مونولوگ

‌‌

شاه


بچه بودیم و تو "گروه سرود پرستوهای مهاجر" می‌خوندیم
با همین صدای نخراشیده
و فکر می‌کردیم که ستاره‌هایی هستیم روی سن
حیف که حتی به اندازه‌ی یه پرستو هم بالا نرفتیم
چه برسه به ستاره






  • نظرات [ ۰ ]

ل مثل؟


یه مقداری فکر کردم که این پست مربوط به کدوم وبلاگه و به این نتیجه رسیدم که چون ربطی به کیک و شیرینی نداره و تازه تو این وبلاگ ممکنه افراد بیشتری ببینن و دلشون آب بشه!! (😆) پس باید بذارمش همینجا 😊
این شما و این هم

هزارمین میامی


یادش بخیر، وقتی بچه بودم، این سرازیری و سربالایی میامی حسابی به وجدم می‌آورد، هیجان داشت در حد ترن شهربازی. الان هرچی سعی می‌کنم! دیگه حتی احساس هم نمی‌کنم که داریم بالا میریم یا پایین.
مامان و آقای قبل ظهر رفتن چَکَر! بعد فهمیدیم میامی میرن. هی دوتایی دوتایی میرن، ما هم که هیچی :| خلاصه امروز ظهر، اولین قرمه‌سبزی تنهایی عمرمو پختم ^_^ راستش در حد آبگوشت آسون بود، چیه هی جو میدن قرررمه‌سبززززی!؟ روزه هم داشتم، نشد ببینم چه مزه‌ای شده. نزدیک شب مامان زنگ زدن که ما اینجا اتاق گرفتیم، اگه می‌خواین شمام بیاین! هدهد و عسل هم خونه‌ی ما بودن. تا جمع کردیم (من ظرف‌های ظهر رو شستم، کیک پختم و سمبوسه، عسل رفت نوبت دندونپزشکی‌شو، هدهد هم چند تا پتو بست و ظرف و ظروف حاضر کرد و رفت خونه که شوهرش بیاد حاضر شه!) و راه افتادیم ساعت نه شد. همممم‌اکنون هم رسیدیم اینجا (ساعت ده و ربع).
به عسل میگم کمربند ببند، نمی‌بنده. میگم چرا نمی‌بندی؟ میگه اول باید مال بچه‌هامو ببندم. ماشینی که گرفتیم صندلی عقب فقط دو تا کمربند داره و بچه‌ها که وسط نشستن کمربند ندارن. میگم خب چه ربطی داره، اینا نبستن تو هم نمی‌بندی؟ می‌خنده. تو چشماش می‌خونم که اگه یه‌وقت اینا بخوان نباشن، منم می‌خوام نباشم!
به نظر من سه مرحله‌ی رشد وجود داره، والدینی که نبودن بچه‌هاشون براشون فاجعه و مصیبت تلقی نمیشه، والدینی که نبودن بچه‌هاشون براشون فاجعه و مصیبت تلقی میشه، والدینی که نبودن بچه‌هاشون براشون فاجعه و مصیبت تلقی نمیشه. و والدین کمی هستن که به مرحله‌ی سوم برسن.

جمعه‌تون خوش بگذره :)

  • نظرات [ ۹ ]

حواس‌پرت

دیشب که یخچال رو شستم خراب شد :| فریزر کار می‌کرد ولی یخچال رسید به ۳۹ درجه. صبح زنگ زدم تعمیرکار مجاز! اومد. قبل از اینکه برسه رفتم از عابربانک پول نقد بگیرم که دستمزدشو بدیم. پولو گرفتم و برگشتم. همین که وارد خونه شدم دیدم فقط پول و گوشی تو دستمه و کارت نیست. بدوبدو برگشتم، تمام مسیر روی زمینو نگاه کردم و چون نبود رفتم بانک و گفتم فکر می‌کنم که کارتم تو دستگاه مونده. البته می‌دونستم که عابربانک اول کارت رو پس میده، بعد پول میده به آدم، ولی گفتم شاید این دستگاه برعکس باشه. رفتم باجه‌ی شش گفت کدوم دستگاه؟ گفتم سمت راستی. بلند شد نگاه کرد گفت نیست. گفتم شایدم سمت چپی بوده!! یعنی حتی یادم نبود از کدوم دستگاه پول گرفتم. گفت مسئول اون، باجه‌ی یکه. رفتم بهش گفتم گفت صبر کن. تا اون بخواد چک یه بنده‌خدا رو به حساب بذاره، یه لحظه شک کردم که شایدم تو خونه گذاشته باشم. زنگ زدم و معلوم شد که گذاشتمش رو اپن :)))
چند روز پیش‌ها دو بار کلاهمو گم کردم، بار اول پیدا شد، بار دوم نه :) یه دفعه هم داشتم برمی‌گشتم خونه دیدم لیسک تو کیفمه! =))) دوشنبه هم رازیانه دم کردم گذاشتم تو یخچال که سرد بشه! وقتی رفتم درمانگاه مامان زنگ زدن که این چیه تو یخچال؟؟؟
اینا اتفاقات معمولی نیستن برام، دارم آلزایمر می‌گیرم فک کنم :(

+ امروز یکی بهم گفت لبخندتو دوست دارم، لبخندت قشنگه، منم باور کردم :)

  • نظرات [ ۱۰ ]

روزانه


یه ختم صلوات گرفتم، قبل اذان مغرب باید می‌گفتمش. عصر شروع کردم یخچال تمیز کردن، سیزده دقیقه به اذان یادم اومد صلوات‌ها رو نگفتم. نمی‌تونستم آشپزخونه رو به حالت انفجار ول کنم، همون‌جوری شروع کردم به فرستادن صلوات‌ها به فضا! اما من خیلی فراموشکارم در این مورد. هفت تا میگم میرم رو هشتمی، یادم میره چند تا شد :| حتی وقتی با انگشت‌هام ذکری چیزی میگم، یادم میره الان این دست سومه، چهارمه، چندمه :| بنابراین با تکه‌های یخچال برای خودم یادآور تنظیم کردم! یه تیکه می‌شستم باهاش پنج تا می‌گفتم می‌ذاشتم کنار، تکه‌ی بعدی همین‌طور و همین‌طور و همین‌طور. اونا تموم شد با ظرف و ظروف و هرچی دم دستم بود شمردم گذاشتم کنار. آخرش یه کوه درست شده بود، ولی روش خوبی بود :)

رفته بودم شلوار بخرم، هر مغازه‌ای می‌رفتم می‌گفتم لی دمپا دارین؟ می‌گفت نه! یا یه چیزایی میاوردن عجیب غریب! قابل پوشش نبودن اصلا. یکیشون گفت امسال کلا لی دمپا نزدن! پس آخه من چی بپوشم؟ :( پارچه‌ای رو خیلی دوست دارم، ولی جنس خنکش انقدر زود زانو میندازه که دلم می‌سوزه روش پول بدم، جنس خوبش هم که زانو نندازه، هرچی آوردن ضخیم‌تر از لی بود :/ آخرش یه لی پیدا کردم بالاخره، لی نسبتا خنک :)
یه شلوارهای زشتی جدیدا مد شده، نمی‌دونم شمام می‌پوشین یا نه. دم پاچه‌ش با کش یا دکمه یا تسمه جمع شده :/// پسر و دختر هم نداره :/ واقعا زشتن به نظرم ^_^ خلاصه هر کدومتون که بپوشین، معنیش اینه که خیلی بدسلیقه‌این :))) ولی رنگ‌های بهتری نسبت به قبل اومده امسال. نمی‌دونم پارسال بود، پیرارسال! بود که شلوارهای زرد و قرمز جیغ و اینا زده بودن که حتی اگه باقی شئون رو هم نادیده بگیریم، از این نظر که خیلی به ندرت با یه لباس یا مانتو ست میشن، خیلی به‌دردنخور بودن. امسال ولی طوسی و کرم و زرشکی اومده. من طوسی‌شو خیلی دوست دارم، نازه :)
خوبه من برم طراح مد بشم! بعد شاید یک سال پا گذاشتم تو بازار، دارم اینطور نظرات کارشناسانه میدم :)

دمای یخچال رفته روی سی و چهار! فریزر منفی سیزدهه، ولی یخچال خیلی داغ شده. نمی‌دونم خرابش کردم یا طبیعیه! دفعات قبل اینجوری نمیشد آخه.

  • نظرات [ ۶ ]

اینستاپست


امشب سه تا پست اینستاگرام توجهم رو جلب کرد. اولیش راجع به کنگره‌ی زنان و مامایی بود که تو مهر برگزار میشه و تصویر زیر، گروه‌های هدف این کنگره است.


البته به نظرم اسمش رو می‌ذاشتن کنگره‌ی زنان و علوم‌آزمایشگاهی، یا زنان و پرستاری، یا زنان و آسیب‌شناسی، شاید کمتر خنده‌دار و گریه‌دار بود.


دومیش پست آخر خانم مرضیه هاشمی بود. من فالو ندارمش و با لینک به پستش رسیدم و چه خوب حرف می‌زنه. لینک نمی‌کنم، خودتون برید بخونید.


آخریش هم که کاپ طلا رو می‌بره، مربوط به این عکس پایینه. تولد شوهر یکی از هم‌کلاسی‌های سابقمه. یعنی تبریک تولد از این زیباتر و بااحساس‌تر هم داریم؟ :| آه زیبای من، رسالت تو تو این دنیا فقط اینه که منو خوشحال کنی!!! یعنی واقعا واقعا واقعا با خودش چی فکر کرده اینو گفته؟


  • نظرات [ ۱۲ ]

از این همسایه‌ها باشیم


امروز صبح وقتی خواهرم با بچه‌هاش از خونه رفته بیرون، دزد به منزلشون حمله کرده!! چون در قفل بوده، فقط نردبون رو برداشته و برده. همسایه‌ها می‌بینن و با ماشین دنبالش می‌کنن و در نهایت تو کوچه بغلی می‌گیرنش. نردبون رو پس می‌گیرن ولی هرچی اصرار می‌کنن دزده باهاشون نمیاد :))) یعنی آقا دزده خیلی التماس می‌کنه و ولش می‌کنن! این قسمتشو فاکتور بگیریم، همین که افتادن دنبال دزد و مال رو ازش پس گرفتن و واسه صاحبش آوردن، تا همینجاش زیبا نیست؟ :)

  • نظرات [ ۲۱ ]

خوشبختی کف خیابان


یه وقتی هم واقعی یه نفرو تعقیب کردم، به دلیل به شما ربط نداره طورانه‌ای! از شانس خوبم رفت تو آرایشگاه :| منم رفتم اونور خیابون و چشم دوختم به کله‌ای که از اون فاصله به زور دیده میشد. مگه چقد مو رو سرتونه بابا! بیشتر از نیم ساعت باهاش ور رفت. کنار یه داروخونه تو خلوتی واستادم که احساس کردم داره این سمتو نگاه می‌کنه. فاصله خیلی زیاد بود، ولی بعید نبود که ببینه. سریع پریدم تو داروخونه و الکی الکی یه چیزی خریدم :| اومدم بیرون و دیدم صلاح نیست دیگه تو اون زاویه باشم، رفتم اون طرف‌تر جلوی یه آبمیوه‌فروشی. می‌خواستم برم توش و پشت میز مشرف به خیابون بشینم و زاغمو چوب بزنم، ولی هم مجبور بودم یه چیزی سفارش بدم که خب نامردی بود واسه همچو موضوعی انقد چپ و راست خرج کنم، هم ترسیدم حواسم به خوردن معجون پرت بشه و مرغ از قفس بپره! این بود که روی سکوی جلوی آبمیوه‌فروشی نشستم و زل زدم به روبرو. دیگه نگم براتون که چقدر آشنا رد شد از اونجا :|| حتی دو نفر هم تو اتوبوس بودن و با دیدن من گردنشونو به سمتم کج کردن و این یعنی دیده بودنم!! منم بیخیال کل عالم و آدمایی که می‌رفتن و میومدن و دوباره می‌رفتن و میومدن و یاللعجب‌گونه نگاه می‌کردن و سعی می‌کردن خط نگاهمو پیدا کنن، خیره شده بودم به آرایشگاه روبرو و دست و قیچی و سشواری که تند تند حرکت می‌کرد. البته هیچ‌کس نمی‌تونست بفهمه مسیر دیدم کجاست، چون فاصله خیلی زیاد بود. تیپ و قیافه‌مم به کسی نمی‌خورد که سر قراری چیزی باشه! بیشتر این‌طور به نظر می‌اومد که آدم افسرده‌ی دیوانه‌ای هستم که با ننه باباش قهر کرده و زده بیرون و الانم در افق محو شده! یکی از انگشت‌شمار دفعاتی بود که حس واقعی گوربابای دنیا و مافیها گرفته بودم، لذت داشت قطعا. رها و رها، گفتنی نیست :)

  • نظرات [ ۹ ]

خارج از توان


و سرانجام کلک ستاره‌ها رو کندم، با کلیک و سپس بستن بلافاصله‌ی اکثر قریب به اتفاق صفحات!
متاسفم، ولی چاره‌ای نداشتم :)

  • نظرات [ ۷ ]

یا فیل حتی!


دوستم، دوران طرحشو می‌گذرونه، زایشگاه یکی از شهرهای اطراف مشهد. از مدت‌ها قبل با هم قرار گذاشتیم که من گاهی شیفت‌های شب باهاش برم و همون دور و بر بپلکم تا معلوماتم فراموش نشه. اما من هی امروز و فردا می‌کردم با خودم تا اینکه چند روز پیش فهمیدم امشب آخرین شیفت شبشه و فردا طرحش تموم میشه. گفتم حالا همین یک شب هم غنیمته، بعد سه سال، یه گریزی می‌زنم به روند زایمان. گفت فلان ساعت فلان میدون باش که با هم بریم فلان شهر، گفتم باشه. پیش خودم حساب کردم گفتم من پرسنل اون بیمارستان که نیستم، پس باید حواسم جمع باشه از امکاناتش استفاده نکنم. غذا که مسلمه باید ببرم، اما آب هم باید خیلی زیاد ببرم تا علاوه بر خوردن، بتونم باهاش دست و صورتم یا در صورت لزوم، ظرفی قاشقی چیزی رو هم بشورم. شب هم که نمی‌خوابم، بیدار می‌مونم و به همه جا و همه وسایل سرک می‌کشم تا ببشترترترتر مرور بشه همه‌چی! اگر هم تو اتاقی تنها شدم بلافاصله میام بیرون که چراغی به خاطر شخص من روشن نمونه. دستشویی هم نمیرم، یه شب که بیشتر نیست! وضو رو با آب خودم می‌تونم بگیرم، نماز هم حتما یه مکان عمومی داره بیمارستان که همراهی‌ها بخوان نماز بخونن. خلاصه هر چیزی که فکر می‌کردم ممکنه لازم بشه، براش نقشه کشیدم که به بیت‌المال مدیون نشم. همین‌طور خوش‌خوشانم بود و هیجان اردو!ی زایشگاه منو گرفته بود که یاد یه گزینه‌ی دیگه‌ای افتادم، مادرها. مادرها یعنی همون خدمت‌گیرندگان واحد زایشگاه، ما چون تو زایشگاه "مریض" نداریم و قراره ملت بیان یه فرآیند طبیعی رو طی کنن، بهشون مریض نمیگیم، میگیم مامان یا مادر. البته من در خطاب فقط میگم خانوم. یاد مادرها افتادم که اغلبشون راضی نیستن اشخاص غیرضروری اونجا حضور داشته باشن. زمان دانشجویی خب فرق داشت، حتی اگه جونشون مستقیما به ما مربوط نبود، اما افراد دیگه‌ای در آینده بودن که ما با جونشون سر و کار داشتیم و این دلیل کافی بود. و اینکه اونجا قبل از بستری، مادر می‌دونست بیمارستان هم دولتیه، هم آموزشی! اما این‌جا درسته دولتی بود و حتی شاید آموزشی هم بود، اما من دیگه دانشجو نبودم. شاید حتی لازم باشه که من یه دوره‌ای برای مرور داشته باشم، اما چنین دوره‌ای برام طرح نشده و اجازه هم داده نشده. هر کار کردم نتونستم خودمو راضی کنم برم. با وجود احساس نیاز و ترس فراموشی آموخته‌هام، نتونستم برم. با خودم میگم این همه به آب و آتیش زدی، اما نتونستی ره به جایی ببری، نه تو ایران نه افغانستان نمی‌تونی کار کنی. پس ممکنه تا آخر عمرت هم فرصتی ایجاد نشه که تو بیمارستان کار کنی، اون‌وقت اصرارت به حفظ معلوماتت چیه؟ اصلا صدق لزوم آموزش مداوم برای تو محل اشکاله (کانال‌ها خط رو خط شده، این جمله رو یه حاج آقای مسئله گو نوشته D:)، چه برسه بخوای باهاش این کارتو توجیه کنی. خلاصه این حاج آقای مسئله‌گو انقدر گفت و گفت تا بالاخره راضی شدم و به دوستم گفتم که نمیام :(
:(
:(


بستنی درست کردم :) بستنی سنتی سه‌رنگ، زعفرانی، وانیلی، کاکائویی. یه‌کم البته با مدل بیرونی تفاوت طعم و بافت داشت، ولی برای بار اول، اونم که تونستم سه‌رنگشو کنار هم دربیارم بد نبود. البته نه، بار سوم بود. یه بار خیلی سال پیش درست کردم که چون فکر می‌کردم ثعلب بیشتر = بستنی بهتر، یه کششششش‌لقمه دراومد که ریختیم دور، یه بار هم دوره راهنمایی برای حرفه‌وفن. مدرسه خودگردان می‌رفتم، یخچال نداشت. تو گروهمون چند تا دختر بودیم چند تا پسر، موادو مخلوط کردیم و با قاشق! هم می‌زدیم، بعد یکی از پسرها بدوبدو می‌برد خونه‌شون که نزدیک مدرسه بود، اونو میذاشت تو جایخی و برمی‌گشت. بعد نیم ساعت می‌رفت می‌آوردش و باز ما با قاشق هم می‌زدیم و اون می‌برد خونه‌شون. خیلی تکرار کردیم، ولی آخرش فقط یه شیر غلیظ شیرین داشتیم :| 😂😂😂 البته فک کنم نمره رو گرفتیم :)

یکی از دایی‌هام چند روز پیش بابا شده ^_^ امشب می‌گفتن می‌خواسته اسمشو "مزّمّل" بذاره :|| گویا قرآن باز کردن، سوره‌ی مزّمّل اومده. گفتم خب اومده باشه، از تو آیاتش یه چیزی پیدا کنن خب. اومدیم و سوره‌ی بقره اومد یه‌وقت، باید بذاریم بقره؟ :))) یکی گفت یا مثلا عنکبوت! یکی گفت یا نمل! یا زلزله! یا منافقون! یا اصلا مریم :))) [بعضی‌هاشو خودم اضافه کردم جهت مثال!] آخرش عموی بزرگ بچه، یعنی دایی بزرگ بنده مخالفت کرده و خودش یه اسم واسه‌ش گذاشته. خلاصه اونایی که تازه مامان بابا میشین، حواستون باشه از این حقتون درست و معقول استفاده کنین؛ وگرنه بزرگترا اگه جوگیربازی ببینن ازتون، حق رو ازتون سلب می‌کنن و خودشون اسم بچه‌تونو انتخاب می‌کنن :))

  • نظرات [ ۳ ]
Designed By Erfan Powered by Bayan