دلم اندازهی هزار سال گرفته، اندازهی دو هزار سال ترسیدهم، اندازهی سه هزار سال خستهم، اندازهی ده هزار سال هم غمگینم. چطوری زندگی سخت شد؟ چطوری قسمتای آسون زندگی بقیه، شد قسمتای سخت زندگی من؟
صبح ۶ که پا شدم، اول رفتم سراغ سیرابی گوسفند دیروز و تا هفتوخردهای داشتم اونو تمیز میکردم. هشت هم رفتم سر کار. مریض اضافه بر سازمان اومد و ظهر مجبور شدم بمونم کلینیک. شب یه بچهی بسیار بدقلق به تورم خورد که رسمو کشید. ضمن اینکه بلندگو هم خراب شد. پسزمینهی همهی اینا اضافه کنید مشغولیت ذهنی رو بابت چند تا مسئله که گفتنیترینش اینه که باااز تو برنامه ریختن با یکی از همکارا به مشکل خوردیم و هی پیام و پیامبازی داریم برای هماهنگی. ساعت ده و اندی بالاخره رسیدم خونه و با وجود اینکه (بیعلت) سیر بودم ولی به علت اینکه غذا لوبیاسیرابی بود، چند لقمه با برنج خوردم. من عاشق این غذام یعنی :)
امروز چند تا کار معوقه تو حسابداری کلینیک هم داشتم که انجام دادم و بارش از دوشم برداشته شد. یه سفارش اینترنتی هم داشتم که فقط مونده واریز وجهش، اونم چون همراهبانکم کار نمیکنه و فردا باید برم عابربانک. یه هماهنگی برای ملاقات حضوری با یکی از همکارای بیمارستان برای یه کار غیرکاری هم دارم که شاید فردا انجامش بدم. به اندازهی ده بار لباسشویی روشن کردن، لباس شستهشده و تانشده داریم که باید فردا قبل هفت جمعشون کنم. خونه و آشپزخونه رو هم کامل مرتب کنم، چون شاید وقتی نیستم مهمون بیاد. روپوشمم بشورم. هشت صبح هم برم سمت کار. جز اینها دیگر ملالی نیست، جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی بیسبب میگویند...
- تاریخ : يكشنبه ۱۸ ارديبهشت ۰۱
- ساعت : ۲۳ : ۲۵
- نظرات [ ۱ ]