم در تدارک مهمانی شب بودیم. فردا هم بچه های بالا برنامه‌ی بیرون شهر گذاشتن. به مامان میگم من برای جمعه برنامه‌ی خونه‌تکونی گذاشته بودم (یک روزه که نمیشه خونه رو تکوند، ولی خب یه دستی گفتم بکشم نگن اینا تو ۱۴۰۰ موندن (:). هفته‌ی بعد هم که ممکنه کار جدیدم شروع بشه که در اون صورت تا قبل از ماه رمضون از پنج‌ونیم صبح تا ده‌ونیم شب یک‌سره بیرونم (با احتساب یک کار شش و یک کار هشت ساعته و زمان رفت‌وآمد). میگن باشه جمعه‌ی بعد. میگم جمعه‌ی بعد که من سفرم. میگن تو غلط کردی. کارتو چیکار می‌کنی؟ :)) همون کاری که هنوز قطعی نیست. یعنی حاضرن برای اینکه من به اون کار برسم منو چند روز بیدار نگه دارن، اگه بدونن خوابیدنم باعث میشه بهش نرسم!

بله دوستان، من همون دیوانه‌ای هستم که امروز کارشو ول می‌کنه، فرداش (دقیقا فرداش) میره کار جدید پیدا می‌کنه که به خودش ثابت کنه هم به راحتی می‌تونه از هر چیزی بگذره و هم به راحتی می‌تونه برای اون چیز جایگزینی چه بسا بهتر پیدا کنه. البته من واقعا قصد داشتم برم قنادی کار کنم، خانواده رو هم کاملا آماده کرده بودم. یعنی خب خدایا، اینا کاملا پذیرفتن من روانی‌ام، از اون کار با پرستیژ درمیام، میرم دقیقا کارگری. به معنی واقعی کلمه کارگری. حتی تو آگهی هم با همین لفظ و گاهی با لفظ وردست/بردست می‌نویسن. کلا منو ول کردن هر کار دلم می‌خواد بکنم. دیگه هم نمیگن فکر آبروی ما هم باش :) البته این مسئله کاملا بدون خون و خونریزی حل شده. حق انتخاب و تصمیمی که برای من قائلن، بیشتر از اون قدریه که من برنامه دارم برای بچه‌م قائل باشم :)) اما خب در آخرین لحظه تصمیمم برگشت و از خیر قنادی، شاید فعلا، گذشتم. این کار جدید، جدیده، اما تو همون حیطه‌ی پیراپزشکیه. حدود یک ماه آموزشی داره. راستش شرایطش یه‌کم (فقط یه‌کم) اوکی‌تر از انتظارم بود، نمی‌دونستم که حتما زنگ می‌زنن یا نه. مخصوصا که من بهشون گفته بودم تا ۱۵ فروردین نمی‌تونم بیام و اونا از اول فروردین نیروی آموزش‌دیده لازم داشتن. بعد که اومدم خونه مامان گفتن خب ساعت این کارتو جابه‌جا می‌کردی. به فکر خودم نرسیده بود :) مامان گفتن پاشو همین الان برو بگو شرایطت درست شده. هرچی تلاش کردم نتونستم خودمو راضی کنم و بهشون چیزی نگفتم. در این حد این غرور لامصب بالاست :| اگه منو می‌خوان ۱۵ الی ۳۰ روز می‌تونن برام صبر کنن!! انگار مثلا عاشق چش و ابروی نچرالمن! یا اینکه نیروی کار قحطه! بازه‌ی آگهی‌شون تا پریروز بود. امروز صبح زنگ زدن گفتن یکشنبه عصر برم برای مصاحبه! راستش یه مقدار هیجانم زد بالا با تماسشون. برام جالبه بدونم چه آپشنی داشتم که جذبشون کرده، با اینکه خیلی براشون مهم بود اون تایم یک ماهه رو بدون نیرو نمونن. حالا نمی‌دونم این مصاحبه‌ی مجدد چه معنی‌ای میده. طبق تجربه این ممکنه معنیش این باشه که انتخابشونو کردن و می‌خوان حرفای آخرو بزنن، ولی تا نرم معنیش مشخص نیست. مرکز جالبی هم بود. سه تا مرد و یه زن نشسته بودن تو اتاق منو بررسی می‌کردن :)) تا حالا مصاحبه‌ی این مدلی نداشته بودم! و البته چیزی که بهم حس خوبی داد این بود که مفصل در مورد حقوق صحبت کردن. باید بدونین من قریب به اتفاق شغل‌هایی که تا حالا داشتم، اولشون هیچ صحبتی در مورد حقوق نکردم یا نهایتا به یک جمله‌ی سوالی از طرف من و یک پاسخ دو سه کلمه‌ای از طرف مقابل محدود بوده. با اینکه هنوز چیزی صددرصد نیست، ولی من تا همین‌جاشم راضی‌ام. امیدوارم کارش هم خوب باشه و اگه خوب بود ردیف بشه (دارم سعی می‌کنم به جای اوکی چیزای دیگه‌ای به کار ببرم). به‌خصوص که بخشی از کار تو بیمارستانه و این دوز هیجان (اولیه)ش رو بالاتر می‌بره :)

اگه این کار جدیدم نذارن برم سفر چی؟ :( یکی دو هفته است هی تو فکرم بوده، احساس ناکامی می‌کنم اینطوری که :)))

 

*بخشی از آهنگی که داشتم گوش می‌دادم. وقتی رفتم رو عنوان دقیقا همین جمله رو گفت و به نظرم به پست هم می‌خوره.

 

  • نظرات [ ۲ ]

پرش شادی و غم

 

یک هفته است پلک پایین چشم چپم به دفعات زیاد در طول روز می‌پره. به شکل بسیار محسوس و قابل رؤیتی هم می‌پره. مامانم میگه صدقه بنداز، ولی چشم چپ شادیه. خب مامان جان، این چه شادی‌ایه که یک هفته است رو مخ (چشم) منه و نمیاد؟ بعد هم وقتی شادیه صدقه واسه چی بندازم؟ نگه دارم تو شادیا خرجش کنم :))) البته فک می‌کنم به دلیل تعدد روایات واصله! مامانم هر دو جانب رو نگه داشته. مثلا تو اینترنت خوندم چشم چپ شادیه، چشم راست غم، ولی اینا واسه آدماست و زن‌ها برعکسن؛ چپشون غمه، راستشون شادی. دیشب وقتی داشت می‌پرید خواهرم کنارم بود، بهش نشون دادم گفت چشمت باد گرفته. یاللعجب! یعنی باد چطوری رفته اونجا؟ بعد این باد انرژیش تموم نمیشه انقد زیر پلکم خودشو به در و دیوار می‌زنه؟ بعدم خندید گفت البته مردم اینجوری میگن :)) تو سایت‌های مردمی هم نوشته که پرش پلک انقباض غیرارادی عضله‌ی اونجاست و ممکنه علتش مصرف کافئین و خستگی و کمبود منیزیم و اینجور چیزا باشه. خسته که والا خیلی خسته‌م. مثلا همین امروز صبح مرگم بود از جام پاشم بیام سر کار. دیشب کلی مهمون داشتیم. تا ظهر که سر کار بودم، تا شبم تدارکات مهمونی، بعدم خود مهمونی، تا دوازده‌ونیم هم بشوربشور. تازه آشپزی که کلا با مامان بود، برای تدارکات هم هدهد اومده بود کمک، برای بشوربشور هم عسل و عروس باهام بودن. ولی صبح از خستگی و کم‌خوابی که این مدت تلنبار شده می‌خواستم خودمو از پنجره پرت کنم پایین. البته چون هم‌کفیم انگیزه‌مو از دست دادم و قهوه رو گذاشتم تو کیفم و راه افتادم سمت کار. ولی اگه امروز بازم پلکم بپره، به توصیه‌ی خواهرم یه سوزن برمی‌دارم می‌زنم تو پف زیر چشمم که یا بادهایی که گیر کرده خارج بشه یا اون شادی‌ای که قراره بیاد و نمیاد بپره بیرون.

 

  • نظرات [ ۲ ]

روزنوشت

 

دیروز رفتیم میامی. گودی‌پران هوا کردیم :) این گودی‌پران (بادبادک) رو یه چند سالی هست شنیدم و نمی‌دونم فارسیه اصلا یا نه. دیروز هی می‌رفتیم تو مغازه‌ها و می‌پرسیدیم بادبادک دارین؟ اونام هی می‌گفتن منظورت کاغذباده؟؟؟ کاغذباد هم شنیده بودم، ولی نمی‌دونستم رایج‌تر از بادبادکه.

 

چرا من می‌خوام پارک کنم دقت می‌کنم که اطرافم اونقدری جا بمونه که یک/دو/سه/... تا ماشین پارک کنن بدون فضای پرت، اما وقتی میام پایین می‌بینم بقیه یه جوری پارک کردن که آدم حرص می‌خوره چرا یه ذره نرفته اون طرف‌تر که یکی دیگه هم جا بشه!

 

به عسل میگم بیا بریم سفر، میگه هدهد ناراحت نمیشه؟ عروس فلان نمیشه؟ فلانی بهمان نمیشه؟ من سرمو کجا بکوبم؟ ماها چرا انقدر زندگیامون درهم‌تنیده است؟ چرا انقدر کارامون به هم وصله؟ چرا شعاع تاثیر کارها و تصمیمات و زندگیامون انقدر زیاده؟ چرا هر حرکتی که بخوایم بکنیم باید هزار تا چیز رو مراعات کنیم؟ واقعا خسته‌ام از اینکه این همه محدودیت عجیب غریب هست، اینارم خودمون به خودمون تحمیل می‌کنیم. میگه می‌ترسم ما مجردی بریم سفر رو زندگی بقیه اثر بذاره. بهش گفتم من الان مجردم و آزاد (تقریبا)، تو الان بچه‌هات از آب‌وگل دراومدن و معلوم نیست سال بعد شرایطت چی باشه. اومدی و باردار شدی، تا چند سال دیگه از این خبرا نیست که بتونی مجردی بری سفر. ما تو حیطه‌ی حلال خدا می‌خوایم یه کاری بکنیم، نیتمون هم نه بده نه اصلا در رابطه با کسیه. چرا؟ چرا؟ چرررراااااا (در اینجا وی عصبانی می‌شود 😁) زندگی رو برای خودمون سخت می‌کنیم؟ بعد گفت مامان آقای چی گفتن در مورد سفرت؟ گفتم منو که چیزی نگفتن، ولی تو رو گفتن لازم نکرده، بچه‌هاشو می‌خواد چیکار کنه؟ 🤣🤣🤣  میگه من ازدواج کردم، بچه‌هام بزرگ شدن، به من اجازه نمیدن، ولی واسه تو مشکلی نداره؟ :)))

 

  • نظرات [ ۵ ]

پیاده‌روی آخر یا ماقبل آخر

 

شنبه روز آخریه که میرم مطب (به حول و قوه‌ی الهی). با اینکه با این کارم اوکی بودم و دلیل بیرون اومدنم چیزی جز کار و همکاره، ولی خب ثانیه‌شماری می‌کنم برای یکشنبه. علتش هم اینه که از انتظار و بلاتکلیفی بیزارم. ترجیح من اینه که تمام کارهامو ضربتی انجام بدم. ولی متاسفانه بعضی کارها مثل این دو تایی که الان توشون هستم نیازه که یه مدت نسبت طولانی زودتر کارفرماتو مطلع کنی که نیروی جدید بگیره که کارش لنگ نشه. منم که مسئولیت‌پذییییر! یادمه اون جاهای قبلی، امروز تصمیم می‌گرفتم بیام بیرون، می‌رفتم سر کار و می‌گفتم من از فردا نمیام ^_^ چقدر این روش باب طبع منه. الان نه تنها برای یکشنبه، بلکه برای ماه رمضون هم لحظه‌شماری می‌کنم. چون کار ۲ رو هم قرار شد تا اول ماه رمضون برم.

من شبا که از مطب برمی‌گردم، یه مسیر بیست دقیقه‌ای رو پیاده میام تا مترو. همیشه این پیاده‌روی رو دوست داشتم. البته دوست داشتم در آرامش و دِلِی دِلِی برم مسیرو، ولی خب هر چقدر سعی می‌کنم بعد از چند دقیقه به خودم میام می‌بینم دارم از نفر اول مسابقه‌ی دومیدانی هم جلو می‌زنم :| ولی به‌هرحال خوبه. شنبه معلوم نیست با اتوبوس و مترو برم یا با ماشین. فلذا معلوم نیست فرصت آخرین پیاده‌روی رو داشته باشم یا نه. فلذای‌فلذا دیشب به چشم آخرین پیاده‌روی بهش نگاه کردم. اهل خاطره‌سازی و یادگاری و این حرفا نیستم، نمی‌دونم چرا چند تا عکس از جاهایی که این مدت برام بولد بودن گرفتم.

 

لباس‌فروشی تو این مسیر یه هفت هشت ده تایی هست. ولی من فقط و فقط از لباسایی که این مغازه تن مانکناش می‌کنه خوشم میاد. اصلا هرچی این دو تا می‌پوشن، عجیب با سلیقه‌ی من هم‌خوانی داره. به نظرم برم بهشون فرصت آشنایی بدم. این دفعه کمتر از هر دفعه‌ای طی این یک و نیم سال طبق سلیقه‌ی من پوشیدن، ولی خب یه بار اشکال نداره :) حالا همیشه سمت راستیه بهتر می‌پوشید، این دفعه سمت چپیه بهتره. الان موندم اول به کدومشون پیشنهاد بدم :)))

 

این گل‌فروشی یک عالمه گل گنده گنده داره :) دکورش و اینکه توش خیلی پره و بیرونشم خیلی پره رو دوست دارم :) البته قبلا چراغ‌های رنگی نداشت بهتر بود.

 

این شیرینی‌فروشی نسبت به بقیه‌ی شیرینی‌فروشی‌های کله‌گنده و اسم‌ورسم‌دار همین راسته خیلی کوچیک و نقلیه، ولی چون برخلاف اونا ویترینش جلو چشم آدمه دوستش داشتم :) هر شب چند ثانیه‌ای جلوش مکث می‌کردم و به کیک‌هاش نگاه می‌کردم :) البته من هم از اون اسم‌ورسم‌دارها شیرینی و کیک خریدم، هم از همین نقلیه. کیفیتاشون تقریبا یکیه، ولی این به نظرم قیمتاش گرون‌تر اومد :) عکس رو حین حرکت و مثلا یواشکی گرفتم :)) کنار این شیرینی‌فروشی یه کافه و یه جگرکی و آبمیوه‌بستنی هست که تو پیاده‌رو صندلی و آلاچیق گذاشتن و همیشه کلی دختر و پسر توشونه. فلذا مکث من جلوی این مغازه که خودم احساس می‌کنم چند ثانیه است، در واقعیت حتی چند صدم ثانیه هم نیست :)

 

اینجا هم از خلوتش و اینکه جای نشستن داره (که هیچ‌وقت حتی مکث هم نکردم توش) و نورپردازیش خوشم میاد. گاهی یه اکیپ دختر یا پسر یا دخترپسر اینجا یا اون یکی سمتش جمع شدن حرف می‌زنن. گاهی هم یه اکیپ دختر این سمت و یه اکیپ پسر هم اون یکی سمت. راستیتش این خیابون یکی از خیابونای بالای شهره و اسمشم زیاد خوب در نرفته :) این راسته همیشه پر از کلی دختر و پسره و حتی دو بار دو تا ماشین برای من! سر تا پا پوشیده در چادر مشکی هم بوق زده‌ن! ان‌شاءالله که می‌خواستن آدرس بپرسن و با خودشون هم فکر کردن که لابد هندزفری تو گوششه، وگرنه دلیلی نداره یه دختر ساعت ده شب به بوق یه شاسی‌بلند بی‌اعتنایی کنه.

 

اینم از سوپری زیرگذر مترو خریدم که تو مترو بخورم :) نصفشو تو ایستگاه خوردم، قطار خلوت نبود و بقیه‌شو بردم خونه خوردم :)

 

 

+ اینجا مشهدی فکر نکنم کسی باشه، ولی اگه هست یا کسی با مشهد آشناست، فهمید این کدوم خیابونه؟

 

  • نظرات [ ۹ ]

شدن

 

الان یه جایی خوندم که "در زندگی گاهی نشدن‌هایی هست که بابتش غمگین می‌شوی؛ ولی بعدها می‌فهمی چه شانسی آوردی که نشد.". این جمله رو میشه برعکس هم گفت: گاهی شدن‌هایی هست که بابتش غمگینیم و مدت‌ها فکر می‌کنیم که کاش نشده بود، کاش نمی‌شد، کاش زندگی برمی‌گشت به اون لحظه و ما راه دیگه‌ای می‌رفتیم، اما بعدها می‌فهمیم اون شدن شانس زندگی ما بوده. شاید مثلا به طور دقیق‌تر کاش فلانی وارد زندگیم نمی‌شد، کاش قلم پام می‌شکست و فلان روز فلان جا نمی‌رفتم، کاش هیچ‌وقت فلان شغل رو نمی‌پذیرفتم، کاش هیچ‌وقت با فلان آدم دوست نمی‌شدم، کاش هیچ‌وقت فلان کتاب رو نمی‌خوندم، فلان فیلم رو نمی‌دیدم، کاش هیج‌وقت فلان حرف رو نمی‌زدم، کاش هیچ‌وقت فلان پول رو به دست نمی‌آوردم، فلان چیز رو نمی‌خریدم و... من از این کاش‌ها به طور شخصی ندارم، ولی یه "کاش فلان آدم رو هیچ‌وقت نمی‌شناختم"ی هست، نه، نمیگم کاش، میگم چی می‌شد اگه... که هنوز هم نمی‌دونم و احتمالا هیچ‌وقت هم ندونم که ورودش به زندگی ما و کن‌فیکون شدنش واقعا به نفعمون بود؟ و هست؟ نفس عمیق...

 

  • نظرات [ ۲ ]

بی‌عنوان

 

 

 

 

 

 

 

دارم فکر می‌کنم اون همه چیز که می‌خواستم بنویسم الان کجای مغزم قایم شدن :/ هر وقت یادم اومد می‌نویسم :| :)))

 

 

 

 

 

برای روز پدر کیک عریان درست کردم. یادمم رفت عکس بگیرم. خیلی ساده بود ولی خودم دوست داشتم. هفته‌ی پیش برنامه ریخته بودم که فلان روز کیکشو درست کنم، فلان روز خامه‌کشی کنم، فردای فلان روز هم دور هم جمع بشیم. ولی چون خیلی خسته بودم، صبح سه‌شنبه رفتم سر کار، ظهر اومدم، تا شب دو تا کیک پختم و خامه زدم. دیگه مراسم هیییی برو تو یخچال رو برگزار نکردم =))

 

 

امروز صبح داشتم به این فکر می‌کردم که درسته من مثلا به حقوق برابر و عدالت جنسیتی و این چیزا معتقدم و از قبل فارغ‌التحصیلی دارم کار می‌کنم و پول توجیبی و اینا از بابام نمی‌گیرم و یه سری هزینه‌ها با خودمه، ولی همیشه‌ی همیشه این ته ذهن ناخودآگاهم بوده که من نیازی به کار کردن ندارم و این فراغ بالی برام داشته که راحت از کارم درمیومدم و چند ماه مثلا نمی‌رفتم و کارهامو خیلی از روی دلخواهم انتخاب می‌کردم و هیچ‌وقت هم فکر نکردم که قراره تا آخر عمر کار کنم و کلا یه آرامشی از این بابت داشتم. درحالی‌که فکر می‌کنم این فشار همیشه روی پسرها و مردها هست که باید و اجبارا برن سر کار، نه تنها کسی نیست که حتی بخشی از هزینه‌هاشونو بده بلکه باید به فکر تامین یه شخص دیگه و بعد از اون چند تا بچه هم باشن. نمی‌تونن مدت‌ها بیکار و منتظر موقعیت شغلی خوب بمونن و خیلی وقت‌ها مجبورن کارهایی بکنن که اصلا باب میلشون نیست و اون اطمینان خاطر و آرامشه رو هم ندارن. نمی‌دونم این حس‌ها چطوریه، ولی امروز که این فکرا اومد به سرم، اولش یه خدا رو شکر گفتم بابت اینکه شغل دغدغه‌م نبوده، ولی بعد دیدم چه تناقضی! خب ممکنه که من در عمل همچنان کار کنم، حتی تا آخر عمرم. ولی این چیزی که تو فکرمه، اون آرامشه، اطمینانه، اون ذهنیتی که "حالا به‌هرحال یکی هست که اگه کار هم نکنم تامینم کنه"، یه تبعیض بزرگ نسبت به مردهاست :) از بیرون دارم مساواتانه کار می‌کنم ها، ولی من در آرامش، همکار (فرضی) مردم شاید در اجبار و شاید در ترس عدم امنیت شغلی. این به نظرم خیلی مهمه. حالا حرفم چیه؟ این نیست که منم برم شروع کنم استرس بدم به خودم بابت این موضوع، چون بافت محیطی که توش هستم همینه که هست، مرد (پدر/همسر) زن رو تامین می‌کنه و من بخوام نخوام این مسئله حداقل فعلا برام اوکیه. ولی باید از این به بعد دقیق‌تر نگاه کنم و فکر نکنم تماما داره به زن‌ها ظلم میشه و مردها تحت هیچ تبعیضی نیستن. تا حالا هم اینطوری فکر نمی‌کردم، ولی الان باید دقیق‌تر مصادیقش رو ببینم و منصف‌تر باشم :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

روزنوشت

 

دیروز سر صبح تو اتوبوس یادم افتاد ولادت پسر امام رضاست، امام جواد علیهماالسلام :) گفتم چند کیلو شکلات بگیرم ببرم سر کار، ارباب رجوع‌ها بردارن. محل کارم خیلی نزدیک حرمه. رفتم از مغازه‌های دور حرم قیمت گرفتم. اون مدل شکلاتی که من می‌خواستم بین هفتاد تا نودوپنج بهم قیمت دادن :/ اگه وقت داشتم و مغازه‌های بیشتری می‌رفتم احتمالا به صد و صدوخرده‌ای هم می‌رسید. آخه این چه وضع قیمت‌گذاریه؟ نهایتا برگشتم همون مغازه‌ی اول که گفته بود هفتاد. می‌دونستم جای خونه شصت یا کمتر هم می‌تونم پیدا کنم. این بنده خدا هم منصف بود، سه کیلو رو دویست حساب کرد، راضی‌ام ازش :) آخه هزینه‌های اونجا با بقیه‌ی جاها فرق داره. چند تا زائر هم تو مغازه بودن، دیدن چند کیلو شکلات می‌خوام گفتن برای ولادته که ما هم برداریم؟ :) بعد هم گفتن چی شده امسال مشهدی‌ها انقد چای و کیک و شکلات و اینا پخش می‌کنن به مناسبت ولادت؟ مغازه‌دار گفت واا همیشه هست، تازه امسال کمتره به خاطر کرونا. بعد خانومه گفت آره ما چندین ساله مشهد نیومدیم! یه‌جوری گفت چطور امسال فلان که آدم ندونه میگه هر روز اینجاست خبر داره. اصن این چه مدل حرف زدن راجع به مشهدیاست؟ عه! شیطونه گفت بهشون شکلات ندم، ولی خب نفری یه مشت برداشتن :))

دیشب که رسیدم خونه کل لباسامو انداختم ماشین. امروز صبح وقتی از اتوبوس پیاده شدم دیدم عه چرا من خیسم؟ 😨😨😨 فهمیدم صندلی اتوبوس خیس بوده و کاااملا خیس شدم من. صندلی روکش پارچه‌ای داشت و به احتمال زیاد دیروز و دیشب موقع بارون پنجره باز بوده، صندلی خیس شده. جالبه احساس می‌کردم چه جای خنکی نشستم، ولی دیگه نفهمیدم خیسه 😄 خدا رو شکر، چادر مشکی خیلی خیسی و خشکیش فهمیده نمیشه وگرنه آبروریزی بود 🤦‍♀️ رسیدم سر کار و دونه دونه چادر و کاپشن و مانتو رو روی بخاری خشک کردم. یه بوی بدی هم می‌داد که گفتم یا خدا نکنه یه بچه جیش کرده بوده من نشستم روش؟ 😰 ولی دقت کردم دیدم بوی نم و موندگی میده، مثل وقتی لباسا رو یادت میره از ماشین دربیاری پهن کنی و همون‌طوری خشک میشن بو می‌گیرن. بازم استرس گرفتم بابت همون بو، ولی وقتی کامل خشک شد دیگه بو نمی‌داد، یعنی بوی نرم‌کننده‌ی لباسی که دیشب زده بودم رو می‌داد.

یه کتاب متنی نصفه دارم، یه کتاب صوتی نصفه، یه کتاب متنی منتظر شروع و یه فیلم نصفه. همه‌شونو رو دوشم حس می‌کنم. اون سه تایی که نصفه است شخصیت اصلیشون یه زنه و الان همه رو با هم دارم پیش می‌برم، شخصیتا قاطی پاطی شدن :))) یکیشون قویه، یکیشون روانیه، یکیشون آسیب‌دیده است، ولی هنوز معلوم نیست قویه یا نه. خلاصه بلبشوییه تو مغزم :) اتفاقی هم هستا که هر سه شخصیت اصلیشون زنه.

هنوز راجع به مدل کیک فکر نکردم. اینم فک کنم مثل روز مادر ساده و بدون تزئین بذارم.

 

  • نظرات [ ۱ ]

روزنوشت

 

چند روز آینده روزای شلوغیه. امروز تا ده و نیم یازده شب، فردا تا شش و هفت شب و دوشنبه تا حدود سه عصر سر کارم. قرار بود جشن روز پدر رو بذاریم دوشنبه‌شب که نشد و افتاد سه‌شنبه‌شب. بنابراین من باید فرداشب کیک رو بپزم، پس‌فردا هم خامه‌کشی و تزئین کنم. امسال تعدادمون بیشتره. عمو و پسرش و بابو هستن، خانواده‌ی عمه هم هستن. دیروز علنی می‌گفتم وای من کی وقت کنم کیک درست کنم؟ بیخیال سورپرایز و اینا :))) که آقای و مامان دو نفری ریختن سرم که نههههه، درست نکن. یه کیلو شیرینی کافیه. اصلا درست هم کردی فقط ساده، خامه و تزئین و اینا نکنی و... منم که می‌گفتم باشه باشه حتما و لبخند ملیح می‌زدم :) آخه والدین گرامی، برای روز مادر کیک درست کردم، چمدونم چیزکیک درست کردم، فلان کردم، بهمان کردم، حالا برای روز پدر اونم وقتی امسال خانواده‌ی آقای هم هستن، خیلی ساده فقط یه کیک خالی درست کنم؟ اصلا شدنیه؟ اصلا درسته؟ چه دیدی بهشون میدیم با این کار؟ اونم وقتی امسال بابو (پدربزرگم) هم هستن.

الان هم دارم میرم سمت کار ۲. از فرط گرسنگی ضعف کردم و حال نوشتن حتی ندارم. بارون هم نم‌نم می‌زنه و من امیدوارم هوا سرد نشه، چون لباس کافی نپوشیدم.

 

  • نظرات [ ۱ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan