راستش عصبانیام و باید یه جایی تخلیهش کنم. سه روز اخیر شیفت بیمارستان همکارم بود و سه روز آینده شیفت منه. روزهای عادی دستگاه رو تو کلینیک با هم مبادله میکنیم، ولی امروز چون تعطیله همکارم باید دستگاه رو میآورد در خونه به من تحویل میداد. این خانم ماشین داره. بار قبلی از بیمارستان وسط شهر رفته بود خونهش اون سر شهر، بعد با شوهرش اومده بود خونهی ما این سر شهر. امروز هم که کلا دستگاه رو داده بود شوهرش واسهم بیاره. نمیدونم حق دارم عصبانی بشم یا نه، ولی خب من الان عصبانیام. احساس میکنم بهم توهین شده. این خانم یا شوهرش میترسن که پا بذارن تو محلهی ما! ما پایین شهر زندگی میکنیم. بگذریم از اینکه همیشه میتونستیم اون بالاها زندگی کنیم، اما به دلایل زیادی اینجا زندگی میکنیم، ولی داریم "زندگی میکنیم". این هیچ مفهومی براتون داره؟ یعنی هر روز داریم از خونه بیرون میریم، تو محله میچرخیم، خرید میکنیم، وسیلهمونو پارک میکنیم، راه میریم، سوار اتوبوس و مترو و BRT و تاکسی میشیم، بچههامون مدرسه میرن و... من خودم بعضی روزا ساعت پنج صبح از خونه میرم بیرون و بعضی روزا ساعت ده یازده شب برمیگردم. اینجا مردم با قمه و کلت واینستادن وسط محله که همدیگه رو بکشن یا دزدی و تجاوز بکنن. اینجا هم مردم دارن زندگی و کار میکنن. خب ممکنه فکر کنه شما اهل همون محلین و نسبت به ما که غریبهایم امنیتتون بیشتره و اتفاقا همین قسمت بیشتر اذیتم میکنه. ما دقیقا با کی آشناییم که شما غریبهاین؟ ما جزء چه گروه و قشری محسوب میشیم که اینجا برای ما امنه و برای شما نیست؟ جز اینکه تو لایههای زیرین مغزتون که شاید خیلی خیلی هم ناخودآگاه باشه، ما رو کنار اراذل فرضی و خیالی که امنیت شما رو تهدید میکنن قرار دادین و احساس کردین شرایطتون با ما که سالهاست اینجا زندگی میکنیم متفاوته و ما امنیم و شما در ناامنی؟ هنوز هم نمیدونم حق دارم از این حرکتش عصبانی باشم یا نه، ولی هستم. البته دقیق نمیدونم از ایشون عصبانیام یا از چیز یا کس دیگهای، ولی این موضوع اذیتم کرده. ولی خب واسه مورد بعدی دقیقا از خود ایشون عصبانیام. زنگ زده میگه فلان وسیله رو من از کلینیک برنداشتم، چون لازم نداشتم. خب خانم حسابی، الان که تو برنداشتی، کلینیک هم تعطیله من چیکار کنم؟ من که لازم دارم از کجا باید بیارمش؟ تو موظف بودی برداری و به من تحویل بدی یا حداقل تا وقتی کلینیک باز بود باید به من میگفتی که خودم بردارم. میگه من فکر کردم خودتون از کلینیک برمیدارین. خب متأسفانه من جزء اون دسته از آدمام که علم غیب ندارن و فکر کردم طبق روال اون وسیله دست شماست و امروز برام میارین. البته با این ادبیات نگفتم ولی ناراحتیم رو ابراز کردم.
امروز احساس کردم برخلاف چیزی که همیشه فکر میکردم که اعتمادبهنفس پایینی دارم، با توجه به مجموع شرایط و موقعیتم اعتمادبهنفس قابل قبولی دارم. یه فرد تبعهی خارجی، از این سر شهر، محجبه و تیپ فوقالعاده ساده... هر کدوم اینا میتونه آدمو یا حداقل منو تو جمع تو اقلیت قرار بده چه برسه همهش با هم. شغلهایی که تا حالا من توش بودم همینطوری تو اقلیت بودم، محلهای کارم اون بالاهای شهر، همکارام خانمها و آقایون فشن و مد روز و اصلا از یه زمینهی دیگه. همین یک مثال که همکارم میترسه وسط روز بیاد تو محلهای که من زندگی میکنم گویای بافتی که من توش کار میکنم و شکافی که بین من و اون بافت وجود داره هست. الان احساس میکنم همین که تو جامعه دووم آوردم به نظر خودم خیلی هم خوبه. اونم وقتی از یه بستری بلند شدم که اصلا وسط جامعه نیستن. تا امروز خیلی با خودم درگیر بودم بابت کم اجتماعی بودنم و بابت اعتمادبهنفسی که در حد بقیه (ی همکارام) نیست، ولی از امروز باید کمتر به خودم سخت بگیرم. چون اگه اون بقیهای که میگم الان رو عدد مثلا پنجاه ایستادن، شاید از حدود بیست، بیستوپنج شروع کردن و من احتمالا از صفر یا زیر صفر. و تازه کمبود اعتمادبهنفس خودش یه سیکل معیوب ایجاد میکنه، باعث میشه آدم کمتر تو جمع باشه و اعتمادبهنفسش به اندازهی بقیه تقویت نشه. حالا البته قرار نیست از فردا یا پسفردا یا حتی به صورت کلی یک روزی در آیندهی نزدیک یا دور من بخوام این سیکل رو بشکنم، فعلا فقط میخوام خودم در جریان باشم که اوضاع از چه قراره.
- تاریخ : چهارشنبه ۱۴ ارديبهشت ۰۱
- ساعت : ۱۲ : ۵۳
- نظرات [ ۶ ]