مونولوگ

‌‌

مثل یه دختر بد که معلوم نیست دیگه چی از دنیا می‌خواد

 

کلافه و عصبی‌ام

مثل کسی که نیروی آموزشیش طبق میلش نیست

مثل کسی که چند تا سوتی داده

مثل یه درونگرا که دچار "افسردگی پس از بروز هیجان"! شده

مثل کسی که باباش اومده سر کار دنبالش، ولی دیرتر از هر شب رسیده خونه

مثل کسی که از فرط سرشلوغی جورابای نشسته‌ش داره سر به فلک می‌زنه

مثل کسی که رنگ روپوش جدیدشو دوست نداره و بدبختی اینه که خودش انتخاب کرده

مثل کسی که مامانش گیر میده که بیا فقط دو لقمه غذا بخور

مثل کسی که دیگه پلی لیستشو دوست نداره

مثل کسی که دربه‌در یه تعطیلیه و وقتی تعطیلی میاد حتی نمی‌تونه استراحت کنه

مثل کسی که تنهاست و کسی نیست به حرفاش گوش بده، ولی غم‌انگیز اینجاست که می‌دونه کسی هم باشه حرف نخواهد زد

مثل کسی که هزار تا پرونده‌ی باز تو ذهنشه که رو عملکردش تاثیر میذاره

مثل کسی که شیرکاکائوش بدمزه بوده

مثل کسی که به خاطر مرض نوظهور درد معده دیگه نمی‌تونه قهوه بخوره

مثل کسی که ازش تعریف می‌کنن و باور نمی‌کنه

مثل کسی که دلش برای آشپزخونه و قیف و پالت و شکلات تنگ شده

مثل کسی که یه چیزی خریده و روز بعد ارزش اون چیز با کله خورده زمین

مثل کسی که کنترل تلویزیون اتاق کارش گم و کلیدهای تلویزیونش خرابه و نمی‌تونه راحت بین فیلم‌هایی که برای بچه‌ها میذاره سوئیچ کنه و این بیشتر از اینکه کارشو راحت کرده باشه، سختش کرده

مثل کسی که فرم‌های چندین روز بیمارستان رو ثبت نکرده و فشارش مثل تپه رو پشتشه

مثل کسی که حوصله‌ی آدما رو نداره، دوست داره دنیا رو بذاره رو سایلنت، بگیره بخوابه و چند سال بعد بلند بشه

مثل کسی که خسته است، خسته است، خسته است...

 

  • نظرات [ ۲ ]

۳۱ مرداد

 

دیروز توی کلینیک برای جیم‌جیم و دو تا دیگه از پرسنل تولد گرفته بودیم. البته من نبودم، بقیه گرفتن :)) نیم ساعت زودتر از شروع به کار کلینیک. جیم‌جیم ولی سوپرایز شده بود. چون این کارا تو کلینیک کار خود جیم‌جیمه. بعد چون تولدش با اون دو نفر دیگه همزمانه، می‌خواسته فردا بره کیک بگیره. فکر نمی‌کرده کسی بخواد خودشو سوپرایز کنه. من آخرش رسیدم و فقط رفتم کیک خوردم و بعد همه متفرق شدیم :) برام جالبه که بقیه با این کارا خوشحال میشن. منم نمیگم نمیشم، ولی راحت نیستم. بیشتر از خوشحالی معذبم. دوست دارم تولد بقیه باشه نه تولد من. به جیم‌جیم هم گفتم، به عبارتی عاجزانه تقاضا کردم که تاریخ تولد منو فراموش کنه. اگه اون و میم‌الف چیزی نگن کس دیگه‌ای نمی‌دونه. گفتم شما اگه واسه من تولد نگیرین هیچ کس نمی‌فهمه. ولی زیر بار نمیره. حالا تا آذر خدا بزرگه. یه جوری راضیش می‌کنم.

همکار جدیدم با سرعت کمی داره راه میاد. طوری که من اعصابم گاهی خرد میشه و به یه بهانه‌ای میام بیرون که سرعت کارشو نبینم. البته خب سرعت من از میانگین بالاتره، ولی از بقیه واقعا فقط توقع میانگینو دارم، نه بیشتر. از طرفی این همکاری فعلا تنها امیدم برای کمتر شدن شیفتامه. البته که هیچ کس بهم قولی نداده که شیفتام کمتر بشه، من دارم تو تاریکی تو هوا چنگ می‌ندازم، شاید دستم به یه طنابی چیزی بند شد. بعضی روزا انگار دیگه خالی می‌کنم. می‌خوام یهو بزنم زیر همه چی. روزایی که چند شب متوالی ۴ ساعت خوابیده باشم مثلا :|

چند شب پیشا جیم‌جیم یه گروه واتساپ زد و من و میم‌الف رو عضو کرد. تو اون گروه گفت که تو تمام عمرش، ما دو نفر اولین کسانی هستیم که انقدر ارتباط باهامون براش سخت و درعین‌حال خواستنیه. ما سه نفر تو کلینیک یه اکیپ محسوب میشیم. به قول میم‌الف، برای بقیه هم خیلی عجیبه که ما چطوری انقدر زود و انقدر زیاد با هم مچ شدیم. من و میم‌الف، ظاهری خیلی شبیهیم، شخصیتی هم. اون رنگایی که گفتم یه بار اینجا؟ من و میم‌الف آبی هستیم. درونگرا. آروم. با هیجان ظاهری پایین. جیم‌جیم قرمزه. انرژی و هیجان از تک‌تک سلول‌هاش متصاعد میشه. ما به خاطر وجوه مثبت شخصیت‌هامون به هم جذب شدیم، ولی تفاوت‌هامون برای جیم‌جیم خیلی چالشی بوده. من و میم‌الف زیاد اذیت نشدیم بابت برونگرایی جیم‌جیم، ولی اون بابت درونگرایی ما خیلی اذیت شده. خودش میگه از یه طرف این دوستیو دوست دارم، از یه طرف دارم خیلی اذیت میشم. نمی‌دونم کی ناراحتین، کی خوشحالین، کی عصبانی میشین، کدوم حرفمو دوست داشتین، از کدوم خوشتون نیومده و... میگه شما دو تا اصرار دارین خود خودتون باشین، ولی تو رابطه یه جاهایی آدم باید به خاطر طرف مقابل از خودش کوتاه بیاد، رفتارشو تعدیل کنه. میگه من خیلی جاها به خاطر شما تو رفتار همیشگیم تغییر ایجاد می‌کنم، ولی شماها این کارو نمی‌کنین. منم موضوعو از جانب خودم یه‌کم توضیح دادم همون‌جا. بعدش جیم‌جیم گفت که خیلی قشنگ حرف زدم و اینطوری تا حالا بهش نگاه نکرده بوده و از این حرفا. گفت چون زیاد حرف نمی‌زنم، فکر نمی‌کرده انقدر سخنور خوبی باشم و بتونم اینجوری قشنگ توضیح بدم :)) ولی خب چالشه همچنان هست و قراره یه روز سه نفری حضوری بشینیم سنگامونو وا بکنیم.

برام جدیده، اینکه چالش‌های روابطمو به بحث بذارم و سعی کنیم حلش کنیم. همینه که این دو تا برام خاصن. جیم‌جیم که خاص بودنش از اول معلوم بود. میم‌الف رو تازه دارم کشف می‌کنم. چون مثل خودم آبیه و دیرکشف :)

قراره روپوش من تغییر رنگ بده تو کلینیک. چون با بچه‌ها کار می‌کنم و بچه‌ها از روپوش سفید می‌ترسن. دیروز رفتم پارچه خریدم و دادم هدهد که برام بدوزه. آبی گرفتم، ولی الان میگم کاش آبی روشن‌تری می‌گرفتم. آبیش الان شبیه آبی NICUئه. نمی‌دونم شاید بعدا یه زرشکی هم دوختم :)

 

  • نظرات [ ۰ ]

اینور سکه

 

یه روزی میشه مثل دیروز که از چهار صبح تا ده شب کار کردم و با حال و روحیه‌ی خوب برگشتم خونه و فقط مقدار زیادی خستگی جسمی داشتم.

یه روزم مثل امروز که دیشبش، آخر شب کلی با همکارم سر ارتباطات و تعاملاتمون بحث و چالش داشتم تو واتساپ و بعد نیمه شب خوابیدم. صبحم چهار خودمو از خواب کندم، برای صبحانه نون نداشتیم، با کوفتگی راه افتادم سمت بیمارستان، راننده‌ی اسنپ مسیرو خوب بلد نبود، بیمارستان خلوت نبود، اسنپ اولی که از بیمارستان ۱ به ۲ گرفتم مردک بی‌ادب تلفنو روم قطع و سفرمو لغو کرد، چون اومده بودم جلوتر ایستاده بودم که برای اون راحت‌تر باشه و نخواد دور بزنه و اون رد شده بود قبلش، اسنپ دوم دو دور دور بیمارستان زد تا تونست بالاخره لوکیشنو پیدا کنه، موقع پیاده شدن هم نرسیده به بیمارستان نگه داشت، نگهبان جلوی در بازم مثل هر روز جواب سلاممو نداد و... اینا هر کدوم تنهایی مشکلی نیستن، ولی وقتی با هم باشن و مخصوصا خستگی پس‌زمینه‌ی همه‌شون باشه آدم حالش گرفته میشه.

الان چی حالمو خوب می‌کنه؟ برم خونه، خونه مرتب باشه، خواهرام و بچه‌هاشون اومده باشن، ولی آروم باشن و جیغ‌وداد نکنن و جایی رم منفجر نکنن. بچه‌ها یه گوشه مجسمه بازی کنن، من و مامان و عسل و هدهد هم چای و کلوچه‌ی سنتی لاهیجان بخوریم و حرف بزنیم. من درازکشیده باشم البته. بعد برای ظهر هم از غیب غذا برسه و هیچ کدوممون پا نشیم نهار درست کنیم. آخرشم ناگهان شب بشه و صبح بشه، دم اذان صبح، بعد من و عسل و هدهد بریم حرم و بشینیم تو صحن و گرگ‌ومیش هوا بیایم بیرون، بریم یه چیزی بخوریم و برگردیم خونه.

 

+ ولی من دیگه به اون نگهبانه سلام نمی‌کنم.

 

  • نظرات [ ۳ ]

یه‌کم این روزا

 

یه همکار جدید تو کلینیک اومده که قراره همکار من باشه، یعنی دقیقا کار منو انجام بده و دو نفره میشیم، یعنی بعضی شیفتا من میشم، بعضی شیفتا اون و تعداد شیفتارم قراره افزایش بدن و ظهرها هم تست بگیریم. خوشحالم. شاید شیفتای من کم بشه و یه‌کم زندگی کنم. البته جیم‌جیم میگه به همین خیال خام باش که شیفتاتو کم کنن، واسه‌ت برنامه دارن :| این همکار جدید هم فعلا تازه اومده و هنوز دوره‌ی آموزشی و بعد آزمایشیشه. فک کن، ۴ ماه از شروع کارم گذشته و دارم نیروی جدید آموزش میدم. می‌دونم طبیعیه، ولی برای شخص من، آموزش یعنی از یه آدم بااااسابقه چیزی یاد بگیری، نه از من. فعلا که کلینیک این وظیفه رو به من سپرده.

دیشب کارم تموم شد و این خانم تو اتاق من بود و بیکار نشسته بودیم. من چون نمی‌تونم بیکار بشینم، رفتم پیش جیم‌جیم، چون اونجا همیشه یه کاری برای انجام دادن هست. گفتم همکار جدیدمون هم می‌تونه بیاد اینجا بشینه، تنهاست؟ گفت نع! گفتم باشه و برگشتم پیشش که تنها نباشه. بعدم چون کاری نداشت راهیش کردم بره خونه. برگشتم پیش جیم‌جیم و مشغول شدم. حین کار ازش پرسیدم چرا نذاشتی بیاد تو اتاقت بشینه؟ گفت بیاد اینجا چیکار کنه؟ گفتم خب منم وقتی تازه اومده بودم، همه‌ش همینجا بودم. گفت تو فرق داری،خودتو با هیشکی مقایسه نکن، خب؟ :)

چند روز قبل هم براش، برای جیم‌جیم، تولد گرفتیم. من و خانم میم‌الف. مونده بودیم چیکار کنیم که سوپرایز بشه. یهو میم‌الف گفت به آقای فلانی، دوست جیم‌جیم، بگیم بیاردش کافه که نتونه حدس بزنه ما قراره براش تولد بگیریم. از فکرش خوشم اومد. همین کارو کردیم و با اینکه همچنان فکر می‌کردم فهمیده و می‌دونه، ولی واقعا سوپرایز شد :) براش هدفون گرفته بودیم و از هدیه‌شم خیلی خوشحال شد. گفت تازه هندزفریش خراب شده و می‌خواسته بره بخره.

امروز بیمارستان خیلی شلوغ بود. تا دوازده‌ونیم اونجا بودم. هیچ‌وقت اونجا چای یا چیز دیگه نمی‌خورم، باهاشون صمیمی نیستم. ولی امروز چون خیلی شلوغ بود و دیر تموم کردم، تعارف چایشون رو قبول کردم. ماسکمو برداشتم که چایی بخورم، این خانم عین هی برمی‌گشت نگام می‌کرد و می‌خندید. آخرش گفت چقدددر بدون ماسک فرق داری. با ماسک دقیقا پلیس فتایی، ولی بدون ماسک خوشگل‌تری. نمی‌دونم خوشگل‌تر از پلیس فتا تعریف محسوب میشه یا نه :)) دیروزم تو مترو یه خانمه ازم خواستگاری کرد، امید به زندگیم افزایش پیدا کرد کلا :))) چند سالی بود خواستگاری خیابونی نداشتم. حالا فهمیدم مربوط به ماسک بوده =) منو بگو فک می‌کردم با ماسک بهترم.

 

  • نظرات [ ۳ ]

مسافر، یاسمن داره تن تو

 

دلم می‌خواد بنویسم. با خودکار. با دست. توی دفتر. با خط خوب. چیزهای خوب.

اون اتفاق چنان در هم لهم کرده که تو روز عادی، شرایط خوب، وقتی که هیچ ربطی بهش نداره، یکیو می‌بینم که یه‌کم شبیهشه، حتی اگه این شباهت صرفا رقت‌انگیز بودن باشه، به خودم میام می‌بینم چشمام پر شده‌ن و دارن می‌ریزن. کی بشه که این زخم خوب بشه. کی بشه که ذهنم اون ماجراها رو رها کنه، ازش گذر کنه، هضمش کنه، حلش کنه. آه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌...

مشاور ازم پرسید به نظر خودت چرا انقدر از این ماجرا متاثر شدی؟ می‌ترسی بعدا برای خودت اتفاق بیفته؟ مسلما این نیست، ولی هرچی فکر می‌کنم جواب این سؤالو پیدا نمی‌کنم. بعضی وقتا یه سؤالایی از آدم می‌پرسن، آدم نمی‌خواد جواب رو "بگه"، ولی می‌دونه. حتی ممکنه پیش خودش هم نخواد بگه و انکارش کنه، ولی می‌دونه که جوابو می‌دونه. اما این یکیو نمی‌دونم. نمی‌دونم چرا انقدر روحم تو اون ماجرا زخم خورد و چرا هنوز خوب نشده. کاش یه روز بفهمم.

 

 

 

+ نمی‌دونم شما تو محرم آهنگ گوش میدید یا نه، منم تا امروز گوش ندادم. ولی امروز قلبم داشت مچاله می‌شد و شدیدا این آهنگ رو می‌خواست.

+ ماجرایی که گفتم شکست عشقی و این حرفا نیست، شاید اونایی که پارسال اینجا بوده‌ن، بدونن از چی حرف می‌زنم.

 

  • نظرات [ ۲ ]

چرا عاقل کند کاری؟

 

آشپز گفت نخود و لوبیا قرمز و لوبیا چیتی رو امشب و ماش رو فردا صبح خیس کنین. گفتیم باشه. نشستیم پاک کردیم و همه رو ریختیم تو یه قابلمه‌ی بزرگ و بردیم تو حیاط و شیر آب رو باز کردیم که یکی گفت یه زنگ به آشپز بزنین بپرسین همه رو با هم باید خیس کنیم یا جدا؟ و آشپز فرمود خیر، نخود باید چهار ساعت، لوبیا قرمز دو ساعت و لوبیا چیتی یک ساعت بپزن و حالا خاندان رو بسیج کنین که همه رو جدا کنن. بدین گونه شروع کردیم به جدا کردن نخودلوبیا که اول کار آسون و سریعی به نظر میومد، ولی وقتی دیرزمانی گذشت و گردن‌هامون درد گرفت و سرمونو آوردیم بالا و دیدیم اون تپه از جاش تکون نخورده و همانست که بود ترس برمون داشت. ولی ما پایمردی کردیم و همه رو تا ساعت یک شب نگه داشتیم و بالاخره یک شب تمومش کردیم. حتی بابو هم لوبیا قرمز جدا می‌کرد، چون چشمش خوب نمی‌دید و نمی‌تونست نخود و لوبیا چیتی رو تشخیص بده. این آخراشه تقریبا:

 

 

اینم جناب ببعی و قصاب. من هیچ‌وقت دلشو نداشتم تا آخرش بمونم و فقط در حد یک بار دیدن میرم پیشش و سریع در دورترین نقطه‌ی خونه گم میشم که چیزی نبینم و نشنوم.

 

 

  • نظرات [ ۹ ]

تسنیم خوشگل می‌شود

 

دارم میرم یک جایی که دروغ چرا؟ براش هیجان دارم :)) یه مدته یکی از همکارای بیمارستان که کار پوستی هم می‌کنه خیلی تبلیغ فیشیال و اینا رو می‌کنه. یکی از دوستای دانشگاهمم چند ساله این کارو می‌کنه. تو دورهمی دو هفته پیش هم می‌گفت خیلی لازمه و اینا. به من گفت پوستت خوبه که بدون رسیدگی اینطوری مونده، ولی بهش برس. چمدونم فلان و بیسار رو لااقل استفاده کن، فک کنم فلان ضدآفتاب بود، بیسار آبرسان :)) بعد می‌گفت اینجای صورتتو که خطش داره عمیق میشه نیشگون بگیر هر شب 🤣 یا از این کارا. گفت فیشیال هم بیا خوبه. اون بقیه‌ی کارا رو فعلا بیخیال شدم، چون خودم باید انجام می‌دادم، الان دارم میرم پیشش برای فیشیال، چون اینو خودش انجام میده =) الان احساس می‌کنم قراره با چوب جادوش ناگهان بُکشه و خوشگلم کنه 😂🤣 همه‌ی سوختگی‌های سفر رو تبدیل به هاله‌ی نور کنه. بعد من چون امشب دیگه خیلی خوشگل شدم، از این به بعد فک نکنم دیگه هیچ کدومتونو بشناسم. خلاصه خواستین باهام حرف بزنین، اول خودتونو معرفی کنین گیج نشم یه وقت 😌

