مونولوگ

‌‌

‌‌


گاهی یاد یکی از کارهام در گذشته میفتم و به فکر فرو میرم که این چه کاری بود من کردم؟ منظورم اون قسمتش نیست که بابت رفتار دون شأن خودم شرمنده میشم و شماتت می‌کشم از خودم، بیشتر اون شگفتی که بهم دست میده برام شگفت‌انگیزه! مثلا چند ماه پیش کاری برای کسی انجام دادم که تو اون موقعیت حتی از نظر خودم کم‌کاری بوده، یعنی احساس می‌کردم بیش از این بتونم و باید بذل کنم، ولی حالا برام عجیبه که چطور همچین فکری می‌کردم و اون همه بازخورد رو نمی‌دیدم؟ بازخوردهایی بزرگ‌منشانه که نمی‌تونستن مستقیما بگن تو خوبی، ولی به توجه تو نیازی ندارم و من هم زبون غیرمستقیمشون رو نمی‌فهمیدم. آه! واقعا احساس بدی بهم دست داد وقتی ناگهان به جای جزئی‌نگری، رفتم از بالا نگاه کردم و دیدم چقدر از حقیقت دورم. حالا دارم چی میگم؟ اینکه این چیزها آدمو محتاط می‌کنه. اینکه من دیگه واقعا می‌ترسم در مورد مسائل مبهم نظر بدم. درحالی‌که از حرف‌های بدیهی بقیه میشه چندین برداشت مختلف کرد، من دیگه جرأت نمی‌کنم روی لفافه‌گویی‌ها و مبهم‌نویسی‌هاشون نظر بدم. بارها و خیلی خیلی بارها... هاه، نمی‌دونم چرا دارم اینقدر پرت‌وپلا میگم، شاید چون نمی‌تونم حرف اصلیمو بزنم. ولی اندازه‌ی سیاره‌ی مشتری دلم گرفته است. دل‌گرفتگی به من نمیاد، چون آدم‌ها فکر می‌کنن من آهنی‌ام، آدم‌های آهنی هم نیازی به کسی ندارن.

Designed By Erfan Powered by Bayan