مونولوگ

‌‌

قال التسنیم


و دارم میرم مصاحبه‌ی کاری. از همون‌هایی که قبلا هم زیاد رفتم، که میرم و نمیشه.
می‌دونید حس قبولی یا رد معمولا قبل از خروج از خونه احساس میشه. ولی آدم میره که رفته باشه، به خودش بدهکار نباشه، حرکتی کرده باشه.
تو حرکت برکت هست، حتی اگه نتیجه‌ی مدنظر حاصل نشه.

+ عنوان: خیلی ریز زدم به نام خودم =))

  • نظرات [ ۹ ]

:)


چطوری وارد گوشی من شده خدا عالمه :)





  • نظرات [ ۵ ]

خانه + چالش خونه‌ی ما


امشب بیدار نشستم و این نقشه‌ی غیرمهندسی رو طراحی کردم. این یه خونه‌ی واقع‌بینانه است. دوست دارم خونه‌م اگه اون خونه‌ی رویایی نشد، حداقل این شکلی باشه. بعدا احتمالا خونه‌ی رویایی رو هم طراحی کنم :)

روزانه


دیروز داشتم می‌رفتم مصاحبه واسه یه کاری، آگهی‌شو تو روزنامه دیده بودم. قبلا دوستم تو مرکز مشابهی کار می‌کرد، گفتم تو مسیر یه‌کم اطلاعات از اینجور محیط‌ها بگیرم. حرف زدیم و حرف زدیم تا فهمیدم قبلا دوستم دقیقا تو همین مرکز کار می‌کرده! :) و به خاطر ادامه تحصیل اومده بود بیرون. داشتیم همچنان چت می‌کردیم که دوستم یه پیام واسه‌م فرستاد با این مضمون که امروز یه خانم تسنیم نامی میاد مرکز واسه مصاحبه، از دوستامه، فلانه، بهمانه، اینطوریه، اونطوریه! گفت اینو فرستادم واسه مسئولش. درواقع توصیه‌نامه! گفتم چرااااا؟ مشک آنست که خود ببوید! اونم یه‌جمله‌ی سانسوری گفت بهم :| :)) در کل حسم خوب نبود. درسته مرکز خصوصیه و مدیر هرجور دلش بخواد می‌تونه استخدام کنه، ولی بازم نمی‌دونم این پارتی‌بازی حساب میشه یا نه. البته با توجه به مصاحبه که گفت باید مجوز داشته باشی و خب به ما نمیدن، ممکنه رد شده باشم. اما نمی‌دونم صرف انجام توصیه کار درستیه یا نه.

برادرم، مهندس، خیلی خنگه! زیرا که می‌گفت واسه جشن دانشجویی ازمون فلان‌قدر مول خواستن، منم نرفتم! می‌خواستم بگم یعنی هم خاک! خب پولو که واسه شام و لباس و تدارکات می‌گیرن. یه‌بار کلا فارغ‌التحصیل میشی، اونوقت همونم جشنشو نرفتی؟ گفتم الان چیزی نداری که به بچه‌ها و نوه‌هات نشون بدی بگی من فلان دانشگاه فلان رشته خوندم! درسته واجب نیست، ولی تجربه‌ی یه بار جشن فارغ‌التحصیلی به نظرم چیز اضافی و بدی نیست.
الان داره آخرین امتحاناتشو میده و بعد فارغ‌التحصیل میشه، میشه یک مهندس عمراً! و عمرا اگه از مدرکش استفاده کنه. خب من دخترم، الزامی ندارم کار کنم، اما اون داره. آقای این همه جون کندن و از همون اول گفتن جون می‌کنم تا بچه‌هام درس بخونن و لازم نباشه مثل خودم جون بکنن. اما حالا همه‌ی بچه‌هاشون دقیقا زیردست خودشون همون کار آقای رو دارن ادامه میدن. چون امکان استفاده از تحصیلاتشون رو ندارن و از بین بقیه‌ی گزینه‌های موجود همین کار آقای بهترینه. یک کار بسیار بدنی و زودفرساینده!
حیف که مهندس مثل من فکر نمی‌کنه و نمی‌خواد بره افغانستان، وگرنه صددرصد آقای اجازه می‌دادن بهش، و البته در کنار اون به من :)

  • نظرات [ ۳ ]

بخارای من، ایل من


بعد از مدت‌ها عمو زنگ زده بودن، تو ایمو. با آقای صحبت می‌کردن. می‌گفتن تذکره‌شونو پس بفرستیم، چون میخوان تو انتخابات شرکت کنن. بعد با بابو صحبت کردن. تا صداشونو شنیدم دلم تنگ شد :( منم رفتم پای گوشی و سلام کردم :) 

سلام


فک کنم که دیگه برگشته باشم :) هنوز هم قصدی برای خوندن وبلاگ‌هاتون ندارم البته، اما یه نگاه کلی به لیست ستاره‌هایی که تو یلووین روشن شده انداختم. بعضی وبلاگ‌ها حذف شدن انگار :( ای بابا :)
پست بعدی قراره سفرنامه باشه. خاطرات شش سال پیش :)

  • نظرات [ ۱ ]

این روزا


دوازده تا میخ رو دیواره و چند تا تخته پاره رو زمین. در اثر یک سهل‌انگاری فرو ریخت :)
به‌جای همه‌ی چیزهایی که نمیگم، باید یه چیزایی بگم که فک نکنم لال شدم :) مثلا اینکه هفته‌ی پیش صد و هفتاد و پنج قطعه! کیک درست کردم بردم حسینیه، تو مراسم احیا پخش کردم. نه بین صد و هفتاد و پنج نفر، بلکه بین احتمالا کمتر از پنجاه نفر :) اصلا احیام حیف شد، چون داشتم فکر می‌کردم که اون خانمه خیلی از مزه‌ی کیک هویجم تعریف کرد و اون بچه‌ها تند تند کیک‌های کاکائویی رو جدا می‌کردن و برمی‌داشتن! کیک هویج و دارچین جدیدترین کیکیه که می‌پزم، فوق‌العاده آسون و البته خوشمزه. گرچه به نظر من معمولیه، ولی خانواده عاشقش شدن. آقای که گفتن از این به بعد فقط از همین کیک بپزم. سمبوسه هم یکی دیگه از جدیداست، سمبوسه‌ی سیب‌زمینی. یادمه یه روز که رفته بودیم خرید، خواستیم سمبوسه بخوریم. کلی فست‌فود رو رفتم تو مسیر، ولی چون سمبوسه‌ی پیتزایی داشتن نخریدم! حالا خودم تو خونه سمبوسه‌ی سیب‌زمینی می‌پزم، افطار با ولع می‌خورم حالشو می‌برم :) پیچیدنش هم از تو نت یاد گرفتم که خیلی راحته و منم خیلی تمیز می‌پیچم.
اون مصاحبه‌ای که داده بودم رو قبول نشدم. چه فرصتی بود که از دست رفت. کار تو رشته‌ی خودم تو کابل با حقوق عالی! اونم با رضایت کامل پدر و مادرم. متاسفانه من بعد از از دست‌رفتن فرصت‌ها افسوس نمی‌خورم. "گرچه همیشه من مقصرم، ولی اگه موفق نشدم، حتما موفق نشدن بهتر از موفق شدن بوده" این است افکار ضمیر ناخوآگاه بنده که چون مشکلی باهاش ندارم فعلا عوضش نمی‌کنم :| بیاید فکر کنیم که بنده یه شکست‌خورده‌ی ناکام مفلوکی‌ام که از سر اجبار تن به قضا و قدر میده :|
یادتون هست که قبل نوروز گفتم پارچه خریدم برای مانتو؟ مشکی برای کتش، زرد لیمویی کم‌رنگ گلدار برای سارافونش؟ کتش دوخته شد همون موقع، ولی زرد لیمویی کم‌رنگ گلدار، همچنان زرد لیمویی کم‌رنگ گلداره. حالا نمدونم تا عید قربان یا غدیر دوخته بشه یا نشه! بلکم بیفته به نوروز بعدی :)
* برام مسجل شد که خدا ذهن‌خوانی بلده =))) همین الان خواهرم گفت بیا اندازه‌هاتو بگیرم، تا فردا بدوزمش :)
راستی نیمه‌ی خرداد شد و بالاخره ما بخاری رو جمع کردیم! اونم چون پریشب قرآن‌خوانی داشتیم و می‌خواستیم جا بازتر بشه. ان‌شاءالله از اواسط شهریور هم باز راه می‌ندازیمش :| #مامان
شوهر خواهرم رفته مسافرت. گلاب به روتون چند شب پیش بازم گلاب به روتون خواهرم اسهال شده بود. با تعدادی از اقوام! نشسته بودیم دور هم، بحث شوهرخواهرم پیش اومد، خواهرم گفت آقامون زنگ زده گفته برو دکتر. یکی از اقوام که از کسالت خواهرم خبر نداشت، گویا از این لوس‌بازی‌ها خوشش نیومده بود با یه حالت پیف‌پیف گفت دکتر چی؟ خواهرم خواست یه شوخی‌ای کرده باشه گفت دکتر دل! من که حواسم نبود گفتم دکتر دل؟ اون قوم!مون بازم تعبیر به لوس‌بازی و اینا کرده بود، گفت آره دیگه، دلش تنگ شده واسه آقاشون، گفته برو دکتر دل! :)))
این شوهرخواهرم شبیه بازیگر یکی از فیلمای ماه رمضونیه. فیماشو ندیدم، ولی یه شب آقای داشتن شبکه‌ها رو در جستجوی اخبار بالا پایین می‌کردن. یه دفعه یه نفرو دیدم تو تلویزیون که خیییلی شبیه شوهرخواهرم بود. برگشتم به خواهرم گفت عه، فلانی اونجا چیکار می‌کنه؟ گفت آره، دوستامم بهم گفتن که خیلی شبیهشه. قبلا هم گویا تو یه فیلم دیگه بازی کرده بوده که نه اسم اون فیلمو بلدم نه اسم اینو. خلاصه که بعله، داماد اگه بلد نیست تو انداختن سفره کمک کنه و حرص آدمو درمیاره، لااقل باید شبیه بازیگرا باشه که خواهر آدم باهاش پز بده! خوشگل هم نبود نبود، فقط شبیه بازیگرا باشه 😂😂😂
طی کاوش‌های بنده، ایشون اسمش محمدرضا گلزار نیست، محمدرضا غفاریه :) کلا خیلی نه، ولی تو همین فیلم دلدار شبیهشه.
خیلی حس خوبیه که آدم ترقی رو احساس کنه. پایداری یکی از ارکان ترقیه. این سومین افزایش حقوقم تو این دو سال و نیمیه که تو این درمانگاهم. من آدم فرّاری‌ام. با وجود اینکه شدیدا مایلم شرایط کاریم استیبل باشه، اما به زحمت می‌تونم تو یه شرایط باقی بمونم. به محض اینکه محیط یکنواخت بشه، به هر بهانه‌ای باشه می‌زنم بیرون. اما اینجا فرق می‌کنه، کار خودمه و تنها کاریه که داشتم و مستقیما به رشته‌م مربوطه، هرچند حوزه‌ش خیلی محدوده. یا شایدم چون یک روز در هفته است ازش خسته نمیشم. یا شایدم چون آزادترین فضا رو دارم. نه برای استخدامش مصاحبه دادم و نه حتی با مدیر ملاقات کردم. قراردادی در کار نیست. نه اول و نه بعدا، نه تنها سر حقوق چک و چونه نزدیم، بلکه من حتی یک بار از میزان حقوقم نپرسیدم. مدیر دورادور می‌دونه که یه همچین آدمی در یه همچین پستی هست و ماهانه حقوقشو واریز می‌کنه و هر چند وقت هم خودش یه افزایش چند درصدی بهش میده! این یه فضای باز به من میده و همچنین آسودگی خیال از اینکه تحت اوامر مستقیم نیستم و خودم می‌دونم و کارم. حالا مقایسه کنیم با آخرین کاری که گرفتم، چی بود شرایطش؟ قرارداد و سفته و برو و بیا و اگه یه دفعه بری ال می‌کنم و بل می‌کنم و شیفت آزمایشی و نظارت دائمی و آخرش چی؟ بعد از نه تا شیفت خداحافظی کردم و اومدم بیرون. چون من آدم تو منگنه نیستم. بخوان به زور نگهم دارن لیز می‌خورم، دائم تذکر بدن از کارم زده میشم، بالاسرم وایستن تمرکزمو از دست میدم و هرچه سریع‌تر از اونجا فرار می‌کنم. فک کنم همه همینطورن، یه دستورالعمل مشخص بهشون بده و برو بیرون و برای دیدن نتیجه برگرد، احتمالا رضایتت بیشتر خواهد بود.
خب دیگه، برم در جرگه‌ی سبزی‌شویندگان درآم! امروز زن‌داییم قراره آش نذری بده، منتها تو خونه‌ی ما :| :)))

  • نظرات [ ۳ ]

‌‌


دارم یه کتابی می‌خونم که اووووَه صفحه داره. الان فک کنم پونصد شیشصد صفحه‌شو خوندم و می‌تونم داستانشو تو یه صفحه خلاصه کنم و این باعث میشه چند دقیقه بعد از بستن کتاب به این فکر کنم که "آیا دارم وقتمو هدر میدم؟" اما در لحظه‌ای که دارم می‌خونمش جواب این سوال اصلا بله نیست. توصیفاتش از روحیات و نیات و حالات آدم‌ها درگیرم می‌کنه و انگار دارم با آدم‌های جدیدی تعامل می‌کنم. به نظرتون کدوم احساس واقعی و مهمه؟ موقع خوندن یا بعدا موقع تحلیل؟


  • نظرات [ ۵ ]

حک شده بر پیشانیم، بچه محله‌ی شما بودن


گوشی رو یک عالمه بار کوک کرده بودم و تو آخری‌هاش بالاخره بیدار شدم. صبح نوزدهم و بیست و یکم رو از دست داده بودم و الان هم داشتم تنبلی می‌کردم که پاشم. ولی بالاخره بلند شدم و رفتم. شش و پنجاه و نه دقیقه از بازرسی حرم رد شدم و قبل از هفت و نه دقیقه زیارت کرده بودم! از نزدیک نزدیک نزدیک، نه فقط دستم که کاملا خودم چسبیدم به ضریح. بعد از بیست و پنج سال و پنج ماه و دوازده روز بالاخره داخل ضریح رو دیدم و حظش رو بردم. ای اونایی که میگین ضریح یه تیکه فلزه، بله رفتم دست زدم و دیدم فلز بود، ولی لذت داشت، لذت. من بعد از این هم همچنان از دور زیارت خواهم کرد، ولی مترصد فرصت‌هایی از این دست هم خواهم بود حتما :)



+ برای هیشکی هم دعا نکردم، من جمله خودم :) یادم رفت خب :)
+ بعضی وقتا مثل الان فکر می‌کنم چطور اون‌قدر مصمم می‌خواستم برم از این دیار؟ به هر حال نشد و نرفتم. "صلاح" نبود :)
+ اللهم انا نشکو الیک فقد نبینا و غیبة ولینا و شدة الزمان علینا و وقوع الفتن بنا و تظاهر الاعداء علینا و کثرة عدونا و قلة عددنا... منم حتی اعتراض دارم خدا!
+ ماهی هفت‌سینم دیروز فوت کرد به خاطر بی‌مبالاتی و سهل‌انگاری من در نگهداریش :( عذاب وجدان گرفتم.
+ چقدر حوصله‌م نمیاد این چهل پنجاه تا ستاره‌ای که تو یلووین روشن شده رو خاموش کنم :|

  • نظرات [ ۵ ]

پرونده‌ی این مرکز هم مختومه اعلام می‌شود


هر چه تلاش کردم نشد که خداحافظی کنم و بگم دیگه نمیام. نه به بچه‌ها گفتم، نه پرسنل. فقط مدیر و سرپرستار خبر دارن. نهمین و آخرین شیفتم تو مرکز توانبخشی بود. با بچه‌ها مشکل اساسی نداشتم، ولی با کادرش تقریبا چرا.
دیشب تو مرکز افطار_پارتی بود! اول افطار، بعد هم ارکستر و رقص و فلان!
یکی از بچه‌ها دستش خورد کاسه‌ی سوپ چپه شد رو گوشی من که به عنوان چراغ گذاشته بودم رو میز (چون تو حیاط بودیم). حالا انگار سرما خورده، صداش درنمیاد. گمیشان هم که رسیدیم، هم از ماشین پیاده شدیم، ب بسم‌الله خانم دکتر غیرعمد زد زیر دستم، گوشیم تو گل غرق شد. بعد خودش شیرجه زد رفت درش آورد. اونجام سرما خورده بود که خوب شد، ولی این بار گمون نکنم. چند بار دیگه هم تا حالا آب یا چیزای دیگه ریخته روش یا خودش رفته توشون. گوشی قبلیمم یه بار یه سفر به اعماق فاضلاب مرکز بهداشت داشت، چند تا نیمچه سفر هم جاهای مختلف رفته بود تنی به آب زده بود. متاسفانه وی عادت داشت گوشی‌هایش را به حد لوازم بازیافتی برساند.

  • نظرات [ ۱۱ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan