چرا همه چیز با چیزی که باید باشه یا فکر میکردم باید باشه فرق داره؟ چرا از بیرون که به بقیه نگاه میکنی چیزهای دیگهای میبینی و به خودت که میرسه هی صبر میکنی اون چیزها برسن، ولی به زودی میفهمی نباید منتظر باشی و چیزها قرار نیست اونطوری باشن. اصلا یک سؤال مهم، اون همه احساس که در من بود الان کجاست؟ چرا حتی به اندازهی یک اپسیلون خودشو نشون نمیده؟ همیشه فکر میکردم درستش اینه که همه چیز منطقی پیش بره و بعد اضافه میکردم ولی من فکر نکنم بتونم جلوی احساسمو بگیرم. حالا حتی دارم سعی میکنم احساس رو خرکش کنم بیارم وسط، ولی خب وقتی میرسم وسط، برمیگردم میبینم داشتم هوا رو میکشیدم دنبال خودم یا شایدم یه تیکه سنگ، هرچی که هست احساس نیست، رفته، فرار کرده. چرا ترس دارم؟ چرا احساس عدم امنیت دارم؟ چرا فکر میکنم قسمت سخت زندگی ممکنه شروع بشه؟ چرا ناگهان همهی چیزهای مهمم مهمتر شدن و هی خودی نشون میدن؟ استقلال، استقلال، استقلال، آزادی، آزادی، تفریحهای دلخواه و مختص خودم، مسئولیت کم و همهی این چیزهای ولنگارانه. چرا از جدا شدن از این ولنگاریها هراس دارم؟ چرا بهشون چسبیدم؟ من که آدم مسئولیتپذیریام. اصلا سرم درد میکنه واسه مسئولیت. اصلا یکی از اهدافم به چالش کشیدن خودم بود. نمیدونم. انگار دارم روی دیگهی خودمو میبینم و میدونی قسمت بدش کجاست؟ اینکه این تازه شروعشه و غافلگیریها منتظر ماست...
- تاریخ : چهارشنبه ۷ ارديبهشت ۰۱
- ساعت : ۲۰ : ۵۳
- نظرات [ ۰ ]