مونولوگ

‌‌

Qor Qor


من امروز هم ناراحت بودم و هم مردد و کمی تحت فشار و نیاز داشتم که دو سه نفر تو تصمیم‌گیری بهم کمک کنن. گرچه چند سالی هست که به درک خوبی از اینکه در لحظه چی می‌خوام و واقعا به چی نیاز دارم رسیدم و یادم نمیاد تصمیمی گرفته باشم که بعدا پشیمون شده باشم؛ ولی گاهی مثل امروز لازمه حداقل یه مجسمه که توانایی داشته باشه هر دو سه جمله‌ای که من میگم یه دونه "اوممم" بگه، جلوم بشینه و من بلند بلند فکر کنم تا به تصمیم نهایی برسم.
اما وقتی ساعت دو رسیدم خونه چی بهم گفتن؟ "مادر جان، نهارتو بخور، زود تند سریع بیا بلیط رزرو کن" دایی صبح رفته کلی پول بادآورده رو داده تا بلیط‌های برگشت رو دو هفته بندازه جلو. و قصد دارن چند روز جلوتر هم برن قم برای زیارت و مثل همیشه رزرو بلیط و اتاق با منه. از دیشب تا الان سر مسئله‌ی به این سادگی کلی بحث داریم! هرررر چیزی که یه سرش به دایی وصل باشه امکان نداره بدون بحث بتونه پیش بره. چند بار تا مرز رزرو رفتم و برگشتم و تصور کنین خسته از راه برسین و قرار باشه دو ساعت تو خونه باشین و دوباره برین بیرون و بهتون بگن تو این دو ساعت دوباره همین بحث فرسایشی رو داریم و آخرش باز هم به رزرو منجر نشه و بمونه برای شب. دیگه بگذریم از اینکه اصلا فرصت نمی‌کنی بگی من هم باهاتون کار دارم و می‌خوام راجع به رفتن یا نرفتن به این کار جدید، بیرون اومدن یا نیومدن از کار قبلی و سبک سنگین شرایط باهاتون حرف بزنم. بگذریم از اینکه حنایی که بره‌ی ناقلا عاشقش بود رو کشتن و قلبم مچاله شد. (و مامانش فرستادش خونه‌ی دایی و تا برگرده از شکل حنایی خارج شده بود و وقتی بره‌ی ناقلا برگشت و پرسید مامان حنایی رو کشتین؟ بهش دروغ گفت که من حنایی رو دوست دارم، مگه میشه بکشمش؟ :||)
تو محل کارمم به محض ورود مسئله‌ای پیش اومد که مسئولیتش مستقیما با من بود. مسئله‌ای که اصلا مشکل محسوب نمیشه و وقتی دقت می‌کنم بقیه ککشون هم نمیگزه مرتکبش بشن ولی من ساعت‌ها بخاطرش دپرس میشم.

احساس تنهایی می‌کنم، مثل همه‌ی بقیه‌ی آدما. گاهی با خودم فکر می‌کنم واقعا ممکنه کسی صرفا از اینکه من ناراحتم ناراحت بشه؟ من شده تا حالا صرفا از اینکه کسی ناراحته ناراحت بشم.


خیلی غر زدم، می‌دونمم بی‌انصافیه، ولی از اینکه دو هفته زودتر خونه برمی‌گرده به شرایط عادیش خوشحالم. سه ماه زیاد بود واقعا و سخت گذشت. اما خدا رو شکر که مامان بابت این سه ماه ازم راضی‌ان و بی‌بی میگه من تسنیمو با خودم می‌برم پاکستان!

  • نظرات [ ۴ ]
برگ سبز
۳۱ شهریور ۹۷ , ۱۹:۳۸
همون یک و نیم خط آخرت به همه دنیا می ارزه تسنیم 
قشنگ می فهمم وقتی مرددی و وقتشو ندارن که باهاشون مشورت کنی یعنی چی! 
در توانایی تشخیص شخصیت دایی ات موندم آخرش محبوب تو نبود یعنی؟ تبریکات ما رو پذیرا باشید :) 

پاسخ :

خوبه که می‌فهمی، ولی بد هم هست :|

نگا من محبوب دایی و بی‌بی بودم، بی‌بی هم محبوب من بود، ولی این داییم با بقیه‌ی دایی‌هام خیلی فرق داشت. نه اینکه محبوبم نباشه؛ اما گاهی دو نفر برای ارتباط با هم خوب نیستن و این به معنای خوب نبودن یکی یا هردوشون نیست، بیشتر به معنای متفاوت بودن و نامتجانس بودن اون دوتاست.
خورشید ‌‌‌‌
۳۱ شهریور ۹۷ , ۱۹:۵۸
پاراگراف آخر ثابت میکنه اهل غرغر نیستی :)


حالِ دلت همیشه خوب باشه الهی
باقیش به خیر و سلامتی پیش میره ان شاءالله

پاسخ :

تو وبلاگ که خییییلی غرغر می‌کنم :)

خیلی ممنونم خورشید جان، ان‌شاءالله که همینطوره
فکر می‌کنم صرف خوب بودن حال دل کافی نیست، یه چیزهای دیگه‌ای هم لازم و مهمه :)
برگ سبز
۳۱ شهریور ۹۷ , ۲۱:۲۳
منم نگفتم که بد بود :) 
در ضمن فکر کنم که تو فکر می کنی که تو وبلاگ خیلی غرغر می کنی :) 

پاسخ :

آره می‌دونم :)

پس در ضمن درست فکر می‌کنی، منم درست فکر می‌کنم :)
برگ سبز
۳۱ شهریور ۹۷ , ۲۲:۴۷
جوابتو نفهمیدم 
میگم بنظرم تو فقط فکر می کنی که تو وبلاگت زیاد غر میزنی چون در عمل اینجوری نیست 

پاسخ :

ولی من منظورتو فهمیدم.
فقط خودم نیستم که، از خوانندگان محترم هم فیدبک گرفتم :)
ولی اگه تو و بعضی‌های دیگه‌ای باشن که اینطور فکر نمی‌کنن جای امیدواریه :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan