خواب دیدم که خانوادگی همهمون پروانه شدیم. البته با همین بدن، ولی بال پروانه داشتیم. اینو تو مهمونی خونهی دایی تعریف کردم، همه مردیم از خنده! بعد فقط من میتونستم پرواز کنم. ولی یکی بود که دقیقا به همین علت یه چیزی شبیه کولهپشتی یا کیف رو سمتم پرتاب میکرد تا من هم پرواز نکنم! لطفا برداشت عرفانی و اینا بکنید از این قسمتش :) [قسمت خشنش سانسور شد اونجا]
بعد همگان شروع کردن تعریف کردن از خاطرات خوابانه (خوابیانه؟ خوابالوانه؟)شون در رابطه با من! اینکه من تو خواب حرف میزنم و کجاها حرف زدم و چیا گفتم و... من حتی یادم نمیاد خونهی دایی خوابیده باشم، اما زندایی و نرگس خاطرات جداگانهای از اینکه من تو خواب حرف زدم دارن :| مثلا به روایتی من فریاد میزدم آهاااای مردم، چه خبرتونه؟؟؟ 😅😅😅
و متاسفانه اینطور نیست که یه اصوات گنگی بلغور کنم، واضح و رسا هرچی دارم میذارم در طبق اخلاص.
البته تواتر این رخداد پایینه و در یکی دو سال اخیر فکر میکنم کلا نداشتم (شاید هم داشتم و یادم نمیاد)، ولی من به علت نامعلومی ازش خوشم نمیاد و میخوام صفر بشه. برخلاف راه رفتن تو خواب که همیشه دوست داشتم، ولی بجای من بابای جوجه تو خواب راه میرفت :(
- تاریخ : دوشنبه ۲ مهر ۹۷
- ساعت : ۲۲ : ۳۷
- نظرات [ ۱۱ ]