مونولوگ

‌‌

آذرِ مهرْآبان، بهمن تیر خرداد مرداد.

انقدر تو عمرم هی شنیدم که پاییز اله و بله و فلانه و بیساره و انقدر خوبه و و و ... با اینکه فرزند پاییزم اما هیچوقت چنین احساساتی بهش نداشتم؛ تا دیروز و بیشتر امروز.

انقدر عاشق این هوا بودم خودم نمیدونستم؟ یا شاید هم چون در تمام عمرم بجز امسال، این موقع یه دل‌مشغولی بهتر (مدرسه یا دانشگاه) داشتم هیچوقت متوجه این هوا نشدم؟ نظریه دوم اینه که شاید اصلا این حسی که به این هوا دارم بخاطر همون دل‌مشغولی مورد علاقه است و اونو واسم تداعی میکنه؟ سومیش اینه که شاید امسال برای من واقعا فرق داره، کی میدونه;)

این حس خوبی که الان به این هوا دارم شبیه حسیه که همیشه به اولین برف داشتم. بله من فرزند خائن پاییزم که بوی برف رو عاشقه:)

رفتم بافت و پالتومو درآوردم این موقع سال. نه بخاطر سرما، بلکه چون لباسای مورد علاقه‌ام هستن. امروز 15 درجه بود. مامان هم به اجبار بخاری رو به راه کردن، آخه هواشناسی گفت درجه حرارت هوا دوشنبه به کمینه‌ی خودش میرسه. کاش فردا بشه بریم پیاده‌دوی تو این هوای عالی...

+ ماه تولدم تو جمله‌ی تیتر هست. خیلی راهنمایی بزرگی کردم دیگه;)

  • نظرات [ ۰ ]

پنیر ماسکارپونه:)

صبحم به گشتن دنبال یه باشگاه خوب واسه پیلاتس گذشت که البته نتیجه‌ای حاصل نشد. چون مسیرش دوره واسم و یکمم هزینه‌اش بیشتر از تصورمه. نمیتونم به باشگاه محلمون اعتماد کنم و بدنم رو بسپرم دست مربی‌ای که معلوم نیست تأیید شده هست یا نه. البته اصلا پیلاتس نداره فک کنم.

یه نرم‌افزار دانلود کردم به نام Pedometer PRO که موقع پیاده‌روی اگه گوشیم باهام باشه تعداد قدم‌هام و سرعتم و مسافت طی‌شده‌ام و کالری مصرفیم رو محاسبه میکنه. من البته وزنم متعادل رو به پایینه (BMI حدود 19 یا یکم کمتر) ولی با این حال این برنامه نظرم رو جلب کرده.

و عصر...

و عصر...

عصر...

عصرم به فعالیت مورد علاقه‌ام سپری شد: قنادی :) برای اولین بار چیزکیک درست کردم، از نوع شکلاتی. چون فر ندارم و نیز قالب کمربندی، تا حالا سراغش نرفته بودم. حالا امروز یه چیز کیک نپختنی درست کردم و مشکل دوم رو هم با گذاشتن پلاستیک فریزر تو قالب در حالی که گوشه‌هاش بیرونه حل کردم. ولی چون ارتفاع کرم پنیری زیاد شده خیلی به مذاقم خوش نیومد. بار اوله چیز کیک میخورم خو... بقیه که هیچی اصلا... مایل به امتحان کردن هم نیستن:) دفعه بعد نصف میکنم مقدار مایه‌شو. میخواستم توش پنیر ماسکارپونه بزنم، رفتم بخرم فروشنده میگه پنیر چی؟؟؟ :) حالا نه اینکه خودم جایی بجز گوگل‌ایمیج هم پنیر ماسکارپونه رو دیدم:) دیگه همون پنیر خامه‌ای با خامه زدم.

مامان چند شب قبل آبگوشت پای گاو پخته تا الان داریم میخوریم:/ از بس زیاده... امشب دیگه نخوردیم. هیچ وقت از بیرون غذا نمیگیریم چون اقتصادی نیست، ولی امشب زنگ زدیم غذا آوردن. بقیه کوبیده خوردن من جوجه. نصفه خوردم دیگه نتونستم از بس بد بود. بعد دیدم کوبیده از جوجه‌شم افتضاح‌تره. صد هزار شکر به غذای سلف... واقعا سلف دانشگاه ما رو تو شهرمون میگفتن از همه دانشگاه‌ها بهتره، بازم بچه‌ها غر میزدن. ای دانشجوهای ناسپاس ;)

فردا قراره با آبجی ز بریم یه بیمارستان که تبلیغ‌شو تو نت دیده. زایمان ایمن با همراه. اگه شرایطش خوب باشه من میشم همراهش موقع زایمان، اونوقت همش از کار ماماها ایراد میگیرم لجشون در میاد:):):) 

  • نظرات [ ۰ ]

بالاخره کی قسمت دایی من میشه؟

معلوم شد اون روز که مامان و آبجی ز یواشکی رفته بودن جایی، دیدن دختر خانمی بوده که برای دایی ج معرفیش کرده بودن. و البته مورد پسند واقع نشده. این دایی بنده خدای من سه بار تا حالا عقد کرده و منجر به جدایی شده. چون کشور دیگه‌ای زندگی میکنه و پروسه‌ی پذیرش گرفتن برای همسرش طولانیه و خودشم تو مدت عقد اینجا نیست مشکلات زیاد پیش میاد و هر بار به مشکل خوردن. دخترهام واقعا بعضی جاها کوتاه بیا نیستن و مثلا تو همین وضعیتِ دایی من، شرایط رو در نظر نمیگیرن. خوب عزیز من شما اگه با نبودن همسرت مشکل داری از اول قبول نکن، چه کاریه قبول میکنی و بعد خودتو با دخترای توعقدی که همسرشون پیششونه مقایسه میکنی؟

ما رسم نامزد بودن نداریم و این مسئله عقد و جدایی واقعا بَده بنظرم.

دیشب من برادرزاده‌ی یکی از دوست‌هام رو که دو سه سالی از خودم بزرگتره پیشنهاد دادم بعدش خودم منصرف شدم، روم نمیشه به دوستم بگم واسه داییم میخوام که سه بار جدا شده :/ با خودش چی ممکنه فکر کنه؟ فکر کنه چرا سه باااار؟؟؟

  • نظرات [ ۰ ]

این‌ها تفکرات من است، دلیلی ندارد تفکرات شما هم باشد...

این مطلب یکسری چراست و وقت صرف روون‌نوشتنش هم نشده... ممکنه جملات یهویی ذهنم خیلی گویا نباشه.

اکثر اوقات حسم اینه که مردها میخوان سکان زندگی زن‌هاشون در اختیارشون باشه و هیچ مردی وجود نداره که بطور کامل اختیار خانم‌ها رو در مورد زندگیشون به رسمیت بشناسه. حتی ایده‌آل‌ترین و منورالفکرترین مردها هم یه جایی میزنن تو خاکی. حتی زن‌ها و حتی خودم هم. وقتی از خودم میپرسم که آیا من میتونم تا آخر عمرم مستقل زندگی کنم و ازدواج نکنم جوابم مثبته و وقتی از خودم میپرسم آیا مایلم ازدواج کنم باز هم جوابم مثبته. ولی وقتی میپرسم که آیا مطمئنم که میتونم زندگی با مردی رو ادامه بدم که مرد خوبی تو این جامعه محسوب میشه ولی بعضی اوقات حق تصمیم‌گیری من درباره زندگی خودم رو نادیده میگیره، جوابم سکوته. نمیدونم چرا تو کت من نمیره که بعضی جاها بقیه برای زن‌ها تصمیم بگیرن و چرا تو کت بقیه نمیره که باباجان من! زن، در درجه اول یک انسانه و آزاد. چرا نمیتونن قبول کنن که اگه من بتونم از پس زندگی خودم بربیام اونا باید سرپرستی از من رو بیخیال بشن مگه اینکه خودم بخوام، که البته زن‌هایی که اینطور میخوان هم کم نیستن و این هم نوعی انتخابه و هنوز هم معلوم نیست من از این دسته نباشم.

بعد از این چراهای بی جواب، اینکه چرا هنوز ازدواج گوشه‌ای از ذهن من رو اشغال کرده هم بی‌جواب مونده. اینکه چرا وقتی دختری که از من کوچیکتره و تحصیل‌کرده و شاغل هم نیست و قیافه‌اش هم معمولی‌تره و اگه مرد بودم بشخصه انتخابش نمیکردم داره ازدواج میکنه، حسی نزدیک به حسادت بهم دست میده هم برام معضلی شده. اینکه چرا وقتی حس میکنم کسی منو برای کسیش در نظر داره، رفتارم محتاطانه‌تر میشه منو پیش باورهای خودم شرمنده میکنه. اینکه چرا برام مهم و ناراحت‌کننده است که بقیه فکر کنن بخاطر تحصیل از ازدواج عقب موندم و فکر کنن به همون شکلی که اون‌ها به ازدواج نگاه میکنن نگاه میکنم، اذیتم میکنه.

اینکه این چراهایی که دوستشون ندارم چرا به سراغم میان و چرا آثاری از این چراها در اطرافیانم نمیبینم از همش بدتره... حس تنهایی و ناتوانی در تغییر شرایط رو به آدم القا میکنه... اگه بدون جواب به این چراها اقدام به ازدواج کنم از حالا برای آینده‌ام میترسم:

۱. زنی رو میبینم که زندگی‌اش سکون و آرامش به خودش نمیبینه و دائم در جداله برای اثبات بودنش و گرفتن حق تصمیم‌گیری و ندادن اجازه به کسی برای دخالت در اموری که اون‌ها رو شخصی میدونه. و ممکنه حتی به بدترین چیزی که بهش فکر هم نمیکنه، طلاق، دست زده باشه.

یا

۲. مردی رو میبینم که در مقابل زن کوتاه اومده در حالی که عقیده‌ای به کاری که کرده نداره و صرفا چون نتونسته زن رو مجاب کنه باهاش کج‌دار و مریز رفتار میکنه و این نارضایتی و خشم مخفی مرد، روی کیفیت زندگیشون تأثیر گذاشته.

یا

۳. زنی رو میبینم که بخشی از وجودش رو نفی میکنه و چون نتونسته خواسته‌هاش رو عملی کنه، از اون‌ها دست کشیده و وانمود میکنه زندگی خوبی داره و حتی بدتر از این، عقایدش دچار دگردیسی شده و دیگه فکر نمیکنه حق زندگی کریمانه داره.

اینکه کدوم گزینه محتمل‌تره مشخص نیست، فقط زمان میتونه مشخصش کنه. اما اگه بتونم دلیلم برای اون چراها رو پیدا کنم (فلسفه‌ی شخصی ازدواج) شاید حاضر باشم بخاطر رسیدن به اون هدف، تعدیل‌یافته‌ی گزینه سوم رو به صورت اختیاری پیاده کنم. و حتم دارم تو این تصمیم‌گیری روح صلح‌طلب زنانه‌ی من دخیله.


+ من به هیچ وجه منظورم این نیست که بعد از ازدواج هر طرف برای خودش زندگی و تصمیم‌گیری کنه. این اصلا در تضاد با مفهوم‌ ازدواجه. منظورم دقیقا مسائلیه که شخصیِ هر کسی هست و حتی حریمی بین زوجین ایجاد میکنه. مسائلی که تأثیر عمیق و حیاتی روی زندگی فرد داره و اینکه این مسائل چی باشن از شخصی به شخص دیگه فرق میکنه و اینطور که به نظرم میاد افتراق اون‌ها از مسائل مشترک باید خیلی سخت باشه.

  • نظرات [ ۰ ]

مختلف الحال

تو یه پیجی تو اینستا نوشته بود بعضی روزها از صبح میدونم خانم خونه‌ام. من هم همینجوریم. بعضی روزها کدبانو میشم و به کوچیک و بزرگ کارهای خونه میرسم، بعضی روزها بچه درس‌خون میشم [نادره البته ;)]، بعضی روزها خوشگذرون، بعضی روزها فقط روز کاره واسم. روزهایی هم هستن که فیلسوف از خواب پا میشم و گاهی حتی سیاستمدار... ولی اکثرا مخلوطم.

مردهام گاهی شب میخوابن، صبح مکانیک بلند میشن یا نقاش یا تعمیرکارِ انواع خرابی‌های خونه. یا بعضی روزهام فکرشون سمت تفریح با خانواده و استراحت میره. ولی اکثرا واسه کار شب رو صبح میکنن :/

آخ قلبم درد میکنه

ظهر ختم صلوات و نذری دعوت بودیم خونه یکی از فامیل‌های دور و آشناهای نزدیک. پسرشون حدود چهار ماه قبل رفته سوریه. یک دختر داره که امسال دوم دبستانه و یک دختر دیگه که حدود دو ماه بعد از رفتنش به دنیا اومده. از وقتی رفته مدام با خانواده‌اش در تماس بوده تا اینکه یک ماه و نیم بعد از اعزامش ناگهان دیگه تماس نگرفته و تا الان هیچ خبری ازش نیست. دوره‌شون سه ماهه بوده و هم‌رزم‌هاش برگشتن، اما هیچ خبری از پسر این خانواده نیست. تقریبا برای همه مسجل شده که دیگه برنخواهد گشت. شنیدم که بخاطر "هفت" میلیون تومن قرض رفته... شنیدم مادرش گریه کرده و خواسته جلوشو بگیره... شنیدم بدون رضایت مادرش رفته... و از همه دردناک‌تر شنیدم بخاطر زندگی زناشویی سرد رفته... بخاطر عدم حمایت‌های همسرش... و...

قسمت دردناکش اونجاست که این‌ها وقتی تازه ازدواج کرده بودن مستأجر ما بودن و خانمش با ما دردِدل میکرد. خانمش شهر دیگه‌ای زندگی میکرد. میگفت که عاشق یکی از پسرهای فامیل بوده بصورت دوطرفه. این پسر فامیل تو شهر ما زندگی میکرد. خانواده‌های پسر و دختر از این علاقه باخبر و راضی به ازدواج اون‌ها بودن بجز پدر دختر که اطلاع نداشته. تا اینکه شوهر فعلیش با خانواده میرن خواستگاریش، یه خواستگاری سنتی بدون شناخت دختر و پسر از هم. (تو فامیل ما تقریبا 95% ازدواج‌ها سنتی انجام میشه) پدر از همه جا بی‌خبر بدون نظرخواهی از دختر جواب مثبت میده و کسی جرأت نمیکنه به پدر بگه دختر کس دیگری رو میخواد. بعد از اینکه عقد انجام میشه خانواده‌ی پسرِ عاشق باهاشون تماس میگیرن و میگن چرا همچین کاری کردن و... اینجا بوده که دختر و مادر و خواهر و... هم به صدا درمیان و میگن قضیه چی بوده و پدر هم با پشیمونی میگه چرا پس زودتر چیزی نگفتین و اینطور فکر میکرده که وقتی مخالفت نمیکنن یعنی موافقن. اما چه فایده که دیگه کار از کار گذشته. این‌ها با هم ازدواج میکنن و میان شهر ما. جایی که پسر عاشق ساکنه. نمیتونم تصور کنم به اون دختر و پسر چی گذشته. دختر وقتی این دردِدل‌ها رو با ما میکرد هنوز دفتر خاطراتش با اون پسر رو نگه داشته بود و هنوز حسرت‌زده از گذشته صحبت میکرد. همون موقع‌ها شنیدیم که مثل اغلب زندگی‌های امروزی زندگی این زن و شوهر هم بیشتر طبق میل زن پیش میره. تازه داماد یتیم که مادرش به تنهایی اون و چند خواهر و برادرش رو بزرگ کرده بود با مادر عتاب میکنه و بی‌خبر از مادر به شهر همسر کوچ میکنن. و این به خواست تازه عروس و احتمالا بخاطر عدم توانایی تحمل هوای سنگینی که عشقش هم تو این شهر تنفس میکرده بوده. اون‌ها میرن و باز چند سال بعد دوباره برمیگردن به همین شهر ما. پسر عاشق هم چند سال بعد از ازدواج عشقش، با دخترعموش که دختری خوشکل و ترگل ورگل و کم سن و سال‌تر بود ازدواج کرد. من چون عروسی نمیرم نمیدونم اون دختر به عروسیشون رفته یا نه و نمیدونم اون موقع در چه حالی بوده. اما مطمئنا برای پسر که مدتی براش گذشته حتما آسون‌تر بوده و توانایی پذیرفتن شرایط رو بیشتر داشته. ما خواهرها این دردِدل‌ها رو به احدی نگفتیم، حتی مامان. تو فامیل هم کسی فکر نکنم راجع به این مسائل چیزی بدونن، اما همه به زندگی سردشون واقفن و یکی از دلایلی که این بنده خدا رفته سوریه رو هم نداشتن دلخوشی از همسر میدونن. امروز خواهر و مادر اون بنده خدا خیلی گریه و بی‌تابی میکردن، اما همسرش نه.

من واقعا نمیدونم باید از این زن دفاع کنم که به دلایل عرفی مجبور به ترک عشقش و زندگی با مردی شده که از عشق ورزیدن بهش عاجزه یا از اون مرد بیچاره که نمیدونسته خونه‌ای که داره با امید بنا میکنه قبلا توسط کس دیگه‌ای اشغال شده.

واقعا نمیدونم میتونم دختر عاشق دیروز و زن بی‌احساس و ناامید امروز رو شماتت کنم یا نه. دختری که نتونسته جلوی بنای این ازدواج، رو زمین عشق کس دیگه‌ای رو بگیره. دختری که نتونسته جلوی بدبخت شدن پسری رو که با امید به خواستگاریش اومده بگیره و راستشو بهش بگه. زنی که نتونسته اشتباهش رو بپذیره و حتی اگه نتونسته فراموش کنه حداقل جلوی تأثیر عشق گذشته در زندگیش رو بگیره. شماتت پدر سرجای خودش محفوظه، اما بالاخره هرکس مسئول زندگی خودشه، بخصوص اونجایی که به زندگی کس دیگه‌ای پیوند میخوره و سرنوشت اون رو هم تغییر میده. کما اینکه پدر بعد از عقد پشیمونیش رو نشون داده و این به اون معنیه که پدری نبوده که به این چیزها اهمیت نده.

واقعا نمیدونم این زن بیشتر زجر کشیده تو این زندگی مشترک یا همسرش.

من نمیدونم گریه‌ای که کردم از سنت‌های اشتباه جاری در جامعه بود یا از بی‌مسئولیتی و بی‌وفایی افراد همین جامعه. (نباید کسی رو عاشق خودت کنی مگر اینکه مسئولیتش رو بپذیری و نباید در حالی که میدونی به کسی ضربه میزنی وارد زندگیش بشی). نمیدونم‌ گلوله‌های داغی که بی‌صدا و تو تنهایی فروریختم از ناتوانی مردی بود که نتونسته قلب مشغول همسرش رو به تصرف دربیاره یا از ذهن زنی که شاید نخواسته اشتباهش رو گردن بگیره. نمیدونم آتیش تو قلبم از شرایط سخت اقتصادی و تباه شدن زندگی یک خانواده بخاطر فقر بود یا از سیاست سوءاستفاده‌کننده پشت این اعزام‌ها. نمیدونم الان دقیقا به کجا زار بزنم... از کی شکایت کنم. بعضی مسائل هستن که قلبم رو عمیقا مچاله میکنن و این یکی از اون موارده. وقتی بهش فکر میکنم نمیتونم از جمع شدن اشک تو چشمم و گیر کردن بغض تو گلوم جلوگیری کنم... کدوم یکی از افرادی که تو این داستان بودن باید جواب دختربچه دوم ابتدایی رو بدن؟ کدومشون میتونن بعدها به دختر دوماهه بگن چرا پدرش رو ندیده؟

خدایا چرا بعضی حقایق اینقدر تلخ‌ان؟ چرا قلب من گنجایشش اینقدر کمه؟ نمیشه صبح از خواب بیدار شم و بفهمم اینها خواب بد بوده؟


+ زندگی من به هیچ طریقی به این قضایا مربوط نیست و شاید واکنش احساسی من به این اتفاقات یکم بیش از حد به نظر بیاد، ولی ذهن و روان من نتونست بی‌تفاوت از کنار این مسائل رد شه، این دست من نیست!

  • نظرات [ ۲ ]

مامان پلیس مخفی میشوند

از صبح تو خونه تنها بودم، مامان خانم رفتن خونه آبجی. عصری زنگ زدن که واسه شب چی پختی؟ گفتم گشنه‌پلو با ماهی! :) پرسیدم کی برمیگردین؟ گفتن هنوز باید برم جایی، نمیام حالا. هرچی هرچی پرسیدم نگفتن کجا میرن. حالا اومدم تو اتوبوس دایی زنگ زدن و میپرسن مامانت رفت اونجایی که میخواست امروز بره؟ :| بقیه از اون سر دنیا میدونن مامان من میخوان کجا برن، اونوقت من نمیدونم... منِ ساده رو باش که کارامو نکردم نشستم واسشون رولت تزیین کردم گذاشتم.
البته معمولا میگن بهم، همین که نگفتن یعنی امر سری‌ای هست! امشب که شیفتم فردا صبح ته‌توشو درمیارم :)
  • نظرات [ ۰ ]

حجم سیاه دونده

دوست داشتم نحوه نگاه کردن مردم به خودم تو خیابون رو میفهمیدم.

اینکه با چه دیدی به یه دختر چادری با مقنعه آبی نفتی و کفش سفید و عسلی و صورت بی‌آرایش که انگار تو مسابقه‌ی دو هست نگاه میکنن برام جالبه! هیچ قسمتیش عجیب و بد نیست بجز راه رفتنش! ای کاش میتونستم سرعت راه رفتنم رو کم کنم، ولی چنان نهادینه شده در وجودم که حتی نمیتونم تمرینی خانومانه راه برم... :( ای خدااااا یکم پای منو از رو گاز بردار!

  • نظرات [ ۰ ]

استعداد آری یا نه؟

داداش رو با معدل هجده و خورده‌ای به زور تو رشته ریاضی ثبت‌نام کردیم. همه برادرام ریاضی بودن و ما خواهرا همه تجربی:) دیشب داداش اومده میگه امسال میخواستم شاگرد اول بشم ولی وقتی همکلاسیامو دیدم دیگه به فکر شاگرد شدن نیستم:| چهار پنج تا زرنگ اساسی و بقول خودش معدل بیست تو کلاسشونه! بهش میگم اینا هیچ اهمیتی نداره و تو نباید تحت تأثیر جو قرار بگیری. ما خواهر برادرا اغلب به شرایط محیطمون غلبه میکنیم و تازه بقیه از ما تأثیر میپذیرن. ایشون نمیدونم به کی رفتن. به زحمت تا حالا جزء شاگرد زرنگای کلاس باقی مونده و اونم‌ نه همیشه اول. بیشتر اوقاتم از ترک تحصیل حرف میزنه. از بعضی کاراش واقعا متعجب و ناامید میشیم و از بعضی کاراش انگشت حیرت به دهان میمانیم! با ما 5 تا فرق داره اساسی.* گاهی فکر میکنم شاید بخاطر اینه که سن مادرم موقع تولدش سی و خورده‌ای بوده و هفتمین بچه بوده و پره‌ترم دنیا اومده (شش یا هفت ماهه) و بعد از تولد مدتها تو NICU بستری بوده و تشنج کرده و یه مدتی هم تو اون دنیا به سر برده و دوباره برگشته!!! و تا چند ماه کلی شیلنگ و دم و دستگاه بهش وصل بوده و نمیشده حتی درست بغلش کرد... و در مجموع با کلی گریه و زاری و دعا و التماس مادرم و به شکل معجزه‌وار موندنی شده. میگم شاید همین قضایا رو مغزش تأثیر گذاشته... شایدم اصلا نباید کسی رو با کسی مقایسه کرد، حتی برادر و خواهرها رو، و شایدم ما زیادی متوقعیم. الله اعلم... فقط میخوام آینده‌ی همه‌مون درخشان باشه...

کیک‌پزون به رولت‌پزون تغییر یافت! همیشه کیک‌ها و شیرینی‌هام رو میخورن و اشکالم میگیرن! البته تعریف هم میکنن :) خامه‌ای دوست ندارن و من همیشه باهاشون در جدالم :))

دیشب بابا خطاب به من میگن کو پس کیکتون؟

_  تخم مرغ واسم نیاوردن فردا میپزم.

_ اگه میخوای بپزی یه چیز خوب بپز. یا کیک ساده باشه یا خامه نزن!!!

_ اینا که دوتاش یکیه. پس "یا"ش کو؟؟؟

_ :))


رولت شکلاتی


* اینکه گفتم داداش کوچیکم با ما فرق داره، نه اینکه بقیه خیلی شبیهیم. ما هم تفاوت‌های فاحش با هم داریم چه اخلاقی چه باورمندی چه رفتاری. اما ایشون تمش با تم ما متفاوته!


+ پدر یکی از منشی‌های درمانگاه یه بیماری داره و دکتر بهش گفته خودتون رو آماده کنین، مرگ حقه! وقتی اینو از یکی دیگه از منشی‌ها شنیدم منقلب شدم. اگه کسی یه روز به من همچین حرفی بزنه...؟ سنش از من کمتره و تو عقده. به اندازه کافی مشکلات شروع زندگی مشترک داره. برادرشم از خودش کوچیکتره و حدود 13_14 سالشه... خدا کمکشون کنه :(

+ کیفیت نه‌چندان خوب عکس هم مربوط به گوشی مامان هستش. بعله!

  • نظرات [ ۰ ]

خرید2

خرید بد:/

مسیر طولانی و گرما:/

بره ناقلای بد قلقِ بداخلاق:/

مامان همیشه عجله:/

آبجی پابه‌ماهِ یواش:/

آرتمیس حرص‌خورنده و پشت گوش داغ‌کننده:/

پیتزای قارچ و گوشت مورد علاقه‌ی خوشمزه‌ی به‌به :)

و حالا شروع شیفت کاری با همکارای خوب و شغل غیرمورد علاقه:|

  • نظرات [ ۱ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan