مونولوگ

‌‌

خاله بودن

 

فک کنم به خاطر فراموشیه که آدم با هر بچه‌ی جدیدی که به اطرافش اضافه میشه، باز هم و باز هم شگفت‌زده میشه. انگار هر بار داره معجزه‌ی تازه‌ای رخ میده. بخصوص تو اولین‌های بچه‌ها؛ اولین غلت زدن، اولین لبخند، اولین غون‌غون کردن، اولین سینه‌خیز یا معکوس رفتن، اولین قدم‌ها، اولین کلمات نامفهوم، اولین عبارات نامفهوم، اولین کلمات مفهوم، اولین جملات ساده‌ی نامفهوم، اولین عبارات مفهوم، اولین جملات ساده‌ی مفهوم، اولین جملات بلند و پیچیده‌ی نامفهوم که باید کلی تمرکز کنی تا هم مفهومشو بفهمی، هم ساختار جدیدی که بچه اختراع کرده رو درک کنی، و بالاخره مرحله‌ای که محمدحسین عزیزم بهش رسیده، جملات بلند مفهوم :) مطمئنا به خاطر فراموشیه که الان احساس می‌کنم محمدحسین خیلی زود به این مرحله رسیده و بچه‌های قبلی تو دو سال و سه ماهگی هنوز به اینجا نرسیده بودن. انقدر حال میده اون حرف بزنه آدم بشینه گوش بده :) امروز رفته بود تو حیاط به مامان می‌گفت مامان‌جون‌جون، کفشای آبی منو از تو کالسکه بیار. تمام افعال و ضمایر و حروف اضافه رو درست رعایت می‌کنه. یه جا هم مامان امروز طبق معمول داشتن می‌گفتن دختر تو چرا پول جمع نمی‌کنی؟ چرا پول نداری؟ محمدحسین رفت به مامانش گفت مامان پول بده که بدم به خاله :))) دیگه کار با گوشی رو نمیگم که الان قنداقی‌هام از ما بهتر بلدنش :)) اینای دیگه رم همه‌ی بچه‌ها میگن و بلدن، ولی اینکه عزیز دل خود آدم بگه و بلد باشه یه جور دیگه‌ای ذوق داره و آدم دلش می‌خواد بره واسه همه تعریف کنه. حیف که آدم مذکور هممممه رو یادش میره :) دیروز مریض شده بود، دکتر آمپول نوشته بود براش. تا حالا هر وقت آمپول داشته من براش زدم، ولی هنوز نمی‌دونه آمپول چیه و کی بهش می‌زنه :)) ما هیچ‌وقت بچه‌ها رو از آمپول نمی‌ترسونیم. از محمدحسین که مامانش هنوز قایم می‌کنه و نشونش نمیده. روشو می‌کنه اون‌ور مشغولش می‌کنه، من سریع می‌زنم و در میرم. بعد مامانش پشه‌ها و مگس‌های بد رو که ما رو اذیت می‌کنن دعوا می‌کنه :))) بچه‌های عسل هم یادمه خییییلی منطقی بودن تو بیماری. راست راست می‌رفتن دکتر، آمپولشونو می‌گرفتن میومدن خونه، مامانشون یا من می‌زدیم براشون. خودشون هم می‌گفتن درد داره، ولی برای اینکه خوب بشیم باید بزنیم، چاره‌ای نیست. البته لب‌ولوچه‌شون آویزون هم بود، ولی خیلی راحت می‌پذیرفتن و دراز می‌کشیدن. چیزی که من تا به این سن هنوز بهش نرسیدم :))) اونا تو دو سه سالگی اینطوری بودن و تا الان هم که پسرش سوم ابتداییه، همین‌طوری‌ان. کلا منطق تو خونشونه و من اینو خیلی دوست دارم. میگم خدا شانس بده والا :)

 

  • نظرات [ ۰ ]
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan