مونولوگ

‌‌

آخر هم معلوم نشد، ژنش واقعا بهتر از ما بوده یا نه :))

 

خیلی خوابم میومد. قبل از خواب چند تا کار مهم هم داشتم که باید انجام می‌دادم.سر همون کارهای مهم بودم که صدای تلویزیون به گوشم رسید. یه مستند راجع به ابن سینا داشت نشون می‌داد. چند دقیقه‌ای از توی اتاق گوش دادم و نهایتا کارمو ول کردم و رفتم بست نشستم پای تلویزیون. اینجور مواقع، یعنی موقع نگاه کردن مستند اصصصلا نباید با من حرف بزنین. با بغل‌دستیتون هم نباید حرف بزنین، نفس هم با صدا نباید بکشین حتی :|
می‌گفت تو بچگی کتاب می‌خورده ابن سینا 😁 واقعا کتاب‌ها رو می‌بلعیده، شب کتاب، روز کتاب، دائما با کتاب محشور بوده. من با خودم فکر کردم، خب بچه‌پولدار بوده، استعداد هم داشته، علاقه هم داشته، جمع این سه تا جز این نمیشه. از زبان ابن سینا می‌گفت چون طب جزء علوم سخت نبود، من خیلی زود همه‌ی کتابای طب تا اون زمانو خوندم و یه حکیم مشهور شدم. واقعا چه زمان خوبی برای دانشمند شدن بوده :)) تو هر زمینه‌ای چهل پنجاه تا کتاب (مثلا میگم) وجود داشته، فرض کنیم حتی بیست زمینه‌ی علمی مختلف هم بوده، کلش میشه هزار تا کتاب که برای دانشمند شدن و سرآمد علوم مختلف شدن زیاد نیست اصلا. الان من اگه کتابای از اول زندگیم رو بشمرم، شاید حدود سیصد تایی خونده باشم، شاید هم بیشتر. بعد با خودم می‌گفتم یادته من اوایل چقددددر دیوانه‌ی کتاب بودم؟ تو خونه هر وقت دنبال من می‌گشتن، روی رخت‌خواب‌های روهم‌چیده‌شده‌ی گوشه‌ی اتاق پیدام می‌کردن که دارم یه چیزی می‌خونم. کتاب‌های زیادی هم در دسترسم نبود، بیشتر هم چرت‌وپرت و کتابای کودکانه می‌خوندم. اما یه کتابای سنگینی هم گاهی از اطراف و اکناف پیدا می‌کردم که از اونا هم نمی‌گذشتم. یه کتاب حوزوی یادمه تو خونه بود که هیچ‌کس نخونده بود و نمی‌خوند و من تو همون ابتدایی از بی‌کتابی اونم خونده بودم. رساله رو که قایمکی حفظ کرده بودم :)) این مستندو می‌دیدم می‌گفتم خب من یا هزاران تای دیگه مثل من که تو این دوره زندگی می‌کنن، اگه تو شرایط ابن سینا بودیم، دور از ذهن نبود که ما هم ابن سینا بشیم. اما خب خدا معمولا خیلی دیربه‌دیر و دوربه‌دور همه‌ی شرایط رو تو یک شخص جمع می‌کنه تا اون شخص بدرخشه. یه‌کم که مستند جلوتر رفت، گفت تو هفده سالگی چهل بار مابعدالطبیعه‌ی ارسطو رو خوندخ بوده و نمی‌فهمیده و با خودش گفته من را به این علم راهی نیست. یعنی اینا رو خود ابن سینا نوشته. بعدشم که همه‌مون قصه‌شو می‌دونیم، شرح مابعدالطبیعه‌ی ارسطو از فارابی رو اتفاقی پیدا می‌کنه و می‌خونه و می‌فهمه و خوشحال میشه و اینا. اینجا دیگه کاملا از تفکراتم مطمئن شدم و گفتم ببین، اینم یه چیزایی رو نمی‌فهمیده. نابغه بوده، ولی خب در حد همون کتابای معمولی، کتابای سخت‌سخت رو بدون معلم و راهنما نمی‌فهمیده. تازه یه چیز مهم‌تر، نیومده تو زندگی‌نامه‌ش بنویسه، از خودم ناامید شدم و تو سر خودم زدم و گفتم تو خنگی، به هیچ دردی نمی‌خوری، توهم نابغه بودن برت داشته بود، همه‌ش الکی بود و... فقط گفته من با این علم به‌خصوص آبم تو یه جوب نمیره! لابد با خودش فکر کرده من مال همون علم طبم که البته بعدا ثابت شده طب اونقدر زیاد نبوده که خودشو فقط وقف طب کنه.
اما بعدش که در مورد تلاش بی‌وقفه‌ش تو یادگیری، ابداع کلی روش جدید تو درمان، کلی وسیله‌ی جدید درمانی، شهامتش تو دست زدن به جراحی، شهامتش تو اقدام به کالبدشکافی که باعث شده از اون شهر بره و البته به چه زیبایی آناتومی انسان رو تشریح کرده، اینا رو که گفت، گفتم نه، یه چیزایی داشته ولی :))) خیلی هم الکی نبوده که هر کسی بتونه ابن سینا بشه. بعدم که رفته گرگانج اونجا با زکریای رازی و بوسهل جرجانیِ مسیحی دوست میشه. خیلی خیلی برام جالبه این تلاقی دانشمندان شهیر هر عصر با همدیگه. اون موقع زکریای رازی بیست و پنج سالش بوده، ابن سینا هجده سال! فکرشو بکنین. درسته هر دو نابغه و مشهور بودن، ولی خب می‌دونستن قراره با هم تو تاریخ جاودانه بشن؟ اینکه دانشمندا مثل آهنربا به هم جذب میشن و با همدیگه مکاتبه دارن جزء قسمت‌های موردعلاقه‌ی من تو تاریخه. دوست دارم مکاتباتشونو بخونم ببینم دو تا دانشمند چی به هم می‌گفتن واقعا.
بعد که رازی رفت دربار سلطان محمود و ابن سینا به فرار بیست ساله‌ش از محمود ادامه داد، با جرجانی رفتن نمی‌دونم به سمت کدوم شهر که تو راه تو بیابون جرجانی می‌میره. تالار دانشکده‌ی ما اسمش تالار جرجانی بود، ولی اون موقع نمی‌دونستم جرجانی دوست پزشک ابن سینا بوده. وقتی این قسمت مستندو دیدم، باز دوباره وجه پلید ذهنم شروع کرد که این دو تا با هم تنها بودن. از کجااااا معلوم بینشون چه اتفاقی افتاده؟ شاید زندگیشون بند به یه جرعه آب بوده و ابن سینا با حیله و زرنگی آب رو برای خودش برداشته و جرجانی رو کشته. شاید حتی بدتر، شاید مستقیما اقدام به قتل جرجانی کرده. شاید جرجانی التماسش کرده ولی ابن سینا با شقاوت بهش رحم نکرده. شاید ازش خواسته آب یا غذا رو نصف کنن و ابن سینا که جوون‌تر و سرحال‌تر بوده، با آب و غذا فرار کرده و تنهاش گذاشته. شاید جرجانی مریض شده و از ابن سینا خواسته تا اولین آبادی کولش کنه، ولی ابن سینا ترسیده اگه این کارو بکنه نه فقط جرجانی، که خودش هم هلاک بشه و با توسل به منطق وجدان خودشو راحت کرده و جرجانی رو ول کرده تا خوراک درنده‌های بیابون بشه و رفته. چه می‌دونم مغزم هزار تا فکر احمقانه ردیف کرد تا بتونه ابن سینا رو از اون بالا بکشه بیاره پایین و ثابت کنه اونم آدم خاصی نبوده و فرقی با ما نداشته و اصلا شاید ما می‌تونستیم بهتر از اون بشیم 😁🤣😂🤣😁 بعد بازم که مستند از ویژگی‌های ابن سینا گفت که تو موسیقی و ریاضی و فلسفه و عرفان و الهیات و فلان و بهمان دست داشته، بالاخره بازم کوتاه اومدم که خابالا! از زمانش جلوتر بوده، ساعی و تلاش‌گر بوده، تک‌بعدی نبوده، خلاق و متفکر بوده و کلی چیز دیگه هم بوده :)
آخر هم که گفت واسه مرگش اقوال مختلفی هست که فک کنم همه‌مون شنیدیم، ولی گفت جوزجانی گفته که به قولنج از دنیا رفته و نتونسته خودشو درمان کنه. اون روایتی از مرگش هم که نگفت یا ترجمه نکردن (چون مستند ایرانی نبود) اگه واقعی باشه که از درمان نکردن خودش هم شرم‌آورتره حتی :) بنابراین بازم آخرش گفتم دیدی؟ اینم از ابن سینا با اون همه آوازه و دبدبه و کبکبه. دیدی اینم هیچی نبود؟ :)))

 

 

+ حالا دوستان پست رو جدی نگیرین یه وقت، فک کنین از مرض خودحقیرپنداری رنج می‌برم که افتادم به این خزعبلات :)
+ الانم اگه کسی لالایی بلده، بخونه که من خوابم پریده :|

 

  • نظرات [ ۲ ]
.. میخک..
۰۱ شهریور ۰۰ , ۲۱:۳۶

متن رو خوندم گفتم من نصف این اعتماد به نفس رو داشتم زندگی‌ام دگرگون میشد😅

پاسخ :

بیا من نصف اعتمادبه‌نفسمو یک میلیارد دلار می‌فروشم. اینطوری زندگی هر دومون دگرگون میشه :)
س _ پور اسد
۰۱ شهریور ۰۰ , ۲۲:۵۳

سلام 

یادداشت چالشی آمیخته به طنز و البته دلنشینی بود . خوب بخوابید ان شاءالله...

اینکه غالبا"یا همواره اطباء از معالجه خود و نزدیکانشان به روایت تاریخ عاجز می مانند ظاهرا" از سنن الهی باشد. والله اعلم ؛ در جایی خواندم که جالینوس یا بقراط (حضورذهن ندارم) که خودشان داروی اسهال را کشف کرده بودند از همان بیماری در گذشتند.؟ تحقیق باشما :)

وفقکم

 

پاسخ :

سلام :)
ممنونم :)
آره، منم توقع ندارم هیچ دکتری دیگه از بیماری فوت نکنه. بالاخره دکترام باید یه جوری بمیرن دیگه :)))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan