دوازده تا میخ رو دیواره و چند تا
تخته پاره رو زمین. در اثر یک سهلانگاری فرو ریخت :)
بهجای همهی چیزهایی که نمیگم، باید یه چیزایی بگم که فک نکنم لال شدم :) مثلا اینکه هفتهی پیش صد و هفتاد و پنج قطعه! کیک درست کردم بردم حسینیه، تو مراسم احیا پخش کردم. نه بین صد و هفتاد و پنج نفر، بلکه بین احتمالا کمتر از پنجاه نفر :) اصلا احیام حیف شد، چون داشتم فکر میکردم که اون خانمه خیلی از مزهی کیک هویجم تعریف کرد و اون بچهها تند تند کیکهای کاکائویی رو جدا میکردن و برمیداشتن! کیک هویج و دارچین جدیدترین کیکیه که میپزم، فوقالعاده آسون و البته خوشمزه. گرچه به نظر من معمولیه، ولی خانواده عاشقش شدن. آقای که گفتن از این به بعد فقط از همین کیک بپزم. سمبوسه هم یکی دیگه از جدیداست، سمبوسهی سیبزمینی. یادمه یه روز که رفته بودیم خرید، خواستیم سمبوسه بخوریم. کلی فستفود رو رفتم تو مسیر، ولی چون سمبوسهی پیتزایی داشتن نخریدم! حالا خودم تو خونه سمبوسهی سیبزمینی میپزم، افطار با ولع میخورم حالشو میبرم :) پیچیدنش هم از تو نت یاد گرفتم که خیلی راحته و منم خیلی تمیز میپیچم.
اون مصاحبهای که داده بودم رو قبول نشدم. چه فرصتی بود که از دست رفت. کار تو رشتهی خودم تو کابل با حقوق عالی! اونم با رضایت کامل پدر و مادرم. متاسفانه من بعد از از دسترفتن فرصتها افسوس نمیخورم. "گرچه همیشه من مقصرم، ولی اگه موفق نشدم، حتما موفق نشدن بهتر از موفق شدن بوده" این است افکار ضمیر ناخوآگاه بنده که چون مشکلی باهاش ندارم فعلا عوضش نمیکنم :| بیاید فکر کنیم که بنده یه شکستخوردهی ناکام مفلوکیام که از سر اجبار تن به قضا و قدر میده :|
یادتون هست که قبل نوروز گفتم پارچه خریدم برای مانتو؟ مشکی برای کتش، زرد لیمویی کمرنگ گلدار برای سارافونش؟ کتش دوخته شد همون موقع، ولی زرد لیمویی کمرنگ گلدار، همچنان زرد لیمویی کمرنگ گلداره. حالا نمدونم تا عید قربان یا غدیر دوخته بشه یا نشه! بلکم بیفته به نوروز بعدی :)
* برام مسجل شد که خدا ذهنخوانی بلده =))) همین الان خواهرم گفت بیا اندازههاتو بگیرم، تا فردا بدوزمش :)
راستی نیمهی خرداد شد و بالاخره ما بخاری رو جمع کردیم! اونم چون پریشب قرآنخوانی داشتیم و میخواستیم جا بازتر بشه. انشاءالله از اواسط شهریور هم باز راه میندازیمش :| #مامان
شوهر خواهرم رفته مسافرت. گلاب به روتون چند شب پیش بازم گلاب به روتون خواهرم اسهال شده بود. با تعدادی از اقوام! نشسته بودیم دور هم، بحث شوهرخواهرم پیش اومد، خواهرم گفت آقامون زنگ زده گفته برو دکتر. یکی از اقوام که از کسالت خواهرم خبر نداشت، گویا از این لوسبازیها خوشش نیومده بود با یه حالت پیفپیف گفت دکتر چی؟ خواهرم خواست یه شوخیای کرده باشه گفت دکتر دل! من که حواسم نبود گفتم دکتر دل؟ اون قوم!مون بازم تعبیر به لوسبازی و اینا کرده بود، گفت آره دیگه، دلش تنگ شده واسه آقاشون، گفته برو دکتر دل! :)))
این شوهرخواهرم شبیه بازیگر یکی از فیلمای ماه رمضونیه. فیماشو ندیدم، ولی یه شب آقای داشتن شبکهها رو در جستجوی اخبار بالا پایین میکردن. یه دفعه یه نفرو دیدم تو تلویزیون که خیییلی شبیه شوهرخواهرم بود. برگشتم به خواهرم گفت عه، فلانی اونجا چیکار میکنه؟ گفت آره، دوستامم بهم گفتن که خیلی شبیهشه. قبلا هم گویا تو یه فیلم دیگه بازی کرده بوده که نه اسم اون فیلمو بلدم نه اسم اینو. خلاصه که بعله، داماد اگه بلد نیست تو انداختن سفره کمک کنه و حرص آدمو درمیاره، لااقل باید شبیه بازیگرا باشه که خواهر آدم باهاش پز بده! خوشگل هم نبود نبود، فقط شبیه بازیگرا باشه 😂😂😂
طی کاوشهای بنده، ایشون اسمش محمدرضا گلزار نیست، محمدرضا غفاریه :) کلا خیلی نه، ولی تو همین فیلم دلدار شبیهشه.
خیلی حس خوبیه که آدم ترقی رو احساس کنه. پایداری یکی از ارکان ترقیه. این سومین افزایش حقوقم تو این دو سال و نیمیه که تو این درمانگاهم. من آدم فرّاریام. با وجود اینکه شدیدا مایلم شرایط کاریم استیبل باشه، اما به زحمت میتونم تو یه شرایط باقی بمونم. به محض اینکه محیط یکنواخت بشه، به هر بهانهای باشه میزنم بیرون. اما اینجا فرق میکنه، کار خودمه و تنها کاریه که داشتم و مستقیما به رشتهم مربوطه، هرچند حوزهش خیلی محدوده. یا شایدم چون یک روز در هفته است ازش خسته نمیشم. یا شایدم چون آزادترین فضا رو دارم. نه برای استخدامش مصاحبه دادم و نه حتی با مدیر ملاقات کردم. قراردادی در کار نیست. نه اول و نه بعدا، نه تنها سر حقوق چک و چونه نزدیم، بلکه من حتی یک بار از میزان حقوقم نپرسیدم. مدیر دورادور میدونه که یه همچین آدمی در یه همچین پستی هست و ماهانه حقوقشو واریز میکنه و هر چند وقت هم خودش یه افزایش چند درصدی بهش میده! این یه فضای باز به من میده و همچنین آسودگی خیال از اینکه تحت اوامر مستقیم نیستم و خودم میدونم و کارم. حالا مقایسه کنیم با آخرین کاری که گرفتم، چی بود شرایطش؟ قرارداد و سفته و برو و بیا و اگه یه دفعه بری ال میکنم و بل میکنم و شیفت آزمایشی و نظارت دائمی و آخرش چی؟ بعد از نه تا شیفت خداحافظی کردم و اومدم بیرون. چون من آدم تو منگنه نیستم. بخوان به زور نگهم دارن لیز میخورم، دائم تذکر بدن از کارم زده میشم، بالاسرم وایستن تمرکزمو از دست میدم و هرچه سریعتر از اونجا فرار میکنم. فک کنم همه همینطورن، یه دستورالعمل مشخص بهشون بده و برو بیرون و برای دیدن نتیجه برگرد، احتمالا رضایتت بیشتر خواهد بود.
خب دیگه، برم در جرگهی سبزیشویندگان درآم! امروز زنداییم قراره آش نذری بده، منتها تو خونهی ما :| :)))