من داشتم میرفتم اونور خیابون و اونا داشتن میومدن اینور خیابون؛ دو تا مرد، یکیش ملبس (روحانی)، یه خانم، دو تا پسر کوچولو، سه چهار ساله. دست هر کدوم از مردها، دست یکی از بچهها رو گرفته بود و دست هر کدوم از پسرها پلاستیکی حاوی یه جفت کفش. همینطور که از کنار هم رد میشدیم شنیدم مرد غیر ملبس داره میگه "همهی این کفشا یه روزی از بین میرن..." دوست داشتم یکی حرفشو برام کامل میکرد، چون رد شده بود و بقیهشو نشنیدم.
خانمه منکارت نداشت یا منکارتش خالی بود. مسئول ایستگاه بهش گفت که باید هزار تومن بده. پول رو داد و گفت "ایششالا خوردهشون نشه. این مملکت حقشونه که به گلوله ببندنشون." خانمه راضی شده یکی بیاد خودش، بچهش یا شوهرشو بکشه، چون بجای پونصد، هزار تومن کرایه اتوبوس داده.
- تاریخ : دوشنبه ۲ مهر ۹۷
- ساعت : ۱۹ : ۱۸
- نظرات [ ۱ ]