همین حالا که اینو مینویسم تو خونهی همسایهی دیوار به دیوارمون محشر کبری به پا شده. همسایهای که تو پست قبل گفتم، امروز فوت کرد و دخترش نمیدونم چطور، ولی چند ساعته فقط داره فریادهای خیلی بلند میزنه و گریه میکنه. بچه زیاد داره، این کوچکترین دخترشه که هنوز چهل ساله نشده و چند سالی میشه ازدواج کرده. این اواخر اینقدر اینجا بود که ما فکر کردیم شاید جدا شده از همسرش برگشته اینجا. به نظر خیلی وابستهی مادرشه.
از معدود پستهای اینجا که با عنوانش یادمه، خبر فوت همسر همین پیرزن بود. به خاطر اینکه تحت تاثیر قرار گرفته بودم، به خاطر اینکه تا حالا مرگ اینقدر بهم نزدیک نشده بود. حالا این پیرزن هم تاثیر گذاشته رو احساساتم. من نمیدونم بقیه چطور فکر میکنن پرسنل بیمارستان به مرگ عادت میکنن و ازش ناراحت نمیشن. تو این چند ساعت دارم فکر میکنم چقدر فرسوده شدن آدمایی که هر روز و هر روز باید به فرزندها، خواهر و برادرها، همسرها و پدر و مادرهای مریضهای رو به افزایش توضیح بدن که ملاقات ممنوعه، بعد دو روز دیگه که مریض تبدیل به متوفی شد، چطور به بستگانشون بگن که دیگه کلا ملاقاتی در کار نیست، در حالی که چند دقیقه پیش خودشون بالای سر همون جنازه اشک ریختن. چطور دچار فروپاشی نمیشن وقتی این اتفاق چندین بار در طول فقط یک شیفت براشون میفته! وقتی میان خونه چطور افسرده نیستن.
+ تا حالا اینطوری به این مرگومیر نگاه نکرده بودم. آمارها، هرچقدر هم سعی میکردم متاثر بشم، از یه عدد بیشتر نبود برام. اما حالا فکر میکنم اون آدمها که بهشون میگیم سرباز خط مقدم، روزی چند بار این حجم از غم و شیون رو میبینن؟ این شیونی که برای یه پیرزن هفتاد هشتاد ساله بود، برای یه جوون سی ساله چی خواهد بود؟ چند ماهه که دارن تحمل میکنن؟ و به امید تموم شدنش تا کی؟ تا کی انرژی و توان ادامه دادن دارن؟
+ به زور مامانو نگه داشتم که نرن خونهشون برای تسلیت. ولی واقعا دردناکه که آدم نتونه برای تسلی مرگ همسایهی بیست و دو سالهش، بره پیش بچههاش.
- تاریخ : يكشنبه ۱۱ آبان ۹۹
- ساعت : ۱۶ : ۵۷
- نظرات [ ۹ ]