مونولوگ

‌‌

سه، دو، یک، حرکت!


"چقد چهره‌ت آشناست، انگار قبلا جایی دیده‌مت" یکی از روتین‌ترین جملات موقع آشنایی من با افراد جدیده. یعنی امکان داره جمع کثیری از آدمای جدیدی که می‌بینم قبلا منو جایی دیده باشن؟ :| از اونجایی که جوابش واضحه، این احتمال وجود داره که ملت بیشتر جهت ساختن خاطره و گذشته‌ی مشترک و ایجاد حس دوستانه این حرفو بزنن.
چند روزه مربی خودشو می‌کشه که من با ماشین آقای برم تمرین، ولی آقای وقت نداره با من بیاد. یا نصف شب و صبح زود خسته و خوابن و نمیشه. این دو جلسه‌ی اخیر خیلی ازم تعریف کرد و گفت حتما تمرین کن. به مامان می‌گفت قول میدم اگه تمرین کنه از داداش‌هاش کم نیاره، حالا نمیگم بهتر ولی کم هم نمیاره. این رو واسه این میگه که هزار بار تا حالا براش از رانندگی برادران گرام تعریف کردیم. واقعا هم تا حالا مثل برادر بزرگم راننده ندیدم. تسلطش به ماشین خیلی خوبه. مثلا میگم، با همون سرعتی که جلو میره، می‌تونه دنده‌عقب هم بره! و مهم‌ترین نکته که کار منو سخت کرده اینه که حتی یک روز هم آموزش ندیده. نشسته و فرت راه افتاده! و این چنین توقع خانواده رو از ما بالا برده. امروز یکیشون جوری در مورد آسون بودن و مزخرف بودن رانندگی حرف زد که نزدیک بود درجا افسردگی بگیرم! یه لحظه احساس کردم با گفتن حرف‌های مربی بهشون دارم خودمو مسخره می‌کنم. دارم یه کار بینهایت پیش‌پاافتاده انجام میدم که اگه توش از صد، صد و پنجاه هم بگیرم ارزشی نداره. ولی خوب چند ثانیه‌ای بیشتر نشد و یادم اومد که من عاشق رانندگی‌ام و اصلا مگه قراره برام ارزش افزوده‌ای ایجاد کنه؟ (که بعد تازه بهش مالیات هم ببندن!) و بعد به این فکر کردم که خب بالاخره من یه زمانی مهارت کافی رو در رانندگی کسب خواهم کرد، بعدش چی؟ تو خیابون چقدر میشه مهارت رو توسعه داد و چقدر میشه ازش استفاده کرد؟ بعد ذهنم رفت سمت رالی و فرمول یک و این حرفا :)
دعا کنید زودتر این پرونده‌ی رانندگی من بسته بشه تا دیوونه‌تون نکردم :)))

  • نظرات [ ۱۲ ]

توصیف غیرگویا


بعضی وقت‌ها ترجیح میدم فرز نمی‌بودم. مثل بعضی‌ها اسلوموشن کار می‌کردم و حرص تر و فرزها رو درمی‌آوردم! عوضش اون آرامش و طمأنینه رو می‌داشتم. اون حرکت منحنی انگشت‌ها وقتی کتاب ورق می‌زنن یا وقتی میری یه اداره و سؤال می‌پرسی و اونا اول سرشونو میارن بالا و بعد با یه مکثی چشمشون از رو میز کنده میشه و بهت نگاه می‌کنن.
البته بعضی وقت‌ها!

  • نظرات [ ۱۲ ]

بحث، بحثِ علاقه است


دیروز مامان رانندگی رو با آشپزی مقایسه می‌کنن و موقعی که پشت چراغ قرمز از استرس خاموش می‌کنم میگن "چرا حواستو جمع نمی‌کنی؟ مگه موقع آشپزی استرس داری؟ فکر کن داری آشپزی می‌کنی!" :)))
مربی هم برگشته میگه مگه آشپزه حاج خانوم؟
مامان هم میگن نههههه! گاهی که تو خونه آشپزی می‌کنه رو میگم! :)
دیروز هزار باز خاموش کردم. پشت یکی از چراغ‌ها هم به خاطر این موضوع یکی از پشت زد به ما. مربی پیاده شد و داد و بیداد! ولی خب چیزی نشده بود خدا رو شکر. امروز باز هزار تا چراغ رفتیم و فکر کنم یه بار خاموش کردم. مربی می‌گفت ببین یه گنج پیدا کردی، گمش نکنی!!! منظورش کنترل کلاج بود. که به نظرم به زودی گمش خواهم کرد :)
کلا من از اینکه بخوام زود، تند، سریع رانندگی رو یاد بگیرم دستمو شستم! همون اول اول اولش، یعنی چند سال پیش که گاهی چند دقیقه‌ای کنار آقای می‌نشستم اینو فهمیدم که این مثل بقیه‌ی چیزایی که تا حالا یاد گرفتم نیست. اولا اصلا تئوری نیست، بعد هم شبیه بقیه‌ی کارهای عملی که کردم و در کسری از ثانیه می‌گرفتم که چطور و چگونه انجام بدم نیست. اینجانب، من، تسنیم، برای راننده شدن، هیچ، عجله‌ای، ندارم و حتی، اگر، داشته باشم، هیچ، فرقی، ندارد، چون قرار است، این کار، تا آخر عمرم، طول بکشد! و بعد از گفتن این حرفا به خودم خیالم راحت شد که نباید هیچ نگرانی‌ای داشته باشم، من تا آخر عمرم برای این کار وقت دارم :)

  • نظرات [ ۵ ]

خوش‌به‌حال دختر میخک که می‌خندد به ناز


خوش‌به‌حال چشمه‌ها و دشت‌ها
خوش‌به‌حال دانه‌ها و سبزه‌ها

خوش‌به‌حال غنچه‌های نیمه‌باز
خوش‌به‌حال دختر میخک که می‌خندد به ناز

خوش‌به‌حال جام لبریز از شراب
خوش‌به‌حال آفتاب

ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی‌‌پوشی به کام
باده رنگین نمی‌نوشی به جام

نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می‌‌باید تهی است

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ

فریدون مشیری

  • نظرات [ ۶ ]

جلسه‌ی پنجم: بوق بزن


تازه دارم احساس می‌کنم "دستم به فرمون می‌چسبه"!! :))
یه دفعه گفته بودم این آینه بغل راست لازم نیست انگار و مربی فرموده بودن که آره، کارخونه یه قطعه‌ی اضافی زده رو ماشین! ولی الان باهاش دوست شدم ^_^
وقتی هم که تازه فکر آموزش رانندگی تو سرم بود، با فکر به دنده ترس برم می‌داشت. با خودم می‌گفتم راننده‌ها چطوری چشمشون به جلوئه و به موقع دنده عوض می‌کنن؟ الان ولی با دنده خیلی خوبم. امروز مربی می‌گفت دنده‌کشیت از بعضی آقایون هم بهتره :)
ولی امان و داد و بیداد از تغییر مسیر یا به عبارتی سبقت! امروز مربی کلا ازم ناراضی بود. تغییر مسیرم واقعا ضعیفه. بوق هم نمی‌زنم اصلا و مربی هی میگه چرا بوق نمی‌زنی؟ بعضی وقت‌ها میگه بوقو یک‌سره بگیر روشون! خب من دوست ندارم بوق بزنم، اه!
یه دفعه هم پشت یه چراغ ایستادیم، من ردیف اول بودم. چند لحظه قبل از سبز شدن، ماشین پشت سرم بوق زد، سبز شد و من راه افتادم بعد توجهم به بوقش جلب شد. گفتم چرا بوق زد؟ مربی هیچی نگفت. خودم احساس کردم به خاطر اینکه دید راننده خانومه، پروفیلاکسی بوق زد 😁 چند بار حواسم بوده که مربی اصصصصلا رانندگی رو جنسیتی نمی‌کنه و با وجود تیکه‌هایی که راننده‌ها به هنرجوی ناشیش میندازن، اصلا وارد این بحث نمیشه. همیشه بوق‌ها و حرفاشونو جور دیگه‌ای تعبیر می‌کنه. یا بای‌دیفالت همینطوری فکر می‌کنه یا سعی می‌کنه این تفکر به هنرجوش منتقل نشه، چون قشنگ اعتماد به نفس رو می‌گیره. کما اینکه من با این فکری که در مورد بوق کردم، سه تا چراغ بعدی رو به محض اینکه برام بوق زدن خاموش کردم!!! :)))
در مجموع امروز به نظر مربی خوب نبودم، ولی به نظر خودم خیلی خوب بودم 😁 کلا حرفای مربی رو اعم از تعریف یا ضدتعریف خیلی جدی نمی‌گیرم. حتی این انتقادات امروزشم گذاشتم به حساب بازاریابیش! یا من بدبین شدم نسبت به جامعه، یا واقعا داره شل‌کن سفت‌کن پیش میره. من که کلا ازش راضی‌ام، بیخیال بقیه‌ی چیزا :)

  • نظرات [ ۵ ]

333 جلوش چهار تا 0


پاسپورتی که قرار بود بیست روزه و نهایتا چهل روزه بیاد، امروز، بعد از هشتاد و پنج روز اومد! فردا باید برم بگیرمش. فقط خدا کنه جریمه نشم. هفتاد و چهار روز تاخیر، روزی چهل و پنج تومن، می‌کنه به عبارتی...؟

  • نظرات [ ۵ ]

از زندگی


بیست و هفت تا تیر


امروز صبح یه ویزیت بارداری در منزل داشتم. فشارسنج، ترازو، سونیکید (جیبی)، گلوکومتر و... بهانه‌م برای خرید اینا همین ویزیت در منزل بود، گرچه تو خیالاتم اینا رو واسه دفتر کاری که تو کابل دایر خواهم کرد استفاده می‌کنم!!

نزدیک شب هم رفتم تمرین رانندگی، جلسه چهارم بود. برخلاف جلسه‌ی سوم که همه‌ش وسط شهر و خیابون‌های پرتردد بودیم، امروز تمام مدت تو صدمتری بودیم. لاین سرعت هم رفتم حتی :) جلسه‌ی قبل مامانم خطاب به مربی گفت پسرام هیچ‌کدوم آموزش رانندگی نرفتن، نشستن پشت فرمون و از همون اول هم قشنگ روندن. این حرف مامانم واقعا راسته (متاسفانه 😁). مربی هم به مامانم گفت حاج خانوم دخترتم استعداد رانندگی داره ها! این جلسه که نشستم گفت دیروز تمرین داشتی؟ گفتم نه، خودتون گفتین تا من نگفتم با ماشین بابات تمرین نکن. آخرشم گفت امروز عالی بودی :)
ولی من با تقریب خوبی می‌تونم بگم این تعاریف، تکنیک‌های جذب مشتریه. به خصوص در مورد مامان سختگیر من که هی میگن پس چرا یاد نمی‌گیره دیگه؟ :| اونم مجبوره بگه امروز پیشرفت داشته و خوب بوده و فلان و بهمان که مامان نزنه زیر کاسه کوزه‌ی کاسبی بنده خدا. خب البته اون بنده خدا نمی‌دونه در این مورد تصمیم با مامانم نیست و اگه ایشون هم از عملکرد مربی راضی نباشه من ادامه میدم همچنان.

نمی‌دونم برای شمام پیش اومده یا نه که روزه بگیری و وسط روز احساس کنی می‌خوای با دست خودت روزه‌تو بکوبی تو فرق سر خودت! بعد هم بری روزه رو باز کنی تا از عذاب وجدان راحت بشی.

  • نظرات [ ۳ ]

"اگه برای من آب نداره، برای تو که نون داره" هم شد حرف؟


داشتم از اون پارک بین خیابون دانشگاه و چمران رد می‌شدم و می‌رفتم سمت چمران، می‌خواستم فشارسنج بخرم، که گوشیم زنگ زد، خواهر دکتر بود. نمی‌دونستم پرستاره. گفت پرستاری یه اردوی کشوری بسیج رو قبول کرده، ولی الان نمی‌تونه یک ماه بیست و چهار ساعته وایسته. گفت امروز خونه‌شو سم‌پاشی کرده و امشب رو من به‌جاش برم شیفت و برای شیفت‌های بعدی هم هماهنگ می‌کنه. راستش پرستاری حقوقش نسبتا خوبه، من هم می‌تونم به راحتی تو درمانگاه خودمون یا جای دیگه کار پرستاری پیدا کنم. ولی جایی که فقط پرستار خانوم‌ها باشم تا حالا پیدا نکردم. این مورد خیلی اوکازیون بود، چون اردوی بسیج خواهران بود :) منم با کله قبول کردم. فقط یه مشکل وجود داشت و اون اینکه باید همون موقع فی‌الفور می‌رفتم اونجا. زنگ زدم خونه و گفتم شب نمیام و میرم شیفت. فشارسنج رو خریدم و رفتم. نیم ساعت دم در معطل شدم تا هماهنگی‌های ورودم انجام بشه. رفتم تو سریع شوتم کردن تو غذاخوری برای شام! غذا ماکارونی بود. ظهر هم ماکارونی داشتیم تو خونه. دو سه لقمه بیشتر نتونستم بخورم. کاش سلف‌سرویس می‌بود که غذا حیف نشه. بعد بردنم به اتاقی موسوم به بهداری! عجب بهداری‌ای! یک اتاق مفروش شش تخته که چند شیشه شربت و چند ورق قرص توش گذاشته بودن. یه‌کم جا خوردم. حتی فشارسنج هم نداشتن! دیگه ایستادم به نماز، وسطش بودم که یکی اومد داخل و سلام کرد! منم جواب دادم. بار اولی بود که یکی وسط نماز بهم سلام می‌کرد :)
بعدش دیگه من بودم و هفتصد هشتصد تا خانوم که فقط پنج نفرشون تا صبح اومدن بهداری. از ایلام، کردستان، مازندران و بوشهر بودن! به همین تنوع. خانم کردستانی که گرمازده شده بود از فرط گرمای مشهد :))) بقیه هم همه تهوع و معده‌درد گرفته بودن، به خاطر تغییر غذا و ادویه و آب‌وهوا.
شب ساعتای یک رفتم بخوابم که یه عذاب‌وجدانی اومد سراغم. خب من برای شیفت شب اونجا بودم، یعنی اگه تو شب کسی مشکلی داشت باید حلش می‌کردم. اونایی که تو تایم بیداریم اومده بودن کلی عذرخواهی می‌کردن و ببخشید و زحمت دادیم و شرمنده و..‌. از زبونشون نمی‌افتاد، حالا اگه می‌خوابیدم و میومدن می‌دیدن خوابم که قطعا بیدارم نمی‌کردن. گفتم چیکار کنم چیکار نکنم؟ برگه بزنم پشت در که بیدار کردن پرستار مشکلی ندارد؟ ضایع اومد به نظرم. یه کاغذ برداشتم نوشتم "در صورتی که مشکل دارید، پرستار را بیدار کنید" بعد یه گوشه‌شو از طرف داخلی اتاق، چسبوندم به حاشیه‌ی لت بزرگ در، جوری که بقیه‌ش روی لت کوچیک قرار بگیره، در ارتفاع کله‌ی مبارک مریض احتمالی، جوری که وقتی در رو باز می‌کنه اولین چیزی که می‌بینه این جمله باشه. بعد رفتم بخوابم. تا صبح هیچ‌کس نیومد، منم هی اضغاث احلام دیدم! خیلی بد بود.
قرار بود تا دوازده ظهر امروز بمونم، ولی صبح پرستار دیگه‌ای اومد و گفت شیفت‌ها هفت تا هفته. منم خوشحال زود اومدم بیرون. از اونجایی که پرستار دیگه‌ای گرفتن، فکر نکنم دیگه به من احتیاج داشته باشن. یه مغازه‌ی لباس تو اردوگاه بود که نه در داشت نه پیکر. همه‌چی رو و کاملا در دسترس بود. با وجود هفتصد هشتصد نفر آدم غریبه از اقصی نقاط کشور، این نکته‌ی جالبی بود. از سارافون‌هاش خوشم اومده بود، ولی چون شب بود فروشنده نداشت. اگه شیفت دیگه‌ای اونجا داشته باشم ممکنه وسوسه بشم و یکی‌شونو بخرم :)

  • نظرات [ ۴ ]

تسنیم شوماخر


این روزا میرم آموزش رانندگی، البته به لطف راهنمایی رانندگی که از یک ماه پیش بخشنامه کرده آموزش به اتباع خارجی بدون نامه‌ی پلیس مهاجرت، حتی بدون قصد گرفتن گواهینامه، ممنوع می‌باشد، نتونستم برم آموزشگاه. پلیس محترم مهاجرت هم به من نامه نمیده، قبلا چون متاهل و بچه‌دار نبودم! الان که مثثثثلا شرط تاهل برداشته شده، به این دلیل که پدر و مادرم کارت آمایش دارن و پاسپورت ندارن. منم هی صبر کردم، هی صبر کردم، هی صبر کردم که شاید این قانون هم مثل بقیه‌ی بقیه‌ی قوانینشون که فرت و فرت عوض میشن، عوض بشه؛ ولی نشد. دو هفته پیش که مامانم ناگهان حالش خیلی بد شد و داشتیم می‌بردیمش بیمارستان، عصر بود. آقای پشت فرمون بودن و به سختی رانندگی می‌کردن. روز که به سمت شب میره، آقای حتی با عینک هم درست نمی‌بینن جلوشونو. اون روز همه‌ش با خودم می‌گفتم چرا؟ چرا؟ چرا من احمق حتی رانندگی بلد نیستم؟ به درک که گواهینامه نمیدن، حداقل بلد باشم که تو شرایط اورژانسی دهنم باز نمونه. و بعد از فرداش افتادم دنبالش. بعد فهمیدم ما حتی اجازه نداریم رانندگی رو یاد بگیریم! احسنت به این جمهوری اسلامی! یادم نمیاد برای هیچ مورد دیگه‌ای عامدانه و آگاهانه از قانون تخلف کرده باشم، ولی فقط همین یه مورد خیلی کفرم رو درآورده. حالا من یه بی‌قانونم، کم و زیاد هم نداره، یه متخلف، والسلام :|
از آموزشگاه که اومدم بیرون صاف رفتم تو دیوار :) آگهی‌ها رو بالا پایین کردم تا بالاخره یه مربی قیمت‌مناسب‌تر! پیدا کردم. بعضیا که زنگ می‌زدم می‌گفتم اتباع خارجی، قیمتو بالاتر می‌گفت و دلیلشم این بود که ممکنه راهنمایی رانندگی جریمه‌ش کنه. چون این مربی رو بدون معرف از تو دیوار پیدا کردم، مامانم خیلی نگرانه. از اول تا آخر تو صندلی عقب داره صلوات می‌فرسته :))
امروز جلسه‌ی دوم بود. ماشینش خیلی قراضه است :))) مربیم ولی بد نیست. همه‌ش احساس می‌کنم اون ماشین رو می‌رونه، احساس اطمینان به خودم ندارم. و خب چون اولشه طبیعیه. آخرای جلسه‌ی قبل می‌گفت به نظرت دستت به فرمون چسبیده؟ o_O گفتم یعنی فرمونو دو دسته و خیلی محکم می‌گیرم؟ گفته نه! گفتم یعنی کنترل ماشین تو دستمه؟ گفت نه! هی سوال می‌کردم، اونم نمی‌تونست درست توضیح بده که منظورش چیه. آخه من از کجا اصطلاحات شما (مربی‌ها) رو بلد باشم؟ :)) فک کنم منظورش این بود که با رانندگی رله شدی؟ پذیرفتیش؟ یه همچین چیزی انگار. باس می‌گفتم داداچ! ما تو روز رارنده‌ها تشریف آوردیم تو دنیا، از همو اول دستمون سفت به فرمون چسبیده بود ;))
امروز رفتیم تو شهر، خیلی خوب بود به نظرم، با اینکه مربی ترمز و کلاج داره و اون رانندگی می‌کرد در واقع :| ولی خب همینقدر بود که آشنا شدم با شهر و چراغ قرمز. پشت یه چراغی ایستاده بودیم که راننده‌ی ماشین کناری که یه خانوم بود برگشت به مربیم گفت مهارتی جلسه‌ای چند؟ اونم گفت فلان. گفت چقدرررر کممم می‌گیرین! من خودم مربی‌ام، بیشتر از ایناست. اینم گفت دیگه! بعد که راه افتادیم گفت چه تیز بود، از کجا فهمید که آموزشیه؟ می‌خواستم بگم بابا باهوش! یه خانم جوون ناشی پشت فرمون، یه آقا صندلی کنارش، یه همراه (خانم یا آقا) صندلی عقب، تیپیک آموزش رانندگیه دیگه! :)
خلاصه که با رانندگی خوش می‌گذره :) کاش ماشین داشتم :)

  • نظرات [ ۱۰ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan