مونولوگ

‌‌

آیین‌نامه

 

دیروز من و مهندس رفتیم کاردکسامونو گرفتیم و همون‌جا فهمیدیم امتحان آیین‌نامه‌ی مهندس همون دیروز و مال من امروزه. یک و نیم ساعت نشستیم با مهندس چند تا تست زدیم و رفت امتحان داد. من و دو تا خانم دیگه بیرون منتظر بودیم. اونا همراه شوهراشون اومده بودن. امتحان که تموم شد همه اومدن بیرون، ولی آقایونی که ما سه نفر منتظرشون بودیم نیومدن. بعد فهمیدیم اونایی که قبول شدن داخل موندن :)

امروز هم من رفتم امتحان دادم. هیچ کس هم پشت در منتظرم نبود :| تازه کسی هم نرسوند منو، با اتوبوس و مترو رفتم تا اووووون سر شهر :/ قبول شدم، بعدم برای خودم جایزه یه چی‌توز طلایی گنده خریدم :)) به مهندس زنگ زدم ببینم فیش پرداخت کرده یا نه، پرسید قبول شدم یا نه. گفتم آره. چند ثانیه بعد حجت پیام داد "شیرینی 🥳🥳" میگم آخه واسه آیین‌نامه؟؟؟ میگه بعله! بعدم میگه آفرین، ایول! من که می‌دونستم تو دفعه‌ی اول قبولی :))) اینکه اینقد به نظرش آیین‌نامه جدی اومده، دلیلش اینه که خواهر دوستش هفت هشت دفعه آیین‌نامه رو رد شده و هنوزم قبول نشده! به نظرم برم از الان برای تو شهری تمرین کنم که داداشم پز آبجیشو اینور اونور بده =))

 

  • نظرات [ ۷ ]

خندق بلا

 

دیروز نه پریروز :دی همکارم داشت می‌گفت من خوراکم کمه و مثلا صبحانه سه لقمه کره عسل خوردم و نهار پنج قاشق برنج و اینا. بعد می‌دونین من یاد چی افتادم؟ یه خاطره از دوران دانشجویی :)) یه روز صبح دیرم شده بود و بدون صبحانه رفتم دانشگاه. کلاس اول که تموم شد من گفتم آخ بچه‌ها من خیلی گشنمه، امروز صبحانه نخوردم، بریم تریا. بچه‌ها گفتن باشه. بعد دقیق یادم نیست که چی شد و کی چی پرسید که گفتم من صبح سه تا موز خوردم. آقا اینو گفتم چشای همه چهار تا شد :))) دیگه هر وقت می‌گفتم من صبحانه نخوردم، نهار نخوردم، اینا می‌پرسیدن تسنیم! هیچی هیچی نخوردی؟ دقیقا چقدر نخوردی؟ :))

آخه سه تا موز مگه صبحانه میشه واقعا؟ یا پنج قاشق برنج :/ همین دو هفته پیش هم صبح که بیرون بودم، پنج تا موز خریدم و تا اتوبوس بیاد خوردم، جدی جدی کناری‌هام با تعجب نگاهم می‌کردن 😂 (واقعا نمی‌تونستم تا شب گرسنه بمونم، وگرنه تو خیابون نمی‌خوردم). من هفت هشت قاشق/لقمه‌ی اول رو اصولا جزء غذا حساب نمی‌کنم و اگه چیزی پیش بیاد و فقط همین هفت هشت قاشق/لقمه رو خورده باشم میگم غذا نخوردم. راستی یه خاطره‌ی دیگه هم یادم اومد. تو شیراز با خاکستری رفته بودیم صبحانه بخوریم، من املت سفارش دادم، خاکستری پنکیک نوتلا. من نصف املتمو خوردم و با اینکه املت و نیمرو دوست دارم، اما چون مزه‌شو دوست نداشتم، دیگه نخوردم. خاکستری هم یک چهارم پنکیکشو خورد. من دیدم حیفه اینا رو دور بریزن، سه چهارم پنکیک خاکستری رو هم خوردم :))) انگار املت حیف نیست، فقط پنکیک حیفه ;)

جمعه هم برای خودم پنکیک مغزدار درست کردم، از اینا که نصفش می‌کنی، شکلات شره می‌کنه :)) اما حوصله‌م نشد بذارم تو یلووین. همینجا میذارم الان دیگه:

 

 

منظورم از نصف کردن، نصف کردن هر لایه است که گرچه نازکه، ولی موقع پخت بینش شکلات جاسازی شده و اگه تا گرمه نصف کنیم، دقیقا مثل این کلیپای تبلیغاتی شکلات سرریز میشه ازش :)

 

  • نظرات [ ۵ ]

از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریم، نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم

 

از اون روزهایی که شب میومدم وبلاگ، می‌گفتم بسم الله الرحمن الرحیم، امروز صبح فلان کردم، بعدش بهمان شد، بعدترش بهمدان! شد و کارهایی که تا شب کردم رو لیست می‌کردم فاصله گرفتم. امروز هم اصلا روز خوبی برای تعریف نیست. یعنی کارهایی که امروز انجام دادم، در رابطه با موضوع پست قبله که نمیشه تعریف کنم. ولی اگه روزهای زندگیمو بر اساس مقدار فک زدن! در روز مرتب کنم، امروز جزء اولین‌ها خواهد بود، انقدر که از صبح حرف زدم و زدم و زدم. گاهی احساس خوب و کارآمد بودن دارم که از بین همه، اولین و بهترین گزینه برای کارهای اداری، اجتماعی، درمانی و این‌ها هستم، گاهی هم خسته میشم که پس بقیه چی؟

این روزا دارم ابعاد جدیدی از زندگی رو می‌بینم. این زاویه برام کاملا جدید و غیرمنتظره است.

این هفته دومین هفته‌ای بود که غذا درست کردم گذاشتم تو فریزر. البته فقط چهار مدل خورش (اگه اون یک لیوان فسنجونی که فقط و فقط برای خودم درست کردم رو هم حساب کنیم پنج مدل) درست کردم. وقتی خونه نیستم، که هیچ‌وقت نیستم، مامان برنج دم می‌کنن و دیگه خیلی اذیت نمیشن. این کار هم جزء اون کارهاییه که خون دل‌ها خوردم تا مامانو با خودم همراه کردم. همیشه همینه، یه مدت زیادی مقاومت شدید می‌کنن، بعد من انقدر کوتاه نمیام و انقدر نم‌نم و بدون فشار اصرار می‌کنم که عاقبت راضی میشن و بعد یه مدت هم کاملا همراه و خوشحال که منم حتی کوتاه بیام، دیگه خودشون ادامه میدن. ولی خیلی روش خوبیه به نظرم، جمعه، همزمان چند تا غذا بذاری بپزه، برای طول هفته. چون فقط چند روز، یعنی بین یک تا نهایت شش روز نگه می‌داریم، شاید تغییر زیادی هم نکنه. توی زمان هم صرفه‌جویی میشه و تازه مهم‌ترین نکته اینه که وقتی خسته و کوفته از سر کار برمی‌گردی، غذای خوشمزه‌ای آماده داری 😍 و مزیت اصلیش برای من همینه که از کار مامان کم میشه. این روزها که کارم بیشتر شده و کمتر کار خونه انجام میدم، همینم غنیمته.

جمعه داشتم کابینتا رو می‌سابیدم، خواهرم که اومده بود خونه‌مون، گفت بسه، کمتر بساب، بیا یه دیقه بشین. گفتم یک ماهه کار خونه نکردم دلم تنگ شده 😁 دل‌ها بسوزد برای مامان طفلک.

اون روز هم مربیم می‌گفت کلاسای تو تموم شه، می‌خوام مرخصی بگیرم چند روز بشینم تو خونه اصلا بیرون نیام. گفتم آخ! حرف دل منو زدی. چند روز بشینم تو خونه، فقط خونه رو مرتب کنم. میگه خوش به حال مامانت :)) خبر نداره یه مدته همه‌ش افتاده رو دوش مامانم.

 

  • نظرات [ ۲ ]

دادار

 

آنقدر استرس دارم و آنقدر غصه، که مطمئنم این استرس‌ها و غصه‌ها یک جایی از قلبم را سوراخ کرده‌اند. قلب آدم که دیده نمی‌شود. چه کسی می‌تواند با اطمینان بگوید غصه‌های زندگی تونل و حفره و نقب و گودال و چاه و چاله توی قلب آدم نمی‌سازند؟ می‌سازند. می‌سازند. صاف‌ترین و کم‌چاله‌چوله‌ترین قلبی که در زندگی‌ام دیده‌ام قلب خود من است که هم خیلی خیلی به ندرت شاید چاله بیفتد، هم خیلی زود ترمیم می‌شود. اما خب حالا آن موقعی است که دلم از شدت درد به هم می‌پیچد. خانواده‌ام در فشار بسیار بدی قرار گرفته‌اند و من دلم به هم می‌پیچد. در مترو می‌نشینم و بدون یادآوری خاصی یا فکر خاصی، صرفا به خاطر فشاری که روی قلبم حس می‌کنم، اشک‌هایم می‌خواهند بریزند. تمام اوقات اندک فراغتم را یا به کارهای خانه رسیدگی می‌کنم یا دیوانه‌وار کتاب می‌خوانم. از کتاب حالم بهم می‌خورد و می‌خوانم. در اتوبوس و سر کار و حتی توی خیابان موقع راه رفتن کتاب می‌خوانم یا گوش می‌دهم. به زودی همه چیز تمام می‌شود. این مشکل را هم از سر می‌گذرانیم. روزهای بی‌استرس باز هم می‌آیند. ولی حالا من احتیاج دارم به کسی بگویم که روی من هم فشار هست. من یک جایی از پیازم که اصلا اسم ندارد و کسی هم نمی‌داند دقیقا کجاست، ولی با این حال روی من هم فشار هست. آنقدری که دارد قلبم را سوراخ می‌کند.

 

  • نظرات [ ۴ ]

😭

 

آه خدای بزرگ، چقدر من خوشبختم که از اول تا آخر هفته، از صبح تا شب بیرونم، یا سر کارم، یا دنبال یه کار دیگه و بعد پنج‌شنبه عصر و جمعه بالاخره تعطیل میشم 😭 آزاد میشم 😭 چقدر این آزادی خوبه 😭 چقدر خوبه که مثل اسرا نهایتا ساعت یازده شب بیهوش میشم و دیگه نمی‌تونم تا هر وقت دلم خواست بیدار بمونم 😭 فقط نمی‌دونم چرا دلم مُصِرّاً می‌خواد استعفا بده و بشینه تو خونه 😭

 

+ مشکل اینجاست که من نه آدم بیست‌چاری بیرون بودنم، نه آدم بیست‌چاری خونه بودن 😭

 

  • نظرات [ ۵ ]

شب چهارم

 

قصه‌ی من و گواهینامه، قصه‌ی هزار و یک شب شده. امروز مربی نسبتا خوب بود. تازه رفتم سرفصل جلساتم نگاه کردم، دیدم بیشتر از سرفصل هم کار کرده تازه 🤣 حالا اینکه من از قبل بلد بودم و دوست دارم فقط مواد امتحانی رو به وفور تمرین کنیم مشکل اون بنده خدا نیست. تنها مشکلی که باقی می‌مونه، اینه که یه‌کم دیر میاد، یه‌کم زود برمی‌گردیم که چون من واقعا موقع رانندگی صبح زود خوابم می‌بره پشت فرمون، اعتراضی به کوتاه‌تر شدن زمانش ندارم فعلا 😁

اما قصه‌ی امروز گواهینامه این بود که امروز موقع برگشت تو مترو ایستادم من‌کارتمو (کارت بلیط اتوبوس و مترو) شارژ کنم، پرونده‌ی آموزش رانندگی رو گذاشتم رو یه باکس فک کنم برق بود. بعد دو تا من‌کارتمو موجودی گرفتم و با توجه به اینکه اول ماهه، جمع و منها و ضرب و تفریق کردم و هر دو تا رو به پنجاه تومن رسوندم. بعدم خوشحال و خرم راهمو کشیدم اومدم خونه :)) ظهر گفتم یک ساعتی بخوابم که سر کار خواب‌آلود نباشم و بعد که خوابیدم با صدای زنگ گوشی بیدار شدم. یه آقایی بود گفت خانم فلانی؟ گفتم بله بفرمایید. گفت پرونده‌ی گواهینامه‌تون تو ایستگاه فلان متروئه، بیاین ببرین :))) گفتم مترو؟ ایستگاه؟ پرونده؟ خانم فلانی؟ :))) بعدم که یه‌کم عقلم اومد سرجاش، عذرخواهی کردم که پرونده‌مو جا گذاشتم 😂🤣 دوباره دراز کشیدم و فکر می‌کردم یعنی پرونده‌مو نیاوردم خونه؟ گفتم حتما موقع پیاده شدن تو قطار مونده. نیم ساعت دیگه هم خوابیدم و وقتی بیدار شدم یادم اومد کجا جا گذاشتم :)) یعنی انقدر موقعیت خطیری بوده که باید برم گوسفند قربونی کنم بابت اینکه پرونده پیدا شده. اگه گم می‌شد، تمام این دوندگی‌های از بهمن تا حالا باید از اول تکرار می‌شد و حالا با توجه به شلوغی شاید بیشتر هم طول می‌کشید و البته هزینه‌هاش هم هست. خدایا شکرت که گم نشد و حتی بدون اینکه خودم بفهمم مسئولین گران‌قدر مترو برام پیداش کردن و تماس گرفتن. خدایا مرسی که از گیوتین آقای هم نجات پیدا کردم 😂 (آقای حتی تاخیر یک روزه رو هم تو این مورد جایز نمی‌دونن و میگن اینا شب می‌خوابن صبح پا میشن، قانون جدید وضع می‌کنن. تا از تصمیمشون مبنی بر دادن گواهینامه پشیمون نشدن، بگیر که کلکش کنده شه!)

 

  • نظرات [ ۴ ]

روزمره

 

دیروز بعد از مدت‌ها، نشستم سال بلوا رو تموم کردم. کتاب، مورد پسندم واقع نشد :دی بعد هم فیلم کروئلا رو به پیشنهاد یکی از بلاگرا دیدم که اونم مورد پسندم واقع نشد :| نمی‌دونم پسندهام دیروز کجا رفته بودن که مورد واقع نشدن :))

دبروز صبح زود هم بلند شدم، کتلت‌های دیشبشو گرم کردم، فلاسکو آبجوش کردم، سبد پیک‌نیک بستم و رفتیم به اون نهال‌هایی که اسفند کاشته بودیم آب بدیم. از اون پنج تا فقط گردو و انجیر گرفتن و سبز شدن. خیلی از دیدنشون خوشحال شدم. تصور کردم وقتی رو که خونه کامل ساخته بشه و این‌ها درخت‌های درست و حسابی بشن و بازم بشینیم زیر سایه‌شون صبحانه بخوریم.

شب مهندس و زنش اومده بودن. بعد از شام قرار شد بریم بیرون دور دور با ماشین حجت و شیرینی ماشینش رو بهمون بده. چون مطلع شده بودیم که محدودیت تردد رو برای انتخابات برداشتن و حواسمون نبود بقیه هم مطلع شدن :|| با یک کوهسنگی پر دووووود مواجه شدیم. من واقعا نمی‌دونم مردم میرن پارک و فضای سبز که هوای تازه و تمیز تنفس کنن یا میرن هوای تازه و تمیز فضای سبزو آلوده کنن؟ نه واقعا میگم. خیلی از سیگار بدم میاد و از اون بیشتر از قلیون.

توی راه، دلم هی شور می‌زد که نکنه الان یه اتفاقی بیفته، خدای نکرده تصادف کنیم یا هرچی. دلم اصلا نمی‌خواست پشت فرمون بشینم، ولی درعین‌حال دلم می‌خواست بشینم که اگه اتفاقی افتاد، من مقصر باشم و منو مجازات کنن :| یعنی اصلا نمی‌تونم تصور کنم برادرام به این سن خدای نکرده، مشکلی براشون پیش بیاد. به نظرم من به اندازه‌ی کافی زندگی کردم و اونا تازه اول راهن :|| :)))

 

اینم اگه نگم نمیشه. به شدت، به شدت از دست مربیم عصبانی‌ام. باهاشم بحث کردم امروز. کارتون زیاده که باشه، خسته‌این که باشین، آموزش براتون یکنواخت شده که شده، اینا هیچ ربطی به هنرجو نداره که درست بهش آموزش نمیدین. تا جایی هم که دیدم، همه‌شون همین جوری‌ان. از ساعت می‌زنین، سرتون تو گوشیه، آموزش درست نمیدین، دلسوز که اصلا نیستین، امروز هم که ده دقیقه جلو در خونه‌ش معطل پسرش بودیم که برسونیمش یه جایی! با خودم گفتم پیاده که شدم میرم مربیمو عوض می‌کنم. بعد گفتم خب اونام لنگه‌ی همین، تازه با هم حسابی دوست هم هستن، معلوم نیست با این کار برخوردشون چی باشه. و از اون گذشته، گفتم باید اول اعتراضمو به خودش بگم، اگه اثر نکرد یه کار دیگه کنم. یه‌کم باهاش بحث کردم و دیدم یه ذره فرق کرد، یه چارتا تمرین کار کرد. جلسه‌ی بعد هم نگاه می‌کنم اگه همین چارتا تمرین رو داد که هیچی، اگه نه قطعا میرم مدیریت و با اینکه مدیریت خودش در جریان این چیزا هست، اعتراضمو اعلام می‌کنم. امروز واقعا خودمو کنترل کردم که وسط جلسه نزنم بغل و پیاده نشم. آخه نمی‌دونم چی بهت بگم، مسلمون بگم، نامسلمون بگم، دزدی شاخ و دم داره؟ بعد واسه من تحلیل سیاسی هم میدی؟

 

  • نظرات [ ۳ ]

یک سوزن به خودمون، یک جوالدوز به دیگران

 

همه‌مون انواع جوک‌هایی که در مورد رانندگی خانم‌ها وجود داره رو شنیدیم. مردهای زیادی (یا کمی) رو دیدیم که رانندگی خانم‌ها رو مسخره می‌کنن، دستشون میندازن، موقع رانندگی براشون مزاحمت ایجاد می‌کنن، بوق‌های بی‌جا می‌زنن براشون و حرف‌ها و کارهایی از این دست برای همه آشنا و تا حد زیادی جاافتاده است. گاهی خود خانم‌ها حتی با مردها همراهی می‌کنن تو دست انداختن و خندیدن به خانم‌ها. من با توجه به اطرافیان خودم، همیشه تصورم این بوده که تمااام این تمسخرها و جوک‌ها صرفا زاییده‌ی مغز بیشعور بعضی مردهای بیشعوره 😊 که می‌خوان اعتمادبه‌نفس خانم‌ها رو بگیرن. وقتی چند هفته پیش رفتم کلاس آموزش رانندگی، نظرم تا حدودی تغییر کرد. حدود سی چهل نفر بودیم که نصف خانم و نصف آقا بود. استاد هم مدام در حال سوال پرسیدن بود و همه رو تشویق به مشارکت می‌کرد. خانم‌ها ساکت‌تر از آقایون بودن که خب من اشکال جدی بهش وارد نمی‌کنم. اما وقتی استاد مستقیما خانمی رو مخاطب قرار می‌داد و می‌پرسید، خدای من، می‌خواستم به خاطر جواب‌ها، سرمو محکم بکوبم روی دسته‌ی صندلی! یعنی جواب‌ها، اکثرا جوری بود که نمیشد جلوی خنده‌تو بگیری. ولی منو عصبانی می‌کرد. خانم‌های تحصیل‌کرده، دانشجو، شیک‌وپیک، آخه چطور همچون جواب‌های پرت و خنده‌داری به ذهنشون می‌رسید؟ من ادعایی ندارم که اطلاعات دارم یا بلدم یا هرچی. ولی انقدر هم شوت نیستم که ملت بهم بخندن. یا دیروز که روز اول عملی بود و مربی هم خانم بود، بهش گفتم لطفا یه کلیاتی از فنی هم بهم یاد بدین. گفت من از بچگی با ماشین بزرگ شدم هنوز فنی بلد نیستم، تو که دیگه اصلا یاد نمی‌گیری! ما زن‌ها وسط جاده خاموش کنیم، باید به یه آقا بگیم بیاد کمکمون یا بگیم بیان بوکسلمون کنن :| آخه زن حسابی، رو چه حسابی این حرفو می‌زنی؟ من سه چهار سال پیش، زاپاس عوض کردم 😃 البته در اصل آقای عوض کردن، من کمک کردم 🤣😂🤣😂 ولی خب خیلی خیلی علاقه دارم همه کار ماشینمو (ماشین آینده‌مو 😁) خودم بلد باشم. بعد هم چون تو سرفصل‌هاش بود، مجبور شد کاپوتو داد بالا، گفت این بوقه :| این رادیاتوره :| این وایره :| بعدم بست و تمام! به خاطر همین فنی هم که شده، شیطونه میگه دو ماه صبر کنم و با مربی آقا بردارم.

حالا حرف من این بود. ما خانم‌ها که هی فریاد دادخواهیمون بلنده و به تمسخرها و جوک‌ها اعتراض داریم، چرا هنوز انقدر عقبیم؟ تا یه حدیش به این مربوطه که عقب نگهمون داشتن، ولی یه چیزهایی رو قبول کنیم که خودمون کم‌کاری می‌کنیم. خودمون از سر باز می‌کنیم و به علت راحت‌طلبی یا هرچی، ترجیح میدیم کارهامونو محول کنیم به آقایون. بعد که صحنه رو خالی کردیم، طببعیه که مردها پرش کنن. طبیعیه که عقب بمونیم. طبیعی نیست که برامون جوک بسازن، ولی قابل‌پیش‌بینیه و اگه اعتراض داریم، بیاین کاری کنیم جوک‌هاشون واقعا از درجه‌ی اعتبار ساقط بشه.

 

تو پرانتز یه موضوع دیگه رو هم بگم. روز اول کلاس تئوری، گفتن آقایون باید ردیف‌های جلو بشینن و خانم‌ها ردیف‌های عقب و هیییچ خانمی اعتراض نکرد بجز من. گفتم ببخشید میشه دلیلشو بگین؟ گفتن دستور از خود راهنمایی رانندگیه. گفتم راهنمایی رانندگی دستور صادر کرده، دلیلشو نگفته؟ گفتن نه :| وقتی همه‌ی خانم‌ها به سرعت (یعنی هنوز جمله‌ی دستوری کامل ادا نشده بود :|) رفتن ردیف‌های آخر نشستن، منم طوری نیستم که بخوام خودمو انگشت‌نما کنم، از ردیف اول رفتم ردیف چهارم نشستم. با این‌حال باز هم دو جلسه استادها بهم گفتن برم ردیف‌های عقب‌تر بشینم که آقایونی که دیر اومدن بیان بشینن جای من :| منم هر دو بار بلند نشدم و گفتم آقایون هم برن عقب بشینن مشکلی پیش نمیاد. بعد از اون دیگه هیچ‌کس بهم نگفت از جام بلند بشم و بی سر و صدا خودشون می‌رفتن ردیف‌های عقب که صندلی خالی بود می‌نشستن :)))

 

  • نظرات [ ۱۴ ]

‌‌

 

آنقدر گرسنه‌ام که نگویید و نپرسید! کاش همه‌ی غذاهای خوشمزه‌ی عالم الان اینجا بود و من می‌خوردمشان. کاش می‌توانستم جلوی ملت بیمار، چیزی بخورم که همین الان چیزی سفارش می‌دادم یا می‌رفتم پایین و می‌خریدم و می‌خوردم. کاش کیک شکلاتی‌ام را صبح نخورده بودم و توی کیفم بود و الان می‌خوردم. کاش در محل کارم یک یخچال اختصاصی داشتم و اجاق گاز و این‌ها که هر چه می‌خواستم الان می‌پختم و می‌خوردم! کاش مریض‌ها زودتر تمام می‌شدند و بعدش من غیب و ناگهان در خانه ظاهر می‌شدم و شام می‌خوردم. کاش الان یک نفر از در وارد شود و بگوید نذر کرده به کادر زحمت‌کش درمان، یک پرس چلوماهیچه بدهد. کاش شوهر خانم دکتر زنگ بزند و بگوید پسرشان یک تجدیدی در کارنامه‌اش دارد و همین حالا دو نفری باید بروند مدرسه و برای کلاس‌های تابستانی ثبت‌نامش کنند و بعدش دوباره من غیب شوم و این‌ها. راستی، کاش می‌شد همین الان شرکت برق اطلاعیه صادر و برق این منطقه را قطع می‌کرد و بعدش باز هم من غیب می‌شدم و این‌ها. کاش حداقل بادمجان ظهر را کامل خورده بودم 😭😭

 

  • نظرات [ ۱ ]

اعتراف‌نامه

 

وقتی به مامان و خواهرهام گفتم می‌خوام برم سفر، گارد گرفتن و مخالفت کردن. اما وقتی به آقای گفتم با اینکه متوجه شدم ته دلشون راضی نیست، به راحتی گفتن برو. فارغ از اینکه این برو، ماحصل یک عمر اعتمادسازی بوده، تفکر منطقی آقای رو دوست دارم. کشوری که امنه، زن و مرد روزانه هزاران سفر انجام میدن و حالا با اندکی اغماض کسی علنا نمی‌تونه به کسی آسیب بزنه، دلیل موجه اجازه ندادن چی می‌تونه باشه؟

گفتن سفر تنهایی خوش می‌گذره؟ گفتم تو شیراز یه دوست دارم. گفتن دوستت شیراز چیکار می‌کنه؟ (یعنی چطوری تو شیراز دوست پیدا کردی؟) نمی‌تونستم بگم دوست مجازی و وبلاگیه. بعد چطوری وبلاگ رو توضیح می‌دادم؟ و اصلا مگه می‌خواستم وبلاگ رو توضیح بدم؟ گفتم من تو دانشگاه از اقصی نقاط ایران هم‌کلاسی و دوست داشتم. گفتن آها، راست میگی. چون نتونستم مستقیم دروغ بگم، تلویحی دروغ گفتم :| وجدانم هم در عذاب بود تا امروز صبح که موقع صبحانه، به مامان و آقای، وبلاگ رو به صورت کلی توضیح دادم و بعد گفتم که دوست شیرازیم، یه دوست مجازی و وبلاگی بود و بار اول بود که می‌دیدمش. مامان فوری ناراحت شدن و گفتن من نمی‌دونم وبلاگ چیه و نمی‌خوامم بدونم و از دوستی‌های اینترنتی خوشم نمیاد و تو چطور رفتی خونه‌ی کسی که نمی‌شناسی و تو اینترنت باهاش آشنا شدی؟ (این اعتراض رو به کلیت حرکت من وارد کردن، وگرنه همون روز اول که رسیدم شیراز و مامان با مامان خاکستری صحبت کردن، کاملا اعتماد بینشون شکل گرفته بود) ولی آقای هیچی نگفتن. مطلقا هیچی. یه ردی از تردید به این فضا تو صورتشون بود، ولی هیچی بروز ندادن. تقریبا میشه گفت داشتن بهش فکر می‌کردن و احتمالا بعدا در موردش تحقیق خواهند کرد. چون آقای برخلاف مامان به فضای مجازی علاقمندن و حتی هر سوالی داشته باشن میرن گوگل می‌کنن 😃 بعدش هم من یک سخنرانی غرا در مورد درجه‌ی عقلانیتی که تا حالا از خودم نشون دادم و کارهایی که تا حالا کردم و کارهایی که می‌تونستم بکنم ولی نکردم و چیزهای دیگه از خودم دروکردم و مامان هم تقریبا قانع شدن که وبلاگ نوشتن و دوست وبلاگی داشتن، لزوما چیز بدی نیست و اینگونه شد که من عملا ماجرای وبلاگ‌نویسی خود را لو دادم 🙃

 

+ اعتراف می‌کنم این اعتراف تحت تاثیر خاکستری و مامانش بود. مامان خاکستری کاملا در جریان وبلاگ‌نویسی خاکستری بود و من و خاکستری جلوی ایشون غیبت بلاگرا رو می‌کردیم 😂🤣 دیگه با خودم گفتم پس مامان باباها هم می‌تونن با وبلاگ ارتباط بگیرن :)) البته مامان یه‌کم در برابر هر چیز جدیدی مقاومت دارن که بعد از مدتی که بشناسنش، اوکی میشه.

+ حلال کنین، پشت سر همه‌تون غیبت کردیم اون چند روز 🤣😂🤣😂

 

  • نظرات [ ۱۱ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan