شب قبل از شب تاسوعا خونه و آشپزخونه رو مرتب کردم که سه روز بعدش خیلی به کار خونه نپردازم. حالا انگار قرار بود صبح تا شب و شب تا صبح محزون و گریان و مشغول کارهای معنوی باشم که فقط مونده بود همین مشغولیات دنیوی که باید رفعورجوعشون میکردم! روز تاسوعا هم که مامان و آقای رفتن یه مقدار خرید کردن و یه نذری کوچیک درست کردیم. از صبح تا شب با همون درگیر بودیم و شب هم که یه تعداد مهمون برنامهریزینشده داشتیم. پسرعمهم و خانمش گویا یه مدتی هست مشهد بودن خونهی پدرخانمش. دیروز منباب احوالپرسی زنگ زده بود به آقای، آقای هم گفته بودن بلند شو بیا ببینمت. اونا بودن و برادرشوهر خواهرم که چند روزه خونهی خواهرمه. خواهرم و شوهرش برای کمک اومده بودن، ایشونم همراهشون اومده بود. بعد وسط شام، گوشیش زنگ خورد، خبر دادن که پسرعموش که سرطان داشته دکترها جوابش کردن، گفتن ببرینش خونه که کمتر اذیت بشه. دیگه شوهرخواهرم و برادرش بلند شدن رفتن، بقیه هم یه حالی شدیم اصلا. بنده خدا جوونه و یک سالی میشه ازدواج کرده. خانمش هم قبل ازدواج از سرطانش خبر داشته و بله گفته. آدم یهجوری میشه اصلا. موقع ازدواج خواهرم حرف خواستگاری این بنده خدا، از منِ بنده خدا هم بود یه مدت. خدا به جوونیش و خانمش و مادر و پدرش رحم کنه. میگن بار اول که جراحی شده، بهش گفتن باید شیمیدرمانی کنی بعدش. اما چون دردش خوب شده بوده، جدی نگرفته و دنبال شیمیدرمانی و اینا نرفته تا بعد یه مدت دوباره عود میکنه. البته خب تضمینی هم نیست که با شیمیدرمانی آیندهی بهتری میداشت. بازم میگم خدا به پدر و مادرش رحم کنه، داغ جوون خیلی سخته، خیلی خیلی سخت.
من به شمع و انرژیای که میگن داره و ملت تو مدیتیشن ازش استفاده میکنن و همینطور به شمع روشن کردن شب شام غریبان و این چیزا اعتقاد ندارم راستش. ولی امشب دلم خواسته شمع روشن کنم و اتاقو تاریک کنم ببینم چطوری میشه. یعنی سعی کنم حس بگیرم ببینم چطوریه، میشه حس گرفت یا نه. ولی خب نمیدونم شمعها کجان. یعنی نود درصد میدونم، ولی یهکم دیر به فکر افتادم، نصف شب که همه خوابن ممکنه با گشتنم بیدارشون کنم. هدهد امشب رفته بود اون هیئتی که پارسال شمع داده بودن بهش و گفته بودن اگه حاجت گرفتین سال بعد فلان تعداد شمع بیارین. دیروز داشت فکر میکرد چند تا قرار بوده ببره و یادش نمیاومد. هرچی گفتیم حاجتت چی بوده که برآورده شده چیزی نگفت.
امشب باز داشتم جمعوجور میکردم، حجت با خنده گفت تو وسواس داری! گفتم چی؟ وسواس چی دارم؟ گفت وسواس تمیزی و نظموترتیب. بعد گفت نه، تو تمیزی شاید وسواس نداری، ولی تو مرتب بودن وسواس داری. یاد نوجوونیها افتادم. مینشستم پای سینی چای صبحانه، اول همه رو تو یه ردیف منظم میکردم، دستههای استکانها رو هم دقیقا تو یه جهت میذاشتم و بعد چای میریختم که صدای برادران گرام درمیاومد که یک ساعت میشینه استکانها رو میچینه واسه خودش :))) به حجت گفتم نخیر، اگه هرچندوقتیهبار جمعوجور نکنم که هیچی سرجاش نمیمونه. همون موقع داشتم قوطیهای تو اجاق گاز رو که همه رو برچسب زدهم و نامگذاری کردهم، مرتب میکردم، گفتم ببین چای رو ریختن تو قوطی هل، هل رو ریختن تو قوطی دارچین. باز بگو وسواس داری. گفت اینا چه ربطی به وسواس تو داره؟ گفتم خب اگه من مرتب نکنم بعد یه مدت هیچی تو قوطی خودش نیست دیگه. گفت نخیر، بعد یه مدت ببینن جاشو اشتباه پر کردن، خودشون عوض میکنن :| ولی خب اشتباه میکنه، من وسواس تمیزی که اصلا ندارم. وسواس نظم هم ندارم. یعنی شما برین از بقیه خانمها هم تحقیق کنین، از هر سه نفر، مطمئنا دو نفر مثل من یا حتی سختگیرتر از منن تو این چیزا. دیگه خب پسره، یه چیزایی یهجور دیگه جا افتاده براش. به قول یه کتابی که اخیرا خوندم: "خونهی ما به اندازهی کافی تمیزه که بشه بهش گفت قشنگ و اونقدری شلخته هست که بتونیم توش زندگی شادی داشته باشیم." خونهی ما هم خیلی وقتها از تمیزی برق میزنه و خیلی وقتهام غممون نیست که بهمریخته و نامرتبه و عوضش لم میدیم و از استراحتمون لذت میبریم. به نظرم خونه باید قوانینی داشته باشه که رعایتنکردنشون زمین رو به آسمون نمیرسونه، ولی موقع شکستنشون احساس آزادی و رهایی از قیود به آدم دست میده. ممکنه احساس کنین دارم میگم بیاین خودمونو گول بزنیم، ولی به نظر من، نه تنها در مورد خونه، که ذات آدم در کل زندگی همچین چیزی رو میل داره! یک دقیقه سکوت برای فیلسوف کبیر نوظهور، تسنیم مونولوگی =)
راستی وسط نوشتن پست رفتم شمعها رو پیدا کردم و تو نور شمع نشستم به نوشتن :) ولی خب حسی جز حس شکرگذاری بابت نعمت برق نیومد سراغم :دی
یه چیزی هم امروز ازتلویزیون شنیدم که گفتم با شما به اشتراک بذارم. آقای رفیعی داشت میگفت هرچه زودتر ازگناه، خطا یا کلا مسیر اشتباه برگردیم بهتره. خب اینو همه میدونن. ولی یه درجهبندی برای عمل معرفی کرد که جالب بود برام. اول حالت، دوم عادت، سوم ملکه، چهارم شاکله. اولین بارهایی که آدم یه کاری رو انجام میده تو مرحلهی حالته. بعد یه مدت میشه عادت. بعد تکرار و تکرار و تکرار میشه ملکه. همون که شنیدیم میگن انقدر تکرار کن که ملکهی ذهنت بشه. و در آخر که آدم همچنان ادامه بده میشه شاکله، میشه شخصیت آدم، میشه جزئی از وجود آدم.
جالبه، میگن شخصیت آدم تغییر میکنه و اونوقت بعضیها میگن بیاین خودمونو همینطور که هستیم بپذیریم و الخ! و میگن نمیگیم درِ تغییر رو ببندیم، ولی خب بعضی چیزها جزء ذات آدمه و نمیشه کاریش کرد و اینها. ولی میشه. واقعا میشه تغییرش داد. ذات همون شخصیتیه که آدم باهاش به دنیا میاد، ولی هم میشه تراشیدش، هم میشه یه چیزهایی روش سوار کرد. اینی که میگیم بیاین خودمونو هرجور هستیم بپذیریم، شاید ناشی از تنبلیه، یا ناشی از اینکه از تلاش برای تغییر خسته شدیم و میخوایم تلاش رو رها کنیم، باید یه چیزی بگیم که وجدان خودمونو راحت کنیم. به خودم میگم بیشتر، بله، میشه تغییر کرد، میشه خیلی تغییر کرد. و برای جلوگیری از ایجاد حساسیت بگم که بعضیا افتادن تو ورطهی کمالطلبی و آرمانگرایی و حتی یه جزئیاتی که واقعا مضر نیستن رو میخوان از وجودشون پاک کنن، یا جزئیاتی که واقعا مفید نیستن رو میخوان به خودشون اضافه کنن. اینا منظورم نیست. اینا واجبه که خودشون رو همونطور که هستن بپذیرن :)
- تاریخ : جمعه ۲۹ مرداد ۰۰
- ساعت : ۰۱ : ۱۴
- نظرات [ ۴ ]