 

  • نظرات [ ۶ ]

کبابی در جستجوی ثواب

 

چون صبح زود رفتم بیمارستان، الان خوابم میاد و چون عصر هم باید برم کلینیک الان باید یه‌کم بخوابم تا عصر سرحال باشم؛ ولی مسئله اینه که با وجود اینکه خوابم میاد ولی نمی‌بره :) فکر کردم چرا؟ و به این رسیدم که ناراحتم. چرا؟ چون یه دوره‌ی آنلاین شرکت کردم یک و خرده‌ای قیمتشه. استادش تا حالا و تو دوره‌های قبلی که باهاش داشتم خوب بود. تصمیم گرفتم دوره رو به یکی که فکر می‌کنم بهش نیاز داره هدیه بدم و دیروز این کارو کردم. اون بنده خدا هی گفت نه پولش زیاده و نمی‌خواد و من می‌دونم به درد نمی‌خوره و اینا، ولی من گرفتم دوره رو براش. حالا امروز که جلسه‌ی اول اون بنده خدا بود، کلا تمرکز استاد پایین بود، حرفای خارج از بحث می‌زد، نتش هی قطع شد و وصل شد و برای مواجهه‌ی اول اصلا خوب نبود. حالا من از این ناراحت نیستم که کیفیت دوره اومده پایین یا اینکه اینقدر پول دادم براش، مثل این ناراحتم که یه جنسی رو برای یه نفر تبلیغ کنی و اون بخره و اتفاقا یکیِ اون خراب دربیاد. همچین حسی دارم الان و این حس شده دو تا چوب کبریت لای پلک دو تا چشمم.

 

  • نظرات [ ۰ ]

سفرنامه

 

یه جایی خوندم که کسی که از سفر برمی‌گرده، دیگه اون کسی نیست که به سفر رفته. الان دارم می‌بینم راست گفته. الان اون تسنیم قبلی  دیگه اینجا نیست؛ بلکه یه تسنیم سیاه‌سوخته داره براتون می‌نویسه :))

این سفر هم با همه‌ی سختی و آسونیش تموم شد. دارم به شدت در برابر میل به بستن این صفحه مقاومت می‌کنم و می‌خوام به هر جون کندنی هست دو خط در موردش بنویسم. نوشته‌هام، فکرام برای سال‌های بعدم مهمن.

اول اینکه من چند پست قبل یه چیزی گفتم راجع به اینکه برگه‌ی تردد بین شهری به مامان آقای ندادن و اینا. اون قسمتو اصلاح کنم که دادن اون برگه رو. آقای با ما شوخی کرده بود که یه‌کم استرسی‌مون کنه. شوخی‌های آقای هم همیشه خیلی جدیه و آدم باور می‌کنه. برای گرگان گرفته بودن ولی روش نوشته بود از مسیر سمنان! ما می‌خواستیم از بجنورد بریم، ولی دیگه گفته بودن باید از سمنان برین. صبح راه افتادیم، تا دامغان رفتیم و نهار خوردیم، بعد نقشه رو چک کردیم دیدیم عه، از سمنان که نمیشه، غیر از بجنورد راهش از شاهروده. می‌خواستیم دور بزنیم بریم شاهرود که من یه نگاه نگاه به نقشه کردم گفتم بیاین از همین دامغان مستقیم بریم ساری و فعلا نریم گرگان. گرگان اصلا تو برنامه‌ی سفرمون نبود، ولی باید اون برگه تو شهر مقصد، تو اداره‌ی مزبور مهر زده بشه که بفهمن ما حتما رفتیم و یه وقت تو خونه ننشستیم، الکی برگه‌هاشون هدر بره :)) گفتیم فعلا بریم دورامونو بزنیم بعد تو مسیر برگشت گرگان هم میریم. جاده‌ی دامغان به ساری ولی عجب ورود خوب و باشکوهی بود. از تو ابرها و کوه‌ها حرکت می‌کردیم و خیلی رویایی بود. ساری دو شب موندیم. جالبه وقتی مدرک شناسایی ازم خواستن و پاسپورتم رو بهشون دادم خانمه گفت این چیه؟؟؟ o_O با همین قیافه :)) گفتم ما ایرانی نیستیم. گفت خب یه کارت ملی هوشمند بهم بدین. میگم بنده خدا ما ایرانی نیستیم، تا حالا افغانستانی ندیدین؟ میگه نه. اگه اینجا زندگی می‌کنین یعنی شناسنامه و کارت ملی دارین دیگه. میگم نع، نداریم. فقط همینو داریم. تازه جون شما و جون این پاسپورت که المثنی گرفتنش ممکن نیست مگر به دادن جان :) تازه من پاسپورت دادم دستش که خب دفترچه‌ایه و شبیه شناسنامه، اگه اون ورق کاغذ نصف A5 مامان آقای رو می‌دادم چی می‌گفت؟ می‌گفت مدرکت همین تیکه کاغذه که فوت کنم پاره میشه؟ :)) بعد از ساری رفتیم جنگل نور. یه شبم اونجا بودیم و البته شب بسیار پرتنش و غمگینی بود. تا دو روز آثار گریه‌ی جنگل نور تو پف چشمام بود :) بعد رفتیم لاویج و به‌به از مسیر زیباش. یک شبم لاویج بودیم و رفتیم رامسر. تو راه یه سر رفتیم تا دریاچه‌ی آویدر و قایق پدالی سوار شدیم و از پا افتادیم :) بعد دیدیم عه قایق موتوری هم داشته و ما گول خوردیم :) بعد بازم تو راه رفتیم رستوران حسن رشتی و سبزی‌پلوماهی خوردیم. البته بقیه ماهی خوردن، من کباب ترش. می‌دونستم ماهی دوست ندارم. از ماهی‌هاشون امتحان هم کردم و مطمئن شدم. رفتیم رامسر و یه شب هم اونجا موندیم. تله‌کابینش معمولی بود، هیجان زیادی نداشت. برای یک بار خوبه ولی. تو ساحلش هم ته‌تغاری دو تا مار گرفت که با اصرار آقای دوباره ولشون کرد. حدودا ۷۰ سانتی بودن و لاغر. بعد از رامسر رفتیم جواهرده، ولی شب نموندیم و راه افتادیم سمت رشت. تو راه از لاهیجان چای و کلوچه و از آستانه برنج خریدیم. جالبه که به محض ورود به گیلان تعداد پلیس‌راه‌ها و پلیس‌ها چند برابر شد! قبل از اون تقریبا پلیسی ندیدیم ما، ولی تو رشت سر هر خیابونی یه پلیس واستاده بود. اون شب ترافیک بسیار وحشتناکی هم داشت رشت که کلا همه رو پشیمون کرد و گفتن صبح زود برمی‌گردیم. من فقط تونستم باغ محتشم و میدون شهرداری رو ببینم. کلا خانواده از رشت خوششون نیومد. تیر خلاصم نونی که لحظه‌ی آخر از رشت خریدیم زد. خیلی نون بدی بود، ولی خب خانواده اینطور برداشت کردن که نونای رشت به درد نمی‌خوره :)) در مورد بقیه‌ی شهرها و کلا مردم شمال ولی نظر خوبی داشتن. می‌گفتن آدمای صاف و صادقی‌ان، خونگرم و مهربونن. البته تبصره هم می‌زدن که "البته نمی‌دونستن ما افغانستانی هستیم". تو این مورد نمی‌تونم بهشون چیزی بگم چون از رو چیزهایی که می‌بینن قضاوت می‌کنن. مثلا وقتی از رشت رفتیم گرگان، تو اون اداره که رفته بودیم برگه‌ها رو مهر بزنیم می‌دونستن کجایی هستیم و رفتار خیلی بدی باهامون شد. آقای که واضحا برافروخته شده بودن و رنگشون عوض شده بود. مامان تا ساعت‌ها سردرد بودن. ته‌تغاری که می‌گفت بذار کارمون انجام بشه من می‌دونم باهاش چیکار کنم که آرومش کردیم. منم تنها کاری که از دستم برمیومد رو انجام دادم، فامیلش رو پرسیدم و به شماره‌ی پیامکی که ظاهرا برای رئیس سازمان بود پیامک فرستادم که این کارمندتون خیلی بی‌ادبه. این شد که از گرگان هم خوششون نیومد و یه شب فقط بودیم اونجا و بدون اینکه بگردیمش برگشتیم.

در کل سفر خوبی بود. سفر جاده‌ای با ماشین شخصی خیلی هم مقرون‌به‌صرفه است. نمی‌دونم بازم قسمت میشه از این سفرا بریم یا نه. ولی بالاخره قفل این مرحله هم برامون باز شد، یا به عبارتی شکستیمش :)

یه مسیری از جاده‌ی لاویج رو فیلم گرفته بودم و یه آهنگ قشنگی هم پس‌زمینه پخش می‌شد. دوست داشتم بذارم اینجا، ولی محرم اومده و نمیشه. شاید بعدها گذاشتم :) فعلا این عکسو داشته باشین. اینم لاویجه. به وقت یک روز بعد از گریه‌های بلندبلند تو عمق جنگل‌های نور با همون چشمای پف‌کرده:

 

 

  • نظرات [ ۸ ]

بخاری هم روشن کردیم حتی!

 

ارغنون

این چه رازیست که باران شمال

همزمان با سفر اول ما می‌آید؟

 

نه انصافا انصاف نیست. من که نمی‌دونم، ولی این خانمه صابخونه میگه دو سه ماهه بارون نیومده. امروز هواشناسی رو چک کردم دقیقا تا روزی که قراره ما اینجا باشیم بارونه، بعد بارونا تموم میشه :| خانمه میگه پاقدمتون خوبه، ولی من میگم از بسسس ما خوش‌شانسیم :) آخه دریا نمیشه رفت :( جنگلام همه‌ش گل‌وشله :( تازه جاهای دیدنی اینجاهارم بلد نیستیم. پیشنهادای اینترنتم اعتمادی بهش نیست، میریم می‌بینیم اونی که گفته نیست. خلاصه اونجوری که دوسسست دارم پیش نمیره. ولی جنگلایی که ازشون رد شدیم خیییلی رویایی و قشنگ بودن. از وسط ابرا رد شدیم ^_^ انگار بار اوله میام شمال، چون دفعات قبلی فقط کنار دریا بودم، جنگلاشو ندیدم تا حالا. واقعا زیبا و قشنگه، خدا قشنگ‌ترش کنه :)

 

بچه‌ها، تو مسیر بین ساری تا رامسر و بعد رشت، جاهای دیدنی که می‌شناسین کجاست؟ و اینکه مسیر معمول دیگه‌ای بجز جاده‌ی ساحلی هم وجود داره؟ بیشتر دوست دارم از تو جنگل رد بشیم :) نمی‌دونم این جاده‌ی ساحلی هم جنگل منگل داره یا نه :) اگه بلدین اسم و لوکیشن یه چند تا! جنگل رو بگین. خلاصه راهنمایی‌های شما در هر موردی رو پذیراییم. بخصوص اینکه کدوم شهرها بریم، کجا خلوت‌تره، کجا بکرتره، کجا آبشاراش بیشتره، کجا قشنگ‌تره، کجا میشه تو این هوا شنا کرد :) و...

 

  • نظرات [ ۸ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan