مونولوگ

‌‌

در فراسوی مرزهای تنت...


از برنامه‌ای می‌گفت که مهمان برنامه همزمان که با مجری صحبت می‌کرده، عملیات ریاضی مثل جذر رو هم انجام می‌داده. و بعد در مذمت ما انسان‌های معمولی می‌گفت "ما حتی رو یه کارش هم خوب نمی‌تونیم تمرکز کنیم. اینا همه‌ش با تمرین به دست میاد، باید تمرین کرد و پشتکار داشت."
اول یاد پیش‌دانشگاهی افتادم که سر کلاس ریاضی بود یا فیزیک، از معلم سوال پرسیدم و داشت بهم جواب میداد، تو صورت معلم نگاه می‌کردم و همزمان حل تمرین پای تخته رو توی دفترم می‌نوشتم. در واقع یه کار ناخودآگاه بود و خودم وقتی فهمیدم که هم‌کلاسی‌هام همونجا اظهار تعجب کردن! اون موقع که متوجه این قضیه شدم، یه حس خوب در من به وجود اومد که "من می‌تونم چند کار رو همزمان انجام بدم"
و بعد یاد کلیپ‌های حیرت‌انگیز!ی که هر چند وقت به هم نشون میدن میفتم و اینکه هر کاری می‌کنم نمی‌تونم با دیدنشون تعجب کنم. اونقدر توانایی‌های خارق‌العاده تو دنیا وجود داره که دیگه پرواز یه آدم هم برام چندان عجیب نیست. نوشتن و صحبت همزمان که هیچ، شکستن خیلی از رکوردهای گینس هم برام نه اهمیت داره، نه هدفیه که بخوام به قول همکارم براش تمرین و تلاش کنم، نه متوجه میشم که چرا باید امتیاز محسوب بشه. مدتیه که خیلی کم تعجب می‌کنم، بهت‌زده میشم، خشک میشم. از همون زمان فهمیدم هر کسی را بهر کاری ساختند. اگه تلویزیون یکی رو نشون میده که تو بچگی به چند زبان مسلط شده، من جوگیر نشم و برم دنبال این کار. اگه بیوگرافی آدم‌های مشهور رو می‌خونم تحت تاثیر قرار نگیرم و از خودم ناامید بشم. دارم می‌گردم راه مخصوص به خودم، زمینه‌ای که برای من طراحی شده و شگفتی مخصوص به خودمو پیدا کنم؛ می‌گردم ولی هنوز پیدا نکردم. دیر هست یا نیست رو نمی‌دونم، ولی نمی‌تونین منو ناامید کنین، چون پیامبر در چهل سالگی فهمید که قراره پیامبر آخرین دین الهی باشه. تشبیهم تو حلقم :)


+ امروز با خوندن یک پست تعجب که هیچ، داشت شاخ‌هام درمیومد!

  • نظرات [ ۱۲ ]

ببخشید که تعارف نمی‌کنم!


یه قنادی هست یه‌کم دورتر از خونه‌مون. کارش خوبه و ما اگه گذرمون بیفته ازش شیرینی می‌خریم.
امروز به سفارش دایی، کیکِ بانانا (موز و گردو) پخته بودم. تا حالا درست نکرده بودم. خوردیم و همه به‌به و چه‌چه کردن. شب که شد مهمون اومده بود برامون و از کیک واسش برده بودن. گفته بود اینو از فلان جا گرفتین؟ فلان جا یعنی همون جایی که ما قبولش داریم و کاراش تمیز و با کیفیته! کیکی که به نظر خودم ایده آل نبود و ازش ناراضی بودم واقعا، به کیک‌های اونجا تشبیه شده بود! اون همه به‌به و چه‌چه عصر که تمام مدت فکر می‌کردم تعارف خانواده است، در مقابل این جمله هییییچ بود برام :)))



+ پایه‌ی خیلی خوبی هم برای کیک تولد می‌تونه باشه.

  • نظرات [ ۱۹ ]

حرف‌هایی که نباید می‌زدم ولی زدم!


خب من می‌تونم فقط نفس عمیق بکشم و به این فکر کنم که مقداری پول سیو کردم، مثلا در حد یه کتاب!!! اما در حقیقت دارم حرص می‌خورم. حالا می‌فهمم علت اینکه روانشناس حدود چهار سال اونجا دووم آورده چیه. تا الان فکر می‌کردم دلیلش اینه که کاری به کار خانم ص نداره و رو نظریاتش پافشاری نمی‌کنه. اما انگار بیش از چیزی که تصور می‌کردم فرمانبردار ایشونه.
دیروز روز پزشک بود. من به نیابت از همکاران به خانم ص زنگ زدم و گفتم که یه کیک از قنادی خاصشون که نزدیک خونه‌شون هم هست برای دکتر بگیرن، چون ایشون کیک و شیرینی هرجایی رو نمی‌خورن! خانم ص هم گفت باشه، می‌گیرم. اما عصر که رفتم کلینیک و پرسیدم ازشون گفتن که "من قبلا برای دکتر کادو گرفتم و امروز بهشون دادم. دیگه لازم نبود شما چیزی بگیرین" :| دلم می‌خواست پرونده رو بردارم بکوبم تو سرش! از طرف ما برای خودش تصمیم گرفته.
الان هم با روانشناس که پنج‌شنبه نبود صحبت کردم و قضیه رو گفتم. این پیشنهاد مطرح شد که خودمون برای فردا کیک بگیریم. اما در کمال تعجب ایشون مخالفت کرد، چون نگرانه که خانم ص ناراحت بشه! واقعا تعجب کردم. اصلا متوجه نمیشم چرا باید ناراحت بشه و اصلا گیریم که ناراحت بشه، خب که چی؟ چرا اجازه‌ی این همه دخالت رو بهش میدیم؟ خودش رفته تنهایی کادوشو گرفته و اون وقت ما اگه بگیریم ناراحت میشه! البته بعید نیست که بشه، ولی این حد از خودخویشتن‌فراموشیِ روانشناس منو بهت‌زده کرده. از یه جایی به بعد که داشتم بهش اصرار می‌کردم که بگیریم، اصلا کیک یا دکتر مطرح نبودن، فقط اینکه جلوی خانم ص وایستم تو ذهنم بود! به خودم اومدم دیدم این منم؟ که دارم برای خواسته‌م به کسی اصرار می‌کنم؟ و دفعتا تشکر و خداحافظی کردم.
دکتر برای تمام مناسبت‌ها کیک می‌گیره، روز پرستار، روانشناس و مشاور، روز تولد پرسنل (بجز من که اطلاع نداره!) و... پارسال برای روز پزشک ما چیزی نگرفتیم، اما دیدیم زشته که روزهای دیگه تو کلینیک کیک‌خورون باشه، روز پزشک در سکوت کامل بیاد و بره. اینه که تصمیم گرفتیم این کار رو بکنیم که خب مشخص شد خانم ص به جای همه‌مون تصمیم گرفته و اجرا هم کرده. الان هم که کسی حاضر نیست برخلاف خواست ایشون عمل کنه، من هم نمی‌تونم تنهایی اینکارو بکنم، مسخره است.
اینکه ایشون از اون سری از تصمیمات ما که به دکتر هم مربوط میشه اینقدر برآشفته میشه خیلی غیر طبیعیه. تو قم که بودیم، ایشون برای سوغات سوهان خریده بود و به من اصرار می‌کرد که نخرم. من هم تحت فشار ایشون برای هر نفر یه جعبه شکلات و یه بسته نبات خریدم. اما وقتی اومدم خونه با مشورت مامان، جعبه‌های شکلات رو با سوهان‌هایی که برای خودمون گرفته بودم جابجا کردم، چون سوغات قم شکلات نیست، سوهانه! روزی که رفتم کلینیک و خانم ص فهمید که من همچین کاری کردم چنان ناراحت شد که حتی تصورشم نمی‌کردم. رک و صریح خودش رو لو داد و گفت تو کار منو خراب کردی! هر کار دلت بخواد می‌کنی! منم بعد از اینکه تعجب‌هامو کردم خودمو زدم به اون راه و می‌گفتم من که نمی‌فهمم چیکار کردم، من به کار شما چیکار دارم؟ بعد هم اصرار می‌کرد که سوهان بسته‌ی دکتر رو بردارم، چون اون براش سوهان گرفته و همون کافیه! خب شما باشین چه برداشتی می‌کنین؟ من قبول نکردم و ایشون تا یک ماه با من سرسنگین بود!

هر روز از خدا می‌خوام که زودتر بازرس بیاد و بره، که از شر این کار و پرسنل غیرقابل‌تحملش خلاص بشم، نمی‌دونم خدا چرا اجابت نمی‌کنه :(

  • نظرات [ ۶ ]

کار ترجمه هم قبول می‌کنیم


هندزفری تو گوشم بود و داشت می‌خوند. رسید به اونجایی که میگه "درون آینه‌ی روبرو چه می‌بینی؟" یه دفعه چشمم افتاد به دو تا آینه‌ی قدی با حاشیه‌های طلایی که بیرون یه مغازه به دیوار تکیه داده شده بودن. بدون اینکه توقف کنم برگشتم سمتشون تا ببینم درون آینه‌ی روبرو چه می‌بینم، چون من ترجمان جهانم، باید بگم چه می‌بینم! که یه دختر خوشگلِ نازِ ماهِ شبِ چهارده‌طور

سنگک باعث سنگدلی می‌شود!


امشب تو نونوایی سنگک به چنان کشفی نائل اومدم که عمرا ارشمیدس نائل اومده باشه!
برحسب اجبار رفته بودم نونوایی و پس از مقداری گیج‌بازی در پیدا کردن صف کم‌ها و زیادها و سوال و جواب از داشتن و نداشتن کارت‌خوان، بر صندلی جلوس کردم و منتظر شدم. یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت، چهار ساعت... بر من گذشت. البته حتما واقف هستید که زمان یه کمیت نسبیه! خلاصه تمام مدت همینطور دست زیر چانه و آرنج بر صفحه‌ی مشبک زده بودم و به حرکات شاطر نگاه می‌کردم. یادمه وقتی بچه بودم و نونوایی لواش می‌رفتم می‌دیدم یک نفر خمیر رو زواله می‌کنه، بعدی پهن می‌کنه و می‌زنه تو تنور و سومی درمیاره و چهارمی جمع می‌کنه و می‌فروشه، اما اینجا دو نفر کار می‌کردن با یه بچه (که فهمیدم خواهرزاده‌ی شاطره) که مثلا کمک‌دست بود. شاطر با دستش که انگار ترازو بود مقداری از خمیر رو برمی‌داشت و گاهی مقداریش رو برمی‌گردوند به ظرف گود پر خمیر! و بعد هزار بار دست‌هاش رو تو ظرف آب می‌زد و با گردنی که یک‌وری، گاهی به راست و گاهی به چپ، کج نگه می‌داشت، خمیر رو روی یه صفحه‌ی نسبتا مستطیل پهن می‌کرد، جوری که یه مثلث کوچیک از یه طرفش آویزون باشه. بعد با دستش انگار روی خمیر آهنگ می‌زد و با حرکات سر و گردنش این احساس رو به ما منتقل می‌کرد. سپس! دسته‌ی بسیار بلند اون صفحه‌ی نسبتا مستطیل رو می‌گرفت و خمیر رو داخل چاهی که دهانه‌اش شکلی شبیه نون سنگک داشت و تا اونجایی که من می‌دیدم به صورت ضربان‌دار هی قرمز و مشکی می‌شد، فرو می‌برد و خالی برمی‌گردوند. اما تو هر بار بردن و آوردن، یه زایده‌ی زبانه‌مانندی زیر اون صفحه‌ی نسبتا مستطیل حرکت می‌کرد که تو دفعات اول به خاطر همرنگ بودن با محیط و فاصله‌ی زیاد و اندازه‌ی کوچیک فکر می‌کردم توهم زدم و یا شاید اون صفحه به خاطر سرعت زیاد، شبیه ستاره‌ی دنباله‌دار از خودش اثر برجا میذاره!!! اما بعد که کاملا بهش خیره شدم دیدم واقعا هست، و بعدتر دیدم که سیم برق هم بهش وصله! احتمالات گوناگونی مطرح کردم که همه به سرعت با پوزخندی رد می‌شد. تا اینکه دقت کردم دیدم اون سیم برق به یه صفحه‌ای شبیه کنتور وصله. حالا یه ارتباطی بین زواله نداشتن نون سنگک و این کنتور پیدا کرده بودم. مخترعش کی بوده الله اعلم، ولی دمش گرم که سرم منو گرم کرد تو اون ده ساعت!


+ یه خانمی هم هی می‌گفت دیرم شده، نماز نخوندم، مهمونم تو خونه است و فلان! و بدون اینکه منو مخاطب قرار بده یا ازم بخواد که صفم رو بهش بدم، می‌خواست با زرنگ‌بازی و بعد دادوبیداد زودتر نون بگیره و بره. که اولا من رفتم جلو و گفتم ایشون پشت سر منه و دوما فروشنده بهش گفت صف اینوره حاج‌خانوم. دلم خنک شد 😆😆😆

  • نظرات [ ۴ ]

بی‌زحمت :)


امروز یه آشنا تو ایستگاه اتوبوس دیدم. احوال‌پرسی کرد و از اوضاع درس! و کار و زندگی و حتی از خواهرم و اوضاع درس و کار و زندگیش پرسید و منم جواب دادم. جالبه که بعد از این همه سال یادش بود من چی خوندم و خواهرم چی خونده! و من نمی‌دونستم این چیزا رو در موردش. ازش پرسیدم و گفت ادبیات عرب خونده و من ذوق‌زده گفتم وای چه رشته‌ی خوبی *_* منم دوست داشتم ادبیات عرب بخونم. اتوبوس اومد و رفتیم سوار بشیم، من تعارف کن ایشون تعارف کن. آخر هم ایشون افتاد جلو. اومد کارت بزنه، یه دونه زد، دستش رو گرفت دومی رو بزنه که من با اصرار هی دستش رو پس می‌زدم که نه! نزن!!! بعد دیدم میگه می‌خوام واسه خواهرم بزنم 😂😂😂 البته برخلاف همیشه اصلا آب نشدم برم تو زمین! خب سوءتفاهم (سوءتعبیر یا چی؟) پیش میاد دیگه! من اصلا همراهش رو ندیده بودم، تو اون مدتی که ما حرف می‌زدیم کجا بود؟ خب شما بودین چی فکر می‌کردین؟ چرا باید دو تا کارت بزنه؟ قبلا اگه بود بابت این رسوایی خودمو از شیشه‌ی پهن عقب BRT پرت می کردم بیرون که ماشین پشت سری لهم کنه، ولی گویا بزرگ شدم دیگه :) البته شخصیت آروم و مهربون ایشون هم تو احساس خجالت نداشتن من بی‌تاثیر نبود.



+ امشب، فردا، امسال، قراره چی قربانی کنیم؟ چیزی انتخاب کردیم واسه قربانی؟
از التماس دعای عرفه که فک کنم گذشته، ولی کلا تو دعاهاتون فراموشم نکنین بی‌زحمت :)

  • نظرات [ ۱۴ ]

450 درجه‌ی فارنهایت


بسم الله الرحمن الرحیم

پیرو دعوت ارکیده‌ی عزیز
اینجانب تسنیم مونولوگی، هیچ کتاب تاثیرگذاری در زندگی خود نخوانده‌ام! این خلاصه‌ی کل پست است و شما می‌توانید هم‌اکنون صفحه را بسته و بروید ادامه‌ی کتابتان را بخوانید :)
بله، کتاب تاثیرگذار نخوانده‌ام. نه اینکه کتاب‌هایی که خوانده‌ام مشکلی داشته و به همین علت رویم اثری نداشته بوده باشند، بلکه من ناقص الخلقه به دنیا آمده و آن عضو تاثیرپذیر را در بدنم ندارم. کتاب می‌خوانم و در همان حین خواندن، وقایع فصل قبل فراموشم می‌شود! البته این کمی اغراق بود :) خلاصه یک چیزی شبیه این‌طوری‌هاست! در عوض من یک "انسان" دوبله‌ام، از این بابت که به جای داشتن عضوتاثیرپذیر، عضو فراموشکار در من جایگذاری شده. یعنی انسان‌های دیگر اگر یک درجه نسیان دارند، من دو درجه به آن گرفتارم. به همین خاطر اگر کتابی هم بوده که مرا تحت تاثیر قرار داده، من به راحتیِ فراموش کردن شام دیشب، نام آن را فراموش کرده‌ام. حالا تحت تاثیر قرار گرفتن از دید من یعنی چه؟ یعنی من مدتی پس از اتمام کتاب به آن فکر می‌کرده‌ام، نه اینکه آن‌طور که شما می‌گویید زندگی مرا تغییر داده باشد.
اما برای اینکه این پست که به نام کتاب مزین است، خیلی هم خشک و خالی نباشد و حداقل نام یک کتابی هم برده شده باشد به ذهنم فشار آوردم و فقط یک خاطره‌ی گنگ و گنگ و گنگ از سال‌های خیلی دور در آن فایل‌های انتهایی پیدا کردم.
کتاب بی‌خانمان را  ده ساله بودم که خواندم و با آن گریه‌ها کردم. خیلی گریه کردم! ولی از بین آن اشک‌ها و آه‌های بچگانه‌ی گنگ یک نکته به وضوح به خاطرم مانده. اینکه من ابتدایی بودم و دایره‌ی لغاتم کم‌شعاع، و کتاب قدیمی بود و لغات عجیب و غریبش زیاد. بنابراین راه حلی به ذهنم رسید که لغاتی که برایم بی‌معنا هستند را یادداشت کنم و از معلمم بپرسم. من آن‌ها را در ذهن یا کاغذ ثبت می‌کردم، ولی حتی یک لغت هم از معلمم نپرسیدم. علتش برایم نامعلوم است، ولی به نظرم کار درستی بود. چون هرچه در کتاب پیش می‌رفتم، و آن لغات نامانوس بیشتر تکرار میشد من احساس قرابت بیشتری با آن‌ها می‌کردم و پس از چند بار تکرار در جملات مختلف بالاخره معنای آن را متوجه می‌شدم. این باعث شد قدرت درک سماعی من افزایش یابد و توجهم به ادبیات و خصوصا دستور زبان و نقش کلمات در جمله بیشتر شود. یکی از آن لغات که به خاطرم مانده متصاعد بود در جمله‌ای شبیه به این "دودی از آن متصاعد می‌شد".
یک کتاب هم چند ماه قبل خوانده‌ام با نام "آزادی معنوی". یادم نیست در آن کتاب چه گفته شده، اما می‌دانم آن تعاریفی را که باید، در ذهنم تغییر داده. اگر متوجه می‌شوید چه می‌گویم که فبها المراد، و الا اینطور در نظر بگیرید که اعضا و اندام‌های زیادی در بدن انسان به صورت غیرارادی در حال کار هستند تا ما بتوانیم کارهای ارادی انجام دهیم. ما نه تنها هر لحظه متوجه آن اعمال غیرارادی و تاثیر آن‌ها بر اعمال ارادی خود نیستیم، بلکه حتی به اکثر آن‌ها علم نیز نداریم. اما این سد راه تاثیرگذاری آن‌ها نیست. اگر هنوز هم منظورم مفهوم نیست، متاسفم. چون تمام حرفی که از اول می‌خواستم بگویم همین بود؛ که کتاب‌خوانی اولا به خودی خود ارزش نیست، ثانیا قرار نیست ما تاثیر مستقیم آن را در زندگی خود احساس کنیم. دانش، آگاهی، علم، خوب یا بد، وقتی روی هم جمع می‌شود یک اثر برآیند می‌گذارد و شاید نشود اثرات کتاب‌های مختلف را از هم تمیز داد. برای من که این‌طور بوده و به همین خاطر نتوانستم کتاب تاثیرگذار زندگی‌ام را معرفی کنم، شاید برای شما طور دیگری باشد :)

اما و اما، من خیلی مشتاقم بدانم افراد زیر چه کتاب‌های تاثیرگذاری خوانده‌اند. من به شخصه به این قانع‌ام که این افراد هر کتابی را که مایل بودند معرفی کنند و محدود به کتب تاثیرگذار نشوند، اما چون جناب تد، شروع کننده‌ی این چالش، را نمی‌شناسم و نمی‌دانم تا چه حد خشن و غیرقابل‌انعطاف هستند و تا کجا انحراف چالش خود را برمی‌تابند، نمی‌دانم آیا این کار درستیست یا خیر!

کسانی که حتما باید قبول کنند با فعل امری (البته توام با عرض پوزش):
دلژین، همینجا بگوید
لوسی‌می خاتون
دایی حیدر
الهه‌ی عزیزم
هایتن شگفت‌انگیز

و محترمین:
جناب ن. .ا
خانم الف نازنین
جناب اینترنال آدر
که هرازگاهی به این وبلاگ سر می‌زنند. اگر قسمت بود و این پست را نیز خواندند و خواستند و کتابی معرفی کردند استفاده می‌کنم.

و مهسا ماکارونی‌فر که اینجا را نمی‌خواند و باید خودم این همه راه هلک و هلک بروم و خبرش کنم.


+ تشکر از ارکیده جان، بابت اولین باری که کسی مرا به نام به چالشی دعوت می‌کند :)

  • نظرات [ ۲۲ ]

وبلاگ

ظاهرا سوال پیش اومده که من چرا به وبلاگ‌نویسی به سبک سابق بازگشتم و هیچ توضیحی در مورد عوض شدن یا نشدن نظرم ندادم. گفتم بگم شاید برای شما هم سوال بوده باشه.


من پیش خودم اینطور استدلال کردم که اگه عمر وبلاگ‌نویسی سر اومده، پس سراومده دیگه. اولا من تو دوران اوجش، وبلاگ‌نویس نبودم که هجویات من باعث افولش شده باشه و رفتن من و حتی تمام وبلاگ‌نویس‌های مثل من هم باعث برگشت اون دوران نمیشه. پس منطقی نیست که از این فضا که می‌دونم یه سری فوایدی داره خودمو محروم کنم.
ثانیا چطور ما به تغییر نسل معتقدیم و روش‌های تربیتی والدینمون رو برای بچه‌هامون متناسب نمی‌دونیم، ولی توقع داریم فضای وبلاگ کما فی السابق ادامه داشته باشه؟ وقتی اون حرف‌ها، اون سبک‌ها، اون بلاگرها نتونستن مخاطبین رو حفظ کنن و اطرافشون خلوت شده، یعنی نتونستن با نسل جدید ارتباط بگیرن، یعنی کارآمد نبودن، یعنی بر اساس اصل بقای اصلح هم که شده باید حذف می‌شدن.
از طرفی شاید تو اون دورانی که با کلمه‌ی اوج ازش یاد می‌کنیم، زیادی بالا پریدیم! شاید این همه مشکلاتی که الان جامعه داره، دواش همین روزانه‌نویسی‌ها باشه. اینکه با مردم با زبان مردم حرف بزنیم، اینکه وقتی نود درصد مردم درد آشغال ریختن تو خیابون دارن ما نیایم در مورد دلایل حمله‌ی شوروی به ایران بنویسیم. اینکه ما فکر کنیم فقط حرف‌های گنده گنده زدن، سیاسی نوشتن، ادبی نوشتن، مذهبی نوشتن، حتی روزمره‌نویسی به شکل شکیل و خواندنی ارزشه و حرف رک و ساده و پوست‌کنده، حرف راحت الحلقوم ضدارزش، یه اشتباهه. از چاه دراومدن تو چاله افتادنه. می‌خوایم ابروی وبلاگ‌نویسی رو درست کنیم، می‌زنیم چشمشم کور می‌کنیم.


این‌ها بخشی از دلایلیه که ادامه‌ی وبلاگ‌نویسی رو برای من تسهیل کرد. در واقع الان دارم اون پست ویار تکلم که گفته بودم درست و منطقیه رو رد می‌کنم.


  • نظرات [ ۱۳ ]

سپاس خدایی که شب را آفرید

  • ادامه مطلب

دردا که در این بادیه بسیار دویدیم


کیفم را برمی‌دارم. داخلش را نگاه می‌کنم، همه چیز مثل همیشه سرجایش است.
در آینه نگاهی می‌اندازم، چشمم به او می‌افتد که یک‌وری روی مبل نشسته و خیره نگاهم می‌کند.
در حالتی بین جبر و اختیار دستش را می‌گیرم و داخل کیف می‌اندازمش.
او اما موجود عجیبی است، آرام و قرار ندارد.
پایم را که از در می‌گذارم بیرون زیپ کیفم را باز می‌کند، یواش یواش بالا می‌آید، به اشکال مختلف خودش را از سر و کولم آویزان می‌کند.
با قصه‌های هزار و یک غم، داخل گوش‌هایم می‌شود، با فشار از چشم‌هایم اخراجش می‌کنم.
آب می‌خورم و او را قورت می‌دهم. حالم را که بهم می‌زند آه می‌کشم و به آسمانش می‌فرستم.
باران که او را به سرم می‌کوبد، مثل چتری بر سرم سایه می‌کند.
باران می‌ایستد و او دستش را در گردنم حلقه می‌کند.
از خودم می‌کَنم و پرتش می‌کنم، سینه‌خیز پیش می‌آید و چون زنجیر به پایم چنگ می‌زند.
از استیصال باز می‌ایستم.
روی زمین می‌نشینم، کنارم می‌نشیند.
موهایم را نوازش می‌کند، دستانش را می‌گیرم.
آغوشش را باز می‌کند، در آغوشش می‌گریم.
مرا سخت می‌فشارد، در آغوشش می‌میرم.

Designed By Erfan Powered by Bayan