مونولوگ

‌‌

زورگیر


امروز برادرزاده‌ی یکی از همکارا مورد حمله‌ی زورگیر واقع شده. نوجوانیست. چاقو گذاشته زیر گلوش و کیفش رو خواسته. اون هم کیف رو داده و قبل از اینکه دست حاوی چاقوی زورگیر به کیف برسه (اشتباه زورگیر، چرا از دست دیگه‌اش استفاده نکرده؟) نوجوان تکواندوکار جویای نام یه لگد زده به قفسه‌ی سینه‌ش و چاقوی زورگیر پرت شده و خودش هم افتاده. اما ناگهان یه نفر با چوب از پشت سر زده بهش و نوجوان افتاده بر زمین! از آن طرف یه بنده‌خدایی از راه رسیده و فریاد زده "آهااای! دارین چیکار می‌کنین؟" و دو زورگیر بدون برداشتن کیف با موتور متواری شدن. دکتر می‌فرمود که اگه من بودم با اینکه دفاع شخصی رو خوب بلدم، اما راحت کیف رو می‌دادم بره، یه بوسشم می‌کردم، آدرس منزل رو هم می‌دادم می‌گفتم اگه چیز دیگه‌ای لازم داره تشریف بیاره! ارزش نداره، چون من دقیقا نمی‌دونم با چند نفر طرفم و هر کدوم قراره از چه جهتی حمله کنه!
و بعد از دختر جوان بیست و هفت هشت ساله‌ی فامیل گفت که لپ‌تاپش رو نداده و زورگیر محترم با چاقو یک چشمش رو تخلیه کرده! و از جوان بیست و خرده‌ای ساله‌ی دیگه‌ای که پولش رو نداده و با چاقو داخل کمرش فرو کرده و تا آخر عمر فلج خواهد بود!
درگیر این سوالم که واقعا ارزش داره؟
آدم پول، گوشی، لپ‌تاپ، دسترنج، حاصل عرق جبینش رو راحت بده ببرن؟
البته من که کلا هیچ چیزی در مورد دفاع شخصی نمی‌دونم، اون یه ترم کاراته‌ای هم که تو دانشگاه رفتم، اولا اگه یادم بود هم به دردم نمی‌خورد، بعد هم حتی شمارشش یادم نیست، چه برسه به حرکاتش 😅 بنابراین برای من ارزش داشتن یا نداشتنش یکیست و بخوام جنب هم بخورم سرم به باد رفته!

  • نظرات [ ۶ ]

تسنیم خود را جای آقای می‌گذارد


دکتر به مامان گفته کار نکن، جوش نزن! همین. به همین سادگی، به همین خوشمزگی، معجون درمان :) البته دکتر که تقصیری نداره، ولی این دو تا رو نمیشه از مامان جدا کرد. یعنی من آرزومه بشه، ولی حداقل دومی رو در حد پایین اومدن ماه بر زمین محال می‌دونم.
امروز راه افتادن که برن گوشت بخرن. خب این کارا باید با مادر خانواده باشه؟ ولی همیشه با مامان بوده. کلا خرید به عهده‌ی مامانه و این ظالمانه است به نظرم. ظلم آقای به مامان و خود مامان به مامان، چون در هر حال مامان خودشون باید حضور داشته باشن و هر مدل خریدی رو هم قبول ندارن. امروز منم شال و کلاه کردم و گفتم باهاتون میام که حمل خریدها رو به عهده بگیرم.
اونجا از پشت شیشه‌های فروشگاه داخل رو نگاه می‌کردم و هیجان‌زده می‌شدم 😂 اون تیغ‌هایی که مدام در حال حرکتن و به یک اشاره استخوان رو نصف می‌کنن برام ترسناک بود! هر لحظه منتظر بودم یکی از کارکنان دستش قطع بشه :| وقتی بالاخره نوبت مامان شد، فاکتور رو به من دادن که برم پرداخت کنم. جلوی صندوق که رسیدم یه نگاه بهش انداختم، چشمام گرد شد، واقعا گرد شد. نگاه کردم یه دختر بچه داره با تعجب بهم نگاه می‌کنه که این چرا ادا درمیاره :) بعد دیدم خانم صندوقدار هم با اینکه مشتری داشت زل زده به من 😂 مطمئنم فهمید دفعه‌ی اولمه اومدم اینجور جاها! کارت رو که بهش دادم، گفت فلان‌قدر؟ گفتم فک کنم آره :)
الان متعجبم آقای چجوری خرج ما رو میدن! اون فاکتور که بیست روز نشده مجدد تکرار خواهد شد، کمی کمتر از حقوق ماهانه‌ی من بود! 😂😂😂 فک کنم اگه من قرار بود جای بابام خرج خونه رو بدم، باید فقط نون و آب می‌خوردیم 😂


خلاصه قدر آقای‌هاتونو بدونین، هرچند که در دو سال اخیر براتون لباس و کیف و کفش نخریده باشن، پول بهتون نداده باشن، مخارج سفرهای کربلا و سفرهای اداری و غیراداری داخلیتونم نداده باشن و حتی تو خریدن صد و بیست دلاری که برای تعویض پاسپورت لازمه هم قرار نباشه کمکی بکنن و تااازه، هی دعواتون هم بکنن که چرا پولاتو جمع نمی‌کنی؟ :| :)))


+ مامان واسم طنابِ بازی خریدن ^_^ گفتن طناب بزنم که واسه سلامتی خوبه ^_^

  • نظرات [ ۲ ]

مجهز به سنسور کفتریاب


پشتکار عجیب حجت تو نگهداری پرنده‌های مجروحی که پیدا می‌کنه مثال‌زدنیه! از وقتی بچه بود یادمه و یاد همه‌ی اعضای خانواده که هر چند وقت یک‌بار یه پرنده‌ی زخمی یا ضعیف با خودش میاره خونه. خوبش می‌کنه و بعد ول می‌کنه بره. واقعا نمی‌دونم چرا اینقد زیاد از اینا پیدا می‌کنه، همه‌مون متعجبیم. چرا هیچ‌وقت هیچ‌وقت ما پیدا نمی‌کنیم؟ انقد هم تو نگهداریشون مصممه که می‌تونه از خوابش، خوراکش و بقیه‌ی امکاناتش به خاطرشون بزنه. اینم آخرین مورد که دو سه روزه مهمون ماست :)



گردنش کجه و ضعیفه و نمی‌تونه پرواز کنه. چون مامان گفتن ببرش بیرون خونه رو کثیف می‌کنه، بردتش تو حیاط، براش یه جعبه‌ی گنده‌ی میوه نمی‌دونم از کجا آورده که گربه نخوردش. الان هم دیدم پا شده رفته دو تا فرش کوچولو انداخته رو جعبه‌ش که تو این سرمای اول صبح یخ نزنه. دیروز هم از سرکار زنگ زده خونه که واسش نون و آب بذارین! مطمئنم یه روزی یه مرغداری، گاوداری یا همچین چیزی دایر می‌کنه بالاخره :))

  • نظرات [ ۸ ]

لواشک شیرین


از در که اومدم بیرون، تا چند ثانیه قرارم یادم نبود. بعد که یادم اومد یه تیکه لواشک از تو کیفم درآوروم و گذاشتم در دهان. گذاشتن همانا ک گاز گرفتن زبان همانا! دردی داشت که تا گوشم تیر می‌کشید. بیخیالی گفتم و لبخند زدم دوباره که با دیدن مردی که یه پلاستیک رو انداخت رو زمین لبخند رو لبم ماسید :| همون موقع یه نفر یه تابلوی جلسه‌ی دعای توسل از خونه‌ش آورد بیرون و گذاشت دم در. به ذهنم فشار آوردم تا یادم بیاد شب چهارشنبه است. قبلا ما هم جلسه‌ی دعای توسل داشتیم، نوبتی. یک سالی هست که دیگه نداریم، فامیل پراکنده شدن. جلوتر که رفتم یه خانم و آقا رو دیدم. بغل آقا یه بچه و تو دستش یه گوشی بود. خانمش سعی داشت گوشی رو ازش بگیره که آقا نمیذاشت. بالاخره گرفت البته. بلافاصله یه زوج جوان رو دیدم که رو نیمکت‌های کنار خیابون نشسته بودن و گل می‌گفتن و گل می‌شنفتن. از ذهنم گذشت چطور آدما بعد از ازدواج ادعا می‌کنن که همسرم بهترین همسر دنیاست؟ در حالی که بعیده اگه جای خانم اولی که دیدم رو با دومی عوض کنم، کیفیت زندگیشون فرقی بکنه. البته این ادعا رو بیشتر از طرف خانم‌ها می‌شنوم و نمی‌دونم چرا. تو همین افکار بودم و مقداری راه گز کرده بودم که یه پیرمرد خیابون‌خواب دیدم و دلم گرفت. اما زیاد طول نکشید، چون بلافاصله چشمم به دستگاه عابربانک افتاد و رفتم که ببینم حقوق مرداد رو ریختن یا نه. مثل دیشب به خودم نگفتم اگه ریخته بودن یه سالار مهمونی، چون می‌دونم این شروط رو میذارم، ولی برام معنی نداره و بالاخره سالار رو خواهم خورد! دستگاه دینگ دینگ دینگ صدا می‌داد و در نهایت گفت که "تو چته؟ هفتصد تومن بیشتر تو حسابت نیست! هر روز میای اینجا چک می‌کنی که چی بشه؟ کسی می‌دزدتش" البته خیلی نگران احوالاتم نشین، عمدا حساب رو خالی می‌کنم که خرج نکنم :)
رفتم که سوار BRT بشم، برگشتم به علی‌بن‌موسی‌الرضا سلام بدم که دیدم صدام اصلا مفهوم نیست! لواشک رو تو دهنم چرخوندم و بین لپ و دندونام نگهش داشتم تا سلام بدم! وای بر منِ بی‌ادب! از دور می‌دیدم که BRT روشن و خلوتم داره از ایستگاه خارج میشه :( ولی خودمو نگه داشتم و ندویدم! :دی تو ایستگاه اولین BRT پر و تاریک بود، دومی پر و روشن. درنگ رو جایز ندونستم و پریدم لای جمعیت. داشت در رو می‌بست که یکی از سمت مردها داد زد "خانم جعفری پیاده شو!" منم برگشتم سمت خانما و آهسته داد زدم "خانم جعفری پیاده شو!" تا خانم جعفری بیاد و برسه به در، راننده درو بست. داد زدم "پیااده میشن!" بعد از من مردهام داد زدن "آقای راننده نگه دار، پیاده میشن!" خود خانم جعفری نمی‌دونم چرا داد نزد!! مثلا آقاش بیرون بود و این داخل!

البته الان که دارم به خونه نزدیک میشم رو صندلی خودم نشستم و تمام پرده‌های اتوبوس رو باد برداشته. چادر منم خیلی قشنگ تاب‌بازی می‌کنه :) باتری گوشیمم سه درصد شده و هیچ آهنگی هم گوش ندادم :)

  • نظرات [ ۱۰ ]

چهاردرصدی!


هر روز عصر زیر پنجره‌ی اتاقم تو کلینیک چند تا بچه بازی می‌کنن. تو این دنیای موبایل و تبلت و لپ‌تاپ، وقتی هیاهوی این بچه‌ها، همراه نسیم عصرگاهی می‌پیچه تو اتاق، مثل یه پرنده میشم که از این بالا خودشو می‌زنه به نرده‌های پنجره، ولی نمی‌تونه بره بیرون. از وقتی دارم این حس رو تجربه می‌کنم، بیشتر دلم می‌خواد از این کار بیام بیرون. از اینجا بیام بیرون که بتونم زیر سایه‌ی عصر برم بشینم تو حیاط یا تو پارک. بشینم و فقط بشینم. از اون نشستن‌هایی که آدم تو حرم دلش می‌خواد، که هیچی نگه، هیچی نخونه و اگه امکان داشته باشه به هیچی هم فکر نکنه. آروم و بی‌دغدغه فقط بشینه. به اطراف نگاه کنه ولی فکر نکنه. البته فکر رو نمیشه از ذهن جدا کرد، اما حداقل به خودش و زندگی خودش فکر نکنه. متاسفانه سایه‌ی عصر، مخصوصا پاییز که هوا خیلی خوب میشه، آدمو به این‌جور هوس‌ها میندازه. این‌جور مواقع یه‌جوری احساس حرمان می‌کنم که انگار عصرهای جمعه یا بقیه‌ی روزهای تعطیل در شمار عصر نیستن.
شب‌ها که دارم برمی‌گردم سعی می‌کنم از راه رفتن بیرون کلینیک لذت ببرم، به خودم میگم مگه تو همونی نبودی که یک ساعت پیش می‌گفتی کاش می‌تونستم اون بیرون باشم؟ کاش می‌تونستم زیر این بارون راه برم؟ لابلای این نسیم قدم بزنم؟ ولی نمی‌دونم چرا وقتی تایم کاریم تموم میشه، مزه‌ی تمام این کارها هم از بین میره :(


+ کیفمو باز می‌کنم، بوی لواشک غیربهداشتی که از پیرمرد دست‌فروش خریدم، سلول‌های سبزآبی مغزمو به جنبش میندازه! الان دارم به خودم وعده میدم:
"از اینجا که رفتی بیرون، یه تیکه لواشک میذاری تو دهنت، تا BRT قدم می‌زنی! (می‌کشمت اگه مثل همیشه عجله کنی و تندتند راه بری!) بعد صبر می‌کنی تا خلوت‌ترین و روشن‌ترین BRT بیاد، بعد میری می‌شینی رو صندلی خودت، تا خود خونه لواشک می‌خوری و آهنگ رندوم گوش میدی! حق هم نداری هیچ‌کدومو عوض کنی! البته بحز اون یکی ^_*"
شماهام لطفا دعا کنین باتری گوشیم رو همین چهار درصد بمونه :)))

  • نظرات [ ۴ ]

گودوایف



هرچه هم بدیهی تذکرش خوبه :)

  • نظرات [ ۹ ]

Gene


باز هم در خدمتتون هستیم با سری پست‌های من بدون اینترنت! چون صبح که رفتن فقط سه تا سیم رو تونستن درست کنن که مال من جزءشون نبوده و بقیه رو باز هم بردن که درست کنن و معلوم نیست مال من باز هم جزءشون باشه یا نه. فقط تونستم گوشیمو نجات بدم و با خودم بیارم سرکار که حداقل از دفترچه یادداشتش استفاده کنم. چون آقای اصرار داشتن آش رو با جاش ببرن!
امروز مجمع من و مامان و بی‌بی به این نتیجه رسید که احتمال اینکه بچه‌های هدهد بلوندِ چش‌رنگی بشن نسبتا بالاست. بحث از اینجا شروع شد که من در مورد رنگ مو و کی به کی رفته و اینا صحبت کردم. سمت آقای که مشکی پرکلاغی هستن، شرقی اصیلند :) پس به آقای که نرفتیم. بعد پرسیدم که خود مامان و دایی‌ها به خانواده‌ی پدری رفتن یا مادری. حدسم خانواده‌ی مادری بود، ولی گفتن به خانواده‌ی پدری رفتن. و در مرحله‌ی بعد هم پدربزرگم به خانواده‌ی مادریش رفته. یعنی فعلا سرچشمه رسیده به مادربزرگ مامانم که چند سالی میشه فوت شدن. بعد از اونش از دسترس من خارجه دیگه! تا اینجا به این نتیجه رسیدم که احتمالا یه نفر تو اجداد مادربزرگ پدری مادرم با یه اروپایی ازدواج کرده بوده! بعد که بی‌بی گفتن مادربزرگ مرحوم دومادمون که بشه عمه‌ی مامانم، بلوند وحشتناکی بوده، به این نتیجه رسیدم که این ژن‌ها در بچه‌های هدهد تقویت خواهد شد، چون دو طرفه دارنش. البته مامان من که یه نسل از هدهد به اون جد اروپایی! نزدیک‌تره، اما همسرش مشکیه، تونسته تو ششمین فرزندش اونم فقط  ژن مو رو بارز کنه. هدهد یه نسل دورتره ولی شوهرش ژنش قویه (در واقع ضعیفه، چون رنگ روشن‌تر ضعیف‌تر محسوب میشه)، حالا من نمی‌دونم احتمال بچه‌های مشکی و بلوند هدهد رو چه‌جوری محاسبه کنم. یعنی به نظرتون بهش بگم چند تا بیاره تا بالاخره یکیش رنگی‌رنگی از آب دربیاد؟

نکته: من از چشم رنگی خوشم نمیاد، کلا شرقی رو ترجیح میدم.

ولی ژن کلمه‌ی جالبیه. می‌تونست جن ترجمه بشه و اون‌وقت بیا به بی‌بی‌ها توضیح بده که منظور از این جن اون جن نیست. "در واقع جن نمی‌تونه باعث بشه چشم یکی سبز، آبی، گربه‌ای، جنی! بشه یا هر تغییر دیگه‌ای تو فیزیک انسان بده. بلکه این جنه که این کارا رو می‌کنه. این جنه و اون جنّه! و این دو تا با هم فرق دارن!" و بعد مادربزرگ درسته حوصله‌ش زیاده و عصبانی نمیشه، ولی ممکنه با این حرف یه دونه بزنه تو کله‌ی پوکت و بعد پرتت کنه از خونه بیرون!

راستی جن سه حرفه دیگه؟ جنْنْ؟ یا به عبارتی جنّْ؟ مثل مثلا بِرّ و بَرّ یا بارّ یا ضارّ؟ :))


+ این سیستم محل کارمم از نوادگان لاکپشت باید باشه 😬

  • نظرات [ ۱ ]

پاسپورت یا کارت آمایش؟ بالاخره کدام یک؟


امروز سیم‌کارت ندارم، فلذا نت هم ندارم. تمام سیم‌کارت‌های خونه رو بردن برای ثبت‌نام. یه چندتایی به نام من بود، چندتا به نام هدهد، چون ما پاس داریم. از یک ماه پیش واسه همه پیام اومده که بیاین ثبت‌نامتون رو تکمیل کنین! رفتیم بپرسیم چرا، که با خیل جمعیت مواجه شدیم. دفاتر ثبت‌نام تا خرتناق پر بودن. بهمون گفتن که تمام سیم‌کارت‌های اتباع رو از مالکیت پاسپورت‌ها خارج کردن و ما باید یه نفر که کارت آمایش یا کارت ملی داره رو با خودمون ببریم و سیم‌کارتمون رو به نامش بزنیم و الا خواهد سوخت. ما هم تو خونه فقط دو تا کارتی بالای هجده سال داریم که امروز رفتن واسه ثبت‌نام. البته فقط امروز نیست، چند روزه که درگیریم. چون همه رو یه دفعه فراخوان دادن و تعداد دفاتری که معرفی کردن هم محدوده، صف‌های طویلی تشکیل شده و علافی زیادی داره. امروز هم آقای کارشون رو ول کردن و با اینکه سیم‌کارتشون هیچ مشکلی نداره، شخصا رفتن دنبال ثبت‌نام ما! کی؟ آقای که هیچ‌وقت کارشون رو ول نمی‌کردن! حالا خدا کنه امروز درست بشه.

و ما نمی‌دونیم این تدابیر خردمندانه و ناگهانی از کجا نشات می‌گیره. خردمندانه هم باشه، سوء مدیریت بیداد می‌کنه. ثبات نداشتن قوانین و رسیدن برهای گوناگون هر دم از این باغ چیزیه که آدم رو کلافه و بلاتکلیف می‌کنه. باعث میشه ندونه که آیا برای یک سال دیگه می‌تونه طبق فلان قانون برنامه بریزه یا نه.


این پست دیروز صبح نوشته شده و مسلما بعدا منتشر خواهد شد.

  • نظرات [ ۲ ]

قمری ما چه خوشگله! گله و گله :)


بچه‌هااااا! می‌خواد پرواز کنه 😍😍😍
صدای بال‌زدن ناشیانه‌شو شنیدم، پریدم بالا! با دیدن من آموزش متوقف شد. منم برگشتم پایین.

  • نظرات [ ۱۴ ]

تسنیم‌کِشی


آقای گفتن "تسنیم!!! اگه امشب نخوابی گوشیتو با کلنگ نرم (خرد) می‌کنم!"
هدهد گفت "خیلی خوبه، همین کارو بکنین"
مامان گفتن "آفرین! هر شب تا صبح (2) بیداره. باید همین کارو بکنی"
دایی گفت "شما این کارو بکنین، ببینین من چیکار می‌کنم! اگه تا هر وقتی هم بیداره، صبح از همه زودتر بلند میشه"
بی‌بی گفتن "تسنیم که تا دیروقت تو آشپزخونه است داره کار می‌کنه که!"
هدهد گفت "آخی! طفلکی! تا دیییروقت داره کار می‌کنه!"

نمی‌دونم چه کاری به درگاه خدا کردم که هرچی هم با دایی بحث می‌کنم و ساز مخالف می‌زنم و عقایدشونو به چالش می‌کشم، باز هم می‌شینن و پا میشن، تعریف منو می‌کنن =))
ولی من نه تنها از این موضوع خوشحال نیستم که خیلی هم اذیتم. اگه می‌تونستم خیلی چیزا به دایی می‌گفتم، یعنی دلم با ظاهرم یکی نیست. در باطن می‌خوام که هرچه زودتر برن ولی در ظاهر لبخند می‌زنم و صرفا گاهی باهاشون بحثم میشه. خدا منو بکشه از این دوگانگی خلاص بشم. نه نکشه، یه‌جور دیگه خلاصم کنه. می‌دونم که اصلا توصیه‌ی تمام انسان‌های عاقل، اعم از مذهبی و غیرمذهبی همینه که مدارا کنم، ولی من برام غیرقابل تحمل شده. مدارا کردن نه، تحمل برخورد خوبشون سخته! خودمو لایقش نمی‌دونم. تفاوت فاحشی که بین احساساتمون وجود داره اذیتم می‌کنه. من اینقدر مخالف و ایشون اینقدر طرفدار و دوستدار. اگه با منم مثل بقیه‌ی بچه‌ها، معمولی برخورد می‌کردن راحت‌تر بودم، ولی الان یه چیزی سد راه نفس کشیدنم شده.


لطفا از کسی اونقدر تعریف نکنین که حتی خودشم متوجه بشه که در اون حد نیست! یه‌جوری تعریف کنین براش باورپذیر باشه.
ضمنا تا وقتی مطمئن نیستین کار پدر و مادری صددرصد غلطه و خطر جانی! و جبران‌ناپذیر برای بچه‌ش داره، به هیچ عنوان تو تربیتش دخالت نکنین. گوشی من توسط بابام خرد بشه، بهتر از اینه که داییم بیاد جلوی این کارو بگیره. گرچه قضیه‌ی امشب شوخی بود، ولی شوخیش هم خوب نیست :)

+ تا واقعا آقای نیومده برم دیگه :)
+ تسنیم‌کِشی: کشیدن تسنیم از هر طرف به جانب خود!

  • نظرات [ ۹ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan