مونولوگ

‌‌

پست آموزشی

 

راهنمای دوختن دکمه‌های افتاده‌ی روپوشی که نمی‌خواهید با خود برده و دوباره برگردانید:

۱. شب قبل روپوش را در کلینیک گذاشته و به منزل مراجعت می‌کنید.

۲. در مسیر خرید کرده

۳. و به محض رسیدن شروع به طبخ سیب‌زمینی و تخم‌مرغ و هویج و مرغ کرده و تا پاسی از شب را به ابتیاع اولین سالادالویه‌ی عمرتان می‌گذرانید.

۴. شام‌نخورده (این یکی از فوت‌های کوزه‌گری این کار است) سر بر بالش می‌نهید و هفت صبح فردا برمی‌خیزید.

۵. ظرف‌های نشسته‌ی یک هفته قبل را می‌شویید.

۶. صبحانه‌نخورده آماده می‌شوید.

۷. دو عدد سوزن، یک قرقره نخ (به سلیقه‌ی خودتان، چون به‌هرحال رنگش دیده نمی‌شود) و یک قیچی مینی در جیب پشتی کیفتان می‌گذارید.

۸. پس از اینکه در قطار ساعت هشت‌ونیم مستقر شدید، سوزن‌ها را هشت‌لا نخ می‌کنید. دقت کنید که اگر دستتان را موقع صاف کردن نخ کاملا باز نکنید، نخ احتمالا گره خورده و کارتان زار می‌شود. پس در هرچه‌بیشتر باز کردن دستانتان مضایقه نکنید.

۹. سرتان را به هیچ‌وجه بالا نیاورده و نگاه‌های چپ و راست را ایگنور کنید.

۱۰. نخ را باید در حدی بلند بگیرید که وقتی هشت‌لا شد، حداقل نیم متر باشد. اگر نمی‌توانید تعداد سوزن‌ها را به چهار عدد افزایش دهید. 

۱۱. به محل کار که رسیدید تمام دکمه‌های افتاده و نیفتاده‌ی روپوشتان را بدوزید تا دیگر غلط بکنند هوس کندن و افتادن به سرشان بزند.

۱۲. اینک شما و دکمه‌های گوگولی روپوشتان که آماده‌ی کشتی گرفتن هستند.

۱۳. قسمت مهمی که جا ماند: ظهر ده دقیقه به اتمام شیفت آماده می‌شوید که به محض دینگ کردن ساعت، انگشت زده و بدوبدو راهی منزل شوید. بالاخره یک سالاد الویه‌ی خوشمزه چشم‌به‌راه شماست، منتظرش نگذارید :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

۲۱ شهریور ۱۴۰۱

 

دیروز مامان و آقای و حجت راه افتادن سمت مرز شلمچه؛ با داداشم، بابای ریحانه و زنش؛ با دو تا خانواده‌ی دیگه از اقوام. هر سه گروه با ماشین خودشون. ان‌شاءالله به سلامتی برن و برگردن و تو این شلوغی اتفاقی نیفته. تازه حجت چند روز پیش پاش هم شکسته و با دو تا عصا زیر بغلش داره میره :| الان فقط من و مهندس خونه‌ایم. یعنی در شبانه‌روز چند ساعت خونه‌ایم :) دیشب هم که من نرفتم خونه، رفتم خونه‌ی همکارم! من کلا آدم خونه‌ی دوست و رفیق رفتن نیستم، حتی تو روز. ولی دیشب همکارم گفت بیا بریم خونه‌ی ما. یه لحظه با خودم گفتم چرا نرم؟ تازه خونه‌ی نزدیک بیمارستان هم بود و امروز هم شیفت بیمارستان من بود و اینطوری خیلی زود می‌رسیدم. گفتم باشه بریم :) این همون همکار کوچولوم یا میم‌الفه. از شهرستان اومده اینجا برای کار و خونه گرفته. تو مسیر تن ماهی گرفت و یک عالمه هله‌هوله که مثلا بشینیم بخوریم و حرف بزنیم. بستنی هم گرفته بود که هر چی گفتم بیا باز کنیم تو راه بخوریم، گفت نه یه بچه‌ای می‌بینه و دلش می‌خواد و اینا. آخه اون موقع شب بچه تو خیابون چیکار می‌کنه؟ نبود بچه واقعا. ولی دیگه رفتیم خونه و بستنی‌های آب‌شده رو خوردیم اول. ولی کار به دوم نکشید. نماز خوندیم و شام درست کرد و شام خوردیم و بعد هم چایی خوردیم و حینش حرف زدیم و بعدم ساعت یک گرفتیم خوابیدیم، چون هر دو داشتیم از خستگی غش می‌کردیم و اون همه خوراکی دست‌نخورده موند. حتی نگاهشون هم نکردیم. الان دلم اون شکلات تلخا و پاستیلا و کیکا و پفکا و... رو می‌خواد :( اذان صبح پا شدم و نگران از اینکه گوشیم چند بار زنگ زده و میم‌الف رو کلافه کرده، دیدم گوشی خودشم هی داره زنگ می‌زنه و پا نمیشه :))) پا شدم واسه خودم چایی گذاشتم. می‌خواستم نماز بخونم که میم‌الفم پا شد و واسه‌م بساط صبحانه رو چید. اون نماز خوند و من صبحانه خوردم. بعدم رفتم بیمارستان. ظهر برگشتم خونه و با وجود انفجاری که تو خونه رخ داده، گرفتم خوابیدم و همه‌ش خواب بیمارستان دیدم. خوابمم هی یه‌کم یه‌کم تمدید کردم و وقتی دیگه داشت دیر می‌شد پا شدم و بدوبدو آماده شدم و الان تو راه کلینیکم. دارم فکر می‌کنم برگشتنی چی بگیرم که شب درست کنم که فردا بخوریم. بالاخره مهندس هم هست و فکر نکنم اگه من غذا درست نکنم اون حرکتی بزنه و احتمالا همه‌ی ده دوازده روزو گرسنه میره و میاد :)) دارم به غذاهایی که هیچ‌وقت نمی‌خوریم مثل الویه و غذاهایی که کمتر می‌خوریم مثل پیتزا و بعضی غذاهایی که روتین می‌خوریم مثل کتلت فکر می‌کنم. باید یه چیزی باشه چند روز بمونه حداقل. شما پیشنهادی ندارین؟

 

  • نظرات [ ۰ ]

بی‌آنکه مادر بفهمد

 

یکی از مغازه‌های محل یه برگه تو مغازه‌ش زده و روش نوشته "کاش می‌شد مرد، بی‌آنکه مادر بفهمد"... برگه رو یه گوشه زده، ولی از بیرون مغازه هم قابل خوندنه. مغازه‌ی پررونقیه. صاحبش یه مرد جوونه که یه مدت یه جوری با نگاهش دنبالم می‌کرد و ازش خوشم نمیومد. قبلا ازش خرید هم می‌کردم، بعد که متوجه نگاه‌هاش شدم دیگه نرفتم تو مغازه‌ش. نگاهش هیزطورانه نبود، کلا آدم بد یا هیزی هم نبود. یه‌طور مظلومانه‌ای انگار نگاه می‌کرد و من که تو ذهنم اون آقا قطعا متاهل بود (و هنوز هم همین‌طور فکر می‌کنم) ازش بدم اومده بود. ولی از روزی که این جمله رو گوشه‌ی مغازه‌ش دیده‌م، یه حس ترحمی بهش دارم. ما از زندگی بقیه چه خبر داریم؟ معلوم نیست چه‌ها تو زندگیش در جریانه که به همچین جمله‌ای رسیده. هر وقت به این جمله فکر می‌کنم انگار یه دردی تو قلبم حس می‌کنم. دنیا هیشکیو ول نمی‌کنه. به همه‌مون یه دردی میده بالاخره.

 

  • نظرات [ ۲ ]

۱۵ شهریور ۱۴۰۱

 

دیروز ظهر، بین شیفت صبح و عصر، با میم‌الف رفتیم بیرون. می‌خواستیم بریم روسری بخریم. یعنی میم‌الف ازم پرسیده بود اون جایی که روسری دیدم کجاست و آدرس بهش بدم. بعد چون مشهدی نیست و اینجا رو بلد نیست گفتم بیا با هم بریم که استقبال کرد. خیلی گشنه‌مون بود و اول رفتیم یه چیزی بخوریم =) همین‌جوری داشتیم می‌رفتیم که گفت دوست داره یه بار چکدرمه بخوره. گفتم اون چیه؟ گفت اصلا نمی‌دونه محتویاتش چیه و فقط می‌دونه یه غذای ترکمنیه. سرچ کردم دیدم برنج و گوشت توش داره گفتم خب بریم بخوریم :))) گفت واقعا؟ بعدم راهو برگشتیم تا بریم اون رستوران ترکمنی که دیده بود روش نوشته چکدرمه. به اون آقای میانسالی که پذیرش می‌کرد گفت اینجا تو ویترینتون جای یه "آتش، بدون دود" خالیه. گفت هاع؟ به سنت نمی‌خوره آتش بدون دود رو خونده باشی. مگه نسل شماهام از این چیزا می‌خونن؟ گفت من اسم چکدرمه رو اونجا دیدم، اومدم الان بخورم. منم گفتم شما این نسلو کامل نمی‌شناسین، این نسل همه‌شون اونایی نیستن که شما دیدین. یه‌کم با میم‌الف سر کوچولو بودنش حرف زد :) طفلک میم‌الف هممممه بهش میگن کوچولو، با اینکه فقط چهار سال از من کوچیکتره و فقط دو کیلو از من سبک‌تره. نمی‌دونم چرا انقد کوچولو به نظر می‌رسه که بهش میگن دبیرستانی. چکدرمه، چلوماهیچه بود درواقع، منتها با برنج زردرنگ با مقدار بسیار اندکی هویج داخلش. ادویه‌هاش نمی‌دونم چی بود، ولی طعم خاصی حس نکردم.

بعد رفتیم برای خرید روسری. من سه تا روسری خریدم، اون دو تا شال و یه روسری. برگشتنی اومدیم مترو. همین‌جوری که حرف می‌زدیم چشمم خورد به تابلوی خروج اضطراری و رفتم سمتش. عجیبه که تا اون موقع ندیده بودم درهای خروج اضراری مترو رو. میم‌الف گفت بسته است حتما. گفتم امتحان می‌کنم و هلش دادم. ناگهان آژیر خطر شروع به جییییغ و داد کرد :))) اون چراغ قرمز خطر چشمک‌زن بالاش هم روشن شد. قطع هم نمی‌شدن. مامور ایستگاه اون سمت بود و از همون‌جا اول سوت زد واسه‌مون، بعدم راه افتاد بیاد اینور. فاصله‌ش هم زیاد بود، این آژیرم هی جیغ‌جیغ می‌کرد. به میم‌الف گفتم فک کنم اون کلیده خاموشش می‌کنه، گفت نه بدتر میشه. ماموره رسید و همین‌طور که از جلومون رد می‌شد و سمت در می‌رفت دعوامونم می‌کرد و گفت به همه چی باید دست بزنین؟ وقتی روش نوشته ورود افراد متفرقه ممنوع، یعنی نباید دست بزنین دیگه. گفتم نه ننوشته بود، روش نوشته خروج اضطراری. برگشت گفت حالا چون ننوشته باید حتما بازش کنین؟ و دیگه دور شد و نشد جوابشو بدم :))) رفت و دقیقا همون کلیدی که من گفته بودمو زد و خاموشش کرد.

عصر تو کلینیک، اول که لپ‌تاپمو روشن کردم دیدم هاردش سوخته و ویندوزش پریده و بالا نمیاد :| یعنی مسئولش اومد گفت اینطوری شده. واسه ریپورت زدن هی می‌رفتم این اتاق و اون اتاق. بعدم نیروی آموزشیم سر تست هی چرت می‌زد، اعصابمو خرد کرده بود، ولی واقعا از صبر خودم تعجب کردم. خیلی معمولی و نرم باهاش حرف زدم و آخر شیفت تو تنهایی شرایط امروزشو پرسیدم و حساسیت کارشو گوشزد کردم و گفتم حتی اگه خسته باشه باید یه جوری خستگیشو مدیریت کنه. از خودم این مقدار ملاحظه و روشنفکری توقع نداشتم :))

شبم با میم‌الف و جیم‌جیم تا مترو اومدیم و بازم کلی حرف زدیم. تو کلینیک نه زمانش هست، نه امکانش. آخرش میم‌الفم رفت و باز ده دقه یه ربعی دیگه من و جیم‌جیم حرف زدیم. خیلی غر راجع به کار و کلینیک داشتیم که فک کنم تقریبا خالی شدیم دیگه :) موقع جدا شدن جیم‌جیم یه انرژی مثبت گنده سمتم فرستاد و گفت "می‌خواستم امروز بهت پیام بدم بگم خیلی دختر خوبی هستی و دوسِت دارم و با وجود اینکه خیییلی با هم متفاوتیم اما از حرف زدن باهات خوشم میاد و همیشه سنجیده حرف می‌زنی و..." منم بهش گفتم از همون اول برام خاص بوده. سه‌پس از یکدگر جدا گشته و هر یک به سوی منزل خود روانه گشتیم :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

اگه خدا یواشکی از بقیه، دو ساعت به روز من اضافه می‌کرد چی می‌شد؟ :)

 

گاهی تو این مواقع که اعصابم بی‌دلیل کیشمیشیه، دوست دارم بیفتم یه گوشه و هیچ کاری نکنم. گاهی هم بلند میشم و میفتم به جون خودم و خونه. دیروز صبح بیمارستان بودم و بعدش بلافاصله رفتم کلینیک چون بیمار داشتم. بیمار نیومد و یک ساعتی معطل شدم و یه چیزی رو هم فهمیدم که قشنگ دو درجه افسرده‌م کرد. یه چیزی راجع به کارم که عذاب وجدان بدی برام داشت. اومدم خونه و خوابیدم. بیدار که شدم مامان ناراحت بودن که چرا خوابیده‌م و تو خونه کمک نمی‌کنم. از حق نگذریم حق دارن. این خونه با این همه کارش، کار یک نفر نیست و منم خیلی خوابالوام. دیروز چهار صبح پا شدم رفتم بیمارستان، یک برگشتم خونه. دیشبش چهار و نیم ساعت خوابیده‌م. دیروزش و تمام روزای قبل رو تمام‌وقت سر کار بودم. دو ساعت بخوابم چی میشه؟ تازه تو فاز افسردگی خفیف دوره‌ای و افسردگی حاد اتفاق صبح هم بودم و خواب برای من (و خیلی‌های دیگه) اصلا یه‌جور درمانه، البته به شرط اینکه بعدش کسی از آدم ناراحت نباشه. هدهد گفته بود عصر بیا بچه‌ها رو نگه دار که روپوشتو بدوزم. ولی من پا شدم لباس تا زدم و ظرف شستم و غذا پختم و خونه جمع کردم و این کارا. کمد لباسامم مرتب کردم. جالباسی عمومی زنانه رو هم مرتب کردم. کمد جورابامم خالی کردم و یک سبد :| جوراب و ساق دست شستم و اهل دلاش می‌دونن شستن یه دونه جوراب چقدر سخته، چه برسه یک سبد! شام خوردیم (خانواده‌ی خواهر و برادرمم برای شام اینجا بودن). ظرفا رو شستم. آخر شب هم نشستم هتل ترانسیلوانیا رو دیدم :) که هی اومدن گفتن تو مگه خسته نیستی؟ چرا نمی‌خوابی خب؟ بگیر بخواب خستگیت در بره. من چطوری به پدر و مادرم توضیح بدم که آدم بجز کار و خواب وخوراک، نیاز داره گاهی هم تنها باشه؟ گاهی هم فیلم ببینه؟ تا دوازده اونو دیدم و بعدم خوابیدم. هفت‌ونیم صبح پا شدم که مثلا زود کارامو بکنم و برم خونه‌ی هدهد. ولی مگه کارا تموم میشه؟ انصافا مامان خیلی، خیییییلی بیشتر از قبل و درواقع خیلی عالی خونه رو مرتب نگه می‌دارن. یعنی از وقتی من کارم تمام‌وقت شده اینطوری شدن. من تقریبا تو خونه هیچ‌کاری نمی‌کنم. ولی بازم گاهی که شروع کنم به مرتب کردن و شستن و رُفتن، اون وقت دیگه کار تمومی نداره. الان تازه از کار فارغ شده‌م. مامان و آقای رفته‌ن تعزیه. یه قهوه دم کرده‌م و منتظرم سرد بشه. همین‌طور منتظرم بابو از بیرون بیان که بریم خونه‌ی هدهد. صبح یه بحث هم با مامان داشتم. وقتی با آقای برای خرید بیرون رفتن گریه هم کردم. ولی الان حالم بهتره. چون بعدش که برگشتن با هم خوب بودیم. چون الان یک طناب پنج متری جوراب و ساق دست تمیز دارم. چون بهم‌ریختگی کمدم و جالباسی رو اعصابم بود و الان مرتبن. چون آشپزخونه و خونه مرتبه. چون قهوه دارم. چون امیدوارم روپوشم امروز دوخته بشه. و شاید چون هورمونا هر کار دلشون خواسته کردن و الان خسته رفتن یه گوشه نشستن استراحت می‌کنن :)

 

  • نظرات [ ۱ ]

گرگ‌ومیش رفاقت

 

دیشب بیمار سومم با تاخیر اومد. از اتاق رفتم بیرون دیدم میم‌الف و جیم‌جیم تو اتاق یک دارن حرف می‌زنن. میم‌الف بیمار نداشته باشه چراغ اتاقو خاموش می‌کنه. در باز بود که نور راهرو بیفته تو اتاق. تو اتاق یک هم مثل اتاق من اسباب‌بازی زیاده، چون کارش با بچه‌هاست. یه توپ برداشتم و شوت کردم واسه جیم‌جیم. یادم نبود جیم‌جیم بسکتبالیست بوده. توپو برداشت و شروع کرد بازی و روپایی زدن و اینجور کارا، تو یک وجب جا :) گفت بیاین بازی. گفتم نه من فوتبال دوست ندارم، والیبال دوست دارم. گفت خب بیا با دست. دیگه شروع کردیم سه نفری با یه توپ پلاستیکی کوچولو والیبال بازی کردن :)) تقریبا بیست دقیقه‌ای بازی کردیم و واقعا خوش گذشت، واقعا خوش گذشت. کلی تجهیزات و دستگاه و لپ‌تاپ و بلندگو و چیزای دیگه هم تو اتاق بود که من نگرانشون بودم، ولی هم مواظب بودیم، هم توپه خیلی سبک بود و زور خراب کردن چیزیو نداشت. یه بار خورد تو صورت جیم‌جیم، به بار هم تو صورت من، ولی اصلا درد نداشت. برق همچنان خاموش بود و در نیمه‌باز. این خاطره احتمالا برای همیشه بمونه تو ذهنم :)

 

  • نظرات [ ۱ ]

۷ شهریور ۱۴۰۱

 

آدم گاهی به خاطر کمبود مطلب چیزی نمی‌نویسه، گاهی به خاطر اینکه مطلب هست، برای خود شخص هم جدید و جالبه، ولی از بیرون تکرار مکررات به نظر میاد، گاهی هم این دو تا نیست، از فرط تراکم ماجرا و ضیق وقت نمی‌تونه چیزی بنویسه. هم نمی‌تونه انتخاب کنه چیو بنویسه، هم اگه انتخاب کرد وقت نداره بنویسه. من تقریبا به اولی دچار نمیشم، بیشتر به دومی و از اول امسال به ترکیب دومی و سومی دچارم. ولی درنگ بیش از این جایز نباشد :)

دارم فیلم‌های بچه‌ها رو می‌بینم. یعنی شروع کردم به دیدن انیمیشن‌هایی مثل راپونزل و فروزن و اینا. البته فقط صبحا و شبا تو مترو. می‌خوام ببینم این بچه‌های ما دقیقا چی می‌بینن. از امیرعلی و فاطمه سادات خواستم یه لیست از انیمیشن‌های محبوبشون برام درست کنن. وقتی لیستو برام آوردن امیرعلی رو همون لیست کامنت کرد که "البته خاله، فلان و فلان مورد، یه‌کم توش بی‌ادبی داره. این یکی کمتر، این یکی بیشتر". وقتی پرسیدم بی‌ادبی یعنی چی؟ یعنی فحش مثلا؟ گفت نه، نمی‌تونم توضیح بدم، خودت باید ببینی. -_-! هنوز اونایی که بی‌ادبی داره رو ندیدم. نمی‌دونم قراره با چی روبرو بشم. البته حدس می‌زنم که چی باشن. ولی من حتی همین فروزن و راپونزل رو هم مناسب بچه نمی‌بینم. اونا که حتما جای خود دارن.

کوئیز‌آف‌کینگ رو هم نصب کردم و گاهی بازی می‌کنم. تو بعضی بخش‌هاش، به شدت ضعیفم. مثلا فوتبال، ورزشی، تکنولوژی، لوگو و سرگرمی. جیم‌جیم هم پیدا کردم توش. چند باری تا حالا با هم بازی کردیم. گاهی اون می‌بره، گاهی من، گاهی هم برابر میشیم. اون لولش خیلی بالاست، من تازه عضو شده‌م. بهم میگه تو خیلی قدری (البته خودش قدرتره :|)، خانومای اینجا تقریبا همه‌شون خیلی ضعیفن. همون روز قبل این حرفش می‌خواستم شکل آواتارمو پسرونه کنم که دیگه وسط بازی هی پیام "سلام خوبی؟" واسه‌م نیاد. ولی این حرف جیم‌جیم منصرفم کرد. بذار اونا تا جان در بدن دارن بگن "سلام خوبی؟" ولی در عوض با یه خانوم که ضعیف نیست هم مواجه بشن. حالا اگه آخرشم بگن "خدا رو شکر فهمیدیم لالی" هم مشکلی نیست :) چیزی که لج منو می‌تونه دربیاره اینه که بازی رو نصفه ول کنن، ولی خوبیش اینه که نمی‌تونن این کارو بکنن، چون امتیاز منفی داره واسه‌شون :)

اگه شماهام هستین تو کوئیزآف‌کینگ آیدیتونو بگین با هم بازی کنیم :)

 

  • نظرات [ ۷ ]

مثل یه دختر بد که معلوم نیست دیگه چی از دنیا می‌خواد

 

کلافه و عصبی‌ام

مثل کسی که نیروی آموزشیش طبق میلش نیست

مثل کسی که چند تا سوتی داده

مثل یه درونگرا که دچار "افسردگی پس از بروز هیجان"! شده

مثل کسی که باباش اومده سر کار دنبالش، ولی دیرتر از هر شب رسیده خونه

مثل کسی که از فرط سرشلوغی جورابای نشسته‌ش داره سر به فلک می‌زنه

مثل کسی که رنگ روپوش جدیدشو دوست نداره و بدبختی اینه که خودش انتخاب کرده

مثل کسی که مامانش گیر میده که بیا فقط دو لقمه غذا بخور

مثل کسی که دیگه پلی لیستشو دوست نداره

مثل کسی که دربه‌در یه تعطیلیه و وقتی تعطیلی میاد حتی نمی‌تونه استراحت کنه

مثل کسی که تنهاست و کسی نیست به حرفاش گوش بده، ولی غم‌انگیز اینجاست که می‌دونه کسی هم باشه حرف نخواهد زد

مثل کسی که هزار تا پرونده‌ی باز تو ذهنشه که رو عملکردش تاثیر میذاره

مثل کسی که شیرکاکائوش بدمزه بوده

مثل کسی که به خاطر مرض نوظهور درد معده دیگه نمی‌تونه قهوه بخوره

مثل کسی که ازش تعریف می‌کنن و باور نمی‌کنه

مثل کسی که دلش برای آشپزخونه و قیف و پالت و شکلات تنگ شده

مثل کسی که یه چیزی خریده و روز بعد ارزش اون چیز با کله خورده زمین

مثل کسی که کنترل تلویزیون اتاق کارش گم و کلیدهای تلویزیونش خرابه و نمی‌تونه راحت بین فیلم‌هایی که برای بچه‌ها میذاره سوئیچ کنه و این بیشتر از اینکه کارشو راحت کرده باشه، سختش کرده

مثل کسی که فرم‌های چندین روز بیمارستان رو ثبت نکرده و فشارش مثل تپه رو پشتشه

مثل کسی که حوصله‌ی آدما رو نداره، دوست داره دنیا رو بذاره رو سایلنت، بگیره بخوابه و چند سال بعد بلند بشه

مثل کسی که خسته است، خسته است، خسته است...

 

  • نظرات [ ۲ ]

۳۱ مرداد

 

دیروز توی کلینیک برای جیم‌جیم و دو تا دیگه از پرسنل تولد گرفته بودیم. البته من نبودم، بقیه گرفتن :)) نیم ساعت زودتر از شروع به کار کلینیک. جیم‌جیم ولی سوپرایز شده بود. چون این کارا تو کلینیک کار خود جیم‌جیمه. بعد چون تولدش با اون دو نفر دیگه همزمانه، می‌خواسته فردا بره کیک بگیره. فکر نمی‌کرده کسی بخواد خودشو سوپرایز کنه. من آخرش رسیدم و فقط رفتم کیک خوردم و بعد همه متفرق شدیم :) برام جالبه که بقیه با این کارا خوشحال میشن. منم نمیگم نمیشم، ولی راحت نیستم. بیشتر از خوشحالی معذبم. دوست دارم تولد بقیه باشه نه تولد من. به جیم‌جیم هم گفتم، به عبارتی عاجزانه تقاضا کردم که تاریخ تولد منو فراموش کنه. اگه اون و میم‌الف چیزی نگن کس دیگه‌ای نمی‌دونه. گفتم شما اگه واسه من تولد نگیرین هیچ کس نمی‌فهمه. ولی زیر بار نمیره. حالا تا آذر خدا بزرگه. یه جوری راضیش می‌کنم.

همکار جدیدم با سرعت کمی داره راه میاد. طوری که من اعصابم گاهی خرد میشه و به یه بهانه‌ای میام بیرون که سرعت کارشو نبینم. البته خب سرعت من از میانگین بالاتره، ولی از بقیه واقعا فقط توقع میانگینو دارم، نه بیشتر. از طرفی این همکاری فعلا تنها امیدم برای کمتر شدن شیفتامه. البته که هیچ کس بهم قولی نداده که شیفتام کمتر بشه، من دارم تو تاریکی تو هوا چنگ می‌ندازم، شاید دستم به یه طنابی چیزی بند شد. بعضی روزا انگار دیگه خالی می‌کنم. می‌خوام یهو بزنم زیر همه چی. روزایی که چند شب متوالی ۴ ساعت خوابیده باشم مثلا :|

چند شب پیشا جیم‌جیم یه گروه واتساپ زد و من و میم‌الف رو عضو کرد. تو اون گروه گفت که تو تمام عمرش، ما دو نفر اولین کسانی هستیم که انقدر ارتباط باهامون براش سخت و درعین‌حال خواستنیه. ما سه نفر تو کلینیک یه اکیپ محسوب میشیم. به قول میم‌الف، برای بقیه هم خیلی عجیبه که ما چطوری انقدر زود و انقدر زیاد با هم مچ شدیم. من و میم‌الف، ظاهری خیلی شبیهیم، شخصیتی هم. اون رنگایی که گفتم یه بار اینجا؟ من و میم‌الف آبی هستیم. درونگرا. آروم. با هیجان ظاهری پایین. جیم‌جیم قرمزه. انرژی و هیجان از تک‌تک سلول‌هاش متصاعد میشه. ما به خاطر وجوه مثبت شخصیت‌هامون به هم جذب شدیم، ولی تفاوت‌هامون برای جیم‌جیم خیلی چالشی بوده. من و میم‌الف زیاد اذیت نشدیم بابت برونگرایی جیم‌جیم، ولی اون بابت درونگرایی ما خیلی اذیت شده. خودش میگه از یه طرف این دوستیو دوست دارم، از یه طرف دارم خیلی اذیت میشم. نمی‌دونم کی ناراحتین، کی خوشحالین، کی عصبانی میشین، کدوم حرفمو دوست داشتین، از کدوم خوشتون نیومده و... میگه شما دو تا اصرار دارین خود خودتون باشین، ولی تو رابطه یه جاهایی آدم باید به خاطر طرف مقابل از خودش کوتاه بیاد، رفتارشو تعدیل کنه. میگه من خیلی جاها به خاطر شما تو رفتار همیشگیم تغییر ایجاد می‌کنم، ولی شماها این کارو نمی‌کنین. منم موضوعو از جانب خودم یه‌کم توضیح دادم همون‌جا. بعدش جیم‌جیم گفت که خیلی قشنگ حرف زدم و اینطوری تا حالا بهش نگاه نکرده بوده و از این حرفا. گفت چون زیاد حرف نمی‌زنم، فکر نمی‌کرده انقدر سخنور خوبی باشم و بتونم اینجوری قشنگ توضیح بدم :)) ولی خب چالشه همچنان هست و قراره یه روز سه نفری حضوری بشینیم سنگامونو وا بکنیم.

برام جدیده، اینکه چالش‌های روابطمو به بحث بذارم و سعی کنیم حلش کنیم. همینه که این دو تا برام خاصن. جیم‌جیم که خاص بودنش از اول معلوم بود. میم‌الف رو تازه دارم کشف می‌کنم. چون مثل خودم آبیه و دیرکشف :)

قراره روپوش من تغییر رنگ بده تو کلینیک. چون با بچه‌ها کار می‌کنم و بچه‌ها از روپوش سفید می‌ترسن. دیروز رفتم پارچه خریدم و دادم هدهد که برام بدوزه. آبی گرفتم، ولی الان میگم کاش آبی روشن‌تری می‌گرفتم. آبیش الان شبیه آبی NICUئه. نمی‌دونم شاید بعدا یه زرشکی هم دوختم :)

 

  • نظرات [ ۰ ]

اینور سکه

 

یه روزی میشه مثل دیروز که از چهار صبح تا ده شب کار کردم و با حال و روحیه‌ی خوب برگشتم خونه و فقط مقدار زیادی خستگی جسمی داشتم.

یه روزم مثل امروز که دیشبش، آخر شب کلی با همکارم سر ارتباطات و تعاملاتمون بحث و چالش داشتم تو واتساپ و بعد نیمه شب خوابیدم. صبحم چهار خودمو از خواب کندم، برای صبحانه نون نداشتیم، با کوفتگی راه افتادم سمت بیمارستان، راننده‌ی اسنپ مسیرو خوب بلد نبود، بیمارستان خلوت نبود، اسنپ اولی که از بیمارستان ۱ به ۲ گرفتم مردک بی‌ادب تلفنو روم قطع و سفرمو لغو کرد، چون اومده بودم جلوتر ایستاده بودم که برای اون راحت‌تر باشه و نخواد دور بزنه و اون رد شده بود قبلش، اسنپ دوم دو دور دور بیمارستان زد تا تونست بالاخره لوکیشنو پیدا کنه، موقع پیاده شدن هم نرسیده به بیمارستان نگه داشت، نگهبان جلوی در بازم مثل هر روز جواب سلاممو نداد و... اینا هر کدوم تنهایی مشکلی نیستن، ولی وقتی با هم باشن و مخصوصا خستگی پس‌زمینه‌ی همه‌شون باشه آدم حالش گرفته میشه.

الان چی حالمو خوب می‌کنه؟ برم خونه، خونه مرتب باشه، خواهرام و بچه‌هاشون اومده باشن، ولی آروم باشن و جیغ‌وداد نکنن و جایی رم منفجر نکنن. بچه‌ها یه گوشه مجسمه بازی کنن، من و مامان و عسل و هدهد هم چای و کلوچه‌ی سنتی لاهیجان بخوریم و حرف بزنیم. من درازکشیده باشم البته. بعد برای ظهر هم از غیب غذا برسه و هیچ کدوممون پا نشیم نهار درست کنیم. آخرشم ناگهان شب بشه و صبح بشه، دم اذان صبح، بعد من و عسل و هدهد بریم حرم و بشینیم تو صحن و گرگ‌ومیش هوا بیایم بیرون، بریم یه چیزی بخوریم و برگردیم خونه.

 

+ ولی من دیگه به اون نگهبانه سلام نمی‌کنم.

 

  • نظرات [ ۳ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan