مونولوگ

‌‌

کار و حس

 

فعلا منتقل شده‌م به ترکاری. نمی‌دونم گفته‌م قبلا یا نه. اوستای ترکار از بعد یلدا نیومد و من ورِ دست شاگردش وردستی می‌کردم. حالا چند روزه شاگرده هم دیگه نمیاد و من ورِ دست یکی از خشک‌کارا که ترکاری هم بلده هستم.

امروز خیلی بد بودم. کلی هم خطا داشتم. علتش هم این بود که عصبی بودم. درواقع اوستاهه عصبیم می‌کنه. خداروشکر داره میره عراق کار کنه، با حقوق ۴۵ تومن! حالا بعدشو خدا بخیر کنه که کی قراره جاش بیاد.

داشتم فک می‌کردم اگه تصادف کنم، ترجیح میدم طوری ماشین چند دور دور خودش بچرخه و به همه‌جا کوبیده بشه که احتمال زنده موندنم صفر باشه تا اینکه بغل ماشینم بگیره به جلوی یه ماشین دیگه.

بعله، شاید تقریبا یک هفته با اتوبوس رفت‌وآمد کردم. بعدش دیگه بیخیال گواهینامه شده‌م و میرم و میام.

امروز ظهر چند دقه اومدم بیرون جیم‌جیمو دیدم. خیلی چسبید.

پریشب هم بعد از کار، یهویی رفتم کلینیک. غافلگیر شد، و خوشحال.

دیشب رفتم لوازم قنادی ترانه، یه چند تا دیگه وسیله خریدم برای خودم. کاش وقت کنم این روزا یه چیز جدید بزنم تو خونه.

یکی میاد منو ببره خونه؟ خسته‌ام، خسته...

البته دیشب یکی از اوستاها بهم گفت خوبه که تو پشتکار داری. ضعفم از خودت نشون نمیدی. و چیزهای دیگه. پشتکارشو که شاید نظرش قابل اعتنا نباشه، چون باید در طول زمان دید. ولی اینکه گفت ضعف از خودت نشون نمیدی، خیلی برام خوشایند بود.

البته امروز چناااان متوجه ضعفم شدم که جاش خوب نمیشه حالاحالاها. تو نارنجک پر کردن به شدت کندم. چون قیف سنگینه و چون پایپ کردن خامه‌ی فرم‌گرفته به تعداد زیااااد برام سخته و دستام خیلی ضعیفن ظاهرا. شوکه شدم وقتی دیدم این اوستاهه با شاید پنج شش برابر سرعت من، پرشون می‌کنه. دلم می‌خواست همون جا بشینم رو زمین زارزار گریه کنم که زورم اندازه‌ی مردا نیست. شاید تصمیم بگیرم وزنه بزنم یا ورزش دیگه‌ای بکنم که عضلاتم قوی بشه.

هیشکی که نیومد منو ببره. یه موزیک بذارم برم خونه دیگه...

 

  • نظرات [ ۰ ]

کیک و خرید و اینجور چیزا 😁

 

قناد شدن اینطوریه که تو میری جایی که حرفه‌ای بشی، ولی بعد از دو ماه تو خونه می‌خوای کیک درست کنی و خمییییر میشه 🤣🤣 حالا چرا؟ چون فک کردی بیکینگ‌پودر داری و نداشتی :) و چون بعد از تخم‌مرغ، شیر و روغن رو زدی، بعد یادت اومده شکرو جا انداختی 🤣🤣 خدایی کودو افسر ...ای به من گواهینامه داده؟ o_O
چند روز اخیر قسمت تر و کیک بودم ^_^ دستم تو کیک تا حدود قابل‌قبولی راه افتاده. البته یه‌کم، نه زیاد؛ هم کیفیت هم کمیت. کیفیت که متوسط، کمیت هم از تقریبا ۹ تا ۲، ۱۷ تا کیک صاف کردم که فقط سه تاش البته سفید بود (سفید سخت‌تره، چون چاله چوله‌ها رو واضح نشون میده). به علاوه‌ی مقداری کارای بردستی که روی هم شاید یک ساعت شد. میشه به عبارتی هر یه ربع یه کیک. صاف کردن هم که می‌دونین با تزئین متفاوته. کیکو که صاف کردی، یه مقدار خرت و پرت روش بذارن، مثلا شکلاتی میوه‌ای چیزی، اون وقت کامل میشه.
شب، بعد از کار، با جیم‌جیم رفتم لوازم قنادی ترانه و یک‌میلیون‌وششصدوبیست‌وسه هزار تومن وجه رایج مملکت لوازم خریدم. چی؟ سه تا رینگ گرد و دو تا رینگ مربع و یه مولد و یه قیف غول‌آسا و یه کاردک و یه رول کاغذ روغنی ۲۴ متری و یک کیلو بیکینگ‌پودر و نیم کیلو وانیل و یه قوطی کوچیک ژله بریلو و کپسول کاغذی ۴۰۰ تایی برای شیرینی و پنج کیلو خامه قنادی. از بین اینا فقط قیف و رینگ‌ها و کاردک و مولد برام می‌مونه، یعنی وسیله است، هشتصدوخرده‌ای. نصف دیگه مصرفیه و فوت کنی رفته. خلاصه که ایطوری.

 

+ هر روز برام مسجل‌تر میشه که اصل قنادی، یا شاید به عبارت درست‌تر، قسمت سخت‌تر و مهم‌تر و وسیع‌تر قنادی، خشک‌کاریه.

 

  • نظرات [ ۱ ]

 

لباسمم خریدم، برای عروسی مهندس. با جیم‌جیم رفته بودم. و چه لباسی دختر، بسیار قشنگ :) مرخصی‌مم گرفتم از اوستام. این بچه‌هام همه کاراشونو کرده‌ن. فک کنم اولین عروسیمونه که کارا هول‌هولکی نشده و مدت‌هاست همه چی رو اوکی کرده‌ن و هیچ کار عقب‌افتاده‌ای نیست و همه چی خوبه و درسته و خانواده‌ها خداروشکر در صلح و صفای کاملن و داشتیم می‌رفتیم یه عروسی بی بحث و بی حاشیه داشته باشیم. ولی گویا یکی فوت کرده. خدایش بیامرزاد، ایشالا که خیره.

 

  • نظرات [ ۳ ]

 

نمی‌دونم چرا صبح‌ها که می‌شینم پشت فرمون، آینه وسط رو میدم بالاتر و شب‌ها که برمی‌گردم میدم پایین‌تر. اوایل با خودم می‌گفتم شاید صندلی رو که جابجا کرده‌م، جای شب قبل یا صبح نیستم الان (چون بلافاصله بعد خاموش کردن ماشین، صندلی رو تا ته میدم عقب که جام آزاد شه یا راحت‌تر پیاده و سوار شم)؛ ولی الان فهمیده‌م نههههه، صندلی رو دقیقا جای قبلش برمی‌گردونم، ولی صبح و شب به زاویه‌های متفاوتی از آینه نیاز دارم. سه تا فرضیه هست، یا من شب‌ها قد می‌کشم، یا روزها تو کارگاه زیر فشار کار کمرم خم میشه، یا وقتی یه تایم طولانی ماشین یه جا بمونه، جن‌ها قرضش می‌گیرن و آینه رو واسه خودشون تنظیم می‌کنن :/

 

+ کس دیگه‌ای هم حس کرده وقتی با سرعت از کنار یه ماشین دیگه رد شی، ماشین خودبخود به اون سمت کشیده میشه؟ انگار یه جاذبه‌ی مغناطیسی ایجاد شه. فرمونمم درسته و نمی‌کشه.

 

  • نظرات [ ۰ ]

 

پست قبل از پستِ قبل رو که پیش‌نویس کرده بودم برگردوندم. چرا باید احساساتم رو مخفی کنم؟ ناامیدی، استرس، خشم، ترس، هیجان، عصبانیت، خستگی، حتی بی‌منطقی، بی‌عقلی، بیشعوری، حماقت و... جزئی از تجارب آدم‌هان. قابل تایید و دفاع نیستن، ولی هستن، وجود دارن. بعدها باید بخونمشون و بخندم به خودم بابت شدت حماقتم یا افسوس بخورم بابت موهایی که الکی سفید کردم یا شاید هم به احتمال کمتری افتخار کنم به فرودهای مسیرم در کنار فرازهاش.

ولی خب یک چیزی که در مورد من هست و اونجا هم گفتم همین دمدمی بودنمه. ویژگی خوبی نیست، ولی همین هم باعث میشه تو اون فاز ناراحتی باقی نمونم. بسامد این نوسانات هم زیاد نیست، یعنی مثلا الان که وارد فاز دیگه‌ای شدم، ایشالا تا یه مدت هستم در خدمتتون :)

 

  • نظرات [ ۰ ]

 

من ققنوسم. از خاکستر خودم بلند میشم. نه هر هزار سال یک بار، که هر روز و هر روز...

 

  • نظرات [ ۰ ]

حال بد

 

یه طوریه که روزی شونصد بار از کارم تعریف میشه، همه تو کارگاه از خداشونه باهاشون کار کنم، صابکار اصلی، اصرار شدیدی رو موندنم داره (چون چندین بار طی همین دو ماه خواسته‌م که برم)، دو بار افزایش حقوق داشته‌م که یکیش همین امروز بوده (گرچه هنوز حداقلی‌ترین حقوق برای این شغله)، ولی حالم خیلی بده و فراتر از بد. کاش کسی ازم تعریف نمی‌کرد، ولی کسی دشمنم هم نبود. کاش هیچ‌کس نمی‌دید و نمی‌فهمید کارم خوبه، ولی کلی بحث و تنش هم ایجاد نمی‌شد به خاطر من. کاش اوستای من بردست دیگه‌ای نمی‌داشت حداقل، کاش بردستش انقدر باسابقه نبود، کاش انقدر سنش زیاد نبود، کاش...

من یه آدم دمدمی‌ام که نمی‌تونه تو یه کار وایسته. نمی‌تونه هدفشو دنبال کنه. خودرأیه. و خسته است. و دوست نداره تو جنگی باشه که نمی‌خواسته به وجود بیاد...

روزهاست که شب و روز به خودم میام می‌بینم دارم دندونامو رو هم فشار میدم. استرسی‌ام. الانم دلم می‌خواد تا صبح بشینم گریه کنم. شاید دارم جا می‌زنم. به بن‌بست نخورده‌م. از پس کار براومده‌م. ولی انگار رشد زودتر از موعد، خودش آفته. دوست ندارم سیبل باشم، نه سیبل اتفاقات، نه سیبل توجهات. اگه معمولی پیش می‌رفتم و شاد بودم چه خوب بود. کاش فقط یه طوری بشه که آقای نوک‌مدادی دست از عصبانیت و دشمنی و لجبازی با من برداره.

 

  • نظرات [ ۲ ]

روزانه

 

امروز بردست سه ساله‌ی اوستای من باهاش قهر کرده بود که چرا به من کار یاد میده و به اون یاد نمیده :( اونم می‌گفت خب من چیکار کنم که اون گیراییش کمه و این خانم گیراییش خوبه؟ حقیقتا در عین اینکه خوشحال شدم که متوجه شدم کارم خوبه، ناراحت هم شدم. واقعا دوست ندارم حس کوچیک شدن به اون یکی بردست دست بده. تمام تلاشمم تا حالا کرده‌م که بهش بفهمونم ادعایی ندارم. خیلی وقت‌ها، بجای اینکه چیزیو از اوستام بپرسم، میرم از اون می‌پرسم که بدونه متوجهم که رتبه‌ش از من بالاتره و من دارم از اون چیزی یاد می‌گیرم. بدون اینکه کسی بهم بگه، کارایی که وظیفه‌ی پایین‌ترین بردسته رو انجام میدم. هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت خودم نخواستم کارای تخصصی و حرفه‌ای رو انجام بدم؛ یعنی تا خود اوستا نگفته برای این کارا داوطلب نشده‌م که فکر نکنه ادعایی دارم. در فروتنانه‌ترین حالت دارم پیش میرم. البته همین رفتارام گاردشو باز می‌کنه، نمی‌تونه ازم اشکالی بگیره یا چیزی بهم بگه. جز احترام و وظیفه‌شناسی چیزی ازم ندیده و نمی‌تونه بهم بی‌احترامی کنه. ولی با اوستا قهر می‌کنه. از ته دلم میگم، ناراحتم که تو این وضعیت باشه. کاش کاری از دستم برمی‌اومد.

 

دیشب یه ماشین پلیس راهنمایی رانندگی، تو صدمتری چهار پنج بار خواست ازم سبقت بگیره، راه ندادم 😃😁 از کجا تا کجا پشت سرم بود و هی اومد کنارم و نتونست و هی برگشت پشت سرم. آخرش رفت از دو لاین اونورتر سبقت گرفت رفت. امروز به جیم‌جیم گفتم، گفت پلیس خوبی بوده، وگرنه نگهت می‌داشت، به دلایل الکی جریمه‌ت می‌کرد، تا دوباره از این کارا نکنی :))) واقعا پلیس همچین کاری می‌کنه؟ چه بد! اگه نگهم می‌داشت که دیگه هیچی اصن، چون گواهینامه‌مم تمدید نداره که :))

 

  • نظرات [ ۴ ]

یا فاطمه الزهرا صلی الله علیک

 

میشه مادر هم صدات بزنم. میشه افتخار کنم سلسله‌م به شما می‌رسه و می‌کنم. ولی فقط یک چیز می‌خوام ازتون، دستم از دست شما جدا نشه...

 

 

 

+ امروز سی ساله شدم.

 

  • نظرات [ ۵ ]

ذوق اندک رو به متوسط

 

یک یا شایدم دو نفر دارن تو دلم کردی می‌رقصن. درسته مثل بنز تو کارگاه کار می‌کنم، استراحتم از همه کمتره، کارایی که وظیفه‌م نیست هم انجام میدم، ولی خداوکیلی اوستامم حسابی دمش گرمه. کلا طوری بهم کار یاد میده، انگار داره اوستا تربیت می‌کنه، نه اینکه من بردستشم. یادتونه گفتم یکی یازده ساله اینجا کار می‌کنه؟ همون آقای نوک‌مدادی پنجاه‌وچهار ساله است. می‌گفت سه سال اول بجز ظرف شستن و دیس تمیز کردن هیچ کار دیگه‌ای نکرده. اجازه نمی‌داده‌ن دست به جنس (منظور محصوله) بزنه. فک کنین، سهههههه ساااااااال!!! یعنی داشت به من می‌گفت رتبه‌ی تو الان، دیس‌شستنه و توقع نداشته باش کار بدن دستت. ولی چی بگم خدای من، این ذوقو نمی‌تونم مخفی کنم که الان، بعد پنجاه روز از شروع کارم که احتمالا ده دوازده روزشو تعطیل بوده‌م، اوستام، به اسم مستعار کله‌سفید دیوونه‌خونه! کاریو داد دستم که فقط خود اوستاهاشون انجام میدن و نه حتی بردستای چند ساله‌شون و گفت عالی انجام دادی. نمیگم بردستاشون یاد ندارن، حتما دارن، ولی این کار تو این قنادی، مختص اوستاهاست. من هم احتمالا قرار نیست دائم انجامش بدم، ولی اینکه به این زودی به این قسمتش رسیدم به نظر خودم فوق‌العاده است. و حالا به رسم این حرفه، به خاطر این اتفاق، باید فردا شیرینی بدم بهشون :)

فعلا همچنان تو خشک‌کاری‌ام. دارم بهش علاقمند میشم. البته مشخصا من تو هیچ کار تکراری‌ای دووم نمیارم. ولی خب قدم قدم باید پیش رفت. با این مدلی که من تو کارگاه بوده‌م، تا حالا یه اوستا گفته من خلیفه میشم در آینده، یه اوستای دیگه هم خلیفه خطابم کرده. خلیفه اوستاییه که به تمام قسمت‌های قنادی، اعم از تر و خشک و فر مسلطه. الان رسم خلیفگی ورافتاده و دیگه معمولا کسی خلیفه نمیشه. تو کارگاه ما هم کسی خلیفه نیست. خود صاحب اصلی قنادی هست که خب کار نمی‌کنه، فقط سر می‌زنه و غر می‌زنه :)) الان هر کسی سعی می‌کنه تو یک رشته خدا بشه. منم نه اینکه نخوام خدا بشم! ولی اولویت برام دووم آوردنه که با تکراری شدن و هر روز یه کار انجام دادن فکر نکنم محقق بشه. دیگه تا ببینیم چه شود.

چند روز پیش، جناب کله‌سفید، یه دفترچه بهم داد که دستورای شیرینی‌هاش توش بود! واقعا باورم نمی‌شد اینو داره بهم میده ببرم بنویسم برای خودم. فکر می‌کردم دستورپخت‌ها سرّیه و همه تلاش می‌کنن برای خودشون نگه دارن. خدا جناب کله‌سفیدو حفظ کنه ایشالا :) خدا رو سر دیوونه‌خونه نگهش داره. خدا رو سر بچه‌هاش نگهش داره. و ایشالا حداقل تا وقتی من کامل مسلط نشده‌م، بازنشسته هم نشه :)

 

* دیوونه‌خونه، اسمیه که خود بچه‌های کارگاه بهش میگن.

* کله‌سفیدِ ...، بجای ... اسم قنادی رو باید بذاریم، اسمیه که خودشون رو اوستای من که سرپرست کارگاه هم هست گذاشته‌ن. نمی‌دونم برای اینجا همین اسم براش خوبه یا اسم دیگه‌ای انتخاب کنم. دوست ندارم بی‌احترامی به نظر بیاد.

 

  • نظرات [ ۴ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan