مونولوگ

‌‌


برای برگشت، یک کوپه‌ی دربست داشتیم و دو تا تخت تو کوپه‌ی آقایان. مهندس و دایی با فاصله‌ی هشت واگن از ما توی کوپه‌ی آقایان بودن. و اما مسافران اون کوپه خیلی جالب بودن؛ یک طلبه‌ی ایرانی، یک طلبه‌ی افغانستانیِ شهروند عراق (ساکن نجف)، برادرم یک تبعه‌ی افغانستانی ساکن ایران، دایی یک افغانستانیِ شهروند نروژ، یک مرد اماراتی و یک مرد ماداگاسکاری! طبق اطلاعات واصله جو به سرعت دوستانه و صمیمی میشه، دو طلبه با هم کلی حررررف می‌زنن :))) اماراتی و عراقی هم با هم کلی عربی حرف می‌زنن. ماداگاسکاری هم کمی از ماجرای خودش میگه. اینکه با خوندن جمله‌ای در انجیل که اومدن پیامبر خاتم رو بشارت میده مسلمان میشه و بعد از مدتی هم از تسنن به تشیع می‌رسه. طلبه‌ی ایرانی چایی نذری میده به هم‌قطارها و آخرشم در حالی که همه عجله داشتن که زودتر برن خونه‌شون، با اصرار یه سلفی می‌گیره :) میگم چهارده ساعت با هم بودین، نمی‌شد عکس بگیرین، گذاشتین لحظه‌ی آخر؟ اون عکس هم می‌مونه دست همون بنده‌ی خدا. دوست داشتم منم می‌دیدم عکسو :)

  • نظرات [ ۰ ]
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan