مونولوگ

‌‌

۱۳ تیر ۱۴۰۱

 

پست قبلی انقد طولانی شده که خودم دیدم وحشت کردم :) خاطره‌ی خوبی بود، می‌خواستم ثبت بشه. دقت کردم اخیرا علائم نگارشی و اینا رو کمتر از قبل رعایت می‌کنم. اوف بر من! صبح بیمارستان بودم. دستگاهمون عوض شده و با این کمی بیشتر طول می‌کشه. البته برای من خیلی بیشتر از یه‌کمه :| نمی‌دونم چرا خب. خیلی خسته میشم صبح‌های بیمارستان. اینطوری نمیشه، باید یه کاری بکنم سرعتم بیشتر بشه.

اون روز که با جیم‌جیم رفته بودیم، از پردیس یه کتاب و از شهر کتاب یه کتاب دیگه خریدم. "ساربان سرگردان" از سیمین دانشور و "به دنبال قطعه‌ی گم‌شده" از شل سیلوراستاین. ساربان سرگردان رو وقتی فک کنم راهنمایی بودم نصفشو خونده بودم. اونم به این صورت که خواهرم از کتابخونه گرفته بود، بعد منم می‌خوندمش اما یواشکی، چون یه قسمت کوچیک چیزای ممنوعه توش داشت :) و چون یواشکی می‌خوندم نمی‌شد تندتند بخونم، فقط هر وقت هیچ‌کس نبود فرصتش ایجاد می‌شد. این شد که خواهرم مهلتش که تموم شد برد کتابو پس داد و پرونده‌ی این کتاب برای همیشه تو ذهنم باز موند. اون موقع بچه بودم و فقط هرچی گیرم میومد می‌خوندم. اطلاعات زیادی نداشتم، سیمین دانشور رو نمی‌شناختم و نمی‌دونستمم این، جلد دوم جزیره‌ی سرگردانیه. الان نمی‌دونم چرا جزیره‌ی سرگردانی نیست تو کتاب‌فروشی‌ها. اون روز برای اینکه پرونده‌ی این کتابو ببندم خریدمش. به دنبال قطعه‌ی گم‌شده رو هم جیم‌جیم پیشنهاد داد برای میم‌الف بخریم، ولی من همون‌جا خوندمش و بعد نتونستم بذارم سر جاش. یه دونه هم بیشتر نداشت. جیم‌جیم هم اینطوری دید یه کتاب دیگه برای میم‌الف انتخاب کرد. البته نمی‌دونم این کتاب روی کدوم نقطه‌ی ذهنم نشست که اینطوری شد. اولش که کتاب بچگانه بود، بعد متوسط و معمولی شد، ولی صفحه‌ی آخر ورق برگشت. با تموم شدن کتاب، همزمان بهت، ناراحتی، خشم، تسلیم و شاید حس‌های دیگه‌ای که اسمشونو نمی‌دونم رو تجربه می‌کردم. جالبه؛ خوندمش، ازش عصبانی هم شدم، ولی خریدمش. چون درگیرم کرد و چون درگیرم کرد نمی‌شد رهاش کنم، باید حسابمو باهاش صاف کنم. یا هضمش کنم یا حلش کنم. پس باید داشته باشمش.

 

  • نظرات [ ۰ ]

۹، ۱۰ و ۱۱ تیر

 

این چند روز سرم شلوغ‌تر از معمول بود. پنج‌شنبه از بیمارستان رفتم کلینیک بعد با همکار محبوبم که از این به بعد جیم‌جیم صداش می‌کنم اینجا رفتیم که برای تولد همکار کوچولوم که از این به بعد میم‌الف صداش می‌کنم اینجا، کادوی تولد بخریم. قبلش تصمیممونو گرفته بودیم که چی بگیریم. می‌خواستیم لوازم تحریر فانتزی و خوشگل موشگل براش بگیریم :) اول رفتیم پردیس کتاب و بعد هم شهر کتاب. یه دفترچه و دو تا خودکار و استیکر و پیکسل و باکس چوبی و زیرلیوانی و کتاب و جوراب و کارت پستال گرفتیم. می‌بینین چه چیزای کوچولو و ساده‌ای؟ ولی مثلا خودکار بود دونه‌ای پنجاه تومن :) چون دفترچه‌ش مشکی بود و باید خودکاری می‌گرفتیم که رو کاغذ مشکی بنویسه. بین پردیس و شهر کتاب هم رفتیم یه فست‌فودی و ساندویچ خوردیم و کلی حرف زدیم. یعنی درواقع کل مدت گردش داشتیم حرف می‌زدیم. از ساعت یک‌ونیم تا حدود شیش‌ونیم. واقعا خوش گذشت :) نمی‌دونم به بقیه کنار من چطوری می‌گذره. ولی ظاهرا بد نمی‌گذره که مایلن باهام وقت بگذرونن، ولی خب یه چیزایی هم میگن که معلومه سختشونم هست. مثلا روزی صد دفعه میگن که "ما به بند کیفتم نیستیم"، "ما رو دایورت می‌کنی"، "آدمو قشنگ له می‌کنی، با آسفالت یکی می‌کنی" یا جملات متنوعی با همین مضمون که یعنی خیلی بهشون محل نمیدم! درحالی‌که شما شاهدین چقدر قبولشون دارم و از این ارتباط راضی‌ام. ولی مثلا من وقتی یه چیزی میگن که از نظر خودشون خنده‌داره و از نظر من نیست، مثل بز نگاهشون می‌کنم و نمی‌خندم یا نهایت لبخند می‌زنم :) یا واکنشم به موضوعات هیجانی نیست، به قول خودشون فلتم (flat). از ماچ و بغل خوشم نمیاد. خیلی موضوعات هست که برام علی‌السویه است و اصراری رو یه طرف ندارم، خیلی چیزهام هست که برام مهم و سواله و رو دونستنش اصرار دارم، اما برای اونا بدیهیه و تعجب می‌کنن که راجع بهش سوال می‌پرسم. یه‌کم رکم که البته اونا میگن خییییلی رکم. حوصله‌ی حرف و بحث اضافه ندارم و از موضوع محوری صحبتمون منحرف بشیم سریع برمی‌گردم به موضوع. این یکی رو خییییلی بهش گیر میدن. یعنی به نظرشون خب صحبت دوستانه است دیگه، به هر طرفی رفت رفت. منم مشکلی با هر طرف رفتنش ندارم، ولی خب یه موضوعو باید ببندیم دیگه، نه که نصفه ولش کنیم :) خلاصه که کلا براشون عجیبم و اینو بهمم گفتن که چقدر عجیبی تو. ولی هر چی که هست، کنار هم بهمون خوش می‌گذره. خب برگردیم به پردیس. اون روز تو پردیس، داشتم می‌گفتم میم‌الف علیرضا قربانی دوست داره، یه آلبوم فیزیکی براش بگیریم. بعد می‌خواستم آخرین آلبومشو بدونم چیه، یه آقایی داشت کتاب می‌چید تو قفسه، رفتم ازش راهنمایی بخوام. پرسیدم ببخشید شما می‌دونین علیرضا قربانی بعد از "با من بخوان" آلبوم دیگه‌ای هم داره یا نه؟ یه آقای ظاهرا مذهبی بود با ریش‌وسبیل که البته الان دیگه خیلی ربطی به مذهب نداره و لباس مشکی پوشیده بود، شاید یه خاطر شهادت امام جواد که همون روز بود. گفت نمی‌دونم راستش، من خیلی اهل آهنگ گوش دادن نیستم. بیشتر مطالعه می‌کنم، کتاب می‌خونم‌ کتاب صوتی گوش میدم و همین‌جور داشت علایق و سلایقشو می‌گفت، منم هی می‌گفت باشه باشه ممنون. عه، باشه ممنون. مرسی ممنون :) بعد رفتیم اون طرف‌تر جیم‌جیم میگه واسه چی از این پرسیدی؟ میگم خب اینا اینجان که راهنماییمون کنن دیگه. میگه اینکه خودش مشتری بود، راهنما و فروشنده نبود. میگم نهههه، میگه چراااااا :)))) میگه انقد تعجب کردم تسنیم با این خصوصیاتش چطوری رفته از این آقاهه سوال می‌پرسه :)) بعدم نشونم داد که آقاهه رفت پای صندوق یه بغل کتابشو حساب کنه 😂🤣 مثلا منو تصور کنین که دارم تو خیابون راه میرم بعد یهو میرم سر صحبتو با یه غریبه باز می‌کنم و راجع به آب‌وهوا نظرشو می‌پرسم 🤣😂🤣😂

جمعه به طور ناگهانی مراسم عقدکنون دعوت شدیم. ظهر عقد حرم و شب مجلسش. من می‌خواستم کیک تولد میم‌الف رو هم درست کنم جمعه و اینجوری واسه‌م سخت شد. عقد یه کسی هم بود که حتما می‌خواستم برم. دیگه جمعه صبح پا شدم و شروع کردم تا شنبه صبح حاضر شد. ولی نتونستم روش خوب کار کنم. شنبه صبح به جیم‌جیم پیام دادم که منو دلداری بده، کیکم خوب نشده. میگه من که می‌دونم تو می‌خواستی در حد کیکای خروس‌قندی بشه، ولی الان در حد کیکای طباطبایی شده میگی بد شده :|| دیگه از دلداریش تشکر کردم :) و از آقای خواستم منو برسونن. تو راه سه بار به علت ترمز ناگهانی کیکه خورد به در و دیوار محافظش. قشنگ بود، اینطوری خیلی قشنگ‌تر شد :) انقدر حرص خوردم که چی. حتی یه بار گفتم اینو ولش کن، برم از قنادی کیک بخرم ببرم. مریضای صبحو راه انداختیم و ظهر شد. ظهر برنگشتم خونه دیگه، از قبل به میم‌الف گفته بودیم ما شنبه ظهر می‌خوایم بریم پیتزا تو هم میای؟ :) سه نفری راه افتادیم رفتیم پیتزا لیو. اونجا مراسم سوپرایزو برگزار کردیم، خیلی هم سوپرایز و ذوق‌زده شد، پیتزا خوردیم و برگشتیم. البته درستش اینه که پیتزا خوردم و برگشتیم! نمی‌دونم اون دو تا چرا چیزی نخوردن، یعنی خییییلی کم خوردن. آخرشم سرمونو یه لحظه برگردوندیم دیدیم میم‌الف رفته حساب کرده اومده :| تا الان در تلاشیم ازش شماره حساب بگیریم که دنگمونو حساب کنیم لااقل. برکه‌گشتیم دیدیم همه پشت استیشنن. هر کسی یه کاری داشت. ولی خب از این بابت که ما سه نفری برگشتیم و در حال بگوبخند هم بودیم یه‌جوری بود. البته نه از اون‌جوری‌ها، از این‌جوری‌ها که چرا به کسی نگفتیم و خودمون تنهاخوری کردیم! من که خب خیلی در جریان رسوم کلینیک نیستم، ولی اونا می‌گفتن یاحا یا همون سرپرست بخش ما، دلخور میشه معمولا و واسه همین ما مخفیانه حرکت سوپرایزمونو زده بودیم. ولی خب با نحوه‌ی ورودمون لو رفتیم و یاحا هم گله کرده بود به جیم‌جیم که چرا منو می‌پیچونین، خب به منم می‌گفتین و این حرفا. اونا رو نمی‌دونم، ولی دلیل من که دوست نداشتم باشه، این بود که خب اون آقاست، اینطوری بیرون رفتن به مرور زمان یه صمیمیت یا توهم صمیمیتی ممکنه ایجاد کنه. اگه بقیه متفق‌القول اینطوری بخوان یا اینکه یهو اینطوری پیش بیاد مشکلی ندارم، ولی دوست ندارم روتین بشه. شب هم باقیمونده‌ی کیک رو خدماتی کلینیک تقسیم کرد و با چای برد برای همه‌ی پرسنل. یه کیک کوچولو بود ها، ولی نمی‌دونم چطوری به همه رسید. اتفاقا ما هم با رئیس کلینیک و یه سری از پرسنل تو جلسه بودیم که واسه‌مون چای و کیک آورد و همگان باخبر شدن که این کیکو خانم فلانی آورده :| البته فک کنم کسی نفهمید که خودم درست کردم. ولی همه تعریف کردن. بعد رئیس هم گفت که عه، از این به بعد تولد پرسنل رو تو کلینیک بگیریم و همه می‌تونن هرچی خواستن پول بذارن که برای طرف کادو بگیریم و منم بیشتر میذارم و این حرفا. خدا رو شکر تولد من دوره هنوز.

یکی از مواردی که تو جلسه مطرح شد دعوت من به یکی دیگه از تیم‌های کلینیک بود. کلینیک تا جایی که من فهمیدم، سه تا تیم و سه تا زمینه‌ی متفاوت داره. یکی بیمارستانه، یکی بخش ماست، یکی هم بخش همکار محبوبم یا همون جیم‌جیمه. من تو دو تای اول که هستم، الان هم به بخش جیم‌جیم‌اینا :) دعوت شدم. رئیس کلی سخنرانی کرد راجع به اینکه هر کسی رو نمی‌تونیم وارد این تیم کنیم، ویژگی‌های شخصیتی خاصی لازم داره و فلان و اینا. البته من الان که وقتم کامل پره، قرار شده اگه وقتم طی تمهیداتی که اندیشیده شده آزادتر شد، من به اون تیم هم کمک کنم. بعد از جلسه، من تنهایی رفتم اتاق رئیس و گفتم من احساس کردم شما دارین به عنوان یه نیروی بلندمدت روی من سرمایه‌گذاری می‌کنین. خواستم بگم من تو این یک سال که قرارداد دارم تو هر بخشی بخواین درخدمتم، بعدش دیگه نه. ییهو یه‌طوری شد رئیس. الان حوصله ندارم بگم چی گفتیم چی شنفتیم، ولی خب قرار شد یه جلساتی گذاشته بشه تا اون چیزایی که تو محل کار منو اذیت می‌کنه مطرح و حل بشه تا من بعد یک سال نرم! مرخصی رو هم گفتم، گفت پرت‌وپلا بهت گفتن، با این شرایط که تو نمی‌تونی تا آخر سال بری مرخصی. گفت حتی واسه همین تیر هم اگه می‌خوای بگو من بهت مرخصی بدم. بعد از اینم هر کاری، سوالی داشتی مستقیم بیا به خودم بگو، نمی‌خواد به مدیر اداری بگی. بعد رختکن خانما رو هم گفتم. اینکه یه رختکن مجزا نداریم و همه‌ی اتاقام دوربین داره. حالا من خودم یه گوشه‌ای پیدا کردم که میرم پشتش روپوش عوض می‌کنم، ولی بازم آدم معذبه. شاید البته فقط من و میم‌الف معذب باشیم. جیم‌جیم هم دیروز می‌گفت که من با حجاب نداشتن مشکلی ندارم، ولی دیگه دوست هم ندارم ملت سیاحتم کنن :)) دقیقا با همین لفظ :)) به رئیس گفتم حداقل یه پارتیشن بذارین برامون. گفت خودت تو کلینیک بچرخ، یه جایی رو پیدا کن که رفت‌وآمد کمتر باشه، یا دوربینشو برداریم یا پارتیشن بذاریم. واقعا برام عجیبه، کلینیکی با این سابقه، چطور رختکن بدون دوربین برای خانما نداره؟ یعنی هیچ‌کس تا حالا اعتراض یا درخواست نکرده؟ البته مثلا همین خود منم سه ماه طول کشیده تا این حرفو زدم. علتش برای من بیشتر این بوده که تو این سه ماه، غیر از مصاحبه، کلا شاید ده جمله هم با رئیس صحبت نکرده بودم و برخورد نداشتم باهاش. همه‌ش می‌رفتم پیش مدیر اداری که اونم یه آقای جوونه و خب روم نمی‌شد بهش بگم. رئیس پیرمرده، جای بابابزرگ آدمه :) خلاصه من دیشب هر چه می‌خواست دل تنگم به رئیس گفتم دیگه. بعد از کار تو مسیر تا مترو با جیم‌جیم و میم‌الف با هم بودیم. پرسید چی گفتی به رئیس؟ گفتم اینا رو. با چشای گرد گفت جدی رفتی گفتی بعد یک سال نمیای؟ نمی‌دونم چرا براش عجیب بود. احساس می‌کنم یه رودرواسی‌ای با رئیس دارن که البته خب برای اونا طبیعیه، حاصل هشت سال نشست‌وبرخاسته. به قول خودش نون‌ونمک همو خوردن، نمی‌تونه راحت بگه خداحافظ من دیگه نمیام. ولی خب من هنوز فقط یه کارمندم. تازه خود همین همکارم، جیم‌جیم، منو تشویق کرد که برم هرچی حرف دارم بزنم و از حقوقم دفاع کنم و اینا‌. ولی شاید فکر نمی‌کرد برم بگم بعد یک سال نمیام. اصلا کلا جو کلینیک طوریه که کسی اخراج نمیشه، حق هم نداره استعفا بده! میگن با روپوش سفید اومدی، با کفن سفید میری بیرون :)) صحبت از رفتن اصلا تابوئه! می‌خواستم بگم من سابقه‌م تو این مورد خرااابه اتفاقا :) ولی جوری که بوش میاد چند سالی نگهم خواهند داشت :|

خانواده هنوز نرفتن سفر. شاید بتونم یه تاریخ هماهنگ کنم با هم بریم. اگه بشه بریم خیلی خوب میشه :)

 

  • نظرات [ ۰ ]

۸ تیر ۱۴۰۱

 

خوابم نمی‌بره. خیلی چیزا داره تو مغزم وول می‌خوره. چند تا چالش همزمان دارم و این مغز ... داره هی واسه هر کدوم سناریو می‌چینه و حرف و سخنرانی و دکلمه حاضر می‌کنه. نمی‌دونم چرا بقیه همچین بلدن با پنبه سر ببرن، ولی من بخوام حرف حقمو بزنم هیجانی میشم و انگار که با طرف دعوا دارم مثلا. یعنی منظورم این نیست، بلکه برداشت اینه. چون همیشه باهاشون آرومم و بعد یه بار بخوام هیجانی بشم فک می‌کنن حتما دارم بحث و بگومگو می‌کنم. الان یک ساعتی هست که منتظرم خوابم ببره، ولی خواب هیچ‌جا نمی‌بره منو و همین‌جا ولم کرده. تو مغزم هی از این اتاق کلینیک (از این چالش) میرم اون یکی اتاق کلینیک (اون یکی چالش) و سعی می‌کنم با آدما منطقی حرفمو بزنم و سعی‌تر می‌کنم یادم بمونه حرفامو و به موقع بزنمشون. ولی زهی خیال باطل، چرا که وقت وقتش که بشه، نصف بیشترشو یادم میره، اون نصف کمتر هم قربانی حالا ولش کن و اشکال نداره و تو کوتاه بیای درونم میشه. دیگه این تمام تلاشمه و اگه تو این راه مثلا ده درصد نسبت به سابق پیشرفت کنم هم خیلی خوبه. نکته‌ی خوب ماجرا اینه که همکار محبوبم هم تو این مسیر باهامه و حتی هلم میده همه‌ش که برو حقتو بگیر. اینجا کوتاه نیا، اونجا زیر بار نرو، حواست به فلان باشه، اینو به مدیر یادآوری کن و فلان. قبل از اینکه موقعیت تصمیم‌گیری پیش بیاد معمولا میاد بهم میگه اینا رو. واقعا هم خیلی وقتا حواسم نیست که دارم زیادی کوتاه میام یا زیادی مسئولیت می‌گیرم و از این بابت از همکار محبوب عزیزم ممنونم :)

چند روز دیگه تولد همکار کوچولومونه :) کوچولو که میگم یعنی مثلا چهار پنج سالی از من کوچیک‌تره. بعد همکار محبوبم گفت بیا برای تولدش سورپرایزش کنیم. بگیم مثلا یه روز ظهر بریم پیتزا، بعد اونجا کادوشو بدیم و یه کیک واسه‌ش بگیریم و اینا. خیلی هم خوشحال شدم از پیشنهادش. هردوشون واقعا دخترای خوبی‌ان و دوستشون دارم. فردا هم بعد بیمارستان میرم کلینیک که بعد ساعت کاری بریم واسه همکار کوچولومون کادو بگیریم. شاید جمعه هم خودم یه کیک درست کنم براش. همکار محبوبم که وقتی این پیشنهادو دادم خیلی استقبال کرد و گفت خوشحال‌تر هم میشه احتمالا. حالا ببینیم کی میشه اصلا.

کم‌کم داره خوابم میاد. کاش خوابم ببره، چهارونیم باید پاشم برم بیمارستان.

 

  • نظرات [ ۱ ]

۵ تیر ۱۴۰۱

 

ظهر رفتم شعبه‌ی شیرین‌عسل و یک جعبه نانی مغزدار خریدم با یه سطل اسمارتیز :) بعد رفتم خونه نشستم اسمارتیزاشو شمردم :))) خب باید بدونم می‌صرفه سطلی خرید یا نه. چون این تخته‌ای‌هاش، چهل تا داره چهار تومن. بعد این سطلش ۷۵۰ تا داشت، ۶۰ تومن. از من بیکارتر هم دیدین که نشسته باشه ۷۵۹ تا اسمارتیز رو شمرده باشه؟؟؟ :) البته با قاشق شمردم نه با دست. نصف بیشتر اسمارتیزها و نصف کمتر نانی‌ها رو بردم گذاشتم کلینیک که بدم به بچه‌های مردم. ولی بچه‌ها، اگه شمام مثل من تا حالا اسمارتیز نخوردین حتما امتحان کنین. واقعا خوشمزه و بانکمه :) کوچولو کوچولو و جذاب :)

عصر یه بچه‌ای بود که می‌خواستم دیگه بزنمش. البته اینجور وقت‌ها نمود بیرونیم اینه که به افق خیره میشم و هیچ کاری نمی‌کنم و هیچی هم نمی‌گم، بعد ننه باباش می‌فهمن و سر بچه جیغ‌وداد و کارو خراب‌تر می‌کنن :| اصلا ننه‌بابای عصبی و استرسی می‌بینم همچی لجم می‌گیره. خب الان تو حرص بخوری و بچه رو دعوا کنی درست میشه؟ می‌فهمم بعضی وقتا آدم کنترلشو از دست میده، اون بعضی وقتا رو کار ندارم، ولی بعضیا دیفالتشون همینه. اونا رو دوست ندارم. خدایا منو بز کن، ولی اون شکلی ننه یا بابا نکن. مرسی.

امشب از کلینیک اومدم بیرون و ماسکمو برداشتم. بعد تصمیم گرفتم تو مترو هم ماسک نزنم. ولی وقتی انبوه جمعیت رو دیدم ناخواسته دستم رفت تو کیفم و ماسکمو درآورد و گذاشت رو صورتم. یعنی سختمه تو شلوغی و فاصله‌ی کم مثل قبل باشم. اصلا بحث کرونا نیست. حس می‌کنم زیادی تو دهن همیم و می‌ترسم بوها و بخارات آدما اذیتم کنه :| نمی‌دونم قبلا چطوری انقدر صمیمی کنار هم می‌نشستیم و اذیت نمی‌شدیم؟ البته احتمالا یه مدت بگذره، بازم عادت می‌کنیم. انسانیم دیگه، انسان.

 

  • نظرات [ ۱۰ ]

غم با همه بیگانگی هر شب به من سر می‌زند

 

بگذار تا بگریم چون ابر در تابستان! یکی دو ماهی هست که همراه‌بانک ملیم قطع شده. اصلا نرفتم پیگیری کنم چون برام عادیه، چون هردم از این باغ بری می‌رسد. همین که هنوز پیامکش فعاله شکر می‌کشم (شکر کشیدن به گویش؟ لهجه؟ زبان؟ ماست و همون شکر کردنه). محل کارم برام یه حساب تجارت هم باز کرده که همراه‌بانک و پیامکش غیرفعاله. به مدیر گفتم، گفت امکان نداره، برای همه‌ی پرسنل رو بانک فعال کرده. گفتم نع برای من که نیست. گفت پیگیری می‌کنه. من خب منتظر نمی‌مونم معمولا که کسی کارمو پیگیری کنه. فرداش خودم رفتم بانک پیگیری کردم. جالبه به محض اینکه کارمو گفتم منو شناخت و به فامیل خطابم کرد. کلی هم با عزت و احترام برخورد کرد که کارمند آقای فلانی‌ام یعنی! گفت آره بانک مرکزی برای مبارزه با پولشویی همراه‌بانک اتباع رو غیرفعال کرده و ما باید فلان روند اداری رو طی کنیم و فلان فلان چیز رو استعلام کنیم تا دوباره فعالش کنیم. ما یک بار برای شما این کارو کردیم اما فعال نشده دوباره امتحان می‌کنیم. چند تا کپی و فرم و امضا و اطلاعات ازم گرفت و گفت درستش می‌کنه و گفتم باشه پس منتظرم. از فرداش دیگه کلا کارتم کار نمی‌کرد، حتی کارت هم نمی‌تونستم بکشم :) بعد باز با پیگیری مدیر کاشف به عمل اومد که چون تاریخ اقامتم تموم شده بوده حسابمو مسدود کردن تا کپی تمدید اقامتمو براشون ببرم. بردم و حسابم آزاد شد مجددا. منم بلافاصله موجودیشو منتقل کردم به ملی که حداقل پیامکش برام میاد. ملی هم البته یک ماه دیگه فقط اعتبار داره. این دفعه هم دیگه کارت پنج ساله نمیدن، از اطرافیان شنیدم که فقط تا تاریخ اعتبار اقامت کارت بانکی رو تمدید می‌کنن. حالا اینو میگی جهنم سالی یه بار میرم کارت‌های بانکیم رو هم دونه دونه عوض می‌کنم (همون‌طور که اقامت، گواهینامه، کارت کار و یه چیزایی که یادم نیست هم سالی یک بار باید تمدید بشن و البته معنیش چند روز دوندگی اداری برای هر کدومه)، ولی خب سقف تراکنش‌ها رو هم برامون آوردن پایین. این خیلی زوره واقعا. دو هفته پیش می‌خواستم دوونیم کارت بکشم، دوونیم که می‌دونین چیه دیگه؟ الان دیگه کسی نمیگه میلیون از بس اینا پول خرد محسوب میشن (گرچه موقع حقوق هنوز همون میلیووونن!)، به آقاهه گفتم یک تومن یک تومن بکشید، کارت من بیشتر نمی‌کشه (چندین ساله که سقف کارت کشیدن برای ما یک تومنه). ولی دیدم تراکنش ناموفق داد. آقاهه گفت آها راستی شده پونصد تومن. پنج بار پونصد تومنی کشید. خیلی واقعا دمغ شدم. فکر کن بری کفش بخری، کیف بخری، اصلا یه جایی چند نفری غذا بخوری، حتی سقفش از حد نیاز روزمره هم پایین‌تره! دیگه اگه بخوای یخچالی، لباسشویی‌ای، وسیله‌ای برای خونه بخری که مثلا پنجاه شصت بار یا بیشتر باید کارت بکشی!! با گوشیتم که نمی‌تونی کارت‌به‌کارت کنی. مثل اینکه یه حصاری کشیدن جلوت و نمی‌تونی با پیشرفت زمانه همگام باشی. مثل قدیم باید بری عابر که اونم یه سقفی داره باز. بخوای ماشینی بخری، پول رهن خونه‌ای بدی که دیگه کلا باید حضوری بری بانک و جالبه اووونم حتی سقف داره. من یه بار چند سال پیش اتفاقی با آقای رفتم بانک. اون روز می‌خواستن چندصد تومنی جابجا کنن. کلی کاغذبازی و بازرس‌بازی داشت تا بتونن تو چند مرحله پولی که مالکش هستن رو به یه حساب دیگه تو همین بانک‌های ایران منتقل کنن. تازه اون چند سال پیش بود، الان که دیگه نپرسیدم از آقای چطوری شده. واقعا اون روز که رسیدهای پونصد تومنی رو داد دستم، حالم بهم خورد از این وضع. حس حقارتش هنوز باهام هست. انگار کن یه زندانی رو با شرط تو جامعه رها کردن که پاشو از یه محدوده‌ای فراتر نذاره. پابند بهش بستن که از یه خطی اونورتر نره. اه، تف به این دنیا.

پاییز پارسال می‌خواستیم بریم سفر با خانواده، نتونستم بلیط قطار یا هواپیما آنلاین بخرم، چون به علت کرونا!!! دسترسی خرید آنلاین بلیط رو برای اتباع خارجی قطع کرده بودن که هنوزم قطعه. یکی دو ساعت ویلون و سیلون آژانس‌های مسافرتی بودم تا دقیقا بلیط مدنظرمو بخرم. نمی‌دونم چرا بلیطی که من تو سایت پیدا می‌کردم رو خیلی‌هاشون پیدا نمی‌کردن. من تقریبا جزء اون قسمتی از جامعه‌ام که به‌روزن، اون دسته‌ای که امکانات و آپشن‌های جدید رو قبل از بقیه تست کردن. بعد دسترسی خرید آنلاین رو که الان پشت کوه هم شده معمولی و روزمره، واسه من می‌بندین؟؟؟ نامردا؟ نمیگین این آدم طلایه‌دار چطوری با این موضوع کنار بیاد؟ امشب هم که آقای گفتن اعلام کردن که بلیط هواپیما از این به بعد برای اتباع خارجی با نرخ ارزی و به دلار محاسبه میشه. گفتم نه بابا، حتما برای توریست‌هاست، چون تو بخش درمان هم برای توریست‌ها ارزی حساب می‌کنن، ولی برای ما که اقامت داریم آزاد (بدون بیمه) ولی به ریال حساب می‌کنن. ولی بعد سرچ کردم و دیدم نوشته هر کی با پاسپورت بلیط بخره دلاری حساب میشه براش. آقا دیگه غم منو فراگرفت اصلا. داشتم برای سفر مهر برنامه می‌ریختم. قطار رو دوست دارم، ولی چون طولانی مرخصی نمیدن بهم گفتم هوایی برم که معطل راه نشم. حالا اینم از این. تازه زمزمه‌شم هست که هتل‌ها هم ارزی بشه. اینجوری باشه که کلا یا باید قید سفرو بزنم یا چندین ماه حقوقمو جمع کنم که چند روز برم سفر! ای دنیای دون، چرا ما هر چی می‌دویم تو با سرعت بیشتری از ما فرار می‌کنی و به آغوش متمولین میری؟ آقای که میگن تا چند وقت دیگه حتما باید نونم با دلار بخریم. واقعا هم که بعید نیست. فی‌الحال لطفا دعا کنین بلیطا رو واسه‌مون گرون نکنن حداقل تا چند ماه که من برم و بیام، مرسی :)

 

  • نظرات [ ۴ ]

 

 

  • نظرات [ ۱ ]

۲ تیر ۱۴۰۱

 

امروز صبح باید زودتر بیدار می‌شدم، چون دیشب روپوشمو با چند تا جوراب صابون و پودر زده بودم و گذاشته بودم تو آب که صبح بندازم ماشین. موقع نماز انداختم ماشین و شیش پا شدم پهنش کردم. تا هفت یه‌کم خونه و آشپزخونه رو جمع کردم و یه قهوه دم کردم خوردم و بعد تا هشت آقای اومدن و همه رو بیدار کردن و من نیمرو درست کردم و همه صبحانه خوردیم و روپوشمو اتو زدم و دوش گرفتم و از مهندس خواستم تا مترو منو ببره و نهایتا یک ربع زودتر هم رسیدم سر کار :)

 

بچه‌ی اول از زاهدان اومده بود. خیلی غیرهمکار بود. جوری که اصلا از در نمی‌خواست بیاد تو و قبل از اینکه منو ببینه هم داشت گریه می‌کرد حتی. انقدر ترفند خرجش کردم تا تستشو تو یک‌ونیم ساعت گرفتم. از هر ده تا بچه یکیش ممکنه اینطوری باشه. آخرش مامانش گفت یعنی واقعا دمتون گرم، خیلی خوب گرفتینش. تا حالا هر تست و آزمایشی گرفتن این فقط گریه کرده. دفعه‌ی اوله یکی تونسته آرومش کنه. دیگه اینجوری شدم من *_* ولی خب بلافاصله به خودم یادآوری کردم که دفعات قبلی که یه بچه رو خیییلی ماهرانه آروم کردم و به خودم گفتم به‌به چه حرفه‌ای شدی، بعدش یه بچه به تورم خورده که اشکمو درآورده :)) فلذا غره نشده و فروتنی پیشه کردم :) این یکی از برگه‌هاییه که دادم بهش نقاشی بکشه. سر این برگه و این نقاشی و این بچه من بغض کردم. اولین بار بود و اون جمله رو هم از رو شدت احساسات نوشتم با اینکه اون نمی‌تونست بخونه. البته بعد از گرفتن عکس انداختمش دور :))

 

 

 

  • نظرات [ ۲ ]

۱ تیر ۱۴۰۱

 

پیپل عزیز، بیاین جاج نکنیم. اگه کسی داره تو خیابون راه میره و گوشی دستشه و وقتی نزدیک میری می‌بینی با شدت داره کندی کرش بازی می‌کنه، معنیش این نیست که خیلی بیکار و علافه یا معنی و ارزش زمان رو نمی‌فهمه (که خب البته تو پرانتز بگم اینو تقریبا هیشکی نمی‌فهمه) یا اینکه معتاد گوشی و بازیه، گاهی معنیش فقط اینه که بیشتر تایم روزش رو سر کاره و بازی رو هم واسه بچه‌های مردم ریخته رو گوشیش و یه بار محض امتحان خودشم رفته ببینه چطوریه و بعد ول‌کنش اتصالی کرده و یه ضرب تا مرحله‌ی ۸۸ پیش رفته :| تازه حتی اگه دیدین داره به پو غذا میده و پی‌پی‌شو تمیز می‌کنه، فک نکنین چه آدم نابالغ و بچه‌مغزی. ممکنه ایشون واقعا از پو خوشش نیاد، ولی مجبوره قبل رفتن به سر کار، غذای این بچه رو بده و بخوابوندش تا وقتی می‌رسه اونجا سرحال باشه که بچه‌های مردم بتونن باهاش بازی کنن. تازه ممکنه گاهی مجبور بشه خودشم باهاش بازی کنه تو راه که پو پول کافی داشته باشه که بچه‌های مردم واسه‌ش لباس و غذا و زیورآلات بخرن :| :))) پس عزیزان چی شد؟ اونلی گاد کن جاج ^_^

 

دیشب فهمیدم چه نعمت بزرگیه که برای داشتن آب سرد، فقط لازمه شیر آبو باز کنی، پارچو پر کنی و بذاری تو یخچال. این مدت که بی‌بی اینا اینجا بودن باید آبو می‌جوشوندیم، میذاشتیم از دما بیفته، بعد پارچو پر می‌کردیم و تو یخچال میذاشتیم. گلوهاشون تیتیشه، گلودرد میشن آب شیر بخورن :| :))

 

دیروز تو مترو یه دختره صدام زد و گفت فلانی؟ بعدم اومد کنارم نشست و خودشو معرفی کرد و گفت منو می‌شناسه. خواهر کوچیک هم‌کلاسی دوران مدرسه‌م بود. فکر کنم هم‌کلاسی راهنمایی. بعدم خیلی سریع رفت رو موضوع چی خوندی و کجا کار می‌کنی و چقدر حقوق داری؟!!! دختره‌ی فسقل، بذا از راه برسی، عرقت خشک شه بعد! تازه تو اولین جملات اشاره هم کرد که با خواهرش چند بار اومده خونه‌ی ما (برای اجازه برای خواستگاری از خواهرم و بعد من). میگم مردم چقدر رو دارن ها. البته نمی‌دونم اینکه حقوق می‌خوند هم تاثیری تو این رو داره یا نه :| به سوالش که جواب ندادم خیلی سریع از موضع صمیمیت اومد پایین و گفت از دیدنم خوشحال شده و خداحافظ و رفت نشست جایی که اول نشسته بود :))

 

نمی‌دونم چقدر دیگه باید صبر کنم که این ماسکا از رو صورتمون جمع بشن. خسته شدم دیگه. بقیه‌ی مردم رها کردن ها، فقط انگار ماها نمی‌تونیم برشون داریم. حتی مثلا تو اتاقم اگه من باشم و بیمارم و هر دو ماسکامونو داده باشیم پایین، یه دفعه می‌بینی تلفن اتاق زنگ می‌خوره. کیه؟ بعله، مدیره که تو دوربین دیده و زنگ زده بگه چرا ماسکت پایینه؟ چرا بیمارت ماسک نداره؟ در این حد باید رعایت کنیم ما هنوز.

 

آخرسخن اینکه هوا چقدر گرمهههههه، گرممممممم!

 

  • نظرات [ ۱ ]

۳۰ خرداد ۱۴۰۱

 

یه قنادی هست نزدیک بیمارستان که موقع تولد نی‌نی آخری، ازش کیک خریدم و رفتم ملاقات خواهرم. کیکش خییییلی خوشمزه بود و حسابی چسبید. تصمیم گرفتم دیگه هر وقت کیک خواستم از اونجا بخرم. جمعه بعد از بیمارستان رفتم یه کیک شکلاتی واسه خودم بخرم دیدم بسته است. رفتم فرامرز کیف رو به همکارم تحویل بدم، از یه قنادی نزدیک خونه‌شون یه کیک مثلا شکلاتی هم خریدم به دو برابر قیمت! ولی اصلا به اون طعم فوق‌العاده‌ی قنادی نزدیک بیمارستان نمی‌رسید. ولی خب بازم از هیچی بهتر بود :) حالا از جمعه تا الان صبحانه و عصرانه و گاها شام و نهارم همون کیکه :) مامان آقای هر دفعه میرم سروقتش دعوام می‌کنن که چرا اینو می‌خوری؟ بیا برو غذا بخور. ولی خب کیک خوشمزه‌تره که. امروز موقع صبحانه میگم خب اینم صبحانه است دیگه. این با آرد و شیر و روغن و تخم‌مرغ پخته شده، نونم تقریبا همینه. شکر اینو توش ریختن، شکر صبحانه رو تو چایی می‌ریزیم، خامه‌شم با اون پنیرخامه‌ای که شما می‌خورین در! خب راست میگم دیگه. اگه دروغ میگم بگین دروغ میگی :)

 

امروز برنامه‌ی تیر رو چک کردم. فکر کنم هفته‌ی سختی داشته باشم از نظر سن‌وسال بیمارام. همه کوچولو و شیطون و انرژی‌خواه :(

خیلی دوست دارم راجع به کارم به طور دقیق صحبت کنم، ولی از اونجایی که این کلینیک و کارش تو اینور کشور تکه و تو کل کشور هم فکر کنم سه چهار تا مرکز بیشتر نیست ازش، اینطوری کامل محل کارم لو میره. دلیل اینکه راجع بهش حرف نمی‌زنم اینه. وگرنه یه اتفاقای قشنگ و گاهی هم البته غمناکی میفته که آدم دوست داره با بقیه به اشتراک بذاره.

 

  • نظرات [ ۳ ]

۲۸ خرداد ۱۴۰۱

 

مامان و آقای در حیرت و عجبن از اینکه چرا من پول ندارم! دیروز میگن خب پول بادآورده رو باد می‌بره، چرا، چرا، چرا پولای تو که با زحمت و جون کندن به دست میاد اینطوری به باد میره؟ از نظرشون خرید لباس و شکلات و سفر رفتن پول به باد دادنه. یعنی من میرم خرید تو ذهنشون اینطوریه که من پولامو نقد کردم، گرفتم دستم، دستمم از پنجره‌ی ماشین بیرون دادم و دارم پولا رو تو باد ول میدم و به عبارتی به باد میدمشون و بعد که تموم شد برمی‌گردم خونه :) اشکال نداره، یه روزی بالاخره منم به این اعتقادشون می‌رسم؛ روزی که مثلا دختر یا پسرم پولاشو پس‌انداز نکنه و منو حرص بده :)

فارغ از تماااام حواشی، همون بار اول (و تنها باری) که سلام فرمانده رو شنیدم، همه‌ش این سوال تو ذهنم بود که این نسل غیور! این بچه‌هایی که هنوز نوجوون نشده غیور شدن، دقیقا از چی جا موندن؟ گفتم بپرسم شاید کسی بدونه :)

قبل از تست من، یکی از همکارا، حالا هرکی باشه فرق نداره، باید بیاد یه چیزی رو تو بیمار چک کنه. امروز رفتم اتاق یکیشون گفتم بیاد بیمار منو ببینه و فلان و بهمان و اینا. فک کنم تندتند و پشت‌سرهم حرف زدم. بنده خدا درجا از وسط کارش بلند شد اومد، وسط راهرو که رسیدیم یه دفعه وایستاد برگشت گفت سلام! گفتم سلام، ولی من اولش بهتون سلام کردم ها. انگار بنده خدا رو هول کردم، زودی بلند شده اومده کارمو راه بندازه، وسط راه یادش اومده سلام نکردیم! کلا فک کنم حس استرس و زود باش، عجله کن به آدما میدم :))

از یکی از همکارام کتاب و جزوه‌ی آناتومی و فیزیولوژی خواستم. آناتومی و فیزیولوژی تخصصی این حوزه‌ای که الان توشم. ما تو دانشگاه یه کلیاتی از بدن می‌خوندیم و بخش خودمون رو تخصصی، واسه همون الان چیزی از بقیه‌ی بدن یادم نمونده. چند روز پیش که توضیح جزئی از یه تستی از ارشدم می‌خواستم، گفت برای این خوب برات جا نمیفته که پیش‌نیاز داره، آناتومی و فیزیولوژی و فیزیک نمی‌دونم چی‌چیَک! فیزیک که فعلا هیچی، همین دو تا رو که خودم می‌تونم بخونم می‌خوام شروع کنم فعلا. واقعا تو فشارم که کارمو تا ته و عمقش بلد نیستم. حس می‌کنم صلاحیت ندارم. حالا اینا میگن که کارم خوبه، ولی مگه به حرف ایناست؟ :/ مثل سینوس و کسینوس اول دبیرستانه برام. اونجا هم یادمه حفظ کردن فرمولا و ایناش که خب مشکلی نداشتم، تو امتحانم نمره‌م کامل بود، ولی مفهوم سینوس و کسینوس رو نمی‌فهمیدم. سینوس یه چیزی بود مربوط به زاویه که عینی نبود. نمی‌شد خط‌کش بذاری متر و سانتی‌مترش کنی. واحد نداشت. هر چی هم از معلممون می‌پرسیدم که معنی سینوس چیه نمی‌فهمید منظور من چیه. تا اینکه یادم نیست بالاخره خود معلم یا یکی دیگه یه دایره کشید و سینوس و کسینوس رو تو دایره توضیح داد و اونجا بالاخره مثلثات رو فهمیدم. الان هم شده همون‌جوری. بهم میگن این تستی که می‌گیری این جوابا رو ممکنه بده و تو گزارش می‌کنی. حالا هر چی من می‌پرسم این جوابا چیه درست بهم جواب نمیدن یا من نمی‌فهمم. من تستو خوب انجام میدم، خوب هم گزارش می‌کنم، ولی چون صرفا کاری که گفتن رو دارم انجام میدم بدون تفسیر و تحلیل شخصی، همه‌ش تو استرس و فشارم. حس می‌کنم کارم خوب نیست، ناقصه، خطا داره، مشکل داره و... البته اون روز یه چیزی گفت یه‌کم به معنیش نزدیک شدم، ولی هنوز خوب جا نیفتاده. خلاصه واسه همین می‌خوام آناتومی فیزیولوژیشو بخونم شاید درست بفهمم چی به چیه. حالا معلوم هم نیست واسه همچین کاری وقت دارم اصلا یا نه. کلی هم کمبود خواب دارم که ایشالا خدا خودش جبران کنه :)

 

  • نظرات [ ۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan