مونولوگ

‌‌

وروجک خوش‌نمک


داشتیم با خواهرم خداحافظی می‌کردیم، از تو آشپزخونه بدون اینکه تصویرش رو داشته باشیم، بلند میگه خدافظ ممدی! چند لحظه تو هنگ بودیم تا فهمیدیم داره با محمدحسین خداحافظی می‌کنه :)) [ما محمد رو هم اینجوری تلفظ نمی‌کنیم چه برسه به محمدحسین]

دستشو میذاره رو شکم مامانش و میگه "مامان فک کنم تو هم کم‌کم داری پولاتو جمع می‌کنی، می‌خوای یه بچه به دنیا بیاری"! 😁 دلش خواهر می‌خواد، یه خواهر که "مال خودشون باشه".

امروز از دست شلوغ‌کاری‌هاش که خسته شدم، کف هر کدوم از دست‌هاش، یه دایره حنا گذاشتم، گفتم دستتو بذار رو میز و تکون نده تا خشک بشه :))

#فاطمه سادات


دیروز لوبیاقرمزپلو! پخته بودم، یه کم نمکش بیشتر شده بود. سر سفره هی غر زدن که این شور شده. گفتم شور نشده، خوش‌نمک شده. گفتنِ این کلمه همانا و دست انداختن بنده همانا که لغت اختراع می‌کنی و فلان :)) من تا جایی که یادمه این لغت رو خودم نساختم و تو همین خونه‌ی خودمون شنیدمش. ولی مامان گفتن تا حالا که همچین چیزی نشنیدن. عجیبه والا. از شانس خوبم (البته خیلی هم به شانس ربطی نداره) امروز هم غذام شور شده بود. من که دیگه چیزی نگفتم، ولی بقیه می‌گفتن، خوش‌نمک شده بابا، چیزی نیست، خوش‌نمک شده --_--


+ آقا من هم‌اکنون سرچ بکردم و بدیدم که جناب دهخدا در معنی خوش‌نمک بگفته‌اند "آنچه کمی بشوری مائل است و شوری آن زننده و مکروه نیست". فردا بدم یه بنر بزرگ برام بزنن، روش معنی خوش‌نمک رو بنویسن تا همه بدونن و بفهمن که بنده حرف بیخود نمی‌زنم و دایره لغاتم بیشتر از هممممممه‌شونه! بله! اوهوم!

  • نظرات [ ۹ ]

ایام


روزهامون نسبتا شاد می‌گذره. نگم براتون که با دست خودم اسم پسرمو تقدیم خواهر و درواقع خواهرزاده کردم. اسم نوشتن و گذاشتن لای صفحات قرآن و گفتن من بردارم، محمدحسین رو برداشتم. البته اینکه هزار تا اسم رو بررسی کردن و فقط دو تا رو نوشتن هم در این نامگذاری بی‌تاثیر نبود. تقصیر خودمه زودتر از موعد اسم پسرمو اعلام کردم :|
خواهر بزرگ و خانواده‌ش، چند وقت پیش به سختی مریض شدن. هرچی بیشتر می‌گذشت، علائمشون بیشتر شبیه علائم کرونا می‌شد. تا اینکه تمام علائم درشون بارز شد. تب، تنگی نفس، سرفه‌های خشک، خستگی و بدن‌درد، از دست دادن حس بویایی. جالب این بود که توی خواهر و شوهرش خیلی شدید بود، توی امیرعلی شش ساله، خیلی خفیف و فاطمه‌ی سه ساله اصلا علائم نداشت. همین ظن ما رو تقویت می‌کرد که این بیماری کرونا باشه. اما تو محله‌شون کسی بود که با علائم بدتر رفته بود بیمارستان و گفته بودن کرونا داری و برده‌بودنش خونه و به همسایه‌ها سپرده بودن که اینا بیرون نیان یه وقت! برای همین خواهرم اینا، خودشون خودشون رو قرنطینه‌ی کامل کردن و دیگه اصلا بیمارستان هم نرفتن. زایمان خواهر دیگه‌م هم افتاده بود همون موقع. حالا ما از طرفی نمی‌تونستیم مامان رو با خواهرم بفرستیم بیمارستان به خاطر سنشون، از طرفی نمی‌تونستیم بگیم خواهر بزرگم بیاد، از طرفی خواهرشوهر خواهرم باردار و استراحت مطلق بود که البته بنده‌خدا بعدا سقط کرد، من مونده بودم و من. البته شوهرش هم بود. اگه بخوام درددل اون چهار روز رو بگم مثنوی هفتاد من کاغذ میشه. منو به گریه انداختن، عوضی‌ها. نمیگم نمی‌بخشمشون، چون نمی‌تونم کسی رو نبخشم. ولی خیلی اذیتم کردن و ممکنه حالا حالاها یادم نره کارهاشون. یک شبش که حال خواهرم خیلی بد بود و ساعت سه شب زنگ زده بود گریه می‌کرد که تو رو خدا بیاین، با مامان و آقای راه افتادیم رفتیم. ساعت ده دیشبش، درحالی‌که تازه نیم ساعت بود که خواهرم به هوش اومده بود و من رفته بودم پیشش، منو از بخش بیرون کرده بودن و مجبور شدم بیام خونه. خواهرم رو که حتی می‌گفت من همه جا رو تار می‌بینم، با بچه‌ی چند ساعته تنها گذاشته بودن. عصبانی بودم و در مقابل بیرون رفتن مقاومت می‌کردم، اما در نهایت مجبور شدم برم. وقتی سه و نیم به خاطر گریه‌ی خواهرم دوباره برگشتیم، هرکاری کردم راهمون نداد، با اینکه همون موقع یکی دیگه از مریض‌ها همراهی داشت و حالش از خواهر من بهتر بود. نمی‌دونم دلشون از سنگه، آهنه یا چی. من رفتم که با سوپروایزر صحبت کنم، بعد دیدن من نیستم مادرمو داخل راه داده بودن :))) که البته شش و نیم صبح دوباره بیرونشون کردن. مامانم بعدا می‌گفتن به ماماش گفتم بذار من برم، دخترم بیاد اینجا، گفته دخترت؟ همون که دیشب ما رو شست و رُفت و گذاشت کنار؟ مامانمم گفتن دخترم غلط کرد، دخترم بیجا کرد =))) والا من چیزی نگفتم، بلا من چیزی نگفتم. فقط چون نمی‌رفتم بیرون نگهبان رو خبر کرد، به نگهبانه گفتم برو بابا و هرچی گفت برو بیرون نرفتم. به ماما هم گفتم منو داری بیرون می‌کنی، حواست به بچه باشه، به مامانش آموزش شیردهی بده، بچه از حال رفته، مادر بچه‌اولیه... گفت نمی‌خواد کارمو به من یاد بدی، خودم بلدم، گفتم متاسفانه اصلا هم بلد نیستی. ملت چه زودرنج شدن :/ حالا هنوز نیم منشم نگفتم. مامان دعوام کردن، آقای دعوام کردن، من گریه کردم، اصن یه وضی!
بعد هم که با خواهرم رفتم خونه‌ش، چون برای مامان سخت بود اونجا بمونن. طفلک خواهرم شانس که نداشت. گیر یه دیوونه‌ی بی‌تجربه افتاده بود. تا اینکه سه چهار روز بعد باز حالش بد شد و به دستور مامان اومدیم خونه‌ی ما. یک روز که گذشت حال خواهرم خوب شد، ولی در کل نمی‌دونم من چیکار کرده بودم یا چیکار نکرده بودم که اینطوری شد 🤔 هنوز هم خونه‌ی ماست. خواهر بزرگم هم بعد از طی دوره‌ی سخت بیماریشون و گذشت دو هفته از بهبودی کامل، پا شده اومده اینجا. خلاصه جمعمون جمعه شکرخدا و حال همگی خوب. اینکه دامادها نیستن که دیگه اوج خوشبختیه *_* نه اینکه بنده‌خداها بد باشن، ولی خب قبول کنید که ۲۴ ساعته حجاب کردن سخته. از نی‌نی هیچی نمیگم که یه وقت خدای نکرده چش نخوره :) ولی کوچکترین بچه‌ایه که تا حالا دل منو برده. حتی امیرعلی رو هم وقتی اینقدی بود دوست نداشتم! فاطمه‌سادات هم، انقدر آتیش‌پاره و حاضرجواب و بلبل‌زبون شده که هر لحظه فقط می‌خوای قورتش بدی. حیف که زود حرفاش یادم میره. انقدر سرزنده است که انرژیش با انرژی ده کیلو سوخت هسته‌ای برابری می‌کنه. اصلا خونه‌ای که دختر نداره چی داره؟؟؟ اصلا خونه‌ای که فاطمه نداره چی داره؟؟؟؟؟ وقتی همه از پرحرفیش خسته میشن، یه نگاهی به من میندازن. آخه با عرض خجالت، بچگی خیلی، خیلی، خیلی خیلی پرحرف تشریف داشتم من. باز صد رحمت به حالا :)
از وقتی خواهرم اومده، بجز روحیه‌ای که خودش و بچه‌هاش بهمون تزریق می‌کنن، کارمم خیلی سبک شده. اصلا خواهرم وزنه‌ی سنگینیه، خدا حفظش کنه.
خلاصه که ما خوشیم، نگرانی‌هایی هم هست، ولی شکر خدا را که همدیگه رو داریم. شکر خدا را.
وضعیتم هم هیچ به قرنطینه شباهت نداره، چون نه می‌تونم اون کارهایی که شماها تو وبلاگ‌هاتون میگین رو بکنم، نه از بیکاری حوصله‌م سر رفته، نه حتی تو خونه حبس شدم. هی آسدمحمدحسین رو ببرم دکتر، هی مامانش رو، هی آسدمحمدحسین رو، هی مامانش رو. تا ما از اینا فارغ بشیم، کرونا و قرنطینه هم تموم شده، حسرت سر رفتن حوصله هم به دلم مونده :)

  • نظرات [ ۹ ]

ای نامه، تو می‌روی به سویش؟


اگر یادتان باشد یک پویشی بود به نام 451 درجه‌ی فارنهایت. در آنجا گفتم که من هیچ کتاب تاثیرگذاری نخوانده‌ام. قبل از انتخاب رشته‌ی دبیرستان بچه‌ها از هم و معلم‌ها از بچه‌ها می‌پرسیدند چه درسی را دوست داری و من نمی‌توانستم انتخاب کنم. فیزیک را به اندازه‌ی زیست‌شناسی و زیست‌شناسی را به اندازه‌ی ادبیات و ادبیات را به اندازه‌ی آشپزی و آشپزی را به اندازه ی کامپیوتر دوست داشتم. یک آزمون روانشناسی nصفحه‌ای هم در کتابمان بود که نتیجه‌ی من اینگونه بود که در تمام رشته‌ها به یکسان جای پیشرفت داری و بلا بلا بلا. یک سؤالی هم آخر یکی از پست‌هایش، دردانه پرسیده بود "نقطه‌ی عطف زندگیتان کجاست؟" هرچه فکر کردم، پیدا نکردم چیزی به نام نقطه‌ی عطف در این زندگی. حالا سه نفر، محترم، مرا به چالش نامه به "یک" شخصیت خیالی دعوت کرده‌اند و من از آن اولین روز که دعوت شدم تا دیشب، گاه‌گاه فکر می‌کنم "خب؟" و مطلقا هیچ‌کس را نمی‌توانم انتخاب کنم. به نظرم بهتر است گل بگیرند در آن زندگی را که هیچ چیز یا هیچ کس هیچ‌وقت برایش بولد نمی‌شود و اگر می‌شود هم خیلی زود یک چیزی به نام بولدوزر واقعیت از روی آن چیز یا کس رد می‌شود تا آن یا او را برایش با آسفالت خیابان یکی کند. معهذا به خاطر احترامی که برای |این، سه، عزیز| قائلم، باید خودم را مجبور کنم به نوشتن این نامه. وقتی در حالت عادی نمی‌توانم برای هیچ کس نامه بنویسم، در حالت اجبار می‌توانم برای هیچکس نامه بنویسم!

نامه به 'هیچکس'
سلام هیچکس عزیز. امیدوارم حالت بد نباشد. از آنجایی که من نمی‌دانم تو دختر نیستی یا پسر، نمی‌توانم زیاد با تو صمیمی شوم. یک‌وقت ببینم پسر نیستی، بعد مردم می‌گویند با پسر مردم نامه رد و بدل کرده است. بعد خر نیاور و باقالی بار نکن. راستی نگران نباش، متوجه هستم که فعل‌های در رابطه با تو نمی‌توانند مثبت باشند، آخر تو نیستی که. اینجوری می‌شود که فعل‌های مثبتت هم منفی می‌شود، فعل‌های منفیت هم منفی می‌شود.
خب، چه خبر از سرزمین نبودن؟ سرزمین هیچکس‌ها؟ همان جایی که کسان زیادی به آن فکر می‌کنند، در موردش سؤال دارند و حتی بعضی‌ها می‌گویند آنجا را می‌شناسند و می‌دانند چگونه به بهترین شکل باید به آنجا رفت. همین حالا خیلی‌ها دوست دارند جای تو باشند، آخر سرزمین بودن‌ها یا از اساس برایشان جذابیت ندارد یا جذابیت‌هایش به آن‌ها نرسیده یا جذابیت‌هایش را تمام کرده‌اند. این هر سه فکر می‌کنند آنجا حتما چیز بهتری از بودن در انتظارشان است، مثلا نبودن. اما خب فرق خیلی خیلی زیادی بین این سه گروه است، بین راهی که این‌ها طی کرده‌اند تا به این تفکر رسیده‌اند. نگرد، من را در این سه دسته پیدا نمی‌کنی. هنوز دسته‌های دیگری هم هست. خیلی‌ها هم هستند که می‌ترسند، مثل سگ می‌لرزند از اینکه یک وقت جای تو باشند. یک کسانی مثل اسکندر را که در این گروه است همه می‌شناسند، ولی تو خودت یک سر به فوت‌شوندگان یک روز نزن و آمار نگیر، نبین چند درصد آدم‌ها را نمی‌توانی در این گروه جای ندهی. یک گروه هم هستند که روزی دو بار می‌روند لب پنجره که خود را پرت کنند پایین، و بعد شب زیر پتو از ترس نبودن گریه می‌کنند. هی، هیچکس جان! به نظرت من کجای این گروها هستم؟ خب، به تو ربطی ندارد. بعید است، اما شاید اصلا جزء هیچ کدام نباشم.
نگفتی بالاخره، در سرزمین هیچکس‌ها کسی نیست که دوست نداشته باشد نیاید به سرزمین ما؟ آنجا مثلا هیچکسی نیست که هیچکس دیگری را به زور نفرستد اینجا؟ جنگی، قتل‌عامی، انفجاری، چیزی؟ که یکباره تعداد بیشماری هیچکس نیاید اینور؟ اصلا نگو ببینم شما از اینجا نمی‌ترسید؟ اصلا نمی‌دانید اینجا چه خبر است؟ توشه‌ای چیزی برای این طرف مهیا نکرده‌اید؟ از الان بهت بگویم که این طرف یک دنیای بلبشویی است که نگو. یکی با خروار خروار ثروت پدری و ارث اجدادی وارد می‌شود؛ یکی هم بعد از آمدن، زیر پل رها می‌شود و شانس بیاورد یک چیزی دورش پیچیده‌اند که بلافاصله برنگردد همان‌جایی که آمده بود. خلاصه اگر چیز میزی آنجا برای خودت جمع نکرده‌ای، و قصد آمدن به اینجا را نداری، همه را برندار نیاور. اینجا لازمت می‌شود. بله خب، می‌شود. چون وقتی نیایی اینجا دیگر هیچکس نیستی، کسی می‌شوی برای خودت. برای همین فعل‌هایت هم مثبت می‌شوند.
نمی‌دانی، کاش یک هیچکسی هم مثل این نامه برای من نمی‌نوشت و نمی‌فرستاد. آه، چه می‌گویم؟ خب حتما این اتفاق افتاده، شاید هم بارها و بارها. هیچکس‌ها هی برایم نامه ننوشته‌اند و نفرستاده‌اند، فلذا به دستم نرسیده. چقدر بد است، غیرمنصفانه است، ما این همه پیغام و نامه برایتان می‌فرستیم، شما حتی هیچ‌چیز هم برایمان نمی‌فرستید. مرا بگو که این همه مدت منتظرم و به این نکته توجه نکرده بودم که شما نمی‌توانید. کاش می‌شد یک کسی یواشکی وارد دنیای بی‌کسی شود، یواشکی یعنی قاچاقی، یعنی مخفیانه، بعد دوباره یواشکی برگردد و بگوید آنجا چه خبر است. خب البته راه خیلی کارآمدی نیست، چون کسی باور نمی‌کند کسی بتواند قاچاقی چنین راهی را برود، قاچاق‌بری در این مرز نیست. فقط برای خود آن کس می‌تواند مفید واقع شود.
یک چیز دیگر، نمی‌دانی، ما در طول هر شبانه‌روز، یک سوم یا حتی نصفش را، ادا درمی‌آوریم. ادای کسی نبودن. ادای نبودن در جهان کس‌ها. زور می‌زنیم خودمان را شبیه هیچ‌کس‌ها کنیم، ولی نمی‌شود. نمی‌دانی، ما حتی در آن مواقع هم کسی هستیم که "فکر" می‌کند. وای یک چیزی یادم آمد، اینجا یک کس مشهوری بود که یک وقتی در بودن و نبودن خودش شک کرده بود. نمی‌دانست الان در دنیای بودن است و هست یا در دنیای نبودن نیست و نیست. هی این سؤال را از خودش پرسید و آخرش دید یک "کس"ی دارد یک سؤالی "می"پرسد، آن‌وقت گفت "می‌اندیشم پس هستم". از خدا که پنهان نیست، از تو هم پنهان نباشد، وقتی نوجوان بودم، شک کرده بودم که من واقعی‌ام یا توهمی. یعنی فکر می‌کردم تمام کس‌ها و اشیاء و روابط و وقایع نیستند. مدتی در این افکار بودم که دیدم عه، چه کسی دارد به توهم و واقعیت فکر می‌کند؟ بعد گفتم من می‌اندیشم پس هستم. به همین سوی چراغ که واقعیت دارد. بعدها که دیدم یک کس دیگری قبلا این را گفته و این جمله‌اش تاریخ را درنوردیده و مشهور هم شده است، گفتم ببین چه جمله‌ای گفته‌ام من! حالا البته خجالت هم می‌کشم بگویم مدتی بوده که نمی‌دانسته‌ام منی که دارم سؤال می‌کنم، لابد هستم که سؤال می‌کنم. و از آن بیشتر حتی خجالت می‌کشم بگویم گاهی دوباره همان شکلی می‌شوم و می‌گویم "?realy"

  • نظرات [ ۶ ]

بیریو یعنی بریان


قراره هر روز به عنوان صبحانه برای خواهرم "آرد بیریو" (آخرش بر وزن آخر رونالدینیو) بپزم. یه چیزی تو مایه‌های حلوای شل و آبکیه. از اونجایی که تا حالا حلواهای من نود و نه درصد مواقع خراب و صددرصد مواقع کم‌رنگ در اومدن، این بار با خودم گفتم حواست باشه بذار آرد قشنگ قهوه‌ای بشه، بعد آب اضافه کن. حواست باشه، حواست باشه. حواسمم بود ها، ولی بازم کرم‌رنگ شد :| می‌دونستم که خواهر همچو چیزی را نخواهد خورد. فلذا تصمیم گرفتم توش پودر کاکائو بریزم. دیدم پودر کاکائو ندارن، منم یه تکه شکلات تخته‌ای انداختم 😊 قشنگ رنگ آرد بیریوی مامان شد :) به خودم افتخار می‌کنم که تو بار اولی که آرد بیریو درست کردم، تونستم طعم و رنگ و قوام شبیه نمونه‌ی مامان‌پز رو دربیارم 😁


  • نظرات [ ۱۶ ]

طرح تهوع نظام سلامت


خشمگینم.
از عقده‌هایی که تو جامعه موج می‌زنه.
از این جامعه‌ی عقده‌پرور که وقتی یکی به یه قدرتی، هرچند کوچیک می‌رسه، اون عقده‌ها براش موتور محرکه‌ی پروروندن عقده‌ای‌های دیگه‌ای میشه.
و این سیکل فقط با خودآگاهی شکسته میشه.
چقدر محاسبه‌مون ضعیفه.



چشم‌هام دیگه نمی‌تونن باز بمونن. دیشب بیدار بودم. امشب دو سه ساعت خوابیدم. الان احساس کردم چقدر تشنه‌مه و یادم اومد که دیروز آب نخوردم. از بالا تا پایین با همه‌شون دعوا کردم، نگهبان، حسابدار، ماما، نگهبان بعدی، سوپروایزر، مامای بعدی. دلم می‌خواد به یکی از ماماها و یکی از نگهبان‌ها یه کشیده بزنم که صداش تا ابد تو گوششون بپیچه. ولی دستم زیر تیغه، دو طرفه. خانواده هم عصبانی‌ان ازم، چون دست اونا هم زیر تیغه؛ تیغ عقده، یه قدرت عقده‌ای.

فقط عاجزانه ازتون درخواست می‌کنم، شما همه قدرت دارید، هر کدوم یه مقداری، لطفا قبل از هر اعمال قدرتی، از خودتون بپرسین دارم عقده‌هامو خالی می‌کنم؟ جواب اول و دوم و سوم و دهم همه‌مون خیره. تا دلتون بخواد توجیه منطقی برای عقده‌گشایی پیدا میشه. ولی لطفا به خودتون دروغ نگید، بذارید این سیکل بشکنه.


+ می‌دونم که خیلی زود آروم میشم. لطفا بهم تبریک بگید که الان خودم تنهایی سه تا خاله حساب میشم.
+ اذان شد.

  • نظرات [ ۱۴ ]


نمی‌دونم من اعتراضات بیخود و نابحقی می‌کنم که همیشه با کادر اداری و کادر درمان و کلا هر مسئولی درگیرم یا سیستم واقعا همینقدر جای اعتراض داره که باعث میشه دست من از یقه‌ی اینا جدا نشه.

از نگهبان بگیر تا حسابداری تا زایشگاه تا بخش، با همه‌شون جدا جدا دعوا کردم. اگه دلیل این بی‌احترامی‌ها و اهانت‌ها، اینه که بیمارستان دولتیه، خاک بر سر این دولت و اون منشور حقوق بیمار و اون منشور اخلاقی و اون طرح تحول نظام سلامتتون.

یه طوریه که الان بخوام برم شکایتی هم بکنم، نمی‌دونم از کی باید شکایت کنم. باید برم بگم از همه بجز فلانی و فلانی.

تازه به کی شکایت کنم؟ چه تضمینی که حتی خود رئیس بیمارستان، در شأن یک آدم باهام برخورد کنه؟

بعد هم برم چی بگم؟ بگم باهام بد حرف زدن؟ میگن وا اسفا! اصلا چنین اعتراضی تعریف‌شده هست براشون؟


هرچی می‌خوام فقط یک پاراگراف بنویسم، هی بند بند اضافه میشه.

  • نظرات [ ۰ ]


احساس گناه می‌کنم. احساس می‌کنم من کم‌کاری کردم که خواهرم هم درد طبیعی رو کشید، هم سزارین شد. احساس می‌کنم ماه آخر باید حواسم بهش می‌بود و هی بهش می‌گفتم که تحرک داشته باشه. باید موقع بستریش اصرار می‌کردم منم راه بدن تا شاید باعث تقویت روحیه می‌شدم یا باهاش ورزش و تنفس و طب فشاری کار می‌کردم تا زایمان کنه. ولی این مثلا منطق لعنتی لعنتی لعنتی بهم گفت کرونا چه ربطی به ماما بودن تو داره؟ اما موقعی که برگه‌ی رضایت سزارین رو انگشت می‌زدم، بهم گفت اگه می‌دونستم مامایی از اول می‌ذاشتم بیای پیشش، فهمیدم گویا ربط داشته.

هنوز به هوش نیومده.
یادم رفت. خاله × 3 شدم.

  • نظرات [ ۰ ]


داشتن می‌گفتن قدیم‌ها چه ماست‌هایی می‌خوردیم. چقد خوشمزه بود، چقد ازش کره می‌گرفتیم.
گفتم مگه کره رو از ماست می‌گیرن؟ مگه از شیر نمی‌گیرن؟ (البته بلافاصله یاد ضرب‌المثل "یه من ماست چقد کره میده" افتادم و فهمیدم بد سوتی دادم.)
قاه‌قاه‌قاه! خندیدن بهم که یعنی همینم نمی‌دونی؟
زن‌دایی گفتن چند روز پیش یکی تو تلویزیون می‌گفت از این شرایط خونه‌نشینی استفاده کنید. مثلا الان خیلی از دخترا تو خونه لیسانس دارن، ولی نمی‌دونن چطوری ماست درست کنن. بشینین اینا رو یاد بگیرین. شده قصه‌ی الان تو :))
گفتم نخیرم، من بلدم ماست درست کنم. نشون به اون نشون که همین هفته‌ی پیش یه ظرف ماست درست کردم. ولی خب کره رو هیچ‌کس تو خونه درست نمی‌کنه دیگه.
مهندس از اونور گفت بیاین الان من براتون درست کنم. من تا حالا به این کارا دست نزدم. ولی الان براتون هم ماست درست می‌کنم، هم پنیر، هم کره. حتی شیر هم درست می‌کنم!!
و خانه منفجر گردید :))))

  • نظرات [ ۰ ]

ادبیات غالب ما کدام است؟


پسته‌ش خوبه ها، ولی نم زدن که سنگین بشه.
پسته‌شو نم زدن ها، ولی کیفیتش خوبه.

اولی اعتراضه، دومی پذیرش و انفعال.

  • نظرات [ ۰ ]


انسان تو زندگی هیجان می‌خواد. واسه همین تخیل می‌کنه و تو فیلم‌ها اینطور نشون میده که تو کره‌ی زمین با چند تا ... قدرتمند تنازع بقا داره. در حالی که خودش یک‌تنه حاکم این کره است و از فرط کسالت همین زندگی امن خودش رو به جنگ کشونده.

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan