مونولوگ

‌‌

۲۶ خرداد ۱۴۰۱

 

همه‌ش می‌خوام بیام بنویسم ها، ولی نمیشه. این نمیشه به چند دلیله. یکیش اینه که وقت ندارم (=وقت آزادم کمه و اولویتام چیزای دیگه‌ای هستن) یکیش اینه که رو حس نوشتن نیستم. چیزایی که می‌خوام بگم رو حس می‌کنم نباید بگم یا دوست ندارم بگم. مثلا چند روز پیش یه پست نوشتم و پیش‌نویس شد. حسم بهش خوب نبود. یکی دیگه‌ش هم اینه که احساس می‌کنم حرفام کاملا یکنواختن. یعنی انگار همیشه بوده‌ن و من تازه فهمیدم. همه‌ش دارم میگم وای من چقدر کار دارم، وای من چقدر کار کرده‌م، وای من خسته‌م و خوابم میاد 😁، یا میگم امروز رفتم فلان‌جا و فلان کارا رو کردم و کاش اون فلان‌جا و فلان کار یه فرقی با دیروزش داشته‌می‌بوده‌باشه :))) درسته من بیشتر برای خودم اینجام و مثل یه دفتر خاطرات با اینجا برخورد می‌کنم که اگه اینطور نبود با وجود این سوت‌وکوری دیگه اینجا نبودم، ولی گوشه‌ی ذهنم اینم هست که بالاخره چند نفری اینجا رفت‌وآمد دارن. حوصله‌شون سر میره انقد هی یه حرفایی رو تکرار کنم. تازه تکرارشون ممکنه این فکر رو تو خواننده‌های الان و خودم در سال‌ها بعد، ایجاد کنه که این می‌خواسته یه حرف و فکری رو القا کنه، یه چیزی رو اثبات کنه. در صورتی که تکراری بودن روزمره‌های من تقصیر من نیست. می‌دونین کسی اینو بهم بازخورد نداده، من خودم دارم ذهن‌خوانی می‌کنم 😁 خلاصه که ناراحتم که این روزا ثبت نمیشن و بعدها هم یادم نخواهند اومد.

یه چیزی که بهش فکر می‌کنم اینه که ثبت افعال و اعمال روزانه یه چیز نسبتا فراگیره، ولی اون چیزی که نیست ثبت احساسات و افکاره. من دوست دارم اینکه تو هر موقعیتی چه حسی داشتم و چه فکری می‌کردم رو یه جا ثبت کنم، ولی می‌دونین که خیلی ترسناکه اگه کسی غیر از خود آدم بهشون دسترسی پیدا کنه :) تازه حتی خود آدمم بعد یه مدت ممکنه از اون افکار و احساسات فرار کنه. من خودم گاهی حاضر نیستم برگردم به یه اتفاقی فکر کنم، چون دوست ندارم اون فکر و حس برام یادآوری بشه. ولی خب این یکی به نظرم جالب‌تر و چالشی‌تره و ممکنه بخوام گاهی یه جایی غیر از وبلاگ پیاده‌ش کنم.

 


 

مهمونامون رفتن، دیروز. از دیروز عصر بشوربساب رو شروع کردیم. امروز هم احتمالا تشک‌پتوها رو بشوریم‌ چند روز دیگه هم فرشا رو. بعدش شاید یکی دو هفته بعد مامان آقای برن سفر. منم قرار بود باهاشون برم و اصلا قرار بود با ماشین بریم و راننده من باشم که گواهینامه دارم، ولی بهم مرخصی ندادن :( بعدم گفتن برای بعدا هم باید با همکارت هماهنگ کنی که جاتو پر کنه. با همکارم که همون سوپروایزرم باشه صحبت کردم، میگه چه خبره ۱۰-۱۵ روز مرخصی؟ مگه کجا می‌خوای بری؟ آمریکا هم بخوای بری انقد طول نمی‌کشه. اصلا خسته میشی این همه وقت، حوصله‌ت سر میره! دو سه روزه برو مسافرت برگرد، اونم بگرد یه تعطیلی تو ماه‌های بعدی پیدا کن که همه‌شو نخوای مرخصی بگیری :/ آخرشم گفت من یکی دو روز فقط می‌تونم جاتو پر کنم، نه بیشتر. یعنی می‌خواستم گردنشو بزنم پسره‌ی خودشیفته رو :/ اصلا به تو چه نظر میدی من چقد برم کجا برم. می‌خواستم بگم اون دو روزم نگه دار واسه خودت استراحت کن خسته نشی یه وقت. ولی انقد اعصابم بهم ریخته بود که فقط گفتم باشه خدافز. بدبختی اینه که با همکارای بیمارستانم می‌تونم هماهنگ کنم که جامو پر کنن، چون منم می‌تونم جبران کنم و بعدا به‌جاشون برم. ولی تو کلینیک تنها کسی که کار منو می‌تونه انجام بده همین سرپرستمه و مسلما من نمی‌تونم یه وقتی جایگزینش بشم که حالت معامله پیدا کنه و قبول کنه :( حالا این سفر خانوادگی که هیچی، نمی‌تونم برم، ولی دارم برای مهر برنامه می‌ریزم و بعدا میرم با رئیس حرف می‌زنم که بدون جایگزین بذاره برم. اصلا صد سال سیاه دیگه نمی‌خوام به این بشر رو بندازم. اوفففف، انگار خیلی سختم بوده این نه شنیدنه :)))

حالا مهر می‌خوام برم سفر، ولی نمی‌دونم کجا. رامسر و تبریز و خرم‌آباد و چابهار تو لیست هستن، ولی نمی‌دونم کدومشون برای تنهایی رفتن بهتره. برای جاهایی که طبیعت داره دوست دارم حتما همراه داشته باشم، تنهایی دوست ندارم. برای جاهایی که تاریخیه و تفریحی (سینما، شهربازی، پارک آبی، تله‌کابین، رستوران و...) مشکلی با تنهایی ندارم، یه نفره هم خوش می‌گذره :) ولی طبیعت نه، دوست دارم یکی باشه با هم چای بخوریم تو دل طبیعت :) ولی تقریبا مطمئنم دیگه کسی باهام نمیاد از خانواده. هدهد که الان دو تا بچه‌ی کوچیک داره، عسل که اسفند با هم رفتیم قشم و گفت سفر بعدی رو حتما می‌خواد با شوهر و بچه‌هاش بره و نامردیه بازم تنها بره سفر، مامان آقایم که الان برن دیگه اون موقع نمیرن. داداشا هم که نمیرن. دوست و همکاری که دلم بخواد و اونم دلش بخواد بره سفر هم ندارم. واقعا چقدر جای خالی یه دوست پایه رو حس می‌کنم. کاش لااقل از بچه‌های اینجا کسی بود که همو بشناسیم و با هم بریم. البته اینم چالشای خودشو داره، مطمئن نیستم ایده‌ی خوبی باشه. ولی اگه کسی هست که من بشناسمش و دوست داشته باشه مهر با من بیاد سفر با اولویت خرم‌آباد، بعد رامسر، بعد چابهار و بعد تبریز، خوشحال میشم بهم بگه :)

 


 

امروز صبح تو بیمارستان یک، یکی از خدماتی‌ها برام چای ریخت! یه دختر مهربونه و تازه‌واردتر از منه گویا :)) فک کنم تازه‌واردا با تازه‌واردا خوبن :) می‌خواستم برم عجله داشتم، ولی یه‌کم ازش خوردم که ناراحت نشه. از بوفه‌ی بیمارستان ۱، یه لیوان کاپوچینو هم گرفتم و تو پیاده‌روی تا بیمارستان ۲ خوردم. کاپوچینوهای آماده خوشمزه‌ترن ولی :) فروشنده‌ی بوفه چون چند بار تا حالا ازش خرید کردم پرسید اینجا کار می‌کنم؟ فک کنم دارم کم‌کم از تازه‌واردی درمیام :)

با همکار مجبوبم روابط هی داره صمیمی‌تر میشه. چند روز پیش اومد گفت یه سوال بپرسم؟ اگه یه وقت یکی جلوت بگه افغان‌ها فلانن تو چیکار می‌کنی؟ ناراحت میشی؟ تو کلینیک بجز رؤسا، فقط به همین همکارم گفتم افغانم. فرداش بهش گفتم منظورت از اون حرف چی بود؟ گفت ببخشید ذهنتو الکی درگیر کردم. اون روز یکی از بچه‌های کلینیک یه چیزی راجع به افغان‌ها گفت، می‌خواستم ببینم شنیدی یا نه و بعدم یه پیش‌زمینه‌ای بهت داده باشم که شاید یه وقت چیزی بشنوی. یه‌کم ناراحت شدم راستش که حتی تو این محیط تحصیل‌کرده هم ممکنه چیز بدی بشنوم. ولی از اینکه این همکارم تو فکر روح و روان من بوده خوشحال شدم.

 

  • نظرات [ ۱ ]

 

همکار محبوبم تو کلینیک خیلی باسابقه است. از تمام روابط و ضوابط اطلاع داره. آدم منصف، حامی، مهربون و خیلی خوبی هم هست. قبلا هم گفتم که اخلاقیات و انسانیتش منو جذب کرده. برای مجموع این ویژگی‌هایی که داره، من، که تازه‌کارم و یک عالمه چالش دارم اینجا و شایدم یک عالمه چالش می‌سازم برای خودم اینجا، سراغ اولین و معمولا تنها کسی که میرم همین همکار محبوبمه. درسته خیلی سریع و راحت و بدون قضاوت و حس بد دادن بهم کمک می‌کنه، ولی دیگه کم‌کم احساس می‌کنم که دارم زیادی ازش کمک می‌گیرم. خیلی حامیه ها و هیچ‌وقت هم این حسو بهم نداده که "اه تو هم که هر مشکل باربط و بی‌ربطی داری میای سراغ من، اصلا به من چه"، ولی بازم معذبم که هر مشکلی پیش میاد میرم سراغ اون. می‌ترسم رابطه این شکلی بشه که من همیشه اونی‌ام که نیاز به کمک داره و اون همیشه اونیه که داره نیاز منو برطرف و بهم کمک می‌کنه.

  • نظرات [ ۰ ]

من خیلی گرونم

 

هر آدمی یه قیمتی داره. مثلا قیمت من (که راحتی پام خیلی برام مهمه و کفش ناراحت نمی‌پوشم) اون صندل خوشگله‌مه که هر وقت می‌پوشم انگار پرنسس شده‌م :))) [اصلا پرنسسی نیست ها، فقط حس پرنسس‌ها رو القا می‌کنه :) و البته بعد سه چهار ساعت پام توش خسته میشه]

 

  • نظرات [ ۰ ]

ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن

 

امشب در خدمت لحظات ملکوتی استیصال هستیم. خسته شدم از خودم. نمی‌دونم چه مرگمه. اون بیرون اوضاع تقریبا عالیه. این درون نمی‌دونم چی می‌خواد که قرار نداره. می‌خوام خودمو از پاهام بگیرم و چند بار محکم بکوبم به دیفال (اینجا چقد همه چیو می‌کوبم به دیفال :/) که هم از فکر و خیال تهی بشه هم از مغز :| الان که با همکارام خوبم و حتی عالی‌ام، تو خونه تا جایی که برای این شرایط ممکنه نظم رو دارم، از لحاظ شخصی، لباس، خواب، خوراک، بهداشت و... کاملا رو روالم و مثل وقتایی که سرم شلوغه این مواردم بهم نریخته، ارتباطم با خانواده و مهمونا خیلی بهتر از انتظارم و بهتر از دفعات قبلیه که مهمون داشتیم، حتی یه نمه رشد شخصیتی در خودم می‌بینم، ولی احساس درونیم اینه که شرایط خوب نیست، تو حالت ایدئال نیستم، بهینه نیستم، پرفکت نیستم، کافی نیستم، مطمئن نیستم، امن نیستم. می‌خوام گریه کنم. خب این فایده نداره که بگم و به خودم تلقین کنم که همیشه نمیشه همه چیز عالی و بی‌نقص باشه و هیچ‌کس نیست و این حرفا. اینا رو به خودم میگم و بازم حس می‌کنم یه چیزی کمه. از اونایی نبودم و نیستم که از ترس کامل نبودن هیچ کاری نکنم، از اونایی‌ام که به کامل نبودن فکر نمی‌کنم و میرم تو دل کار و همزمان با حصول نتایج اولیه و احتمال ایجاد نقص، به طور فزاینده‌ای تلاش می‌کنم، بعد اگه ببینم کامل نشده مدت‌ها غصه‌شو می‌خورم. خیلی وقتا خودمو مقصر نمی‌کنم، ولی نمی‌تونم ناراحت نباشم. خودمو سرزنش نمی‌کنم، چون "می‌فهمم و درک می‌کنم" که همه چیز تحت کنترل و اراده‌ی من نیست، ولی "نمی‌تونم ناراحت نباشم" چون "اگه فلان کار انجام می‌شد و فلان قسمت درست پیش می‌رفت و فلان اتفاق نمی‌افتاد و فلان شخص به حرفم گوش می‌داد" تلاشام نتیجه می‌داد. اینکه یه چیزی و بلکم یه چیزهایی اون بیرون هست که تلاشای منو خنثی می‌کنه گاهی ناراحت، گاهی عصبانی و گاهی مستاصلم می‌کنه. دلم می‌خواست مهمونا نبودن و من امشب موقع خواب گریه می‌کردم. خاله کنار من می‌خوابه و نمی‌تونم گریه کنم. حالا چیکار کنم ای دل دیوانه؟

 

  • نظرات [ ۲ ]

۱۵ و ۱۶ خرداد

 

دیروز با ته‌تغاری و خاله رفته بودیم اخلمد. من قبل از این فقط یک بار رفته بودم اخلمد، اونم زمان دانشجویی. اون موقع خیلی نرفتم جلو، فک کنم فقط تا آبشار دوم رفتیم. دیروز ولی رفتیم تا آخرش. یه کوله‌ی سنگین داشتیم با یه ساک دستی و یه فلاسک. ساک دست خاله بود و کوله و فلاسک رو من و ته‌تغاری تتدتند جابجا می‌کردیم با هم که زیاد خسته نشیم. ولی بازم امروز علاوه بر پاهام، کت‌وکولمم گرفته. از خاله توقع نداشتم تا آخرش بیاد، اونم تقریبا بدون غر :) ولی اومد. فقط به خاطر خاله یه‌کم آهسته‌تر از سرعت خودمون که سریع‌تر از سرعت بقیه‌ی مردم بود می‌رفتیم. برگشتنی هم یه‌کم ابراز خستگی کرد که طبیعیه و دیروز در مجموع از خاله راضی بودم :)

اخلمد، آبشار اولیش خیلی قشنگه و آبشارای آخریش هم خوبه، بخصوص اینکه اون آخریا انقدر خلوته که قشنگ می‌تونی لذتشو ببری، مثل اولی نیست که سرتو برگردونی بیخ دماغت یکی واستاده باشه :) آدم همیشه با خودش میگه یه روز وسط هفته بیام که قشنگ خلوت باشه راحت بگردم و خوش بگذرونم، ولی نمی‌دونم چرا اون وسط هفته، مثل اول هفته‌ی خیلی‌ها، هیچ‌وقت نمیاد.

شب که برگشتیم سریع لباسامو انداختم ماشین و یه‌کم تو آشپزخونه به مامان کمک کردم. دیگه تا شام بخوریم و ظرفاشو بشوریم و یه‌کم اینورو جمع کن، یه‌کم اونورو جمع کن ساعت شد نزدیک دوازده. خوابیدم و باز چهارونیم پا شدم برم بیمارستان. اهل فحش نیستم وگرنه حتما چند تا فحش چارواداری نثار یه کسی یا چیزی که نمی‌دونم کیه یا چیه می‌کردم. بیمارستان دوم، تو بخش، هشت کارم تموم شده بود. رفتم تو رختکن دراز کشیدم و خوبه عقلم کشید که ساعت گوشیو کوک کنم واسه هشت‌ونیم محض احتیاط. چون خوابم برد و اگه گوشی زنگ نمی‌زد، حالاحالاها خواب بودم :) هشت‌ونیم رفتم بالا، ولی دکتر هنوز نیومده بود. کلی دیر کرد. انقدر که تو همچین روز خلوتی کارم نه‌ونیم تموم شد. الانم خواب‌آلود و با بدنی گرفته دارم میرم خونه. واقعیتش نمی‌دونم تو خونه می‌تونم بخوابم یا نه، مثل دیشب که به محض رسیدن شروع به کار کردم. مامان میگن برو استراحت کن خودم انجام میدم، ولی خب مگه میشه؟ همین‌جوریش که دو نفری کار می‌کنیم کارها تمومی نداره، چه برسه مامان یه نفری بخواد بدوه. مهمونامون احتمالا تا ده روز دیگه میرن. بعدش هم البته باید فرشا و لحاف‌تشک‌ها رو بشوریم. بعدش دیگه شاااااید روتین برگرده به خونه. اگه یادتون باشه از عیده هی منتظرم اوضاع ثابت و ذهنم منظم بشه :) ولی پشت سر هم اتفاق‌های جدید و به‌هم‌زننده‌ی عادت پیش میاد. دیگه دلم می‌خواد یه چسب بردارم گوشه‌گوشه‌ی زندگی رو جسب بزنم، دو روز تغییر نکنه حداقل :| :))

 

  • نظرات [ ۲ ]

دیوانه‌ی گرسنه و نیازمند خوراکی و هله‌هوله

 

از صبح بیرون شهر بودیم. یکی دو ساعتی هست برگشتیم. بقیه رفتن مهمونی خونه‌ی عمه و من موندم خونه. ازم ناراحت شدن که نرفتم، ولی من نیاز دارم به خلوت. از گذاشتن پست قبلی پشیمون شدم و برش داشتم. مهتاب ممنونم از تبریکت :) درسته اینجا خیلی خیلی حرف می‌زنم، ولی بازم وقتی انقدر نزدیک میشم به عمق خودم، خودم پس می‌کشم. اصلا حس خوبی نیست این. انگار بی‌حجاب راه بری تو خیابون. بعضیا دوست دارن، بعضیا نه. من نه.

از نظر روحی نیاز دارم هممممه جا رو بسابم و بشورم. البته خونه هم به این نیاز من شدیدا نیازمنده :/ قسمت داخلی مفصل آرنجم درد می‌کنه، به خاطر بغل کردن نی‌نی. همه می‌دونن من توانایی خیلی از کارا رو دارم، ولی بغل کردن و تعویض نی‌نی رو نه. دومی رو توانایی روحیش رو ندارم، اولی رو توانایی جسمیش رو. خیلی کارای جسمی سخت‌تر رو می‌کنم ها، ولی نمی‌دونم چرا نمی‌تونم بچه بغل کنم. خواهرام میگن به وقتش اینم می‌تونی.

همین‌طور نیاز دارم یه خوراکی خیلی خوشمزه داشته باشم امشب، ولی بجاش فقط کار دارم.

و همین‌طور به حقوقم هم نیاز دارم که هنوز نریختن.

و به اینکه یه قهوه‌ی مشتی تو سکوت شب و تو خونه‌ای که کاملا مرتبه و برق می‌زنه، مزمزه کنم و درعین‌حال شب هم بتونم زود بخوابم.

چرا احساس می‌کنم آدم مسخره‌ای هستم؟ با عادات مسخره، سخت‌گیری‌های مسخره، قوانین خودنوشته‌ی مسخره و کلا دنیایی مملو از قانون که زندگی رو محدود می‌کنه؟ چرا یک سمتم منو می‌کشه به سمت قانونمندی شدید و یک سمتم چکش دستشه تا هر قانونی جلوی راهش سبز شد بزنه خرد و خاکشیرش کنه؟ چرا خودم خودمو محدود می‌کنم و خودم می‌خواد از هر چیز محدودکننده‌ای، حتی پوست تنم بزنه بیرون و رها بشه؟ گاهی ایمان میارم که دیوانه‌ای بیش نیستم.

 

  • نظرات [ ۲ ]

آبیِ قرمز

 

همکار محبوبم رو یادتون هست؟ یه مدته هی به من میگه آبی. یه همکار کوچولوی دیگه هم داریم، اون بهم میگه قرمز. بعد این دو تا که با هم باشن و منم باشم، هر کدوم به رنگ خودش اصرار می‌کنه. یکی میگه تسنیم آبی خالصه، یکی میگه نه قرررمزه. منم اون وسط نمی‌دونستم آبی چیه، قرمز چیه. هی می‌پرسیدم خب آبی و قرمز چی هست اصلا؟ همکار محبوبم می‌گفت برو خودتو تو آینه نگاه کن می‌فهمی آبی چیه. همکار کوچولوم می‌گفت برو اپیزود فلان، پادکست بهمان رو گوش کن می‌فهمی اینا چی‌ان. منم می‌گفتم من هیچ اپی برای پادکست ندارم و اصلا دوست هم ندارم پادکست گوش بدم. ولی براساس حدسی که از رو رنگ‌ها می‌زدم هی می‌گفتم نه من آبی نیستم، احتمال قوی قرمزم. همکار محبوبمم هی می‌گفت نع، تو قطعا آبی‌ای. منم می‌گفتم فک کنم شَمای خوبی از خودم اینجا ترسیم نکردم و احتمالا شما فکر می‌کنین من همین‌قدر آرومم و عصبانی نمیشم و... خلاصه تا پریشب که رفتم تو نت راجع به رنگ‌های شخصیتی سرچ کردم و یه چیزایی خوندم و به نظرم چرت‌وپرت هم بود تقریبا. ولی گفتم شاید همینه دیگه. دیروز به همکار کوچولوم گفتم آره من رفتم راجع بهش خوندم و طبق اون تحلیل به نظرم من تلفیقی از همه‌ی رنگام. یه‌کم هم از چیزایی که خونده بودم گفتم که گفت نههههههه، اصلا اینا نیست اون چیزی که ما میگیم. یک ساعت بعدش اتاق همکار محبوبم کار داشتم رفتم که گفت بیا واسه‌ت اون اپیزود رو بذارم گوش بدی بفهمی آبی مطلقی. پادکست رادیوراه و گوینده‌ش هم مجتبی شکوری، ولی اپیزودش یادم نیست چی بود. از قرمز شروع کرد. از هر سه تا دو تا رو می‌گفتم آره من اینطوری‌ام و همکار محبوبم هم تایید می‌کرد و یه جایی گفت آره قرمز که هستی، ولی بقیه‌شم گوش کن. بعد رنگ زرد رو گفت که گفتم یه پنج درصدی هم زردم. رنگ سبز رو گفت و گفتم خیلی کم سبز هم دارم، در حد یک درصد شاید. و در آخر آبی رو گفت. یعنی من موقعی که آبی رو می‌گفت تقریبا دست از کار کشیدم و دهنم باز مونده بود. نمی‌دونستم کجاشو تایید کنم. می‌دونستم همه‌شو باید تایید کنم ولی نمی‌دونستم کجاشو باید هایلایت کنم. به شدت آبی بودم و اصلا شوکه شدم از این همه توصیف صادق یکجا. همکارم که بعد هر جمله دستشو سمتم دراز می‌کرد و با شدت می‌گفت "آبی". فقط دو سه تا نکته‌ی ریز داشت که متفاوت بود، اونم چون درصد خیلی کمی از آدما یه رنگ رو خالص دارن. مثلا من در کنار آبی قرمز قوی‌ای هم دارم. از آبی اونجاش که میگه خیلی سخت ریسک می‌کنن در مورد من درست نیست، این قسمت با قرمز وجودم تعدیل شده و گاهی ریسکای بزرگی (از نظر خودم) می‌کنم. اونجاش هم که میگه کند تصمیم می‌گیرن، بازم قرمزم تا آبی، چون سرعتم هم تو کار هم تو تصمیم‌گیری خیلی خوبه. جایی هم که میگه سخت اعتماد می‌کنن به بقیه، از این نظر که کاری رو به کسی بسپرم درسته، فکر می‌کنم خودم بهتر انجام میدم، ولی از این نظر که بقیه رو آدمای امنی بدونم یا حرفای بقیه رو باور کنم نه، تقریبا به همه‌ی آدما اعتماد دارم و بنا رو بر درستی و راستیشون میذارم مگر خلافش ثابت بشه. البته اون جایی هم که میگه آبیا خیلی می‌دونن و اینا در مورد من خیلی صادق نیست. بدبین هم نیستم، درکل آدم امیدواری‌ام، ولی امید واهی هم ندارم هیچ‌وقت. بقیه‌ش رو واقعا قبول دارم و ممکنه اصلا خودشیفتگی به نظر بیاد، ولی درسته و تازه از نظر من اینجور که اینا تقسیم کردن، بهترین شخصیت، شخصیت آبیه :)) البته از نظر من :) راستش از اینکه آبی بودم خیلی خوشحال شدم و از اینکه شخص دیگه‌ای که خیلی قبولش دارم تشخیص داده که آبیم و بدون اینکه من چیزی بپرسم خودش اومده گفته خیلی خوشحال‌تر.

این فقط قسمتیه که  آبی رو توضیح میده و من واسه خودم جداش کردم:

 

 

اینم اپیزود کاملشه که من فقط چهار تا رنگ رو گوش دادم و اون قسمت که در مورد فیلم درباره‌ی الیه رو گوش نکردم، چون فیلمو ندیدم:

 

 

 

 

شما چه رنگی هستین؟ :)

 

  • نظرات [ ۱ ]

خانم آسانسوری

 

مثلا تو ۱ باشی و بخوای بری ۴، یه آسانسور رو ۱۰ باشه، یکی رو ۳-، یکی هم G، کدوم آسانسورو می‌زنی؟ من توصیه می‌کنم هر سه تا رو همزمان بزنی و تازه اول اونی که رو ۱۰ هست رو بزنی. چون تجربه ثابت کرده که هر سه تا با هم میان، درغیراین‌صورت اونی که رو دهه زودتر میاد :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

بچه‌های سخت

 

برای بچه‌هایی که میان پیشم چند تا بازی دانلود کردم. منی که گوشی تا حالا دست خواهربرادرزاده‌هام ندادم. منی که هیچ وقت با گوشی بازی نمی‌کنم و کسی هم با گوشیم بازی نمی‌کنه. شاید یکی دو باری بازی‌هایی مثل سودوکو نصب کرده باشم که بعد یه مدت کوتاه حذف کردم. حالا واسه اینکه بچه‌ها رو کنترل کنم، ساکت کنم، تستمو بگیرم مجبور شدم چند تا بازی نصب و چند تا کارتون دانلود کنم و گوشیمو بدم دست بچه‌های مردم! اونم بچه‌هایی که بعضا وسطش شروع می‌کنن لیسک خوردن و با دستای نوچشون 🥴 به گوشیم دست می‌زنن :// نمی‌تونمم چیزی بگم یا گوشیو ازشون بگیرم، چون ناگهان قیامت به پا میشه و حتی ممکنه کل دو ساعت زحمتم هدر بره. ای خدا چه روزایی تو سرنوشت آدم وجود داره و خودش نمی‌دونه :|

هفته‌ی پیش یه بچه با مادربزرگ و عموش اومده بود برای تست، از شهرستان. برخلاف بقیه‌ی بچه‌ها آروم بود و جیغ و داد نمی‌کرد، ولی نشسته بود رو صندلی و آروم آروم اشک می‌ریخت و با صدای آهسته گریه می‌کرد. گفتم مامان باباش کجان؟ مادر نداشت و باباش هم معلولیت داشت. عموش گفت از بچگی همین مادربزرگ بزرگش کرده. نمی‌دونم چرا ناراحت بود و فقط اشک می‌ریخت. هر کاری کردم و کردیم آروم نشد، گفتم برین یه روز دیگه بیاین. دیروز دوباره اومده بودن. این بار هم تا نشست دوباره شروع کرد آروم گریه کردن. عمو داشت به مامانش می‌گفت اگه این بار هم نذاره دیگه نمیام. همون موقع خدماتی برام یه شیرینی تو بشقاب آورد. شیرینی رو بهش دادم ولی نخواست. معلوم بود می‌خواد و دوست داره، ولی داشت می‌گفت رشوه ندین، منو با این چیزا نمی‌تونین خر کنین :)) فهمیدم از من خوشش نمیاد و هر چیزی که مربوط به من باشه، حتی اگه خوب باشه رو نمی‌خواد. گاهی دوست دارم بتونم روپوش سفیدمو دربیارم که بچه با پیش‌فرض باهام روبرو نشه. سعی کردم خودمو بهش بی‌محل نشون بدم، انگار دارم با مادربزرگش بازی می‌کنم نه با اون. به مادربزرگش کاغذ و کتاب رنگ‌آمیزی و پاستل و مدادرنگی می‌دادم و مادربزرگ هفتاد هشتاد ساله‌ی بنده خدا هم رو کتاب خط‌خطی می‌کرد. بعدم بهش برچسب دادم و رو دستای مادربزرگ طفلکی نقاشی کردم و انقدر ادامه دادم که تقریبا بعد نیم ساعت، چهل‌وپنج دقیقه کم‌کم با خود بچه بازی می‌کردم. باز بی‌قرار شد و این بار دیگه بهش گوشی دادم و از اونجا باهام دوست شد :)) بعدم شیرینی‌ای که اول نخواسته بود رو طلب کرد :) بچه‌هایی به این مقاومت و سرسختی خیلی انرژیمو تخلیه می‌کنن، ولی اینکه آخرش ببینم از من و اتاقم خوشش اومده، دیگه نمی‌ترسه و تقریبا راضی داره میره حالمو خوب می‌کنه. اگه جواب تستشم خوب باشه که دیگه چه بهتر :)

 

  • نظرات [ ۲ ]

۸ خرداد ۱۴۰۱

 

از همه‌ی کلینیک راضی‌ام بجز بخش پذیرش. هرچی که من در مقابل فروتنم (و اینطور نیست که بگم من نیروی تخصصی‌ام و اونا منشی)، در عوض می‌بینم هی به تلفنام جواب سربالا میدن، بیمارای منو پیگیری نمی‌کنن، درخواست پیگیری هم که میدم با یه حالت "حالا سرمون شلوغه، باشه دیگه پیگیری می‌کنیم" جواب میدن. چند روز پیش هرچی از اتاقم زنگ زدم جواب ندادن. حضوری رفتم گفتم تلفن زنگ نمی‌خوره؟ دیگه یه‌کم بحث کردیم و سعی کردم همون روز بحث رو تموم کنم و به روزای دیگه کش ندادم. ولی در کل مسئله‌ی بیمارای من و پیگیری‌شون و کنسلیشون خیلی رو اعصابم بود. حالا امروز مدیریت جلسه گذاشته بود که قضیه‌ی اون روز چی بود؟؟؟ ظاهرا بین بخش فلان و پذیرش تعامل خوبی در جریان نیست؟ اینکه به این دقت بررسی میشیم و زیر ذره‌بینیم، در نوع خودش برام جالب بود. چون من هیچی برای پنهان کردن ندارم، اون موضوع رو هم یه بار خواستم برم خودم به سرپرستم بگم، ولی گفتم بچه‌بازی در نیار و کشش نده. ظاهرا اون منشی که اون روز بحث کردیم هم چیزی نگفته. ولی مدیریت امروز بهمون گفت هر اتفاقی میفته باید خودتون به سوپروایزرتون منتقل کنین نه اینکه رئیس اعظم بیاد به من بگه از فلان‌جا در جریان قرار گرفته و پیگیری کن. بعدم نیم ساعت نشستیم صحبت کردیم، انتظارامون و انتقاداتمون رو گفتیم و شرح وظایف رو دوباره چیدیم. خیلی احساس خوبی بود که صحبت کردم و حرفامو زدم، حرفایی که هیچ‌وقت نمی‌زنم به خاطر ملاحظات و اینکه زیرآب‌زنی نشه، بدگویی نشه، پرتوقعی برداشت نشه و...

 

شما کی از دنیا ناامید شدین؟ من بهش امیدوار بودم همیشه، تا امروز که فهمیدم دیگه بچه حساب نمیشم :(( :))) امروز یه دختربچه با مامانش اومده بود کلینیک. مامانش اتاق کناری بود و همکارم تستشو می‌گرفت. بچه‌ها به خاطر کلی اسباب‌بازی که تو اتاقم هست، همیشه جذب اتاق من میشن (البته بجز بچه‌هایی که باید تستشونو بگیرم، اونا فرار می‌کنن :|). این دختربچه هم اومد پیش من گفت چه هممممه اسباب‌بازی اینجاست :) گفتم آره :) نشست نگاهشون می‌کرد. کیک بهش تعارف کردم، اصرار هم کردم برنداشت. بعد یهو گفت شما بچه دارین؟ گفتم نه. گفت ندارین؟ گفتم نه. گفت بچه ندارین؟ گفتم نه. گفت چرا بچه ندارین؟ گفتم چون هنوز ازدواج نکردم! یهو چشاش اندازه‌ی پرتقال شد و هیچی نگفت. هرچی می‌خواست بگه با همون چشاش گفت. یعنی یه جوری چشاشو گرد کرد و مبهوت بهم نگاه کرد که کلا از دنیا ناامید شدم :) من تا هنوز خودمو جزء دنیای آدم بزرگا حساب نمی‌کنم بچه. این چه کاری بود با من کردی؟ :(

:)

 

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan