مونولوگ

‌‌

اندر پیچ و خم فرآیندهای دوست‌داشتنی اداری:)

وقتی برای کار اداری علی‌الخصوص کارهای مربوط به پاس از خونه خارج میشی، اصلا نباید انتظار داشته باشی امور طبق برنامه و روالی که بلدی و رایجه پیش بره. من که هر دفعه قبل از خروج از خونه، کلی زمان‌بندی و برنامه‌ریزی میکنم، اما دریغ از این‌که دو دفعه، که کار مشابه هم داشته باشم مثل هم انجام بشه. اینه که علی اللّهی از خونه میام بیرون و خودم رو چونان توپ والیبال میسپرم به کارمندان گرامی تا هر طرف میخوان شوتم کنن و بدیهیه که گاهی هم بالکل اوت بشم. البته در مورد این‌که اون‌ها هم ناگزیر از انجام این کاغذ بازی‌ها هستن توجیهم :)
راستی کی گفته خانم‌ها وراج‌ترن؟ هم‌اکنون که ساعت ۹:۸ دقیقه بامداده من تو سرویس دخترانه‌ی دانشکده هستم که تعدادی پسر همینجوری پررو پررو سوار شدن و جالبه از احدی از خانم‌ها صدا درنمیاد ولی این پسرا انگار بلندگو قورت دادن! انگار نه انگار سرویس خانم‌ها رو سوار شدن. متجاوزینِ خودصاحبخانه پندار! فک کنم از این ترمکی‌ها باشن، چون یکیشون هنوز گواهینامه نگرفته و قراره فردا بره دنبالش =))
  • نظرات [ ۰ ]

خانم دکتر

کنار نیروی خدماتیمون نشستم. اومده به ایشون که مانتو شلوار تنشه میگه خانم دکتر لطفا کار منو زودتر راه بنداز. بعد بلافاصله به منشی که داره حساب کتاب‌هاش رو میکنه میگه آقای دکتر همین کار ما رو راه بنداز! حالا من خانم دکتر نیستم و هر کسی هم بهم بگه اینو بهش تذکر میدم، ولی وقتی تو یه جمعی یک نفر روپوش سفید داره معمولا اگر هم بخوان کسی رو دکتر خطاب کنن اون شخصه. بعدش هم رفته تو اتاق، دکتر داره واسش زالو میندازه، منم رفتم ببینم. چون چندشم میشد صورتم یه حالتی شد. میگه خانم منشی بدش اومده. :):)
من دیگه حرفی ندارم. :)
  • نظرات [ ۰ ]

آنفلوآنزا حمله میکند...

پاییزه و فصل آنفلوآنزا! این روزا کلی مریض رفت و آمد دارن تو درمانگاه. انواع و اقسام. بچه‌ها که جدیدا پدر آدم رو درمیارن تا یه آمپول بخورن. امروز یه پسر بچه‌ای اومده با باباش از بس جیغ زد گوشم کر شد! دو تا آمپول داشت ولی باباش میگفت یکیه تا بچه نترسه. بعد از مدت زمان طولانی که دو تا مرد باهاش سر و کله زدن تا نگهش داشتن و آمپول‌هاش رو زدم، بلند شد یک لگد حواله شکم باباش کرد:) و گفت دروغ‌گو دشمن خدا... دروغ‌گو دشمن خدا... راستم میگفت. من مخالف شدید دروغ گفتن و مخالف اشد دروغ گفتن به بچه هستم.

قسمت دردناک کشمکش‌های بچه‌گانه واسه نزدن آمپول اونجاست که پدر و مادرها کفش‌های بچه‌هاشون رو درنمیارن و بعد این بچه‌ها روپوش سفید و تمیز بنده رو با لگدپرانی‌هاشون نورانی میکنن، دردش که بماند. از این به بعد خودم کفش‌هاشون رو درمیارم!

امروز از دکتر پرسیدم واکسن آنفلوآنزا رو توصیه میکنین؟ فرمودن اصلا فایده نداره، الکیه کلا :) چند نفر هم میگفتن فلانی پارسال زده، ولی بیشتر از هر سالی مریض شده.

امروز یک معتاد به شدت بد رگ اومده بود درمانگاه با سرم آماده شده. میگفت تو کیلینیک ترک اعتیاد نتونستن رگ بگیرن ازش، یه رگم داشت همونم زدن خراب کردن. با کلی ذکر و صلوات ;) تو دفعه سوم پیدا شد. مریض‌های بد رگ خیلی بدن.


  • نظرات [ ۰ ]

کربلا منتظر ماست، بیا تا برویم

نتم تموم شده و با نت مودم هم حال اومدن ندارم. ته مونده‌ی حقوقم رو هم دیروز خرج کردم با خوشحالی:) تا ماه بعد نت نخواهم داشت همچنان.

عاشورا عصر و شب شیفت بودم که ضد حال بود. فکر میکردم کلا نمیشه برم دسته‌ها رو ببینم ولی رفتیم، بعد آقاجون رسوندنم. خیلی دوست داشتم دسته‌ی هم‌وطن‌ها رو ببینم که دو تا خوبش رو دیدم. اینا اصلا طبل و سنج و حتی زنجیر ندارن. صرفا سینه میزنن. از طبل و صداهای بلند و اکثرا اصوات جوگیرانه و... خوشم نمیاد. سینه هم برای حفظ نظم و وحدت!

بر خلاف تمام عصرهای کاریم، درمانگاه عاشورا فوق شلوغ بود. انگار همه بجای عزاداری مریض شدن اومدن درمانگاه! حتی از شب‌های شلوغ دکتر ع هم شلوغ‌تر بود.

قصد بین الحرمین داریم برای اربعین، خانوادگی. ان‌شاالله خدا قسمت کنه. من تا حالا نرفتم و مهندس، بقیه رفتن. فردا میرم دنبال ویزا و کاراش ان‌شاالله.

  • نظرات [ ۰ ]

اهالی خانه‌ی عذاب۱_ این داستان منشی کدخدا منش

ایشون فوق لیسانس علوم سیاسی و معلم هستن. اهمیتی نداره که معلم غیر رسمی مدرسه‌ی غیر انتفاعی باشن. همچنین بسیار مبادی آداب و بسیار فروتن. طالب علم و با همت. معمولا کارها رو به نحو احسن انجام میدن. پدر، مادر، همسر و چند نفر دیگه از اعضای خانواده‌شون رو هم دیدم. معلومه که پسر خلف خانواده‌ان.
شاید بخوام تک‌تک همکارهای درمانگاه رو با ویژگی‌هایی که از دید خودم بیشتر به چشم میاد معرفی کنم. به همین خاطر جهت حسن مطلع ایشون رو انتخاب کردم. ایشون منشی درمانگاه هستن. پشتکار ایشون در انجام هر نوع کاری من رو تحت تأثیر قرار داده. به نظر تیزهوش نمیان ولی با ممارست کارها رو از متخصص فن هم دقیق‌تر انجام میدن. اهل جزئیاتن و شاید این ویژگی باشه که شخصیت ایشون رو برای من جالب کرده. حدود شصت هزار تومن دو تا کتاب خریدن راجع به داروها و حالا بهتر از من جواب مراجعین رو راجع به داروهاشون میدن (البته که نمیشه خالی از اشکال باشن). از هر بچه مدرسه‌ای که میاد راجع به درس‌هاشون سؤال میپرسن و گاها مشاوره‌ هم میدن. یه بار یه خانمی اومده بود سراغش رو میگرفت و میگفت اومده برای ادامه‌ی مشاوره‌ی درسی پسرش و منظورش در واقع راهنمایی مفتکی بود.
شیفت‌هایی که با ایشون هستم خسته میشم از بس جواب سؤال "چایی میخورین براتون بریزمِ" ایشون رو با "نه، ممنون" میدم. (درمانگاه نیروی خدمه داره که تو ساعات مقرر خودش میاد و خوب اون موقع برای همه چایی میاره.) حالا ایشون منشی هستن که باشن، وظیفه‌شون نیست که تو هر شیفت ده بار بخوان برای من چایی بیارن. بالاخره ایشون سنشون از من بیشتره، تحصیلاتشون بالاتره، و مرد هستن (البته چون تو این جامعه بیشتر زن‌ها برای مردها چایی ریختن، مرد بودنشون یه فاکتور مخالف محسوب میشه). حالا شما بگین من دو بار پرسیده باشم ایشون چایی میخورن یا نه. (نمیگم یه بار، چون یه بار پرسیدم:) )
در کل مثل برادر بزرگتر هستن و من امیدوارم ان‌شاالله تو زندگیشون موفق باشن.
راستی پدرشون چند شبه که میان درمانگاه برای پسرشون شکلات چیپسی میارن با چایی بخوره! شب اول پسرشون به منم تعارف کردن که خیلی کم خوردم. از فردا شبش پدرشون جدا واسه منم یه عالمه میریزن تو لیوان میدن دستم! اون شب میگفتن این شکلات واسه دختر بابا :):) شوکه شده بودم. آخه من خیلی سنگینم بیرون، ایشون انقد صمیمانه و راحت با لحن پدر واقعیِ آدم، به من گفتن "دختر بابا". هنوزم بهش فکر میکنم یه لبخند پهن میشینه رو صورتم.
  • نظرات [ ۰ ]

این چند روز

خیلی اتفاقات افتاده و هیچ اتفاقی نیفتاده فی‌الواقع.
عصر روز قبل محرم با آبجی ز رفتیم حرم دیدیم مراسم اذن عزا و تعویض پرچم گنبده. یکم نشستیم و عکس‌هایی گرفتم که تا حالا نشده بود، چون همیشه شلوغه. ولی اون روز یه فضایی رو خالی کرده بودن و عکس‌ها خوب میفتاد.
همون روز یه لباس مشکی زیبا هم گرفتم که با پوشیدنش عذاب وجدان میگیرم. اون توتوهای ذهنم یکی میگه مگه مجلس عزا، اونم عزای امام حسین جای تیپ زدنه؟ (نمیگم خوب نباشیم، ولی اینکه اختصاصی بریم واسش لباس شیک بخریم یه جوریه. انگار همه میان سر و وضعشون رو به هم نشون بدن)
همون روز برای اولین بار کافی‌شاپ هم رفتم:) با آبجی ز، و شکلات‌گلاسه خوردیم، من با کیک شکلاتی اون با کیک معمولی. تصمیم دارم شکلات‌گلاسه رو تو خونه هم امتحان کنم. میدونم از کافه‌گلاسه کسی خوشش نمیاد تو خونه.
اون شغلی که منتظرشم، اون روز دوستم گفت احتمالا با هم نباشیم و هر کدوم یه شهر بیفتیم :( من رو با هم بودن حساب کرده بودم. چون تازه فارغ‌التحصیل شدم یکم سخته واسم تک و تنها تو شهرستان کار کنم، اونجوری لااقل با هم مشورت میکردیم کیس‌های بغرنج رو. استرسی شدم. هم بخاطر قبول شدن یا نشدن و هم بخاطر تنها بودن. تازه باید تا قبل ۲۰۱۷ مدرکم رو بگیرم که اون هم هنوز معلوم نیست آماده میشه یا نه. حدود ۳ هفته از فارغ‌التحصیلی‌مون میگذره. باید اعلام فارغ‌التحصیلی شده باشه دیگه؟
هم‌اکنون خسرو شکیبایی به خانه‌ی دوست سهراب رسیده:):):) عجب صدایی، تا عمق جان آدم نفوذ میکنه. صدای پای آب رو هم تا حالا چند دفعه خوندم ولی انقد که حالا خسرو شکیبایی میخونه تو معنیش دقیق نشده بودم. بعضی تیکه‌هاش حرف‌ان حسابی. شاید اون تیکه‌ها رو جدا کنم واسه خودم بنویسم. ریرا که دیگه اصلا هیچی نگم بهتره. اولین بار شاید پنج شش سال پیش ریرا رو ازش شنیدم و دیگر هیچ. تا اینکه چند روز قبل ییهو یادم اومد و بخاطرش رفتم کل آلبوم‌های خسرو شکیبایی رو دانلود کردم ولی ریرا توش نبود:( تکی دانلود کردم همشون بی‌کیفیت یا گزیده بودن! باید بیشتر بگردم:)
بعدا یادمان آمد نوشت: کیک سیب هم درست کردم که چندان استقبال نشد ازش، چون تکه‌های سیب خیلی شیرین کرده بود کیک رو و بخاطر آب سیب یکم هم حالت خمیری پیدا کرده بود، ولی خودمان خوشمان آمد.
اون فامیل دور رو هم که گفتم رفته سوریه، برای صدمین بار خبرش رو از بنیاد شهید گرفتن، بالاخره دیروز گفتن که اسمش تو حاضری‌هاست و تو شهدا و مفقودین هم نیست. خدا رو شکر البته. ولی پس چرا حدود ۴ ماهه حتی یک بار هم زنگ نزده؟ تا قبلش تقریبا هر روز زنگ میزده. خدا کنه راست گفته باشن.
  • نظرات [ ۰ ]

موبوفوبیا or نوموفوبیا

چرا از یک ساعت وقت خوابم ۴۰ دقیقه اش گذشته و من هنوز بیدارم؟ آیا تو این بیست دقیقه‌ی باقیمونده خوابم میبره؟ آیا من به این ماسماسک اعتیاد دارم؟
  • نظرات [ ۰ ]

وجه تمایز پر درد‌سر یا حیوان ناطقی که نطق را دوست نداشت

اگه من تصمیم به ننوشتن بگیرم دلیلش اینه که پروسه‌ی تبدیل ذهنیات به کلام و بعد تبدیل کلام به نوشتار طولانی و غیر بهینه است. یعنی من در چند ثانیه راجع به اتفاقی که امروز افتاده فکر میکنم. حالا اگه بخوام اون اتفاق رو برای کسی تعریف کنم شاید ده دقیقه طول بکشه و تازه اگر بخوام بنویسمش شاید نیم ساعت هم بشه. از نظر منطقی نمیصرفه:) تازه میفهمم چرا من با وجود اینکه یک ISTJ اصیل هستم، برنامه‌ریزی‌ها و کارهام رو لیست نمیکنم!

نمیدونم این کله‌گنده‌های علم و دانش دارن چیکار میکنن. چرا یه راه میون‌بر غیر از صحبت برای تبادل اطلاعات پیدا یا اختراع نمیکنن؟ فک کنم آخرش خودم باید دست به کار شم. ولی تا بیام دانشمند بشم دو قرن گذشته. پس فعلا سعی کنین در حد ضرورت زبون مبارک رو در دهان مبارک بچرخونین، در همون حد که کار راه بیفته صرفا!


ISTJ

  • نظرات [ ۰ ]

عشق من کیه؟

این چند روز بره ناقلا پشت سر هم ناخوش میشه. به مریضی نمیکشه البته. طفلک خیلی بچه‌ی خوبیه تو مریضی. اصلا بد اخلاقی نمیکنه. مثل بعضی بچه‌ها نیست که وقتی مریض میشه بهانه‌ی هزار و یک چیز رو میگیره و جون مامانش رو به لبش میرسونه. خودش کاملا هوشیاره و قبل از هر کسی میفهمه الان مریض شده و حالش خوب نیست و به مامانش میگه، و میدونه مریضیش مدت داره و تموم میشه. هیچ وقت هم الکی نگفته تا حالا. هر وقت گفته دارم بالا میارم دقیقا بعدش استفراغ کرده و هر وقت گفته داغم، تب داشته و هر وقت گفته سرم درد میکنه یا هرچیز دیگه‌ای کاملا درست بوده. از اول همین بود نه الان که سه سالشه. انقدر به بدن خودش و وسایل خودش و خونه‌شون و زندگی و اطراف خودش واقفه که حد نداره. هرچی ندونیم کجاست چه تو خونه‌ی خودشون چه خونه‌ی ما از اون میپرسیم، چون احتمال اینکه دیده باشه و حواسش بهش بوده باشه خیلی زیاده. بچه‌ی بسیار چیزفهم‌ایه. از ریز ریز کار بزرگترا سر در میاره. هر وقت میبردیمش پارک نمیرفت با بچه‌ها بازی کنه. یه جور حالت بزرگانه‌ای نسبت بهشون داشت. انگار که من با بچه‌ها نمیپلکم:) البته ما خیلی سعی کردیم اینطور نباشه و خیلی تشویقش کردیم به بازی کردن و اجتماعی بودن، ولی ذات آدم‌ها رو بدون خواست خودشون نمیشه تغییر داد و بره ناقلا هم خودساخته‌ترین و مستقل‌ترین بچه‌ایه که دیدم. در عوض تا میتونست به رفتارشون و به اطرافش نگاه میکرد، عینهو محققا و کاوشگرا. اصلا نمیگم باهوشه. من هنوز نمیتونم اینو بفهمم، شاید روانشناس بتونه بگه هست یا نه. ولی این فعلا مهم نیست. مهم اینه که فوق‌العاده دل منو برده. یعنی خواهرشم‌ میتونه همینقدر دلربا باشه؟
یه هفته پیش که با آبجی ز و مامان و بره ناقلا رفته بودیم بیرون تو خیابون شلوغ خیلی با فاصله از ما راه میرفت. هرچی میگم بیا گم میشی انگار نه انگار. تا اینکه مامانم و مامانش رفتن دستشویی. منم خودم رو قایم کردم و از دور حواسم بهش بود. همینجور سرخوشانه یواش یواش میومد تا اینکه شستش خبردار شد کسی نیست. تو همون دور و اطراف چندین بار چرخید و هی صدا زد مامان! مامان جون! بیراهه‌ها رو نرفت و از مسیر اصلی خارج نشد. سمت آدم غریبه نرفت. تو همون مسیر اصلی و همونجایی که گممون کرده بود سوراخ سنبه‌ها رو گشت تا اینکه منو یافت:) گریه هم نکرد و من از این بابت متعجب شدم و خوشحال و باز بیشتر عاشقش...
  • نظرات [ ۰ ]

تمرین تواضع

همه خودپسندن، همه. از اونجایی میفمهمم که وقتی یک نفر داره خاطره تعریف میکنه، سمت مقابل بجای اینکه خاطره براش جالب باشه و با کلماتش باعث ادامه خاطره و به ذوق اومدن گوینده بشه، مدام تو این فکره که گوینده واسه تنفس مکث کنه تا خاطره‌ی مشابه یا چه بسا بهترِ خودش رو تعریف کنه. این رفتار رو به صورت فراگیر دیدم تا حالا. البته من خیلی با تجربه نیستم ولی تا جایی که دیدم حتی تو محیط‌های دانشگاهی و فرهنگی هم همین وضع برقراره. تو این مواقع افراد شاید اصلا حواسشون نیست و اونوقت میشه خودپسندی ناخودآگاه. که منم درگیرم و بعضی وقتها وسطش یادم میفته دارم چیکار میکنم و بعد جوری رفتار میکنم که انگار حرفها و تجربیات طرف خیلی مهم و جالبه. خودم که میدونم الکی مثلنه;) ولی برای اینکه یه رفتار نهادینه بشه باید تمرین بشه دیگه حتی اجباری...

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan