این دیگه گفتن نداره که "همهی زندگیها مشکل داره و هیچکس تو دنیا نیست که بی مشکل باشه". این چند وقت اخیر، سختترین روزهای خانوادهی ما بوده و همچنان مشکلات دارن اوج میگیرن. در یک اقدام تدافعی، در موردش اصلا صحبت نمیکردم. سعی میکردم حتی فکر هم نکنم. امروز متوجه شدم که دارم این کارو میکنم. و بعد ناگهان شیر فلکهی چشمم باز شد. صبح خیلی گریه کردم. عصر همه رفتن شیرینیخوری و باز من خیلی گریه کردم. بعد که اومدن با مامان و آقای اومدم بهشت رضا و به بهانهی اموات گریه کردم. دلم میخواد تا فردا صبح متواترا گریه کنم.
بقیه گریه نمیکنن، ولی ناراحتی از تمام اجزاءشون میباره. من گریه نمیکردم ولی مثل قبل جیغ و داد و پرحرفی و بگوبخندم به راهه. حتی امروز در فواصل گریهها، انگار واقعا هیچی نشده باشه، همونقدر شاد و شنگول و دیوانه!
دلم سیاه شده، دلم برای خندههای مامان و آقای تنگ شده، دلم برای وقتی که توپ در میکردن و من از خواب بیدار نمیشدم تنگ شده، دلم برای بچگیها تنگ شده، دلم خیلی پر شده، امروز سرریز کرد دیگه.
موقعیتی که سه ساله منتظرشم امروز برام جور شد. کم اتفاقی نیست. به اندازهی یک خروجی گرفتن باهاش فاصله دارم. حتی مامان کاملا راضیه. آقای ولی دلدل میکنه. پای دل خودمم پیش نمیره. انگار میترسم اینجوری، تو این وضعیت سخت، بذارمشون و برم. تصمیم گرفتم که نرم. با گریه تصمیم گرفتم که نرم. مگه چند تا موقعیت خیلی سخت توی زندگی آدم پیش میاد که بتونه پیش پدر مادرش باشه؟ که شاید اندازهی وزن یه پر از سنگینی دلشون سبک کنه؟
امروز صبح احساس کردم مفیدترین حرفهای عمرمو زدم. احساس کردم من حرف نمیزنم، یکی حرفا رو تو دهنم میذاره. اپسیلونی انتظار تاثیر نداشتم، ولی شاید حدود چند درصد تاثیر گذاشت! خداوندا میشه معجزه بکنی؟ که دیگه مامان و آقای و کل خونواده بخندن؟ خدایا، دست خودت بر سر ماست...
- تاریخ : جمعه ۲۸ تیر ۹۸
- ساعت : ۲۰ : ۳۴
- ادامه مطلب
- نظرات [ ۱ ]