مونولوگ

‌‌

نمی‌دونم تو این دانشگاه‌ها چی یاد بچه‌های مردم میدن!

 

چند روز پیش با خواهرم تو مطب دکتر بودیم که یه خانوم جوون و شیک و پیک اومد تو و با لحن طلبکارانه به منشی گفت من از این خانوم جلوترم، اول به من نوبت بدین (اشاره به خانوم کناریش) و با همین اولین حرکت کلی ادعا و تفاخر به سر و روی همه پاشید. بعد که منشی بهش گفت کارت بکش، پنج شش بار با دو تا کارت مختلف کارت کشید و هر دفعه به جای چهل و نه هزار و هفتصد تومان، چهل و نه میلیون و هفتصد هزار تومان می‌زد و دستگاه خطا می‌داد! چند بار خواستم برم بهش بگم اشتباه می‌زنه، ولی یاد یه خاطره‌ی بد افتادم و بیخیال شدم.

چند روز پیش‌ترش هم داشتم از غرفه‌های کتاب مترو برای خواهر/برادرزاده‌هام کتاب می‌خریدم. تخفیف خورده بود و دونه‌ای سه تومن شده بود! (واقعا سه تومن بود!) هشت تا برداشتم و دادم به فروشنده که دختر جوانی هم‌سن‌وسال خودم بود، شمرد، گوشیش رو درآورد، ماشین‌حساب رو باز کرد (تا همین‌جاش فک من افتاده بود و به زور با دست نگهش داشته بودم)، بعد نوشت 3+3+3+3+3+3+3+3، بعد باز شمرد ببینه چند تا 3 نوشته، بعد گفت میشه 24 تومن! در اینجا بود که دیگه اختیار فک از کف دادم و خرده‌ریزه‌های دندونامو از رو زمین جمع کردم اومدم بیرون از مترو.

 

سخنی با دردانه: دردانه، دلبندم، دردانه‌ی مامان و بابات، قبول دارم بسیاری از کارها می‌تونه مجازی بشه و خیلی هم خوب است و اینا، ولی بدان و آگاه باش، اگه یک کاره‌ای هم بشی تو مملکت، بازم گره این مشکل باز نخواهد شد، چون تصمیم‌گیرنده که یک نفر نیست. کار انقلابی می‌خواهد، کار انقلابی!

 

بچه‌ها راهی برای پاک کردن لکه‌ی الکل از روی کیف سراغ دارید؟

 

  • نظرات [ ۱۵ ]

برده‌داری نوین :/

 

نمی‌دونم واقعا چرا حرفم نمیاد o_O

الان اومدم یه مشورت بگیرم. امروز رفتم یه جایی مصاحبه‌ی کاری (که لطف می‌کنید و نمی‌پرسید دقیقا چه کاری!). گفتن سه ماه آموزشی باید بیای و بعدش پنج سال تعهد محضری برای کار باید بدی به علاوه‌ی صد تومن سفته و تازه چون ایرانی نیستی، قرارداد نداری و حق العملی باید کار کنی که تو شرایط کرونا ممکنه بشه کلا دو شیفت در ماه یا کمتر یا بیشتر، ولی بعد کرونا ممکنه بسته به کیفیت کارت هر روز هم بگیم بیای. در کل حقوقش به نظر خوب میاد و مثلا اگه هر روز کسی بره ممکنه تا ده تومن هم بشه حقوقش، ولی خب مسلما تا ده بیست نفر نیروی استخدامی با حقوق ثایت دارن، نمیگن غیراستخدامی بیاد که و این حقوقی که برام ترسیم کردن دور از واقعیته قطعا. ولی حالا نصفش یا حتی یک سومش، برای نصف یا یک سوم ماه هم خوبه. بعد از طرفی اینم هست که برای من به راحتی کاری تو این بازار پیدا نمیشه. فقط همین تعهد پنج ساله منو ترسونده. از تصورم خارجه تقریبا که پنج سال تو یه شرایط باشم. من حسم اینه که بیشتر از دو سال جایی دووم نمیارم، حالا خوب باشه یا بد، زود از کار تکراری زده میشم و دو سال رو هم دارم لطف می‌کنم میگم :)) مامان تصمیم رو به خودم سپردن، آقای هم گفتن چه خبره پنج سال برده‌ی اونا بشی؟ ولی می‌دونم اگه بخوام برم جلومو نمی‌گیرن. حالا من همین‌طور بین ویژگی‌های خوب و بد این کار موندم. البته هنوز اونا قطعی نگفتن که منو می‌پذیرن یا نه، ولی گفتن احتمالش زیاده که زنگ بزنن. بالاخره نیروی نیمکت ذخیره که هزینه‌ای براشون نداره و همیشه یدکیشون هم تامینه، چرا نخوان؟

شما اگه جای من بودین چه تصمیمی می‌گرفتین؟

 

  • نظرات [ ۱۴ ]

تپه‌ی پاچه‌های لنگه‌به‌لنگه

 

هفت طلبتون

 

یک_ اینکه امروز عصر، بی دلیل و هدف و توجیه گریه کردم. خواستم از مامان قایم کنم ولی دیدن و جالب اینکه حالمو پرسیدن ولی خیلی پیگیر نشدن که حتتتما بگو واسه چی گریه می‌کردی! قبلا تا نمی‌گفتم چرا ول نمی‌کردن. امروز واقعا نمی‌دونستم چی باید بگم :) شب که آقای با هلو و هندونه اومدن، گفتم این میوه‌فروشی‌هایی که میرین موز ندارن هیچ‌وقت؟ و مامان گفتن موز می‌خوای؟ رفتم بیرون برای دخترم موز می‌خرم :)) از این لوس‌بازی‌ها نداریم ما تو خونه که :)

دو_ اینکه مدتیه شب‌ها قبل خواب درازنشست میرم. درازنشست چیزیه که از اول عمرم توش افتضاح بودم. تنها یک بار یادمه تونستم بیست تا برم و اون وقتی بود که امتحان تربیت‌بدنی دانشگاه رو می‌دادم. استاد از قبل می‌دونست که من توی دو عالی‌ام (که دیگه اینم نیستم) ولی نمی‌تونم درازنشست برم. قرار بود نمره‌ی درازنشست تازه از بیست تا شروع بشه و زیر بیست تا هیچ نمره‌ای نداشته باشه. ده تا که رفتم گفتم دیگه نمی‌تونم، ولی استاد بالای سرم وایستاد و دقیقا مثل فیلم‌ها که مربی سر قهرمانش فریاد می‌زنه مدام داد می‌زد و می‌گفت تو می‌تونی! می‌تونییییی! میییییی‌تونی! تووووو میییییی‌توووووونیییییی! و بیست تا رفتم :) تربیت‌بدنی رو بهم بیست داد :)

نمی‌دونم سر این خاطره است یا چی که شروع کردم درازنشست زدن از ده تا و شبی یکی اضافه کردم تا بیست و سه تا. بعد دیدم اضافه کردنش داره سخت میشه و بالای بیست تا انگار دارم خودمو می‌کشم! ترسیدم به خاطر سختیش رها کنم. حالا همون شبی بیست تا می‌زنم تا برام راحت بشه و بعد بیشترش کنم. البته تو اون امتحان با دست‌های پشت سر بیست تا رفتم و الان با دست‌های کاملا باز که به به جلو پرت شدنم کمک می‌کنه بیست تا میرم، اما مهم نیست.

قصد داشتم تا شبی صد تا ادامه بدم، ولی خب ظاهرا نمیشه. چون هر کاری که اومدم اینجا گفتم بعدش معمولا متوقف شده :/ علتشم واقعا نمی‌دونم. آخه شما که قبل و بعدش اونجا نبودین، جرا باید تاثیری داشته باشه؟

سه_ اینکه خیلی وقته دوست دارم هفته‌ای یک بار از کوه بسیار مرتفع! کوهسنگی (و در واقع از پله‌های کوهسنگی) برم بالا و حتی اینو وارد بولت‌ژورنالمم کردم. ولی حتی یک بار هم انجامش ندادم. می‌خوام فردا صبح برم با اینکه در شرایط حساس کنونی مجاز نیستم! اگه امشب خوب خوابیدم و فردا صبح خوابم نمیومد برم :)

چهار_ اینکه من می‌تونم به زبان انگلیسی هم علاقمند بشم اگه یکی بیاد بالاسرم و با باور داد بزنه که می‌تونم.

پنج_ اینکه اگه خودتون برای انگیزه دادن به خودتون کافی هستین، خوش‌به‌حالتون. من همیشه اینطوری نیستم.

شش_ اینکه از شنیدن خبر حذف تصویر دخترها از کتاب ریاضی سوم دبستان ناراحت شدم. توجیهشون یک درصد هم قانع‌کننده نبود.

هفت_ اینکه... اینو بگم قطع به یقین کوهسنگی پر! پس شب‌بخیر :)

 

  • نظرات [ ۹ ]

البته پیرزن خوبیه، واقعا میگم

 

حرفام کم شده، راستش نمی‌دونم چرا و چطور! حالا اومدم دارم سعی می‌کنم یه حرفی برای زدن پیدا کنم.

اممممم، خب، امممم، آها! امروز صبح یکی از اقوام دور و آشناهای نزدیک (یک پیرزن) اومده بود خونه‌مون. من تا ۹ خواب بودم، بعد که بیدار شدم غذای ظهر رو بار گذاشتم و برنج خیس کردم و صبحانه خوردم و اومدم یک چرخی تو اینوریدر بزنم که زیییینگ یکی زنگ درو زد. مامان موقع بیدار شدن من رفته بودن بیرون که عینک آقای رو بدن برای تعمیر. فکر کردم مامان زنگ زده، گفتم کیه؟ و با شنیدن صدای مهمان محترم شوکه شدم. خونه بهم‌ریخته! آشپزخونه منفجر! دیشب دستم با بخار قابلمه سوخته بود و خروارها ظرف رو نشسته بودم. حتی موهام در بعضی نقاط در هم گوریده بود :))) مهمان رو به داخل راهنمایی کردم، عذرخواهی کردم بابت بهم‌ریخته بودن خونه، وسیله‌های بزرگ رو سریع جابجا کردم، خواستم چایی بذارم که گفتن نمی‌خورن، منم نذاشتم و اومدم تپ نشستم روبروش. ذره‌ای احساس خجالت و شرمندگی نداشتم. یه نیم ساعتی حرف زدیم تا مامان اومدن. چون می‌دونستم مامان چای می‌خورن چایی بردم (که مهمان محترم استکان دوم رو هم ریخت! با من تعارف نکنین، چون من به ظاهر حرفتون عمل می‌کنم!). بعد از اومدن مامان من رفتم تو آشپزخونه آشپزیمو تموم کردم و ظرف‌ها رو شستم. حالا بگین مهمان محترم درباره‌ی چی صحبت می‌کرد؟ "عروسم شلخته است و خونه‌ش بهم‌ریخته است و شل‌ووله و تا ساعت ده خوابه و..." مامان هم بی‌خبر از همه‌جا نشستن گوش می‌کنن :)) بعدا میگم مامان! روضه‌ی دخترتونو براتون خوند بابا! :))) حالا تنها مزیت من این بود که یه‌کم فرز بودم و تو مدتی که اونجا بود همه‌جا سامان گرفت. واقعا تعجب نمی‌کنم اگه بره جای دیگه‌ای بگه یه روز رفتم خونه‌ی فلانی، لنگ ظهر دخترش تازه از خواب پا شده بود و خونه هم که خونه نبود، ... بود :) وقتی از عروسش، دختر برادرش پیش ما حرف می‌زنه، درحالی‌که ما می‌شناسیم دختره رو و از منم کوچیکتره و خیلی دختر آرومیه و البته مظلومه و شاید این تنها مشکلش باشه که هنوز خونه‌داری رو کامل بلد نیست، دیگه من چطور انتظار داشته باشم شرح ماوقع امروز از گوش جهانیان دور بماند؟ فقط همین‌قدر هست که برام چندان اهمیتی نداره این موضوع :)

 

  • نظرات [ ۱۰ ]

خانه‌ی ما (نیست) :(((

 

یادتون هست یه روزی اینجا خونه‌ی دلخواه واقع‌بینانه‌م رو کشیدم؟ این چند روز یه فرصتی پیش اومد که تقریبا بهش نزدیک شده بودم، یعنی بودیم. حتی متراژش از اون خونه خیلی هم بیشتر بود، اما نقشه‌ش فرق داشت. البته تا حد زیادی قانع‌کننده بود برای من. یه حیاط بزرگ و درواقع درندشت داره با درخت گردو و گلابی و تاک انگور و یه حوض نقلی، بدون اینکه هیچ پنجره‌ای از اطراف بهش دید داشته باشه. یه خونه داره با چهار خواب و آشپزخونه‌ای که اپن نیست و پنجره داره. خونه خیلی قدیمی و نوستالژیکه! منو پرت می‌کنه به دوران بچگی. اتاق‌هاش طاقچه‌های سی‌سانتی تو عمق دیوار داره! کهنه و پوسیده است و ممکنه هزار و یک مشکل برای زندگی توش وجود داشته باشه، اما انقدر حس خوب تو وجودم ریخت که مرتب به مامان و آقای اصرار می‌کردم معامله رو انجام بدن. ولی انجام نمیدن و ما از این خونه‌ی لعنتی که بیشتر از بیست ساله توش گیر کردیم بیرون نمیریم. البته حدود هفت هشت سال اولش، اینجا هم یه خونه‌ی بزرگ با حیاط درندشت و طاقچه‌های سی سانتی بود و ما قدر ندونستیم و تبدیلش کردیم به این حجم منفور زشت. واقعا بعد از دیدن اون خونه داره حالم از اینجا بهم می‌خوره. ازش متنفففففر شدم. کاش اصلا نمی‌رفتم اونجا رو ببینم.

املاکی‌ها به آقای گفتن چرا می‌خوای این پولو تو همچین منطقه‌ای بذاری؟ متنفرم از املاکی‌هایی که نمی‌فهمن زندگی کردن وسط شهر شاید خواست همه‌ی آدما نباشه، شاید نیاز ما اینه که یه گوشه‌ای، حاشیه‌ای، کنجی آروم بگیریم. مگه تمام عمرمون که تو حاشیه بودیم گله و شکایت کردیم؟ واقعا دیگه داره اشکم درمیاد از اینکه حق همه‌ی آدما اینه که یه محیط امن داشته باشن و من تو این خونه که از هر طرف تو بازوی آجر و آهن محصور شده و حتی تا توی خونه‌مون هم به لطف آخرین ساخت‌وساز محله، در دیدرس مردمه، دارم خفه میشم.

 

  • نظرات [ ۱۲ ]

قتل در ماه حرام

 

من، هدهد، مهندس، البته به ترتیب بخوام بگم مهندس، من و هدهد شدیم یکی از قاتلان بی‌رحم روزگار :( راستش اصلا نمی‌تونم تعریف کنم، چرا می‌تونم ولی نمی‌خوام تعریف کنم که چطور یه موش کوچولوی باهوش رو کشتیم! واقعا از ته دل نمی‌خواستم کشته بشه. هر کاری کرده بود اقتضای موش بودنش بود. نمی‌دونم، شاید کشتن اون هم اقتضای انسان بودن ماست، نمی‌دونم.

 

  • نظرات [ ۱۲ ]

تکمله

 

فکر می‌کنم یک چیزهایی رو باید تو پست قبلی می‌گفتم که نگفتم. من با کنسل شدن کامل عزاداری موافق نیستم، اما با برگزاریش به شکل معمول سال‌های پیش صددرصد مخالفم.

اون چیزهایی که باید می‌گفتم رو در جواب دکتر گلسا، اینجا، گفتم.

 

  • نظرات [ ۱ ]

بدون روتوش

 

من در عزاداری شرکت می‌کنم.

 

 

دلخواه‌ترین قاب در خانه‌ی ما برای من (آپدیت جدید!!!)

 

 

من عاشق نوشتن روی برد سفیدم. هر روز لیست بلندبالایی روش می‌نویسم و دونه دونه یا خط می‌خورن یا تیک می‌خورن یا دایره‌ی توخالی جلوشون پر میشه یا کلا پاک میشن. یه‌جورایی معتادش شدم و اگه لیستمو روش ننویسم، دست‌ودلم به کار نمیره :) بعضی اوقاتم روشو پر می‌کنم با شعر و شعر و شعر. هر چند وقت یک بار هم می‌بینم داداشم روش نوشته "دیوانه" یا معادل‌های فارسی و انگلیسیش، منم زیرش می‌نویسم "خودشو میگه ;)" بعدا میام می‌بینم نوشته "هه هه هه :)))". گاهی هم میام می‌بینم ریحانه یا فاطمه سادات یا امیرعلی، ماژیک‌های دلبندمو برداشتن و روش نقاشی کشیدن و تا تونستن فشار دادن و انحنای نوک ماژیک رو کلا صاف کردن.

من این تخته رو خیلی دوست دارم.

 

 

دعوت می‌کنم از الهه‌ی مامان پارسا، الهه‌‌ی ساینتیستمون، محبوبه‌ی شب، مریم (دکتر مریم خودمون)، مریم (اون یکی دکتر مریم خودمون)، دردانه، نُوا، فاطمه‌ی به‌هرحال، فاطمه‌ی عه‌بلاگ‌آووانس‌اُون، دکتر گلسا، خاکستری، من ساتیرا، ضمیر، دکتر هایتن، دکتر احسان، رعنا، مه‌جور، دکتر همدم ماه، پاییز، حورا، دکتر دکتر، محمود بنایی، آقای محمدعلی، دکتر آفتابگردون، سه‌رک، تبارک، واران، پیچک، دیزی/خورشید، مهسا ماکارونی‌فر، پلک شیشه‌ای، بانوی مؤمن، دست‌ها، مامانْ ریحانه، یک پسر، مرضیه مهدوی‌فر، مها، حنیفا و آقای میم.

 

+ من یا دعوت نمی‌کنم یا فراخوان عمومی میدم :)

+ حالا بهتون ثابت شد که نصف اهالی بیان دکترن؟ :))

+ بدیهی است که شرکت در این سرگرمی اختیاری است :)

 

  • نظرات [ ۳۳ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan