مونولوگ

‌‌

جیم‌جیم در سرزمین عجایب

 

ظهر که جیم‌جیم، تو خونه‌مون، روبروم، اون سمت میز نشسته بود، یه لحظه فکر کردم چقدر این صحنه غیرواقعی و تخیلیه. حس می‌کردم مثل حباب شکننده است و اگه به سطح لحظه دست بزنم، می‌ترکه و از خواب بیدار می‌شم. جیم‌جیم؟ تو خونه‌ی ما؟ کنار خانواده‌ی من؟ در حال خوردن قیمه‌ای که خودش از صبح پخته؟ خب من هیج‌وقت تا به حال، نشده که دوستام بیان خونه‌مون. البته کمتر از انگشتای یک دست شاید شده، ولی اینطوری که شام و نهار بمونن یا اینکه خودشون پاشن غذا درست کنن اصلا! منم فک کنم از فشار خواب، بداخلاق بودم امروز. کاش خیلی سرحال می‌بودم و بیشتر خوش می‌گذشت. همه‌ی کارا رو گذاشتم جیم‌جیم انجام داد :| حتی ظرفای ظهر رو هم شست و رفت سر کار. من امروز مرخصی‌ام. و اون تنها رفت. دلم گرفت که تنها رفت. دوشنبه‌شب و سه‌شنبه‌شب، تنها شیفت‌های باقی‌مونده‌ی من تو کلینیکه که اونم هست، چون چهارشنبه شاید تولد خواهرزاده‌هاش و اون مرخصی باشه. ای وای، جیم‌جیم عزیز من...

امروز می‌گفت یه وقت اومدی خونه‌ی من، سمت آشپزخونه نیای هااا! مثل همیشه مدل‌های کار کردنمون متفاوته :)) بعد که رفت مامانم گفت دوستت بنده خدا از صبح همه‌ش تو آشپزخونه در حال کار بود، اصلا ننشست حتی یه استکان چای یا یه دونه میوه بخوره. گفتم میوه خب شسته بودم همون‌جا دم دستش بود، اگه می‌خواست که می خورد و می‌خواستم بگم یه فنجون قهوه هم براش دم کردم که نگفتم 😁🤣 چون البته من فقط گذاشتم رو گاز و خودش دم کرد :))) واقعا چرا حواسم نبود و اینطوری شد؟ عملا بجز صبحانه و نهار هیچی تو خونه‌ی ما نخورد. کاش واقعا سرحال‌تر بودم و حواسم جمع می‌بود و وسطا چای و اینا درست می‌کردم. و بهم گفت اه، اه، ازت بدم اومد، چه کشوی مرتبی داری 🤣 حالا خداوکیلی کشوهام معمولا مرتب هستن، ولی دیگه نه انقدر! بهم‌ریختگی‌های سطحی‌شونو قبل از اومدن همین مهمان عزیز، جمع کرده بودم 🤣 از وسطای روز تا سه‌ونیم که راه بیفته بره، خیلی خواب‌آلود بودم و یه صحنه‌هایی حتی چشام رفت دیگه. اصرار می‌کرد که تو بخواب، من به موقعش میرم خودم :)) خواهرم با کادر مدرسه‌شون رفته شمال و بچه‌هاش اینجان. خواهر دیگه‌مم می‌خواست بره دندون‌پزشکی و محمدحسین رو اینجا گذاشته بود. دیگه جیم‌جیم با امیرعلی و فاطمه سادات و محمدحسین هم دوست شد :) برای منم لاک زد، همون لاکی که خودش چند ماه قبل بهم داده بود، چون گفته بودم لاک قرمز دوست دارم؛ البته که استعداد لاک زدن نداره زیاد و کلی هم غر زدم سرش واسه اینکه خوشگل نزدی 😁 بعدم پد لاک‌پاک‌کن برام گذاشت که برای نماز شب پاکش کنم.

بعد از رفتنش دیگه بیهوش شدم تا پنج‌ونیم. الان هم منتظر پست گمارده شده‌م و مامان بچه‌ها رو برده‌ن پارک. بدجوری دلم چای و کوکی (های خودم‌پز) می‌خواد. کاش جیم‌جیم هم بود، با هم چای می‌نوشیدیم و کوکی می‌خوردیم. یعنی حتی نشد یه لحظه آسوده بشینیم چای بنوشیم امروز؛ ای بابا! حالا ایشالا دفعه‌های بعد :)

 

  • نظرات [ ۳ ]

این‌طوری‌ها

 

جالبه از پست قبلی فقط یک هفته می‌گذره، ولی من حس می‌کنم یک ماهی هست که نیومده‌م و ننوشته‌م. حس می‌کنم نه یک هفته که یک ماه کار کرده‌م. حساب کتاب که بکنیم شاید واقعا بیشتر از قبل کار نکنم الان، چون اگه کار دوم هست، عوضش یه شیفتایی مرخصی گرفته‌م از کار اول؛ ولی چون رفت‌وآمدم زیاد شده و کار دوم هم کار یدیه، خیلی بیشتر خسته میشم. بعضی روزا اول بیمارستان، بعد کار دوم و بعد کلینیک میرم و هلاک می‌رسم خونه.

از دیگر سختی‌های این هفته‌ی اخیر که از بیرون و یه جاهایی از درون هم آسونی به نظر میاد اینه که به فضل ربی! ماشین خریده‌م. یعنی بیشتر برام خریده‌ن :| خوبه. هم ماشینی که خریده‌م، گرچه امام رضا با یک نرمش قهرمانانه نوعشو عوض کرده‌ن :)) هم کلا ماشین داشتن خوبه. اما خب درعین‌حال سخت هم هست. یه‌جورایی از حوصله‌ی من خارجه دنبال جای پارک گشتن و تو ترافیک سنگین موندن و رفتار بد بعضی راننده‌ها. ولی ظاهرا چاره‌ای نیست فعلا. و ظاهرا این پیشرفت محسوب میشه. اما خب پیشرفتی که خودم بهش نرسیده‌م. کمتر از یک سوم پول ماشین مال خودم بوده و خریدش بجز با داشتن یه حامی مثل آقای ممکن نبود. من خودم وقتی دو سال پیش، یکی از دوستام که با هم رفتیم سر کار (البته اون حسابداره) ماشین خرید، حس کردم چقدر عقبم که نتونستم به پیشرفت حداقل معادلی با دوستام برسم. اما خب زیاد در بندش نموندم. اگه آدم اهل قیاسی بودم ممکن بود خودمو شماتت کنم و حس سرخوردگی بگیرم. ولی چیزی که آدما این مواقع باید خیلی در نظر بگیرن، اینه که تو جامعه‌ی الان و شاید همه‌ی جوامع همه‌ی ادوار، بستر پیشرفت خیلی نقش داره و چه بسا آدمای قابلی که چون زمینه‌شو پیدا نکرده‌ن یا حمایت نشده‌ن، پیشرفتی هم نکرده‌ن؛ حالا چه پیشرفت مادی، چه معنوی و شخصیتی و فلان و بهمان. من ممکنه بتونم تو زمان طولانی یا کوتاهی، مابقی پول ماشینو به آقای بدم، ولی همچنان پیشرفت شخص خودم محسوب نمیشه. ما اگه تو تحصیل، تو کار، تو شرایط مالی، تو رشد شخصیتی، تو فرهنگ و... تو موقعیت خوبی قرار داریم، باید همیشه یادمون باشه از کجا شروع کردیم و چه امتیازاتی داشتیم. یکی که تو یه خانواده‌ی فوق بسته تو یه روستای دورافتاده‌ی محروم زندگی کرده و بعد نم‌نمک خودشو کشیده بالا، درس خونده و مثلا یه شغل دولتی استخدام شده، با اونی که تو یه کلان‌شهر، تو رفاه، تو یه خانواده‌ی تحصیل‌کرده، با انواع و اقسام کلاس‌ها و امکانات درس خونده و بعد تو همون اداره، شده همکار نفر قبلی، از بیرون دارای یک اندازه پیشرفت به نظر میان: هر دو کارمند مثلا دادگستری، هر دو ساکن فلان محله‌ی فلان شهر و... اما ببینید راهی که هر کدوم طی کرده‌ن چقدر متفاوته. مثلا پدر من اگه الان به همون فضل ربی، چیزهایی داره، از نقطه‌ای شروع کرده که صفر هم نبوده، اون هم نه یک بار که چند بار. در این حد که مثلا یه زمانی با شش سر عائله، حتی پول نداشته بچه‌ی مریضشو ببره دکتر و رفته ظرف به سمساری عاریه بده. خب، به کاری که آقای کرده میشه گفت پیشرفت، ولی به کاری که ماها می‌کنیم نه. سخن باز دراز شد!

خلاصه اینکه آقا، ما فردا صبحِ شبی که ماشین رسید دستمون، برداشتیم باهاش رفتیم سر کار و جیم‌جیم هم از وسط راه چون شیفت بیمارستان بود به ما ملحق شد و به کلینیک که رسیدم، رفتم ماشینو بذارم تو پارکینگ. همین که رسیدم به در پارکینگ، برای اینکه طرف ازم شماره تلفن نپرسه، گفتم من ماشینو تازه گرفته‌م! آقاهه هم خندید گفت خب، مبارکه :))) گفتم واسه این میگم که شماره‌ای که تو سیستمه شماره‌ی من نیست. باز خندید گفت خب، باشه، می‌پرسم ازت :)) حالا کارتتو بده. گفتم عه، نقد نمیشه؟ کارت بانکی ندارم :)) داشتم ولی خالی بود 🤣 حتی دیشبش من‌کارتمم خالی بود و جیم‌جیم واسه‌م شارژ کرد! دیگه اونجام شانس آوردم جیم‌جیم باهام بود و کارت داد :) بعدش جیم‌جیم و میم‌الف سر این حرکت من انقد خندیدن :)) انگار مثلا یه بچه‌ای که کفش نو خریده‌ن براش، بره تو خیابون به یه عابری بگه، آقا! آقا! من کفش نو خریده‌م :)))) به قول جیم‌جیم مونده بود آقاهه بیاد لپمو بکشه بگه گوگولی، خوش‌به‌حالت ماشین داری =))

یه چیزی که این هفته متوجه شدم اینه که من اونقدری که فکر می‌کردم افتضاح نیست رانندگیم. هنوز اصلا ماهر و مسلط محسوب نمیشم، ولی داغون هم نیستم. یه مدت هم ماشین دستم باشه احتمالا اوکی‌تر بشم. ولی درعین‌حال بسیار راننده‌ی بدی هستم! از همونا که تو بزرگراه‌ها قشنگ رو مخم بودن همیشه. از اونا که هی از این لاین به اون لاین میرن و به اصطلاح لایی می‌کشن. حالا من هنوز لایی نمی‌کشم به اون صورت، چون با توجه به سطح مهارتم ریسکش بالاست، ولی اصلا تحمل ندارم پشت یه ماشین بیفتم! طاقت ندارم. انقدر اینور اونور می‌کنم تا بالاخره ردش کنم و تا ردش نکنم اعصابم آروم نمیشه :| جیم‌جیم زین حیث بسیار سرزنشم می‌نُماید. چند روز پیش نزدیک بود سر یه پیچ، رو یه پل، تو بزرگراه، بین دو تا ماشین که اونام کوتاه نمیومدن، له بشم که خدا کمک کرد و کنترل ماشین دستم بود، وگرنه یک سانت (اغراق) کج کرده بودم، یه تصادف زنجیره‌ای اتفاق میفتاد. حالا اون بار بخیر گذشت، ولی فک کنم خستگی مفرط و البته هیجان و ناراحتی و عصبی شدن قبلش هم خیلی تاثیر داشت تو اینکه با سرعت و خطرناک برم. امروز هم سعی می‌کردم خودمو تو لاین وسط نگه دارم، ولی خدایی قبول کنین خیلی سخته لاین خالی سمت چپ چشمک بزنه، بعد تو سلانه سلانه پشت یکی راه بری -_- و اینکه احتمالا هر روز حداقل یه دوربین بوده که حواسم نبوده و با بالای صد تا ازش رد شده‌م. دیگه خودم میرم از تو کمد جوایز، کاپ بیشترین جریمه در هفته‌ی اول رو برمی‌دارم، مسئولین زحمتشون نشه. الان فقط پنج روزه که ماشین دستمه و چهار هزار کیلومتر باهاش راه رفته‌م و توش خورده‌م و خوابیده‌م و  نوشیده‌م و زار زده‌م و قهقهه زده‌م و... اینام اگه کاپ داره بگین که یه‌جا بردارم، چند دفعه‌ای نشه.

دیروز با جیم‌جیم رفتیم پارک ریحانه. دم در گوشیامونو گرفتن، کلی هم تفحص بدنی کردن! نمی‌دونم قرار بود بریم تو پارک بانوان بمب کار بذاریم یا چی :)) با حساب جیم‌جیم یه دونه دوچرخه گرفتیم و نوبتی دوچرخه‌سواری کردیم. من چون کد ملی ندارم، حساب شهر من هم نمی‌تونم داشته باشم و دوچرخه هم نمی‌تونم بگیرم. وگرنه دو تا می‌گرفتیم و با هم رکاب می‌زدیم و بیشتر خوش می‌گذشت :) ماحصل این دوچرخه‌سواری، آفتاب‌سوختگی گردن و دست‌ها بود که اصلا اه! یعنی چی خب انقد حساس؟ الان هم خارش داره، هم سوزش. اون دفعه جیم‌جیم می‌گفت به معنی واقعی کلمه، آفتاب‌مهتاب ندیده‌ای! بعد هم رفتیم کوهسنگی و تا ساعت کلینیک بشه، تو پارکینگ تو ماشین خوابیدیم! یعنی من خوابیدم 😁 جیم‌جیم از اینکه می‌تونم انقد راحت یک ساعت تو همچین شرایطی بخوابم تعجب کرده بود :) میگه یک، دو، سه، تمااام، فاطمه خوابه :)) ولی خب به نظر خودم خیلی افت داشته کیفیت خوابم و سرعتم در به خواب رفتن و سنگینی خوابم. قبلا خیلی خیلی راحت‌تر می‌خوابیدم و انقد راحت هم بیدار نمی‌شدم.

دلم یه استراحت طولانی می‌خواد. به کار دوم هم که تازه دوره‌ی آموزشیش تموم شده! گفتم دنبال نیرو بگرده :) البته به نظر می‌خواد پشت گوش بندازه و اگه بشه نکنه این کارو. منم نمی‌دونم تحت تاثیر خستگی و شرایط روحیه که این تصمیمو گرفته‌م یا شرایط خود کار هم توش دخیله. واسه همین هنوز دارم سبک سنگین می‌کنم و منتظرم ببینم چی میشه. ولی خب نمی‌دونم اگه این کارو ول کنم، آیا به این زودیا کار دیگه‌ای پیدا می‌کنم یا نه و اینکه باید حواسم باشه که حالا کلی مقروضم و نمی‌تونم هر چقدر دلم خواست بیکار بمونم. حالا ببینیم چی میشه.

هنوز بازم کلی حرف دارم، ولی خب بسه دیگه فعلا.

 

روزمره‌گی

 

عجب روزی بود، از اون روزای نسبتا مزخرف. قرار بود امروز با وجود تعطیلی، برم سر کار دوم، ولی دیشب حدودای ده یازده شب گفت فردا تعطیله. بعد برای نماز صبح هم که حداقل چهار پنج بار ساعت گوشیو کوک کرده بودم بیدار نشدم، با اینکه تو ساعت همیشگی خوابیده بودم شب. دیر صبحانه خوردم. نهار چون ماکارونی بود و معده‌م بعدش درد می‌گیره نخوردم کلا. شب ولی دیگه مجبور بودم بخورم و درد هم تحمل کنم. کل روز بجز چند بار ظرف شستن و یه بار غذا درست کردن و یه‌کم جمع‌وجور کار دیگه‌ای نکردم. یا از این کتاب به اون کتاب سوئیچ می‌کردم، یا سودوکو حل می‌کردم، یا خواب بودم، یا به وبلاگ سر می‌زدم و بی‌حرف برمی‌گشتم. عصر با مامان و آقای یه سر تا خونه‌ی روستا هم رفتم که به گیاه‌ها آب بدن. الان هم که دو ساعتی هست از حموم اومده‌م. کل روز همین بود و من به شدت حوصله‌م سر رفت.

راستی خبر خوش اینکه من از دیشب یه پنکه دارم 😃 کولر که مامانم نمیذاره روشن کنیم، منم پنکه‌ی خواهرمو گرفته‌م و تو اتاق واسه خودم روشن می‌کنم و احساس "امروز همه روی جهان زیر پر ماست" بهم دست میده 😌

دیگه اینکه من فکر می‌کنم این شش رساله و اینا، کتب فلسفی محسوب نمیشن. به نظرم آثار ارسطوئه که سنگینه و فهمش مشکله (و اینو از اون جایی میگم که حتی ابن سینا هم گویا برای درک کتاب‌های ارسطو دچار زحمت می‌شده). و اینکه من الان به این کتاب علاقه دارم، علاقه به فلسفه به حساب نمیاد شاید. ولی خب، هر چی که هست جالبه برام. بعضی جاهاشو دوست دارم کسی باشه بلند بلند براش بخونم. و البته بعضی جاهاشم به نظرم سقراط داره چرت‌وپرت تفت میده 🤣 با عرض معذرت البته 😁 احتمالا اینجاها، همون جاهایی باشه که چون سواد و درکم نمی‌رسه، این نظرو راجع بهش دارم. حالا یه قسمتی که به نظرم جالب بود براتون بذارم:

هر لذت و المی مانند آن است که دارای میخی است که به واسطه‌ی آن، نفس را به تن می‌کوبد و آن را چنان مادی می‌سازد که می‌پندارد جز آنچه تن به او می‌نماید چیزی در عالم حقیقت ندارد و چون با تن هم‌عقیده و هم‌گمان شد، ناچار در عادات و آداب نیز با اون انباز می‌شود و این کیفیت نمی‌گذارد در حالت تجرد به سرای دیگر برود...

 

  • نظرات [ ۲ ]

حرم

 

تو حرم، تو صف ضریح، امین‌الله می‌خوندم که یه خانمه شروع کرد صلوات گرفتن از مردم. منم چون از حفظ می‌خوندم هی تمرکزم بهم می‌خورد و برای اینکه رشته از دستم نره، اول یه گوشمو گرفتم، بعد صدامو بردم بالاتر و بعد هر دو گوشمو گرفتم. بعد از اینکه برای انواع و اقسام گرفتاری‌های ملت دعا کرد و خواسته‌هاش تموم شد، می‌خواستم بلند بگم خدا یه کوئیک سفیدسرخ ۴۰۰ مامان به من بده صلواااات! :))) مطمئنم بعد از اون همه صلوات، ناخودآگاه واسه اینم صلوات می‌فرستادن، بعد می‌فهمیدن عجب رکبی خورده‌ن :))) ولی خب گفتم واسه شوخی و خنده، در حد همین یه جمله و صلوات بعدش هم مزاحم خلوت و تمرکز بقیه نشم دیگه، وگرنه حتما می‌گفتمش 😁 اومدیم اینور یه قسمت از زیارت آل یاسین که یه خانومه می‌خوند به گوشم خورد و دلم خواست آل یاسین بخونم. این فرازهاشو بیشتر دوست دارم:

اَلسَّلاَمُ عَلَیْکَ حِینَ تَقُومُ

اَلسَّلاَمُ عَلَیْکَ حِینَ تَقْعُدُ

اَلسَّلاَمُ عَلَیْکَ حِینَ تَقْرَءُ وَ تُبَیِّنُ

اَلسَّلاَمُ عَلَیْکَ حِینَ تُصَلِّی وَ تَقْنُتُ

اَلسَّلاَمُ عَلَیْکَ حِینَ تَرْکَعُ وَ تَسْجُدُ

اَلسَّلاَمُ عَلَیْکَ حِینَ تُهَلِّلُ وَ تُکَبِّرُ

اَلسَّلاَمُ عَلَیْکَ حِینَ تَحْمَدُ وَ تَسْتَغْفِرُ

اَلسَّلاَمُ عَلَیْکَ حِینَ تُصْبِحُ وَ تُمْسِی

اَلسَّلاَمُ عَلَیْکَ فِی اللَّیْلِ إِذَا یَغْشَی وَ النَّهَارِ إِذَا تَجَلَّی

.

.

.

اَلسَّلاَمُ عَلَیْکَ بِجَوَامِعِ السَّلاَمِ

 

بعد رفتیم چایخانه‌ی حضرت، چون مامان تا حالا نرفته بودن و دلشون می‌خواست برن.

تو راه برگشت، مامان یه ماشین دیدن گفتن این ماشین خوبه، من از اینا دوست دارم. نگاه کردم دیدم پشتش نوشته الانترا. گفتم نهههه، من اینو نمی‌شناسم، نمی‌دونم خوبه یا بد، پس نمی‌خوامش! :))) بعد گفتم شما می‌دونین این چنده اصلا؟ خودمم نمی‌دونستم 😁 زدم تو نت، اولا دیدم بیشتر نوشته النترا تا الانترا، بعدم ناقابل، سه‌ونیم میلیارد 😌 دیگه مامان که کوتاه نیومدن، گفتن الا و لابد من از همینا دوست دارم فقط 🤣 دفعه‌ی بعدی که خواستم تو صف ضریح، حاجت بخوام، میگم خدا یه النترای 2022 ناقابل به مامانم بده صلوااات :)))

 

  • نظرات [ ۵ ]

خرید

 

متعاقب تعطیلی بی‌وقت امروز، پست بعدی رو هم بنویسم :)

امسال از جانب آقای سال پیشرفت اقتصادی فاطمه نامگذاری شده است! و این یعنی من نمی‌تونم هر کار دلم خواست با پولام بکنم. این تو بمیری، مثل تو بمیری‌های قبلی نیست. حالا منم بجز مخارج روتینم، چند تا خرج درشت دارم الان. یه کیف لازم دارم. کیف الانم رو شاید پنج ساله که دارم. البته بجز این، کیفای دیگه‌ای هم دارم، ولی کیف روزمره‌م نیستن. این دفعه هم می‌خوام یه کیفی بگیرم که چند سالی کار کنه برام. برای کفش و مانتو دوست دارم متنوع بپوشم، ولی برای کیف هنوز اینجوری نیستم و همین یکیو تقریبا همه جا استفاده می‌کنم. واسه همین می‌خوام یه کیف درست حسابی باشه که الحمدلله ارزون هم نیست اصلا. حالا قیمتش به کنار، اصلا سلیقه‌ی من نیست تو بازار، اینو چیکار کنم دیگه؟

دیگه عطرمم تموم شده :) یادم نیست، فک کنم سی میل بود، نصف سال رفت. جالبه که من عطرندوست، اینو دوست :) اینو از یه مغازه حضوری خریده بودیم با جیم‌جیم. ولی این بار می‌خوام اینترنتی از سایتای معتبر بخرم، ارزون‌تر از مغازه است. ولی همینم الان چند تومن شده.

دیگه می‌خوام همزن بخرم، خونگی حرفه‌ای. اینم ده تومن، مثبت منفی چند تومن میشه :)

یه هندزفری بلوتوثی هم لازم دارم. هندزفریم یه مدته یه گوشش صدا نمیده. اینم تو اولویت باید بذارم. شاید اگه خیلی خاص نخوام بگیرم، خیلی گرون نشه.

احتمالا چیزای دیگه‌ای هم می‌خوام که الان یادم نیست یا به مرور پیش میاد. ولی خب برای خرید همینا باید کلی عرق جبین بریزم و اینم به کنار، الان اجازه ندارم که واسه اینا پول خرج کنم. ایشالا گشایش اقتصادی که اتفاق افتاد بعد دونه دونه می‌خرمشون :)

 

  • نظرات [ ۴ ]

روزها

 

از حدود ساعت دو دارم تو جام غلت می‌زنم و خوابم نمی‌بره. این روزا سرم شلوغ‌تر از اونه که وقت کنم اینجا چیزی بنویسم. دیگه دیدم خوابم که پریده، بیام لااقل یه‌کم بنویسم.

گفته بودم که از کارم استعفا دادم؟ و گفته بودم که گشتم دنبال کار جدید؟ متاسفانه کار جدید خیلی زود پیدا شد و حالا من بیشتر روزها وقت سر خاروندن ندارم. وقت ندارم رو مسئله‌ای مکث کنم و فکر کنم حتی. قبلا تو مسیر رفت‌وآمد وقت داشتم فکر کنم یا چیزی بنویسم که موقع نوشتن هم خوب فکر می‌کنه آدم، ولی الان تقریبا نصف روزا با ماشین میرم و آخ که چقدر دنگ‌وفنگ ترافیک و پیدا کردن جای پارک کلافه‌م می‌کنه و باقی روزها هم به شکل مورچه‌ای سعی می‌کنم یه‌کم کتاب بخونم تو مترو. عملا جون‌هام در حال تموم شدنن. تا آخر خرداد قراره کلینیک هم ادامه پیدا کنه و قراره روزدرمیون کار دوم هم برم. دیروز پیام دادم به کار دوم برای هماهنگی ساعت و اینا، جواب نداد. الان، دوی شب که بیدار شدم گوشیو از رو حالت پرواز برداشتم، دیدم پیام داده فردا تعطیلیم!! دلم می‌خواست دست بندازم از پشت گوشی خفه‌ش کنم. من چقدر سر مرخصی گرفتن نیم‌شیفت‌های روزدرمیون برنامه‌ریزی کردم و با چند نفر هماهنگ کردم، اون وقت ایشون هنوز نفهمیده روزدرمیون من روزهای زوجه و این هفته رو ظاهرا روزهای فرد در نظر گرفته. یه‌کم بهم‌ریختگی پیش میاد دیگه احتمالا. ولی ایشالا که تا آخر خرداد تموم بشه و بعدش که فقط یه کار داشته باشم، راحت‌تر بشه.

چند روزه درست جیم‌جیم رو هم ندیده‌م. خواهرش بیمارستانه و مرخصی گرفته و پیش اونه. دیدنش رفته‌م، ولی خب کوتاه بوده. دلم براش تنگ شده. جیم‌جیم همیشه خوبه، اما بعضی وقتا یه حرفایی می‌زنه که فس میشه آدم. مثلا دیروز در مورد اینکه چی شده جواب پیامشو انقدر سریع داده‌م بهم تیکه انداخت. منم انگار توقع نداشتم از این ناحیه بخورم و چون کسی هم خونه نبود، نشستم وسط آشپزخونه‌ای که بهم ریخته بودم تا از نو جمعش کنم و هر چی خواستم گریه کردم.

برای کار جدید یه‌کم خیلی نگرانم. قبلا فقط یه‌کم بود، الان یه‌کم خیلی شده :/ نمی‌دونم قراره چطوری پیش بره. درسته من معمولا میرم تو شکم ترس‌هام و بعد به شکل تازه‌تری متولد میشم، ولی این باعث نمیشه موقع رفتن تو شکم ترس بعدی، نترسم و استرس نگیرم. البته الان فکر می‌کنم بیشتر احساس کلافگیم مال بلاتکلیفی و مشخص نبودن یا استیبل نبودن وضعیتمه. دیگه ببینیم چه شود.

 

  • نظرات [ ۱ ]

 

از حدود هشت‌ونیم صبح دوازده ساعت تقریبا بی‌وقفه فعالیت کرده‌م. شستن (لباس) و سابیدن (آشپزخونه) و جارو زدن و پختن (کیک) و پختن (کیک) و پختن (کیک) و هزار بار شستن (ظرف) و آشپزی و شستن (لباس) و تا زدن (لباس) و کمی هم پرستاربازی و سوزن! و سرم زدن و اینا. کف پام از ایستادن زیاد درد می‌کنه. اما خوووب بودم، چون بعد مدت خیلی زیادی داشتم چند مدل کیک می‌پختم. ولی وقتی برش زدم انرژیم ته کشید. یکی از کیک‌ها کامل خمیر دراومده، یکی هم خیس می‌زنه، دوتای دیگه هم باز اونجوری که می‌خواستم نشده. الان ناراحتم بابت گندی که زده‌م. حسم اینجوریه که انگار دنیا تموم شده و به آخر رسیده و من هیچ‌وقت دیگه تو این کار موفق نمیشم. ولی خب حتی شما هم که نمی‌دونید من چقدر توانا یا ناتوان هستم، می‌دونین که این حرف چرت محضه.

خب، مهم نیست. گاهی تمام انرژی و وقتی که داری میذاری، ولی همچنان برای حصول نتیجه کافی نیست. این معنیش اینه که باید بری وقت و انرژی بخری، بیشتر بذاری تا بالاخره نتیجه بگیری :))

 


 

انصافا انصافه که همچین کیک خوشگلی (نوشابه دوست ندارم، آب معدنی لطفا) خمیر بشه؟ نمی‌دونم چرا واقعا این بار اینطوری شد. همیشه داخلش هم قشنگ لایه لایه درمیومد.

 

 

  • نظرات [ ۹ ]

 

از کلینیک استعفا دادم. به راحتی پذیرفتن. حتی حس کردم که گفتن عه چه خوب شد حالا به یک نفر کمتر حقوق میدیم. نمی‌فهمن که کار این یک نفر رو دارن رو یک نفر دیگه بار می‌کنن. بدم اومد. و دلم هم برای جیم‌جیم از الان گرفته. اینکه یا باید با تمام اعصابش بیاد وسط و هی فلانی و بهمانی رو به کار بگیره، یا اینکه باز خودش یک نفره همه‌ی کارا رو بکنه. منم کم رو اعصابش نیستم البته. گرچه گاهی مثل امشب واقعا نمی‌فهمم چراش رو. هر چند وقت یک بار این قضیه تکرار میشه که یک کاری از من می‌خواد انجام بدم، بدون اینکه توضیح کافی در موردش بده. و وقتی توضیح بخوام ازش، میگه اگه من می‌خواستم این وقت رو بذارم به تو توضیح بدم که خودم انجامش می‌دادم و ناراحت میشه و خیلی سفت و سخت میگه دیگه انجامش نده. انگار روی من اینجور حساب باز کرده که منم مثل اون باید همه چی رو خودم بفهمم. از این جهت بهش حق میدم که اگه بخواد به من توضیح بده، جواب سوالامو بده یا کمکم کنه، همون تایم رو می‌تونه خودش اون کارو انجام بده. تعداد کارهاش زیاده و وقتی می‌بینه منم حتی نمی‌تونم خیلی جاها کمکش کنم، عصبی میشه. بیشترین افسوس من اینه که از دایره‌ی امنش خارج نمیشه و مونده تو همچین شرایطی.

یه مشکل دیگه‌ای که هر چند وقت سرشو میاره بالا و خودشو نشون میده اینه که یه روزایی میرم کلینیک و با اینکه خودم هیچ حس نمی‌کنم حالم بد باشه یا اینکه متفاوت باشم با بقیه‌ی روزها، بهم میگه امروز یه طوری هستی یا امروز کوک نیستی یا سرحال نیستی یا یه چیزیت هست. و من هر چی در خودم می‌گردم چیزی پیدا نمی‌کنم یا حتی گاهی حسم اینه که تازه نسبت به بعضی روزها خیلی سرحال‌تر هم هستم. این اتفاق هم هرازگاهی میفته و هیچ ازش سردرنمیارم. البته خب جیم‌جیم خیلی تیزه و همیشه کوچکترین تغییر حالت‌هامم متوجه میشه، جوری که هیچ‌کس تا حالا تو زندگیم انقدر دقیق متوجهم نبوده. گاهی از تعجب شاخ درمیارم حتی که چطور می‌فهمه. ولی این روزایی که بالاتر گفتم رو واقعا نمی‌فهمم. شاید هم یه چیزیم هست و خودآگاه نیست و اون حسش می‌کنه. ولی به‌هرحال تا خودم نفهممش دردی ازم دوا نمیشه و تکرار اینکه تو یه چیزیت هست به روشن شدن قضیه یا به اینکه دیگه چیزیم نباشه کمکی نمی‌کنه متاسفانه.

میم‌الف هم ساز رفتن از کلینیک کوک کرده. خب این بچه هم خیلی تحت فشاره. من جاش بودم ده دفعه تا حالا رفته بودم. اما اون هنوز داره محاسبه می‌کنه که آیا رفتنش جا زدن و خالی کردن میدون و عرصه‌ی جولان دادن به خرهاییه که خدا شناخته و شاخشون نداده، یا اتفاقا تو این مورد رفتن اون شجاعته و جسارته است، چون هرجای دیگه‌ای هم بره دوباره با همین سیر احتمالا مواجه میشه. خلاصه با یه عده فیلسوف دورهم شدیم هشتاد میلیون :)) البته از آخرین آمار اطلاعی ندارم، شایدم حالا دیگه نود میلیون باشیم.

 

خسته‌م و احساس می‌کنم نیاز دارم یه مدت اصلا کار نکنم. کلینیک گفته نهایتا تا آخر خرداد، اگر بخواد نیرو جایگرین و من رو آزاد می‌کنه. ولی من مثل مازوخیستا از الان تو آگهی‌های کار پلاسم. امروز تازه به یکیشون زنگ هم زدم. قرار شد تو تلگرام رزومه بفرستم که فرستادم. ولی جواب نداده. الان که دیگه دلم می‌خواد جواب هم نده. با اینکه شرایطش بد نبود. ولی خب می‌دونم این حسمم موقتیه و اگه اینم جواب نده، فردا بازم تو آگهی‌ها دارم می‌چرخم. کاش یه‌کم آروم بگیرم.

 

  • نظرات [ ۱ ]

روشن

 

امروز، بچه‌ی آخری که تست می‌کردم خودشو از گریه هلاک کرد. شیر؟ نمی‌گرفت. پوشک؟ صبر کردم تا تعویضش کرد. بغل؟ آروم نمی‌شد. آخر خودم گرفتم رو دستم، به شکم، به یک حالتی که حس می‌کنم بچه‌ها دوست دارن یا اینکه به درد ناشی از نفخشون کمک می‌کنه و بچه آرووووم شد... و منی که شب دو ساعت خوابیده بودم، کلافه بودم از این معطلی زیاد و دلم می‌خواست این بچه‌ی آخر هم زودتر تموم بشه و زودترتر برم، یهو جهان، گِردم از چرخش ایستاد، زمین از مدار افتاد و زمان از حرکت، دوست داشتم اون لحظه کش بیاد و نوزاده همیشه آروم باشه. ولی چون نمی‌تونستم همزمان هم بغلش کنم، هم تست بگیرم، دادم به مادربزرگش و گفتم همون‌طوری که من گرفته‌م نگهش داره، ولی تو دست ایشون باز شروع کرد به گریه و دوباره زمین و زمان و دنیا و همه چی شروع کرد تند تند چرخیدن و اصلا دیوانه‌وار معلق زدن :))

 

+ این قسمت رو هفته‌ی پیش نوشته بودم، حوصله و وقت پست کردنش پیش نیومد.


 

من و جیم‌جیم یه سوتی‌های جالبی تو کار میدیم گاهی که خودمون با یادآوریشون از خنده غش می‌کنیم :)) ما مدارک رو تو پرونده‌ی الکترونیک به نام‌های خاصی ذخیره می‌کنیم. حالا می خوام سه تا سوتی که خیلی برامون جالب بوده تو این مسئله تعریف کنم. یکی از مدارک باید اسمش باشه "دستور تشکیل پرونده". یه روز اتفاقی جیم‌جیم کشف کرد که برای یکی از بیمارا نوشته "دستور تشکیل خانواده" 🤣🤣🤣 یکی دیکه از مدارک باید اسمش "تعهد سکونت در مشهد" باشه، که یکی نوشته بود "تعهد سکونت در منزل" 😆😅🤣 و یه فایل اکسل هم داریم که سنی که بیمار در اون عمل شده رو محاسبه و وارد می‌کنیم، من اسمشو گذاشته بودم "محاسبه‌ی سن زمان تولد" 😆😆😆 عامل وسطی هنوز مشخص نیست، ولی جیم‌جیم میگه احتمالا اونه. از نظر درجه‌ی جالب بودن من به ترتیب از زیاد به کم نوشته‌م، ولی جیم‌جیم میگه محاسبه‌ی سن زمان تولد خیلی جالب‌تر و سوتی‌تره!

 

  • نظرات [ ۲ ]

 

از شش‌ونیم خواب‌وبیدار بودم تا هشت و تا الان هم بجز برای سرویس، از جام پا نشدم و در ادامه هم دوست دارم تا شب دراز بکشم همین‌جا. دوست دارم شش مقاله رو بکوب بخونم و مغزم بپکه. دوست دارم حرکات انفجاری انجام بدم، میرم و میام درها رو محکم بکوبم، وسایلو پرت کنم. دوست دارم فریاد بزنم. از گریه خودمو خفه کنم. ضجه بزنم اصلا. حالا در عمل هیچ کدوم اینا رو که در من نمی‌بینین، بجز گریه‌های پراکنده. اون روز داشتم به جیم‌جیم می‌گفتم ببخشید که من این مدت تو خودمم. گفت وای تو خیلی وحشتناک میری تو خودت! یه جاهایی نگرانت می‌شدم دیگه. جمله‌ی بعدی که می‌خوام بگم ربطی به این وحشتناکی که جیم‌جیم گفت نداره، ولی من آدم وحشی‌ای هم هستم. بازم بی‌ربط به اینا یا شایدم باربط، فقط چیزی که در لحظه میاد تو فکرم رو می‌نویسم؛ اسب‌های وحشی رو که رام می‌کنن، اون اسب‌ها بعد از رام شدن، حالشون بهتره؟ دیدین تو فیلم‌ها یهو اسبه آروم میشه، دیگه تقلا نمی‌کنه، زور نمی‌زنه افسارشو از دست اون آدمه بکشه بیرون؟ یهو به این ادراک می‌رسه که عه، چه حالم اینجوری بهتره و چرا همین‌جور آروم نمونم؟ یا... یا یه درد خورنده تا همیشه تو جونش می‌مونه؟

نه واقعا چرا اینقدر خوی وحشی در من هست؟ چرا از هر جور رام شدنی سر باز می‌زنم؟ چرا گاهی به کردار وحشی‌ها، دوست دارم کولی‌وار و آواره‌ی شهربه‌شهر زندگی کنم؟ چرا اون روانشناسه گفت میل به آزادیت، پنج از پنجه که یعنی فوق‌العاده بالا و اینو نگفت، اما فهمیدم این می‌تونه چیزی معادل فاجعه باشه. تنها شانسی که تو این مسیر آورده‌م شاید اینه که پدرومادرم نه خودآگاه و آموزش‌دیده و این‌ها، ولی احتمالا خیلی زود اینو فهمیده‌ن و تقریبا برای هیچ چیزی بهم اصرار نکردن، تحمیل نکردن. حجاب رو؟ اصلا اصرار نکردن و خودم انتخاب کردم. درس رو؟ کمی اصرار کردن و وقتی داشتم انصراف می‌دادم رها کردن و بعد من ادامه دادم. تو زندگی روزمره هم که ریز میشم، توصیه می‌بینم، اصرار نمی‌بینم. حتی خواهش می‌بینم، ولی اصرار نه. مثلا من از بچگی مهمونی نمی‌رفتم و تو خانواده‌ی سنتی پرجمعیت ما، اینکه من، یه بچه، مثلا راهنمایی یا دبیرستان، شب تا یازده دوازده تنها بمونم تو خونه و هفت نفر دیگه برن مهمونی، اصلا چیز پذیرفته‌شده‌ای نبود، اما با من راه میومدن، چون هر اصراری نتیجه‌ی عکس داشت رو من. گاهی میگم من بچه‌ی آسون و سربه‌راهی برای پدرومادرم بوده‌م، ولی اینو نمی‌بینم که اگه دردسری نداشته‌م، چون بلد بوده‌ن خوب باهام تا کنن. چقدر من ممکن بود جای متفاوتی باشم و آدم دیگه‌ای باشم اگه اون‌ها جور دیگه‌ای می‌بودن. من انگار همیشه آماده‌باشم که کسی بهم بگه تو باید دقیقا فلان‌طور باشی تا دیگه اون‌طور نباشم!

من از وحشی درون خودمم خسته‌م. ولی از اینکه رام بشم بیزارم. یک بار جیم‌جیم گفت تو این مدت که دوستیم، بیشتر خواسته و کمتر ناخواسته، چقدر تغییر کردی. بعد زیاد به این حرفش فکر کردم. به نفس تغییر که نمی‌دونم خوبه یا بد و به روند تغییر که تقریبا همه‌ش خواسته بوده و خودآگاه. من اگر انتخاب نکنم، پژمرده میشم. شاید اسب‌هایی که ما می‌بینیم و همه رام هستن، نجیب نیستن، اون آرامش چشماشون از نجابت نیست، از پژمردگیه. دیگه قرمز با زرد براشون فرقی نداره. بی‌تفاوتن.

کاش می‌دونستم چمه. یه پرنده‌ی کوچولو درونم هست که خودشو به در و دیوار تنم می‌کوبه. زخم‌وزیلی شده. خسته شده. می‌ترسم بالش بشکنه و وقتی در قفسشم باز میشه نتونه پرواز کنه. کاش می‌دونستم این پرنده می‌خواد بیاد بیرون چیکار کنه؟

 

Designed By Erfan Powered by Bayan