مونولوگ

‌‌

قاتل نامرئی که راست راست واسه خودش یه جا نشسته :)

 

از وقتی این مامورای مترو چند لحظه قبل اومدن قطار، تند تند رو خط زرد راه میرن و به همه دستور میدن از خط زرد فاصله بگیرین، از خط زرد فاصله بگیرین، ویرش افتاده به جونم که دقیقا قبل از رسیدن قطار به جایی که ایستادم برم جلو و خودمو پرت نکنم، بلکه آروم خودمو رها کنم یا آروم یک قدم بردارم که بیفتم تو ریل....... بووووووووووووووق :))))) واقعا ناخودآگاه این اتفاق افتاده. اصلا نه به قصد و فکر خودکشیه، نه دلم می‌خواد بمیرم، نه آرزوهام تموم شدن، نه امیدم ته کشیده، نه مشکلات بهم فشار آوردن و نه هیچ چیز دیگه. حتی به خاطر تذکر مامورا هم نیست. انگار تونل یه مکشی داره که خودش آدمو می‌کشه. اگه یه وقت دیدین تو روزنامه زدن یکی رفته زیر قطار، بدونین من بودم و بدونین اصلا عمدی نبوده، قاتلم هم خود تونل متروئه.

 

  • نظرات [ ۳ ]

۲۹ تیر

 

فک کنم یادم رفته اینجا بگم. اون دفعه‌ای که رفتم با رئیس صحبت کردم راجع به رختکن و سفر و مرخصی و اینا، بعدش ترتیب اثر داده شد. یه رختکن بدون دوربین برامون یا درست‌تر بگم برای من (چون بقیه خیلی مایل به استفاده نیستن هنوز) آماده کردن که البته شاهد بودم کم زحمت نداشت براشون :)) امکاناتش از رختکن قبلی کمتره، ولی خب پرایوته دیگه. رختکن قبلی هم هنوز در دسترسه. برای مرخصی هم گفتم تا تنور داغه بچسبونم. چند روز بعد رفتم به خود رئیس گفتم فلان تا فلان تاریخ (ده روز!) می‌خوام برم سفر، برم؟ مدیر اداری و سوپروایزرمم حضور داشتن. رئیس هم قشنگ گفت برو :)) خوشم اومد یکیشون نتونست حرفای اون دفعه‌شو تکرار کنه :))) نه سوپروایزر گفت دههههه روووووز؟ چه خبره؟ نه مدیر اداری گفت باید جایگزین پیدا کنی و فلان و بهمان :) فقط خودم گفتم اگه بخواین برای اینکه کار مریضا عقب نیفته می‌تونم چند روز قبل و بعد سفرم، ظهرها هم وایستم و مریض ببینم که استقبال کرد رئیس. ولی تا الان عملا فقط یک روز ظهر موندم و دو روز دیگه که گفته بودم مریض بچینن، به خاطر کلاس خودشون کنسل شده :)

حالا ان‌شاءالله چند روز دیگه می‌خوایم بار و بندیل ببندیم و برای اولین بار با ماشین شخصی، به خطه‌های شمالی ایران سفر کنیم. تا جایی که می‌دونم برای بقیه بجز من کلا بار اولشونه سفر به شمال. حالا شاید آقای جوونیا و مجردیاشون رفته باشن، نمی‌دونم. عسل و هدهد هم رفته‌ن، ولی الان هم‌سفر ما نیستن. این سفر از چند جهت نگرانی داره برامون. اصلی‌ترینش اینه که سفر مامان و آقای و ته‌تغاری که مدرک شناساییشون پاسپورت نیست به شمال ممنوعه! تنها شهر شمالی‌ای که می‌تونن برن گرگانه که دریا نداره. برای همین گرگان هم باید برن برگه‌ی تردد بگیرن که معمولا ده تا پونزده روزه است. کلا برای خروج از استان باید این برگه رو بگیرن که اونم برای تعداد محدودی شهر و استان مجازه و چند باری در سال می‌تونن از این برگه‌ها درخواست بدن. برای همین هم هست که انقدر کم به فکر سفر میفتن. ما با خودمون گفتیم برگه‌ی تردد به گرگان رو می‌گیریم، حالا یه سر تا شهرای دیگه هم میریم، ایشالا که کسی جلومونو نگیره. ولی، ولی، ولی، یه مشکل دیگه پیش اومده اینجا. تاریخ اعتبار مدارک مامان و آقای و ته‌تغاری تا آخر خرداد بوده. هر سال همین تاریخه. ولی روزی که باید برای تمدیدش مراجعه کنن دست خودشون نیست، باید بهشون اعلام بشه و دیروز که آقای رفته بودن برای خانواده‌ی ما تاریخ ۲۷ مرداد رو اعلام کردن برای مراجعه برای تمدید!!! یعنی ۲ ماه بعد از اتمام اعتبار مدارکشون. تو این دو ماه اگه پلیس یا هر مرجع ذی‌صلاحی جلوشونو تو شهر بگیره کاریشون نداره، چون خودشون تاریخ رو دیر اعلام کردن، ولی دیگه از اون برگه‌ی تردد خبری نیست، چون اعتبار ندارن :) به همین زیبایی :) حالا منم که مریضامو خالی کردم، روزای دیگه‌ی مردادم مریض چیدم. چیکار کنیم؟ :) هیچی، برای اولین بار در تاریخ بشریت خانواده‌ی خانم تسنیم مونولوگی دارن ریسک می‌کنن و می‌خوان بدون مجوز برن سفر :) البته من و مهندس که پاسپورت داریم نه برای سفر نیازی به برگه‌ی تردد داریم نه محدودیت سفر به استانای شمالی رو. ولی خب وسط راه نصفمونو بگیرن ببرن زندان اون سفر، سفر میشه؟ :) مثل داییم اینا که چند سال پیش از تو قطار پیاده‌شون کرده بودن و داییم که پاسپورت خارجکی داشت رو گفته بودن تو برو و زنش و دو تا دخترش و پسر دو سه ساله‌شو داشتن می‌بردن. داییمم رفته دنبالشون و دم در اردوگاه (به محل نگهداری این مدل دستگیر‌شوندگان اردوگاه گویند!) مزبور فرمانده‌شون به اون افسرایی که اینا رو گرفته بودن گفته این آقا که تبعه‌ی فلان جاست رو که اصلا نمی‌تونیم ببریم تو اردوگاه، بعد الان می‌خواین زن و بچه‌ی این آقا رو تنهایی ببرین تو اردوگاه؟ از دردسر و شایعات بعدش ترسیدن و در کمال ناباوری ولشون کردن گفتن برین! یعنی ما در بهت به سر می‌بردیم از این شدت بخشایندگی واقعا، ندیده بودیم تا حالا. بعد دایی اینا اومدن سر جاده وایستادن تاکسی گرفتن تا مشهد، تاکسی هم از قضیه بو برده بودع. نزدیکای مشهد بهشون گفته من با سوار کردن شما ریسک کردم، حالا یا سه برابر کرایه‌ای که طی کردیمو بدین یا می‌برم اولین اردوگاه تحویلتون میدم. اردوگاه بعدی هم که معلوم نبوده مثل قبلی دل‌رحم یا عاقل باشن، دیگه مجبور شدن حرف زور راننده رو گوش بدن. اون سفر یعنی کوفتشون شده بود. بچه‌ها که انقدر ترسیده بودن که می‌گفتن دیگه عمرا بخوایم بریم سفر. دیگه حالا که گذشت و فعلا دارن از سفرهای خارجه لذت می‌برن. ما هم که تصمیم گرفتیم به خاطر این اتفاق ناگهانی، برنامه‌مونو بهم نزنیم و با توکل بر ایزد منان بریم ببینیم سر از کجا در میاریم :)

نگرانی بعدیمون راجع به گواهینامه است. از بین چند تا راننده‌ای که قراره بشینیم فقط من گواهینامه دارم. مهندس هنوز قبول نشده. قراره هر جا نزدیک پلیس‌راه شدیم من پشت فرمون باشم که همینشم جای سواله که از کجا بدونیم نزدیک پلیس‌راهیم. ولی بجز اینم من تا یک سال اجازه‌ی رانندگی تو جاده رو ندارم. از یک سال ده‌ونیم ماهش گذشته، واسه اون یک‌ونیم ماه دیگه ولی نگرانم. حالا ایشالا که گیر نمیدن، اگرم بدن با جریمه‌ای چیزی سر و تهش هم بیاد، باز گواهینامه‌ی نازنینمو نگیرن ازم 🥺

یه نگرانی دیگه که البته بیشتر نگرانی منه، اینه که آیا محل اسکان می‌تونیم پیدا کنیم یا نه. شرایط ما رو که ملاحظه می‌کنین، نمی‌تونیم با قطعیت بگیم ما فلان روز حرکت می‌کنیم و تمام. علاوه بر این، مدل مامان و آقای اینطوریه که بریم ببینیم چی میشه، برخلاف من که میگم باید حتی مشخص باشه که هر ساعت هر روزی رو کجاییم. ولی این بیشتر سفر خانواده محسوب میشه نه سفر من، پس خیلی به خواست من پیش نمیره.

با همه‌ی اینا امیدوارم سفر خوبی بشه و خوش بگذره. اگه رفتیم و خوش گذشت و به سلامت برگشتیم جای همه‌تون خالی :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

۲۷ تیر

 

حافظه‌م مختل شده. چند روزیه مریض شده‌م. با فلاکت خودمو می‌کشوندم بیمارستان و کلینیک. تازه روز دوم مریضیم علاوه بر صبح و عصر، ظهر هم مریض داشتم. که خدا رو شکر، از سه تا فقط یکیش اومد. بعدش لامپو خاموش کردم، یه صندلی جلوی صندلیم گذاشتم و پامو دراز کردم و خوابیدم. شیفت عصر از ۵ شروع میشه و منم مثلا می‌خواستم فقط یه‌کم استراحت کنم نه که بخوابم. ولی عملا دو ساعت خوابیدم! با صدای زنگ تلفن اتاق بیدار شدم. کی بود؟ مدیر اداری مالی! حالا اگه پذیرش بود یا یکی از همکارا یه چیزی :) حتما تو دوربین نگاه کرده گفته این دختره چرا خوابه؟ البته به روم نیاورد، گفت یه سر بیاین تا حسابداری برای فلان مسئله. واسه خواهرم تعریف می‌کردم تو این نقطه گفت حتما گفته بیا حسابداری تسویه کن برو خونه‌تون :)) الان روم نمیشه فرم اضافه کاری پر کنم ببرم براش. میگه این اضافه کاری همون روزیه که تخت خوابیده بودی؟ :))) فرداش باز صبح بیمارستان بودم. شیرینی هم گرفتم که عصر ببرم کلینیک، برای عید. ولی رو به موت رسیدم خونه. مامان بلندم کرد و بردم دکتر. سرم و آمپول و شربت نوشت برام 🥴 برای سرم سهههههه بااااااار دستمو سوراخ کرد. بار اول تو رگ نبود، بار دوم بمبه شد، بار سوم بالاخره با درد فراوان موفقیت‌آمیز بود. عصر هم با حال نزاری رفتم سر کار و برگشتم. صبح عید پا شدم و همراه مامان افتادیم به مرتب کردن خونه. مرتب شدن خونه همانا و غش کردن منم همانا. گریه می‌کردم با ناله. انقدر دردم زیاد بود. پیام دادم به جیم جیم که اگه می‌تونه شیفت فردای منو بره. گفت میره و من دیگه بیهوش شدم. هرازگاهی مامان برای خوردن آب‌هویج یا کته‌ماست یا هلو و امثالهم بیدارم می‌کرد و دوباره می‌خوابیدم. مهمون هم میومد و می‌رفت و من انگار خواب‌وبیدار باشم، درست متوجه نمی‌شدم تو هال چه خبره. با اون همه خواب، ولی حتی شبم تونستم کامل بخوابم. گاهی تو فیلما یا کتابا می‌دیدم یا می‌خوندم که یکی بعد مثلا یه زخم کاری یا یه بیماری سخت روزها خواب بوده، فکر می‌کردم یا اغراق‌شده است یا تو کما بوده طرف. ولی الان می‌بینم آدم می‌تونه طولانی مدت هم واقعا بخوابه. و انگار خواب قشنگ بیماری‌ها رو مداوا و زخم‌ها رو ترمیم و انرژی‌ها رو جایگزین می‌کنه. امروز صبح با حال واقعا بهتری بلند شدم. البته باز شروع به فعالیت نکردم که بعد یک ساعت چراغ لوباتری چشمک بزنه، اسلوموشنم هنوز. ولی دیگه کم‌کم باید پاشم برم سر کار. کاش بچه‌هام بچه‌های نق‌نقویی نباشن امروز.

 

  • نظرات [ ۱ ]

گاه‌های سخت، گاه‌های شفاف

 

دیده‌ام گاهی در تب، ماه می‌آید پایین

می‌رسد دست به سقف ملکوت

دیده‌ام سهره بهتر می‌خواند

گاه زخمی که به پا داشته‌ام

زیر و بم‌های زمین را به من آموخته است

گاه در بستر بیماری من

حجم گل چند برابر شده است

و فزون‌تر شده است

قطر نارنج

شعاع فانوس...

 

  • نظرات [ ۱ ]

۲۶ تیر

 

از این عکسا یا بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر:

 

 

 

  • نظرات [ ۳ ]

۲۳ و ۲۴ تیر

 

پنج‌شنبه عصرها تعطیلیم، ولی دیروز به پیشنهاد من کلاس برگزار شد تو کلینیک. یعنی من رفتم از رئیس که تو این رشته صاحب‌نظره سوالامو بپرسم، ایشون گفت سوالات باید از اول پاسخ داده بشه نه اینجوری پراکنده. برای بچه‌های خودش، یعنی نیروهای تخصصیش، به طور متناوب کلاس میذاره. اون روز گفت که برای شما هم باید کلاس بذارم. منم پنج‌شنبه رو پیشنهاد کردم که قبول کرد. از اول قرار بود فقط من باشم و دو تا نیروی تخصصیش که تازه اومدن و هی می‌گشتیم دنبال کسی که بیاد کلاس، ولی آخرش دیروز همه بودن. حتی یاحا که کلی غر زده بود که پنج‌شنبه نذارین و این تبدیل به یه رسم بد میشه و نصف روز تعطیلی ما رو خراب نکنین و... اول نهار خوردیم. بعدم تا ۶ کلاس بودیم. چون از اول مبحث شروع کرده هنوز به اون قسمتی که نیاز منه نرسیدیم و قراره اونا رو تو جلسات بعدی بگه.

بعد از کلاس، میم‌الف تا مترو باهام اومد و گفت نمی‌دونه بره کافه‌کتاب آفتاب یا نه. گفتم اگه منم بیام؟ دیگه قدم‌زنان و صحبت‌کنان رفتیم تا آفتاب. همه‌ش هم راجع به کلینیک و همکارا و نوع نگاه‌هامون بهشون حرف زدیم. خیلی حرف زدیم. من نمی‌دونم قبل از این کلینیک، هیج حرفی نداشتم با مردم بزنم؟ چرا با این دو تا انقدر حرف می‌زنم؟ جیم‌جیم و میم‌الف. یهو دیدیم ساعت ۹ شده و ما همچنان تو آفتاب نشستیم حرف می‌زنیم. موقع حساب کردن خیلی اصرار کرد که اون حساب کنه و من دفعه‌ی بعد حساب کنم و آخرش قبول کردم. و اضافه کردم که مطمئن نیستم دفعه‌ی بعدی وجود داشته باشه. یعنی ضدحال‌تر از منم هست؟ =)) ولی خب راستشو گفتم. احتمالش زیاده که وجود داشته باشه، ولی اینکه وجود نداشته باشه هم غیرممکن نیست و علتشم بهش گفتم. علتشو اینجا نمیگم و کاش به میم‌الف هم نمی‌گفتم. و کاش راجع به آدمای دیگه هم حرف نمی‌زدم. بعد از اینکه از هم جدا شدیم ناگهان حس بدی گرفتم که چرا اون حرفا رو زدم. ولی متاسفانه آب رفته به جوی برنمی‌گرده. باید از این به بعد بیشتر مواظب حرفام باشم.

دیروز عصر دورهمی دوستای دبیرستانم بود که کلاس بودم و نتونستم برم. امروز عصر هم دورهمی دوستای دانشگاهه. یه‌جورایی خسته‌م و دوست دارم همه‌ش بخوابم. فردا باید چهار پاشم و تا ۹ شب سر کارم. تو خونه هم کار دارم و مرددم که برم یا نه. هم دوست دارم برم، هم دوست دارم نرم. نمی‌دونم بالاخره یه چیزی میشه دیگه. دنیا خیلی مسخره شده.

 

  • نظرات [ ۱ ]

خاله بودن

 

فک کنم به خاطر فراموشیه که آدم با هر بچه‌ی جدیدی که به اطرافش اضافه میشه، باز هم و باز هم شگفت‌زده میشه. انگار هر بار داره معجزه‌ی تازه‌ای رخ میده. بخصوص تو اولین‌های بچه‌ها؛ اولین غلت زدن، اولین لبخند، اولین غون‌غون کردن، اولین سینه‌خیز یا معکوس رفتن، اولین قدم‌ها، اولین کلمات نامفهوم، اولین عبارات نامفهوم، اولین کلمات مفهوم، اولین جملات ساده‌ی نامفهوم، اولین عبارات مفهوم، اولین جملات ساده‌ی مفهوم، اولین جملات بلند و پیچیده‌ی نامفهوم که باید کلی تمرکز کنی تا هم مفهومشو بفهمی، هم ساختار جدیدی که بچه اختراع کرده رو درک کنی، و بالاخره مرحله‌ای که محمدحسین عزیزم بهش رسیده، جملات بلند مفهوم :) مطمئنا به خاطر فراموشیه که الان احساس می‌کنم محمدحسین خیلی زود به این مرحله رسیده و بچه‌های قبلی تو دو سال و سه ماهگی هنوز به اینجا نرسیده بودن. انقدر حال میده اون حرف بزنه آدم بشینه گوش بده :) امروز رفته بود تو حیاط به مامان می‌گفت مامان‌جون‌جون، کفشای آبی منو از تو کالسکه بیار. تمام افعال و ضمایر و حروف اضافه رو درست رعایت می‌کنه. یه جا هم مامان امروز طبق معمول داشتن می‌گفتن دختر تو چرا پول جمع نمی‌کنی؟ چرا پول نداری؟ محمدحسین رفت به مامانش گفت مامان پول بده که بدم به خاله :))) دیگه کار با گوشی رو نمیگم که الان قنداقی‌هام از ما بهتر بلدنش :)) اینای دیگه رم همه‌ی بچه‌ها میگن و بلدن، ولی اینکه عزیز دل خود آدم بگه و بلد باشه یه جور دیگه‌ای ذوق داره و آدم دلش می‌خواد بره واسه همه تعریف کنه. حیف که آدم مذکور هممممه رو یادش میره :) دیروز مریض شده بود، دکتر آمپول نوشته بود براش. تا حالا هر وقت آمپول داشته من براش زدم، ولی هنوز نمی‌دونه آمپول چیه و کی بهش می‌زنه :)) ما هیچ‌وقت بچه‌ها رو از آمپول نمی‌ترسونیم. از محمدحسین که مامانش هنوز قایم می‌کنه و نشونش نمیده. روشو می‌کنه اون‌ور مشغولش می‌کنه، من سریع می‌زنم و در میرم. بعد مامانش پشه‌ها و مگس‌های بد رو که ما رو اذیت می‌کنن دعوا می‌کنه :))) بچه‌های عسل هم یادمه خییییلی منطقی بودن تو بیماری. راست راست می‌رفتن دکتر، آمپولشونو می‌گرفتن میومدن خونه، مامانشون یا من می‌زدیم براشون. خودشون هم می‌گفتن درد داره، ولی برای اینکه خوب بشیم باید بزنیم، چاره‌ای نیست. البته لب‌ولوچه‌شون آویزون هم بود، ولی خیلی راحت می‌پذیرفتن و دراز می‌کشیدن. چیزی که من تا به این سن هنوز بهش نرسیدم :))) اونا تو دو سه سالگی اینطوری بودن و تا الان هم که پسرش سوم ابتداییه، همین‌طوری‌ان. کلا منطق تو خونشونه و من اینو خیلی دوست دارم. میگم خدا شانس بده والا :)

 

  • نظرات [ ۰ ]

بی نام، قابل انتقال به غیر

 

می‌دونین حاج خانوم تسنیم، دو سه روزه چه آهنگی رو کشف کرده؟ "چی صدا کنم تو رو"ی لیلا فروهر :)

می‌دونین حاج خانوم تسنیم، امروز و دیروز (عید قربان) تو پیاده‌روی بین دو تا بیمارستان، چی گوش می‌کرده؟ بله، "چی صدا کنم تو رو"ی لیلا فروهر :))

می‌دونین حاج خانوم تسنیم الان داره چی گوش میده؟ بععععللللهههه، "چی صدا کنم تو رو"ی لیلا فروهر :))))

 

چی صدا کنم تو رو؟ تو که از گل بهتری // کاشکی بد بودی عزیزم، می‌شد از یادم بری

کاشکی دل‌سنگ بودی، تا که دلتنگ نبودم // کاشکی بد بودی تا من این همه یک‌رنگ نبودم

تو به عاشقونه خوندن منو عادت دادی // تو با خوبیات آخه منو خجالت دادی

چی بگم هر چی بگم از خوبیات کم گفتم // با تو از شادی و بی تو همه‌ش از غم گفتم

بگو چه فایده داره که تو خوبی و ولی // من به سرزمین دلتنگی تو تبعیدم // تو چیکار کردی که من از همه دنیا بریدم

 

  • نظرات [ ۲ ]

۱۸ و ۱۹ تیر

 

چند روز پیش، یکی از پرسنل کلینیک شیرینی آورده بود، به مناسبت اینکه موتور خریده؛ یه وسپای سفید. تا حالا به وسپا دقت نکرده بودم. داخل موتور حسابش نمی‌کردم کلا :)) موتور واسه من، آپاچیه، حالا با ارفاق هوندا هم :) ولی اون روز دیدم اوشون سوار شد رفت به نظرم جالب و بامزه اومد :) مثل بقیه‌ی موتورا، پا دو طرف قرار نمی‌گیره، پاهاتوپو میذاری جلوت. بعدم انگار صدا نداره اصلا، برقیه، نرمه. اگه من نخوام منتظر عرف شدن موتورسواری خانما بشم و همین الان موتور سوار شم، گزینه‌ی خوبیه برای شروع :) البته هنوز مشکل گواهینامه‌ی موتور برای خانما حل نشده. با توجه به این موج گشت ارشادی هم که راه افتاده، فکر نکنم مورد بعدی‌ای که دولت بخواد حل کنه، گواهینامه دادن به خانما باشه :))) منم دوست ندارم با چادر سوار ون ارشادی بشم. فک کنم بهتره صبر کنم تا گواهینامه قانونی بشه.

دیشب جیم‌جیم رو ناراحت کردم. خودمم خیلی ناراحت شدم که باعث ناراحتیش شدم. داشت کمکم می‌کرد که با خنده ولی واقعی بهش گفتم خودم می‌تونم و درواقع دست کمکشو پس زدم. اولش با شوخی رد کرد، ولی بعد آثار تغیر رو تو صورتش دیدم. تو این مورد تقریبا مثل منه که احساسشو نمی‌تونه پنهان کنه و نشون میده ناراحته یا خوشحال. بهش گفتم خیلی حامیه. هر کسی تو هر پوزیشنی باشه اون پیش‌قدم میشه برای کمک. اینکه خیلی آدم خوبیه که به همه کمک می‌کنه، ولی بهتره بذاره آدما مشکلاتشون رو خودشون حل کنن. بذاره اگه ازش کمک خواستن کمک کنه. داشتیم روپوش عوض می‌کردیم که بیایم خونه. من که اومدم بیرون رفتم تو واتساپش، می‌خواستم بگم ببخشید و اینا، دیدم داره تایپ می‌کنه. پیام جفتمون همزمان ارسال شد. نوشته بود که ازم ناراحت نیست و فکرمو مشغول نکنم. می‌دونه اینجور وقتا از فکر موضوع نمیام بیرون و به عبارتی خودخوری می‌کنم. نمی‌دونم این بشر چطوری انقدر زود انقدر خوب منو بلد شده. عذرخواهی کردم ازش. گفت که از من ناراحت نیست و اتفاقا دوست خوبی‌ام که مشکل دوستمو بهش میگم و باید تغییر کنه و این صحبتا. من واقعا نمی‌خواستم ناراحتش کنم‌. تقصیر من بود که نسنجیده حرف زدم و رفتار کردم. رد کردن کمک باید بااحتیاط باشه، باید حواست باشه طرفو پشیمون نکنی از کمک کردن. باید لحنت درست باشه و از همه مهم‌تر باید حواست باشه جلوی بقیه طرفو ضایع نکنی. کارم اشتباه بود که جلوی یکی دیگه، تازه اونم کسی که ازش خوشش نمیاد، اینطوری کمکشو رد کردم. سنگ رو یخ شد. وای، من چقدر هنوز بچه‌م و رفتارم بچگانه است. خیلی حس بدی دارم. ولی اون بازم از روی مهربونی چند بار گفت که من خیلی خوبم و عالی‌ام و قرار نیست منم مثل بقیه باشم و کلا حرفای خوب بهم زد. کاش زیاد تو ناراحتی نمونه. امروز صبح یه آهنگ براش فرستادم. تو جواب پنج تا استیکر واسه‌م فرستاده. اینکه حرف نزده نمی‌دونم معنیش اینه که هنوز ناراحته یا چی. کاش زیاد ناراحت نمونه. کاش حداقل دوست(پسرش) حواسشو پرت کنه یادش بره اینا :))

 

  • نظرات [ ۰ ]

۱۵ تیر ۱۴۰۱

 

یه چیزی بگم؟ انقد تو اینستا هی میگن بلاگرا، بلاگرا، هی از زندگی تجملاتی و شوآف‌هاشون و تظاهر به خوشبختیشون حرف می‌زنن و هی میگن اینا رو بازدید نکنین، دنبال نکنین، لایک نکنین، فلان و بهمان نکنین، من خیلی مشتاق شده‌م یه روز پیج یه بلاگر رو ببینم :)) چجوری ملت اینا رو پیدا می‌کنن خب؟ یه چند تا نام ببرین منم با پدیده‌ی بلاگری آشنا شم خب :) عه خب :)

یادتون هست چند روز پیش داشتم همین‌جا می‌گفتم دوست ندارم با همکارهای آقا برم بیرون؟ امروز رفتیم :| تیم جدیدی که فعلا نصفه‌نیمه بهش پیوستم، امروز جلسه‌ی درون‌گروهی! گذاشته بودن و نمی‌خواستن هم که جلسه تو کلینیک باشه. چون گوشه گوشه‌ی کلینیک هم دوربین داره هم شنود! و قدیمی‌ها میگن که دائما هم چک میشه. و همیشه هم یه چیزهایی هست که گروه داخل خودش حل می‌کنه به روش خودش و بهتره که رؤسا از روش حل مسئله مطلع نباشن :) فلذا تصمیم گرفته بودن که ظهر برن نهار و جلسه رو هم همونجا برگزار کنن. به منم دقیقه‌ی نود اطلاع دادن. یعنی من امروز ظهر استثنائا تصمیم گرفته بودم بمونم کلینیک و نرم خونه، چون کار جانبی داشتم، بعد نهار هم واسه خودم سفارش دادم، بعدش اینا بهم گفتن جلسه داریم. دیگه نهار رو گذاشتم تو یخچال و رفتیم بیرون. نصف بیشتر جلسه که چرت می‌زدم :))) اونا داشتن خیلی جدی بحث می‌کردن و مسئله حل می‌کردن و حتی یه جاهایی داشتن دیگه یه‌کم دعوا هم می‌کردن، من خمیازه می‌کشیدم و چشمامو می‌مالیدم و منو رو صد دفعه بالا پایین می‌کردم :) آخرای جلسه دیگه به منم ربط پیدا کرد و اتفاقا نکته‌ی خوبی نصیبم شد. قرار شد مسئول تیم یه چیزایی بهم آموزش بده و خب من تو هر زمینه‌ای مشتاق آموزشم و خیلی از این بابت خوشحال شدم :)

ولی یه چیزی واسه‌م خیلی جالبه. اینکه مردم خیلی خودشون و کارشون رو جدی می‌گیرن. برای هماهنگ کردن یه جزئیاتی جلسه میذارن که من وامی‌مونم. خب اینا خیلی ساده است که، یعنی خب هر کی خودش باید بدونه چیو چیکار کنه که، یعنی انصافا بدیهیه دیگه. نمی‌دونم، شایدم من همیشه خودم و کارم رو کم و کوچیک می‌پندارم و ارزشی در حد اینکه وقت بقیه رو بابتش بگیرم برای خودم و کارم قائل نیستم.

دو روزه ماسک رو گذاشته‌م کنار. یعنی میذارم تو کیفم، بسته به موقعیت شاید دربیارم بزنم. احساسات متناقضی دارم. از حس بی‌حجاب بودن بگیر تا آزادی و رهایی، تا حتی گاهی حس اینکه وای حالا همه چهره‌ی نازیبای من رو دیدن :))) خودم می‌دونم معمولی‌ام، ولی خب بعد مدت‌ها پشت ماسک بودن، انگار تو آینه چهره‌ی باماسکم رو بیشتر پذیرفته‌م تا بدون ماسک. ولی خب اگه قرار بود من به زشتی و زیبایی چهره‌م و تلقی دیگران از زشتی و زیباییم اهمیت بدم، کارهای دیگه‌ای در اولویت بودن نسبت به زدن ماسک.

 

+ حکایت این روزهای من، این روزهای شلوغ و درعین‌حال خالیِ من، حکایت این شعر فاضله که میگه "در غلغله‌ی جمعی و تنها شده‌ای باز/آنقدر که در پیرهنت نیز غریبی"...

 

  • نظرات [ ۶ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan