دیروز تولد داشتیم ^_^ خواهرم برای امیرعلی و فاطمهسادات، با تاخیر تولد گرفته بود. اون کُره و خونه که چند پست قبل گفتم رو برای تولد گرفته بودم. فاطمهسادات که با دیدن خونه بال درآورده بود :)) کلا هم دختر بسیار احساساتی، برونگرا و پرذوقوشوقیه و حرفاش و حرکاتش به آدم انرژی تزریق میکنه، جوری که آدم با خودش میگه نمیدونستم کسی میتونه تا این حد هم ذوق و شعف به اطراف بپاشه :) امیرعلی با دیدن کره حد متوسطی از ذوق رو نشون داد، البته متوسط خودش، که از متوسط جامعه پایینتره :دی برای بقیهی هدیهها هم تقریبا همون شکلی بود. فقط برای یه هدیه قشنگ ذوق کرد، اونم چتر بود. البته ایدهی چتر هم مال من بود، ایدهی نیسان هم مال من بود، ایدهی لوازم الکترونیکی هم مال من بود D= فقط چون خودم امکانش رو نداشتم که همه رو بخرم، به بقیه میگفتم اونا میخریدن :)))
یه بازی هم تدارک دیدم که اجرا نشد. ما چون ۴ تا نوه داریم (و شانس آوردیم که از طرف پدری بچهها فعلا عموزاده و عمهزاده ندارن)، برای اینکه اون دو تای دیگه، ریحانه برادرزادهم و محمدحسین خواهرزادهم، ناراحت نشن تو جشن، برای اونا هم چند تا هدیه گرفته بودیم. من با چهار رنگ مختلف، از نمد، شکل ماه بریده بودم و روی هدیههای هرکسی چسبونده بودم. قرار بود آخرش که خواستهن هدیهها رو باز کنن، بگیم هرکی هدیههای خودشو پیدا کنه و باز کنه. ولی از همون اول امیرعلی اومد گفت اینا چیان و چرا این رنگیان و تهتوی همه چی رو درآورد و هی میگفت این مال فلانیه، اون مال بهمانیه. از طرف اقوام پدریش هم که کادو آوردن، دیگه فرصت نشد روی اونا هم ماه بچسبونم و یهکم قاتیپاتی شد. ولی آخرش یه بینظمی قشنگی ایجاد شد و بچهها و کادوها پخش شده بودن رو خونه و هی کاغذکادوها رو پاره میکردن و هدیههاشونو درمیآوردن. من که خیلی اینجوری دوست دارم. اون مدلی که بچه شقورق میشینه رو صندلی و یه بزرگتر کنارش دونه دونه کادوها رو باز میکنه هی میگه این از طرف فلانی، اون از طرف بهمانی رو اصصصلا دوست ندارم. از این قسمت کادو باز کردن من فیلم گرفتم. کلا فکر کنم تو هیچ فیلم و عکسی من نباشم. شانس منه دیگه، حالا یه شب خوشگل شده بودم =))
یه ماجرای خندهدار هم پیش اومد. من شب قبلش دیر خوابیده بودم، صبحش هم زود بیدار شده بودم، کل روز هم کار داشتم، واسه همین خیلی خسته بودم و خوابم میومد. تولد عصر برگزار شد و شام هم قرار بود بمونیم. تا موقع شام همه رفتن نماز خوندن و منم که خوندم، تو اتاق سرم رو گذاشتم رو بالش که یهکم دراز بکشم. یه دفعه دیدم خواهرم داره صدام میزنه میگه عه، تو خوابی؟ گفتم انگار یه نفر سر سفره کمه :))) نگو خوابم برده بوده، اینا سفره پهن کردن و دارن غذا میخورن و متوجه هم نشدن که من نیستم. خواهرم تو اتاق کاری داشته و اتفاقی منو کشف کرده، وگرنه همچنان هم متوجه نمیشدن :))
- تاریخ : شنبه ۳ آبان ۹۹
- ساعت : ۱۰ : ۰۷
- نظرات [ ۹ ]