مونولوگ

‌‌

‌‌




  • نظرات [ ۲۲ ]

الحمدلله علی کل نعمة کانت او هی کائنه


من اون آدم قبلی نیستم، درسته.
شایسته‌ی سرزنشم، درسته.
زیادی اعتماد می‌کنم، اشتباهه.
اغلب منطقی فکر می‌کنم و گاهی احساساتی عمل می‌کنم، پس گاهی اشتباهه.
ولی من همچنان این قدرت رو برای خودم حفظ کردم که به سرعت خط بکشم روی هرچیزی که اراده کنم، این نعمته.

و چه می‌توان گفت بجز شکر تو


گروهان تفریحی ما تازه برگشتن
لشکر شکست‌خورده‌طور
تصادف کردن
میگن که مقصر خانوم راننده‌ی پشت‌سری بوده
مدارک ماشین رو از آقای گرفتن
قراره فردا برن ماشینش رو بدن برای تعمیر
مامان خیلی ناراحته
آقای گفتن طالبی رو بیار بخوریم
و همزمان خودشون رفتن آوردن
طالبی رو قاچ کردن و نه تیکه تیکه!
خوردیم جوری که دو طرف صورتمون پر شد
من گفتم هندونه نداشتن بیارین؟
مامان گفتن تو این وضعیت تو تو فکر هندونه‌ای؟
من با خنده گفتم توی فکر من هندونه نباشه چیزی فرق می‌کنه؟
و داشتم فکر می‌کردم خدا رو شکر اتفاق بدی نیفتاده
همون اتفاق بدی که کائنات صبح یه‌دفعه انداخته بود تو دلم
آه! خدای من! خیلی شکرت :)
نمی‌تونمم بهشون بگم خدا رو شکر کنین، چون صبح به دلم بد افتاده بوده
چون مامان بلافاصله خواهند گفت من نفوس بد زدم که اینطور شده
فقط گفتم صدقه بدین و خدا رو شکر کنین بدتر نشده
و مامان صدقه دادن



یادم افتاد که آن زمان‌های دور (دو سال قبل) ساعت یک شب داشتیم از درمانگاه برمی‌گشتیم، من پشت فرمون بودم به شکل مثلا آموزشی! تو اتوبان از لاینی به لاین دیگه رفتم ناگهانی! و یه تریلی از کنارم رد شد بوق‌زنانی! آقای متوجه عمق ماجرا نشدن شاید، چون یه‌کم دعوام کردن فقط. اما خودم فهمیدم چه غلط بزرگی کردم و ممکن بود چه تبعاتی داشته باشه. باز میگن از رانندگی نترسین! من اگه از کشتن نمی‌ترسیدم تا حالا ماشین آقای رو قبضه کرده بودم، نه اینکه هنوز هم که هنوزه رانندگی بلد نباشم :|

  • نظرات [ ۱ ]

خدا گر ببندد ز حکمت دری


صبح که با مهمون‌ها احوالپرسی می‌کردم و دستشون رو می‌بوسیدم* با اکراه و ناخشنودی بود. اگه دو دقیقه دیرتر می‌رسیدن مامان اینا رفته بودن و اون‌ها هم وقتی می‌فهمیدن کسی خونه نیست، نمیومدن داخل و برمی‌گشتن. خلوت و سکوت می‌خواستم، زیاااد.
بعد که اومدم داخل آشپزخونه و مشغول چایی و غذا شدم، یه لحظه به ذهنم خطور کرد شاید صلاح بوده. ممکنه اگه صلاحیت دریافت وحی و اخبار غیبی رو می‌داشتم، بهم می‌گفتن که قرار بوده خدای نکرده اتفاق بدی تو راه براشون بیفته. بعد فکر کردم اگه اینا رو می‌دونستم چنان دستاشونو ماچ می‌کردم که خیس خالی بشه! به هدهد که گفتم، گفت دست چیه! پاهاشونم می‌بوسیدی! و راست میگه.


* رسممونه که ما دست بزرگترها رو می‌بوسیم و اون‌ها سر یا صورتمون رو. هم‌سن و سال که باشیم روبوسی می‌کنیم.

+ .../با زور بازش نکن پشتش خبری نیست!

  • نظرات [ ۶ ]

کودک درون بی‌بی


بی‌بی آدم خوش‌اخلاقیه، مهربونه، فضول و دخالت‌گر نیست، کلا مادرشوهر نیست. گرچه حاکم مطلق امپراتوری خودشه، ولی از تحکم و دستور و توبیخ بجز یکی دو بار ندیدم استفاده کنه.
این‌ها همه به کنار، آدم صبوریه، خیلی خیلی صبور. اما حالا شبیه بچه‌ها شده. بهانه‌گیر و خسته و بی‌حوصله شده، گرچه هنوز فرسنگ‌ها با بقیه‌ی پیرزن‌های باحوصله!ای که دیدم فاصله داره، با اختلاااف در جایگاه بهتریه :) مدام باید تو تخت باشه، کم بشینه و کم راه بره. امروز تا دایی و آقای گفتن بریم بیرون، بی‌بی بنا کرد بلند شدن و گفت "منم ببرین، من نمیشینم تو خونه"! دقیقا عینهو بچه‌ها!



+ دیشب یه هیولا اومده بود منو ببره، خودمم می‌خواستم باهاش برم. ولی خدا رو شکر چنگال خواب قوی‌تر بود، منو با خودش برد =)
+ مهمان آمد! مهمان دقیقا وقتی آمد که مامان و آقای و دایی و بی‌بی داشتند از در می‌رفتند بیرون :( نهار هم پختم، ولی مهمان نماند.
انقدر خوشحال شده بودم که خونه خلوت میشه. الان صدبرابر همیشه حرف بلند شده. جنجالی‌ترین مهمان ممکن بود که الان بعد از رفتنش بحث مسالمت‌آمیز شدیدی در حال انجامه!
+ من هیچ‌وقت آدم‌بزرگا و موضوعات بیهوده‌ی موردبحثشون رو نمی‌فهمم. الان کاملا مستاصلم. کاش من آدم‌بزرگ نشم.

  • نظرات [ ۳ ]

ایامکم سعیده


از پله‌های کلینیک اومدم پایین. شلوغ، شلوغ، شلوغ بود. داشتن شیرینی و شربت پخش می‌کردن. لبخند زدم و راه افتادم که ناگهان یه دستی محکم چادرمو گرفت! نگاه کردم یه پسربچه بود که یه پسربچه‌ی دیگه گرفته بودش. یعنی دستشو دورش حلقه کرده بود و نمی‌ذاشت بره. داشتن بازی می‌کردن، ولی ظاهرا گروگان، این بازی رو دوست نداشت، چون چادرمو محکم گرفته بود و می‌گفت "خاله بگو این منو ول کنه". و منم هرچی به اون یکی می‌گفتم ول کن نمی‌کرد. خلاصه چند چرخ باهاشون چرخیدم!!! یعنی چرخوندنم و کشوندنم و اینور بردنم و اونورم بردن. اگه از نزدیک منو بشناسین، می‌دونین که اونقدر جدی هستم که عمرا یه بچه یا حتی دو تا بچه بتونن همچین کاری با من بکنن. منتها این دو تا منو نمی‌شناختن و با نگاه اول هم چیزی دستگیرشون نشده بود، چون داشتم لبخند می‌زدم و بشاشتی در وجهم نمایان بود! خلاصه کم‌کم می‌خواستم اون یکی وجهم رو نشون بدم که شکارچی رضایت داد و شکارشو ول کرد. اما شکار منو ول نمی‌کرد و استدلالش هم این بود که "خاله، اون منو ول نمی‌کنه!" دیگه محل ندادم و لبخند زدم و گفتم "چرا دیگه رفت" و خودم هم رفتم که رفتم. همینکه رسیدم به ایستگاه یه اتوبوس خلوت خالی اومد و خیلی خوشحال و شاد سوار شدم و نشستم. خیلی وقت بود همچین اتوبوس خلوتی تو این ساعت سوار نشده بودم.
اما تا نشستم فهمیدم گوشیمو جا گذاشتم. پیاده شدم و اون مسیر ده دقیقه‌ای رو تو دو دقیقه دویدم و در آخرین لحظه که دکتر سوار ماشین شده بود و خانم ص هم می‌خواست سوار بشه بهشون رسیدم و گفتم درو باز کنن. دکتر می‌‌گفت حتما حکمتی داشته و من همه‌ش فکر می‌کردم یعنی چه حکمتی؟ برای من یا اونا یا همه‌مون؟
اما فهمیدم که دیگه پیر شدم رفت. یه زمانی! (تو دبیرستان و دانشگاه) نفر اول دو بودم، بقیه‌ی ورزش‌هام مثل درازنشست و کشش و پرش افتضاح، ولی دو عالی! (یه خاطره هم از تربیت‌بدنی دانشگاه یادم اومد میگم!*) امشب چنان بعد اون دوی کوتاه سینه‌م می‌سوخت و خس‌خس می‌کرد که حسابی حالم بد شد! :(
دوباره کارت زدم و تو اتوبوس هم سرپا بودم :( حکمتش این بوده یعنی؟ خوشیاتو از دماغت درمیاریم؟ 😂 (شوخی)


* تو دانشگاه، تربیت 1 که بودم، استادمون همه رو با اسم صدا می‌زد الا من که همیشه فامیلمو می‌گفت. شاید بشه گفت از من خوشش هم میومد. برای امتحان دوی سرعت و استقامت داشتیم و پرش و درازنشست. من تو دو که کامل بودم، مخصوصا استقامت، پرش هم هی همچین بدک نبودم، ولی درازنشست صفر! یعنی هرچی هم تمرین می‌کردم بیشتر از ده تا نمی‌تونستم برم. قرار بود نفری چهل تا درازنشست بریم، زیر بیست تا هم هیچ نمره‌ای نداشت، بیست تا نیم نمره داشت و بین بیست و چهل به نسبت تعداد نمره می‌گرفتیم. من قبل امتحان بهش گفتم که چند بار امتحان کردم، اصلا بیشتر از ده تا امکان نداره بتونم برم و بهتره اصلا امتحان ندم. اونم می‌گفت حالا تو شروع کن و شروع کردم. به ده که رسیدم شروع کرد، برو تسنییییم، یازده! تو می‌تونیییی، دوازده! تو می‌تووووونی، سیزده! بروووو، چهارده! آفففففرین، پونزده! خسته نشووووو، شونزده! تو میییییی‌تونی، هفده! ماشالاااا، هجده! بروووو، نوزده! یکی دیگه، بیست!!! و من رفتم تا بیست! واقعا باورم نمیشد، شاید اگه حد نصاب رو سی در نظر گرفته بود باز هم می‌تونستم برم. خلاصه هردومون از این معجزه‌ی انگیزه، هیجان‌زده شده بودیم :) اون جسم من نبود که دو برابر درازنشست رفت، اون روحم بود که جسمم رو می‌کشید بالا! چون من قبلا هر کاری کرده بودم بیشتر از ده نشده بود. اون واحد تربیت‌بدنی رو هم بهم بیست داد. آخه من فعل خواستن رو براش صرف کرده بودم! :دی :دی



+ عید اشهد ان علیا ولی الله مبارکا باشه ^_^ [پست پارسالم :))]
  • نظرات [ ۹ ]

سالاد اولویه


خواب دیدم به خونه‌مون حمله شده. بمب و انفجار و اینا. بعد دیدم صدای تیر هم میاد. گفتم تیر دیگه واسه چی؟ مگه خونه رو با تیر میزنن؟ چه احمق‌هایی! تیر رو دیوار که اثری نداره. ولی هر چی تو خواب اراده می‌کردم که این اشتباه احمقانه رو تصحیح کنم و تیر رو تبدیل به نارنجک و بمب کنم نمیشد که نمیشد، دشمن همچنان مصرانه با تیر میزد تو دیوار ما :))) بعد از مدتی یه‌کم هوشیار شدم، یه حالتی بین خواب و بیدار، دیدم صدای تیر همچنان هست! خوب دقت کردم فهمیدم صدای تخت بی‌بیه که پیچ‌هاش شل شده و بی‌بی که از بی‌قراری تو تخت وول می‌خوره تق‌تق صدا میده! غژغژ نمیکنه ها، تق‌تق صدا میده! نصف شبی طنز خوبی بود :) تلفیق خواب و بیداری؟ تبدیل بیداری به خواب؟ روحم اینجا بود بالاخره یا تو خواب؟ اصلا روح من چرا به جنگ فکر می‌کنه؟ :/

یه خواب دیگه هم دیدم که همونجا تو خواب تعجب کردم. یه آهنگ فنلاندی دکتر میم تو وبلاگش گذاشته بود که خواننده‌ش خانم بود با پس‌زمینه‌ی صدای مرد و زن. آهنگی که نمی‌فهممش، ولی قشنگه. از اون روز می‌خواستم واسه هدهد پلی کنم بشنوه، همه‌ش آقایون خونه بودن. بعد من نمی‌خواستم صدای زن رو واسه مرد پلی کنم که گناهش گردن من بیفته 😅 تو خواب بالاخره این کارو کردم و در کمال تعجب دیدم اون آقایی که صداش تو پس‌زمینه است شده خواننده‌ی اصلی! و صدای خانم هم نمیاد! 😂😂😂 دیگه خوابه دیگه، دست روحم بازه هر کار دلش می‌خواد می‌کنه :)))
خودم گناه کنم مورد نداره! باعث گناه یکی دیگه نشم :))))

مامان می‌گفتن یه خانواده‌ای از عسل خواستن که از مامان و آقای اجازه بگیرن که بیان خونه‌ی ما. بعد گفتن پسرش کارگره. داشتم فکر می‌کردم "کارگر؟ :(" که گفتن "نه، خیاطه" گفتم "نههههههههههه! اصصصصلا! اصصصصصلا! معتاد باشه، خیاط نباشه" دیگه من باشم رو کارگر تامل کنم! :|
هدهد هم از دوست شوهرش که حافظ قرآنه و فلانه و بهمانه و اسمشو تو نت سرچ کنی مداحی‌هاش میاد بالا و... می‌گفت. از دومادمون پرسیده خواهرزن نداری؟ اینم به هیچ‌کدوم از رفقاش در این مورد بروز نداده بجز همین! با خودش چی فکر کرده معلوم نیست! گفته همین حافظ قرآنه بهش می‌خوره :| بعد من همون موقع گوشیمو برداشتم رفتم وبلاگ لوسی‌می، داشتم می‌خوندم که هدهد با یه حرکت سریع قصد کرد گوشی رو ازم بگیره که نتونست. می‌گفت "چی نگاه می‌کنی که نیشت باز شده؟ :))))" فک کرده بود رفتم اسمش رو سرچ کردم :///
نهایتا هم بی‌بی آب پاکی رو ریختن رو دست همه، گفتن "لازم نکرده بیان! فعلا تسنیمو به هیشکی ندین. بشینه به مامانش کمک کنه" :|| 😂😂😂

امسال اصلا پک عیدی و اینا آماده نکردم واسه عید غدیر. نه این درمانگاه نه اون یکی. نمی‌دونم چه رسم الکی‌ایه :| کاش وربیفته! هیچ معنی نداره از نظر من. امروز شاید یه جعبه شیرینی ببرم، والسلام :)

این هم جوجو خوشگله‌مون. ننه‌ش بالاخره پذیرفته که بزرگ شده، تنها گذاشته خونه بمونه. کاش صحنه‌ای که تازه میخواد پرواز یاد بگیره رو هم ببینم.



  • نظرات [ ۱۲ ]

کولر


ما هفت نفر موافقیم، شما دو نفر مخالف.
بیاین یه کاری کنیم، هفت ساعت روشن باشه، دو ساعت خاموش :))


* قال آقای!

  • نظرات [ ۲۹ ]

التماس‌های قبل از طوفان/صالحه


سلام


توصیه می‌شود بخوانید لطفا!



  • نظرات [ ۲ ]

قمری به غزل‌خوانی و تسنیم به تماشا :)


از آخرین باری که جوجه‌ی قمری گرفتم تو دستم و ناز کردم و حتی بهش پرواز یاد دادم!! دیرزمانی گذشته. دیدن یه مامان/بابا قمری که در کمال خنگی یه جای ناامن خونه ساخته و الان هم با سماجت روی جوجه‌ی کُپُلش نشسته و نمیذاره ازش عکس بگیرم منو به کودکی‌هام برمی‌گردونه :)




+ بلند شو بابا، خفه کردی بدبختو! تخم که نیست، واسه خودش جوجه‌ای شده :)


و بالاخره وقتی هوا گرم‌تر می‌شود، ننه‌قمری رضایت می‌دهد جوجو بیرون بیاید :)



  • نظرات [ ۱۱ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan