مونولوگ

‌‌


این روزها واقعا سردرگمم. زندگی یعنی چی؟ هدف یعنی چی؟ اگه چه کارهایی بکنیم اون آخر کاری پشیمون نیستیم؟ اگه چه کارهایی نکنیم اون آخر کاری حسرت نمی‌خوریم؟ تو این دنیا خودمون باشیم؟ چیزی که این روزها مده و مدام تکرارش می‌کنن؟ اونی باشیم که کمترین مقدار ممکن با راحتی ما منافات داره؟ در لحظه زندگی کنیم؟ از چیزی که هستیم راضی باشیم؟ از همه چیز لذت ببریم؟ خودشون هم قبول ندارن و وقتی بگیم پس پیشرفت چی میشه میگن مطمئنا مخالف پیشرفت نیستیم و منظورمون فلان است و فلان. ولی قطعا پیشرفت یعنی تغییر، یعنی دیگه خود الانت نباشی، یعنی از مقداری تا بی‌نهایت سختی متقبل بشی و بری جلو. یعنی شعار خودت باش نسبیه. آه خدا، نسبی! چرا این نسبی مثل قوم مغول به مغز من حمله می‌کنه؟ من یک صفر و صدی‌ام. یا بودم. شاید هنوز هم هستم. همه چیز داخل کادر، کادر خودش.
اون آخر برای چی متاسف میشیم؟ اون آخر متاسف میشیم که از تمام پتانسیل دنیا برای خوش بودن استفاده نکردیم؟ اون آخر متاسف میشیم که از تمام پتانسیل دنیا برای خودشناسی استفاده نکردیم؟ اون آخر متاسف میشیم که از تمام پتانسیل دنیا برای خداشناسی استفاده نکردیم؟ اون آخر متاسف میشیم که از تمام پتانسیل دنیا برای خدمت به مردم استفاده نکردیم؟ اون آخر متاسف میشیم که از تمام پتانسیل دنیا برای ساختن آخرتمون استفاده نکردیم؟ مهم‌ترین چیز این دنیا چیه؟ مهم‌ترین، اصل‌ترین، دلیل‌ترین چیز این دنیا چیه؟ نه واقعا، چرا ما اینجاییم؟ قراره همین‌طور تولیدمثل کنیم تا منقرض نشیم تا فقط منقرض نشده باشیم؟ قراره فقط باشیم؟ اگه واااااقعا فقط قراره باشیم، تا آخر، تا آخرین آدم، خب چرا نباشیم؟ یعنی چرا نبودن رو انتخاب نکنیم؟ انتخاب که دست خودمونه. واقعا این همه آدم، چطور میشه که این انتخاب رو یادشون رفته؟ مگه نبودن چیه؟ کسی که بودن رو فقط بودن بدونه، قرار نباشه هیچ کاری تو دنیا صورت بده، معتقد باشه تا آخر دنیا هم کسی قرار نیست کاری صورت بده، چطور داره رنج رو تحمل می‌کنه؟ وای از قانون اول نیوتون. واقعا این قانون درسته؟ تا چیزی مجبورمون نکنه تا ابد می‌خوایم تو همین وضعیت بمونیم؟ از کجا می‌دونیم بودن بهتر از نبودنه؟ صرفا چون وضعیت فعلی‌مون اینه، ترجیحمون هم همینه؟ اصلا قانون چیه؟ فیزیک چیه؟ قانون وضع کردنیه. یکی اومده این ساز و کارها رو تعیین کرده. اصلا بحث دینی نیست. چیزی هم نمی‌خوام اثبات کنم. ولی اصلا تصور نمی‌تونم بکنم قانون باشه، قانون‌گذار نباشه. نسبت به قانون‌گذار خشم داشته باشم؟ چرا منو وارد بازی کرده؟ نسبت بهش خضوع داشته باشم؟ چون مافوق من قدرت داره؟ محیط بر منه؟ نسبت بهش ترس داشته باشم؟ چون قانون‌ها رو اون گذاشته؟ نسبت بهش تمنا داشته باشم؟ چون به من لطف داره؟ قانون‌های لذت‌بخشی وضع کرده؟ نسبت بهش سؤال داشته باشم؟ چون نمی‌دونم چرا؟ نمی‌دونم تهش که چی؟ از این‌ها گذشته نمی‌دونم اصلا چه کار باید کرد؟ باید بشینم روزهامو با سرگرمی‌ها و لذت‌های بی‌ضرر پر کنم؟ آشپزی، برنامه‌ریزی، ورزش، فیلم، خوندن، نوشتن؟ باید بشینم عبادت کنم؟ اذکار رجب، نماز، دعا، استغفار؟ باید بشینم فکر کنم؟ باید برم تو متن جامعه به مردم کمک کنم بمونن؟ کمک کنم زندگی ادامه پیدا کنه؟ زندگی‌ای که نمی‌دونم یعنی چی؟ و چرا؟ زندگی‌ای که وقتی از بالای بالای بالا، از روی تاریخ نگاهش می‌کنی فقط اومدن و رفتنه؟ کدوم این کارا رو بکنم، وقتی به آخر برسم، قبول می‌کنم رفتنمو؟
فعلا به نظرم تنها چیز مهم اینه که موقع رفتن قبول کنی رفتنتو. حتی یک ذره هم احساس نکنی باید بمونی. حتی یک ثانیه هم به برگشت فکر نکنی. همون‌قدر مطمئن که شمع‌های کیک تولدت رو فوت می‌کردی و پات رو میذاشتی تو سال بعد، همون‌قدر مطمئن بتونی پات رو از زندگی برداری بذاری توی مرگ...

  • نظرات [ ۰ ]
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan